نور.(17)

ما سفرهای طولانی خود را در پائیز وقتی توریستها کم میشدند انجام میدادیم. آنا میگفت، آدم در ترافیک فصل تعطیلات دچار بیماری ازدحامهراسی میشود، این چه جهانیست که اتوبانها پر هستند و نیمی از بشریت در محلهای چادرزنی به دنبال هوا برای تنفس میگردد. اشباح با شلوارهای ورزشی را در نظر نمیآورم. ما میتوانیم همه جا بخوابیم، بر روی زمین، داخل ماشین، در یک فاحشه خانه در شهری کوچک، اما در یک محل چادرزنی این کار ممکن نیست. تابستانی گرم، کاهش نور، فصل پائیز آدم را آسودهخاطر میساخت و بهترین زمان بود، پائیز همیشه بهترین فصل سال بوده است. ما بعد از ظهر به شهری رسیدیم، چمدانهایمان را به هتل بردیم، دوش آب سرد و گرم گرفته و لباسهایمان را عوض کردیم، در یک بار خلوت جین نوشیدیم و تا وقتی هوا روشن بود در خیابان ماندیم. شبها پرسه میزدیم. ما در بارهای مختلفی که هالیوود، زد و خورد بزرگ یا چس فیل نامیده میشدند مشروب مینوشیدیم و میرقصیدیم، آنا میگفت، راستی چرا چس فیل، از معنای چنین اسمهائی اصلاً نباید پرسیده شود. آنا عاشق راک و تانگو بود، اما از تانگو بیشتر خوشش میآمد. تانگو در واقع نقطه اوج بود. بعد از رقص، نشستن در بین مردمی که عرق کردهاند و آبجوی سرد در گلو خالی میکنند زیبا بود. مردم هنگام رقص مانند لیلیت برای شیطان عشوهگری میکردند و در زیر نور چراغهای صورتی رنگ جمع بودند. آنا گفت، من رنگ صورتی را دوست دارم، رنگ صورتی مؤثرتر از رنگ سبز چمنیست و معنی آن بیهودگی در خلسه است، من این را در لغتنامه خواندهام، رنگ صورتی رنگ آینده و رنگ خوشبختیست. در مخمل پرزدار و رنگ صورتی دود گرفته نشسته بودیم و شانههایمان همدیگر را لمس میکردند. دوله گفت، طوری نشستهایم که انگار امروز همدیگر را تازه شناختهایم. من میتوانم همیشه عاشق تو شوم، آیا تو هم دوباره عاشق من میشوی؟ آیا دوباره یک بار دیگر عاشق شدهای؟ بگو که تو عاشق من هستی. بی کله باش و مرا ببوس!
بعضی از مناطق را فقط در شب میشناختیم، شهرها در منطقه صنعتی و تفرجگاه کنار دریاچه را. شبها گاهی نمیدانستیم کجا هستیم و هتل ما کجا قرار دارد. ما در اینجا کاری نداشتیم و چیزی گم نکرده بودیم، هیچ شرط اداریای در کار نبود، نه قراری و نه گزارشی. آنا گفت، راز و بی خیالی، هیچکس مطلع نخواهد شد که ما کجا هستیم! ما نیمه شب، وقتی که تاکسیها بدون مشتری آهسته عبور میکردند، سانس سینماها به پایان میرسید و دستههای موتورسوار در میان ایستگاههای قطار چکمههایشان را نشان میدادند از میان شهر پر از سطلهای واژگون گشته زباله میگذشتیم. شبهای گرم با جشنواره نورافکنها و تشویقها؛ خیابانها بوی قهوه و ادرار میدادند، رستورانها خالی و بارها پر از مشتری بودند، ما زیر سایه درختها وقت میگذراندیم و هیچ چیزی آرزو نمیکردیم. آنا گفت، شاید ما برای اولین و آخرین بار اینجا باشیم، کدامشان را بیشتر مایلی: یک بار بودن یا دوباره آمدن به اینجا را؟ آیا با یک فاحشه همخواب شدهای؟ من نمیتوانم تصور کنم که تو با فاحشهای همبستر نشده باشی. وقتی مردی در سفر است، تنها در شب و احتمالاً در شهری غریب، و او در پارکها عشاق و زنان زیادی را میبیند ــ این باید حتماً او را دیوانه سازد. این همه زیبائی وقتی که آدم تنها باشد قابل تحمل نیست. من مایل نیستم در چنین شبهائی تنها باشم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر