تناقضات.

یکی به ضرب سکه میکرد گدا
یکی با علم تار میبافت
یکی هم صدایش را کلفتتر از صدای رستم میساخت.
فقط این را کم داشتم که بحمدالله آن هم به سرم آمد! خواب رنگی دیده بودم، خواب سیاه و سفید، خواب صامت. خواب دوران کودکی و پیری و جوانی و میانسالی خدا را دیده بودم، خواب پدر بزرگم که قبل از تولد پدرم مرد. فقط این خواب را کم داشتم که آن را هم دیشب دیدم، یک خواب باور نکردنی! درخواب با فاصله یک متر از زمین روی هوا راه میرفتم!
***
از کودکی از ناشناختهها میترسیدم و مانند سگی در سرما از فکر مرگ به خود میلرزیدم و از اینکه در دوران پیری قادر به انجام کارهایم نباشم به خودم به خاطر پیر شدنم لعنت میفرستادم. آنقدر این وحشت خود را در من گستراند که از خیر بالغ شدن و عاقل گشتن و به قول مردم بزرگ شدن گذشتم. حال ای فرزند، اگر میبینی که رفتار و گفتار و کردار پدر پیرت مانند بچههای خرفت است بدان که دلیلش همان ترس از مرگ است و نه اینکه مایل به بزرگ شدن نبودهام. بر عکس، دلم میخواست بزرگ میگشتم، تصمیمات بزرگانه میگرفتم، خردمندانه مانند دیگر پدران عمل میکردم.
خدای من چه میشد بعد از بزرگ گشتن دیگر پیری و بعد از آن مرگ را از دستگاه هستیات برمیانداختی!
***
اگه در ثانیه هزار بار بهش بگم چشمات مثل چشم آهو میمونه بازم برای آب کردن قندهای دلش کمه. نمیدونم اما چه دشمنیای با حیوونهای دیگه داره! خدا نکنه برای تعریف از بینی یا لبش مثلاً بگی: لبت خیلی شبیه لب شامپانزه و دماغت شبیه به دماغ عقاب میمونه، یک سال باهات حرف نمیزنه! شوهرش هم دست کمی از خودش نداره. فرقی نمیکنه کی و چند بار، وقتی هر بار بهش بگی سلطان شیرهاست، مثل خر کیف میکنه. یا اگه بهش بگی چشمات ماشاءالله مثل چشمهای عقاب تیزه، فوری عینکشو از رو چشمش برمیداره، میگیره دستش و آهسته و پنهانی دستشو پشتش میبره و قایم میکنه. بگی مثل نهنگ شنا میکنی پر درمیاره و مثل عقاب میپره! حالا بیا یک دفعه بهش بگو عجب زوری داری، زورت مثل زور خر میمونه. انگار بهش فحش خواهر و مادر داده باشی از دستات دلخور میشه، ولی چون از زور و قدرت سخن به میان آمده و باعث غرورش شده، به این دلیل نمیگه خر خودتی، چون با این حرف اذعان میکنه که من هم زورمندم، در صورتیکه اصلاً اینطور نیست، من پر وزنم و با یک گوز خر شش متر میپرم روی هوا!
موضوع زیر ولی ربطی به زن و شوهر بالائی نداره:
دیوانه شش هفته فکر کرده که چطور بدون درد سر و سرمایه صاحب کسب و کار بشود!
بهش میگم، به جای شش هفته نشستن و فکر کردن اگه دنبال کار میگشتی تا حالا کار خوبی پیدا کرده بودی و کمی از درجه خل بودنت لااقل کم میشد.
میگوید ایده را از پیغمبرا گرفته است! دنبال چیزی تو مایههای تو نباید بکنی میگشت! چیزی تقریباً مثل: تو نباید قتل کنی، یا تو نباید دروغ بگی!!
شش هفته نشسته و به این فکر کرده بود که با چه نکردنی باید کسب و کارش را شروع کند! دلش میخواست چیزی را انتخاب کند که بقیه احزاب جدید پا گرفته جهان انگشت حیرت داخل دهانشان فرو کنند و دو سه سالی بی حرکت و حیران بمانند! <تو نباید دیگر الکل بنوشی! تو نباید از چراغ قرمز رد شوی! یک بار حمام در هفته بس است! عینک هرگز! سلمانی بی سلمانی! و ....>
میگه تنها چاره تشکیل یک حزبه! چیزی در ردیف احزاب سبز! دنبال شعارهای قشنگ میگرده! و میگه برنامه فعلاً مهم نیست، باید حول شعارهای قشنگ حزب مردم رو جذب کرد!
***
اول فکر کردم مرغ‌های عشقم حوصله‌شون سر رفته و با زبون مرغی با هم مشغول حرف زدنند، و وقتی دقت کردم شنیدم که یکیشون می‌گه: بابا، اون که اقلیتیه، بیخیالش! ما دوازه نفریم او یک نفر. آدمه، می‌دونه دموکراسی یعنی چربیدن زور اکثریت بر اقلیت! و بعد هر دوازده نفرشون مثل کرکس‌های روزه‌خوار به هم زل زدند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر