نور.(9)


شام خوردن ما گارسون را بیدار نگاه داشته و او تا حد امکان محجوبانه کنار راهروئی که به آشپزخانه منتهی میشد ایستاده بود. آنا گفت: ما نمیتوانیم گارسون را تا نیمی از شب گذشته اینجا بیهوده نگاه داریم. بنابراین تصمیم گرفتیم بعد از کشیدن یک سیگار آنجا را ترک کنیم. اما ما گارسون را فراموش کردیم و ابتدا زمانی رفتیم که در گوشهای چراغ خواموش گشت و صندلیها به کنار هم با فشار هل داده شدند.

وقتی از رستوران بیرون آمدیم نیمه شب بود. به ما خوش گذشته بود، غذا زیاد خورده، شراب نوشیده و خندیده بودیم. مردم میتوانستند حالا ما را ببینند و بگویند: چهرههایشان زیباست. ما از کنار جارختیهای خالی گذشتیم و وارد خیابان شدیم و قفل شدن در رستوران را پشت سر خود شنیدیم. با پالتوهای بدون دگمه و باز در زیر بارانی که آهسته میبارید ایستاده بودیم. خیسی در درختان خش خش براه انداخته بود، برگهای درختان چنار اطراف فانوسها در حرکت بودند. قدمهای آنا مرددانه بودند، او انتظار میکشید که چه پیش میآید. آیا دوستانی بودند که میشد به آنها تلفن کرد؟ یک پارتی؟ یک جائی؟ برویم پیش تو یا اینکه برویم پیش من؟ آنا ایستاد و مرا نگاه کرد، چشم و لبم را. برای اینکه دریابم آنا به چه میاندیشد ایستادم و صورتش را و نور خفیف سیاهی چشمانش را جستجو کردم. همه چیز زیبا بود. شب و سکوت این را ممکن میساختند که بگویم همه چیز زیبا بود. آنچه ما میگفتیم در تاریکی به وضوح قابل شنیدن بود و ما برای صحبت کردن و گوش دادن اجازه دادیم وقت بگذرد. از زبان ما واژههای آشنا جاری میگشت اما چنین به نظر میآمد که لحن تأکیدها تغییر کردهاند. در این شب هر واژه صدائی تازه داشت که هشیار میساخت و وعده نوازش میداد. ما به اندازهای سر حال بودیم که لازم نبود با واژها چیز بخصوصی بسازیم. ما یک نفس و درهم برهم صحبت میکردیم؛ واژهها، بوسهها، قطرات باران و بوی عطر آنا در میان چهره من و او پیچیده بودند. ما همدیگر را میکشیدیم و در پیادهرو هل میدادیم، در محلهای خالی میدویدیم و بلند میخندیدم. آنا گفت، توقف کن، من قادرم صدای قدمهای خود را بشنوم! ما توقف کردیم و باقیمانده خندههای خود را از میان دیوار خانهها شنیدیم. چند خیابان دورتر باید فکر میکردیم که ماشین را کجا پارک کردهایم. آنا گفت، من نمیتوانم دقیق به یاد بیاورم، ولی نمیتواند بخاطر شراب باشد، ما بیشتر از همیشه شراب ننوشیدیم؛ بخاطر شراب نیست، ما فقط فاقد آن نگاه صد در صدی برای پیدا کردن جای پارک ماشین هستیم. با نگاهی که منظور آنا بود به این سمت و آن سمت میرفتیم و نمیتوانستیم ماشین را پیدا کنیم. آنا گفت، من فکر میکنم پشت ساختمان موزه تاریخ طبیعی باشد. ما ساختمان موزه تاریخ طبیعی را پیدا کردیم، چند بار دور ساختمان چرخیدیم و متوجه گشتیم که ماشین نه در جلو و نه در پشت ساختمان موزه تاریخ طبیعی پارک شده است. ما پلاک ماشینها را رمزگشائی میکردیم و از خود میپرسیدیم که ماشین ما چه نمرهای دارد و کجا آن را معمولاً و منطقاً و در ترافیک شلوغ میتوانیم پارک کرده باشیم. آنا گفت، من نمیتوانم ماشینها را درست در یاد نگه دارم، من هنوز نمیدانم که ماشین تو چطور دیده میشود. بعد از آنکه عاقبت ماشین را پیدا کردیم (ماشین مثل همیشه جلوی رستورانی که در آن غذا خوردیم پارک شده بود)، قسم خوردیم که دفعه بعد بیشتر دقت خواهیم کرد. آنا گفت، یا اینکه کمتر شراب مینوشیم. ما میان شیشههای باران خورده ماشین نشسته بودیم و در حالی که موتور مشغول گرم شدن بود به این فکر میکردیم با باقی مانده شب چه میتوانیم بکنیم. آنا گفت، شب و شراب یکیاند، من شام بدون شراب را نمیتوانم تصور کنم. در شب شراب نوشیدن برای خوشبختی لازم بود، آدم شرابش را مانند یک کشاورز قدیمی با دقت مینوشید. در طول روز باید در محل و زمانهای مختلف کار میکردیم، و عصرها ترجیحاً قهوه مینوشیدیم، یا فقط کمی شراب و قهوه فراوان، تا از سر درد، مستی و جنون جلوگیری کنیم. آنا گفت، ما همه کارهای خوب را در شب انجام میدهیم. من در واقع وقتی همراه تو هستم مایل نیستم منطقی باشم، اما اگر نیاز باشد میتوانم عاقل هم باشم. شبها بدون در فکر روز بودن شراب مینوشیدیم. شراب طبیعی نه سر درد و نه جنون به همراه داشت. شب و شراب یکی بودند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر