نور.(10)

شبها با کمال میل جزء آخرین مهمانها بودیم. ما در میان میزهای خالی احساس گمشدگی نمیکردیم. صدای به هم خوردن ظرفها در آشپزخانه، جرنگ جرنگ پنجره و بطریهای شراب مزاحم ما نمیگشتند. ما نیاز به هیاهوی بذلهگوئی نداشتیم، ما نه موسیقی راک و نه تازهترین اخبار را از دست میدادیم. صبحها اما طور دیگری بود. ما برای خوردن صبحانه در کافه اسپرسو همدیگر را میدیدم، نزدیک دستگاه پخش موزیک میایستادیم و از درهای باز به عبور و مرور نگاه میکردیم. ما روزنامهها را میخواندیم و بلند صحبت میکردیم و نه غرغره کردن دستگاه قهوه ساز مزاحم ما بود و نه سوت زدن گارسونی که خاک ارههای کف زمین را از بین کفشها جارو میکرد. اما هنگام شام خوردن بیشتر مایل بودیم که تنها باشیم. آنا میگفت، تنها بودن، این شانس ما در کاریست که رقابت با ضربه آرنج انجام میگیرد. ما با کمال میل به پارتیهای خوب میرفتیم، اما از آن پارتیها هم با کمال میل دوباره خارج میگشتیم. با افراد مختلف کنار دکههای مشروب فروشی مست میکردیم، اما بدون مشروب هم مایل بودیم با هم باشیم. در حالت مستی میراندیم، اما با کمال میل در صندلی عقب هم مینشستیم و گوش میدادیم که بقیه چه میگویند. وقتی ما تنها بودیم هیچ کمبودی نداشتیم. آنا میگفت، هیچ کمبودی از تو و خودم ندارم، اگر خوشبختی وجود داشته باشد باید چنین چیزی باشد ــ عدالتی بی زحمت برای دو نفر. تنهائی ما ضروری بود، شرط اول و آخر برای خشنودی. اما ما به خشنودی احتیاج نداشتیم، بلکه به زمان؛ زمان نه، بلکه به شادی بدون کار؛ شادی بدون کار نه، بلکه استقلال در آرامش شبانگاهی. استراحت ضروری بود تا بتوانم آنا را بعد از روزها یا هفتهها غیبت تماشا کرده و متوجه گردم که کدام دستبند را به مچ دارد و چه لباسی پوشیده است. شبهای زیادی لازم بود تا شاید بتوانم مطلع شوم که کدام وحشت و افسونهائی در لحظهای که من شاهدش نبودهام در او اتفاق افتاده است. زمان ضروری بود، تا بدون سؤال چیزی از او دستگیرم شود. زمانی نامحدود لازم بود تا آنا را به چالش بکشم یا اینکه او را راحت بگذارم. شب و عشق یکی بودند.
چنین به نظر میرسد که آنا تمام روز را خوابیده باشد. من او را صبح دیدم، بعد دوباره در شب. او کنار میز آشپزخانه ایستاده و در حال درست کردن قهوه بود. بدون نگاه کردن به من پرسید که حالم چطور است. خسته به نظر میرسید، یک لبخند گمشده در چهره داشت. ظاهراً این را ناممکن میداند که من تغییر ماهیتاش را متوجه شده باشم. پیشترها او را در آغوش میگرفتم.
من باید او را در آغوش میگرفتم.
خیابانها خالی، روزهای زمستانی در شهرستان، رانندگی سریع در نورآفتاب و مه. تاکستانها در باران و فریاد کلاغها در غروب. مسیرهای پهن شنی میان دیوارها، رد چرخهای پر از آب و کلههای خالی و پوسیده گلهای آفتابگردان. آنا گفت، چمن طوری به نظر میرسد که انگار از یک تشک کنده شده است، آجرههای خیس سنگینتر از آنچه هستند به چشم میآیند. آخرین برگهای سیاه شده زیر قطرات آبی که از بوتهها میچکیدند در حال ژیمناستیک کردن بودند. ساقههای بی پوست درختان بالای خندقهای خیابان، هوای سرد و گزنده. مانند مرغ پا بلند از میان گودالهای آب رد میشدیم و همدیگر را محکم نگاه داشته بودیم، ما از روی چالهها میپریدم و همدیگر را میگرفتیم. وقتی برگی در سکوت میافتاد آنا توقف میکرد، برگها بی صدا از ساقهها جدا میگشتند و میافتادند و در میان برگهای جمعشده روی زمین ناپدید میگشتند. ما پشت سر هم از میان بیشه خیس میرفتیم، گلوله آب از بالای یقه پالتو کمانه میکرد و صورت آنا را میبوسید. آنا گفت، اینها اما قطرات اشگ نیستند، من غالباً گریه نمیکنم. او غالباً نمیگرید، چشمهایش شفافاند و گونههایش مانند سیبهای بورزدورف Borsdorf میمانند؛ وقتی که او هشتاد و پنج سالش بشود، یک بانوی خمیده، دو پفکردگی کوچک زیر چشم پیدا خواهد کرد، اما حالا تهی از اشگ جوان است، او زیباست مانند ــ آنا میپرسد، زیبا مانند چه. هیچ مقایسهای به یادم نمیافتد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر