من و تو یک نفریم.

مدام در دلم میجنگم!
من با خودم در جنگم!
با تو هم میجنگم!

بعد از کشتن تو هر بار به خود میگویم:
کاش قبل از آنکه مرا میکشتی
خدا سوت پایان جنگ را به صدا می‎‎آورد،
ما به هم دست میدادیم،
تماشاگرها برایمان کف میزدند
و من و تو دست در دست
زمین جنگ را ترک میکردیم.

دفتر ماشین‌نویسی.

در پائین درب بر روی تابلوئی از سنگ مرمر نوشته شده بود "دفتر کارهای ماشین نویسی <دست بالدار>".
من زنگ میزنم.
درب بدون صدا باز میشود، و من در دفتر کار ایستاده بودم. اتاق با کاغذ دیواری کاملاً سیاهی پوشانده شده بود. کرکره پنجرهها پائین کشیده شده بودند. بر روی یک میز تحریر لامپ الکتریکی سبز رنگی روشن بود.
یک آقای مبتلا به بیماری سل در نور سبز مانند مردهای که مدتها از مرگش میگذرد در حال سرفه کردن خشکی به سمت من میآید. ریهاش خرخر میکرد. نفس از دهانش مانند توده بخار گندیدهای بیرون میخزید.
مرد مبتلا به سل زمزمه میکند: "چه میل دارید؟"
"من کسی را برای دیکته کردن میخواهم. آیا کارمندی دارید که بتوانید به من توصیه کنید؟"
مرد مبتلا به سل سرش را تکان میدهد.
"من کارمندی ندارم."
"و <دست بالدار>؟"
"ــ من خودم هستم ..."
او به صورتی تشریفاتی تعظیم میکند.
من غیر ارادی به دستهایش نگاه میکنم؛ آنها مانند دستهای زنان ظریف و لاغر بودند. به نظر میرسید که خون فقط در دستها جریان دارد و در بقیه بدن تا سر فقط از رگهای اندکی عبور میکند.
وضعیت عجیب و غریبی بود. همدردی غیر قابل انکاری مرا به سمت این مرد رو به زوال که حضورش برایم بطور ناگواری نامطلوب بود میکشاند.
من با تردید میگویم: "من مایلم زندگیام را ... توسط رادیوتلگراف به شما دیکته کنم. آیا منظورم را میفهمید؟ من هنوز جوانم. من تبزده در تمام شعله آتشها ایستادهام. حتی آسایشم هم به خشم میافتد. به چشمهایم نگاه کنید! آنها با هزاران اشعه مانند بازوان یک اختاپوس همه چیز را چک میکنند. مشتهایم ستارهها و دربهائی را که نمیخواهند به رویم گشوده شوند در هم میشکنند. من خوشبختانه فکر میکنم که آدم مهمی هستم. زندگی من باید برای نوههایم زنده بماند. من مدت کوتاهی قبل از مرگم نزد شما خواهم آمد و نسخه نوشته شده را تصحیح خواهم کرد. بنویسید! من با خونم بهای آن را خواهم پرداخت ..."
مرد نحیف تعظیمی میکند و من میروم. زندگی با گذشت هر روز رنگینتر میگشت. فصول سال در رنگهای نقرهای، سبز، سرخ و طلائی مانند پروانهای تابخوران از برابرم میگذشتند. ردیفی از زنها بخاطر همخوابی با من در هم میپیچیدند. من از آنها میگریختم. ارادهام اثر گذار بود. شهرتم تا تاج و تخت طنین انداخت. نشانهای افتخار ثابت میکنند که من برای نظم زحمت کشیدهام. پول ثابت میکند که من به حساب میآمدم و شهرت ثابت میکند که من مشهور بودم. مردم برای آقایان و قهرمانانی که از قلم من روح گرفته و بر روی صحنه نمایش نوسان میدادند با حیرت مینگریستند. همچنین محصلین شگفتزده و مؤدبانه در کتابهای درسی مدرسه داستانهای اخلاقی و اشعار الهی مرا میخواندند. در دانشگاهها در باره آثار من شروع به سخنرانی کردند. و من بطور آشکاری پیر میگشتم.
هنگامیکه من ساعات آخرین زندگیم را نزدیک احساس کردم با زحمت فراوان و با کمک عصا از ماشین پیاده گشته و به دفتر کار <دست بالدار> رفتم.
مرد نحیف با لبخند و سرفههای خشن به پیشوازم آمد.
من به او گفتم: "کاری که من به شما سفارش دادم" و با زحمت خود را بر روی صندلی نشاندم.
"کار شما زحمت کمی داشت. کمتر از آنچه فکر میکردم. بفرمائید این هم نسخه خطی". و او یک ورق یادداشت کوچک را که کلمات زیر بر رویش نوشته شده بودند به من میدهد:
"روزی انسانی وجود داشت، نه کمتر، نه بیشتر. او قبل از مردنش مرده بود. امید که پس از مرگش زنده بماند."
من له گشته بخاطر کم بودن کلمات فریاد کشیدم: "هفتاد ساله شدهام و هفتاد کتاب نوشتهام: آیا این پاداش من است؟ ارزش وجود من آیا این است؟"
مرد نحیف با دست استخوانیش دستی به پیشانی من میکشد و میگوید: "دوست عزیزم، خواهش میکنم آرام بگیرید. میلیونها نفر با یک ورق یادداشت خالی و سفید به گور سپرده میگردند. اما اگر فقط یک کلمه از شما برای ابد باقی بماند به این ترتیب برای همیشه در شعر رنج انسانی زنده میمانید ..."
من سر طاسم را به لبه صندلی تکیه میدهم: "چه مقدار باید بپردازم، لطفاً؟"
بیش از حد خسته بودم و مانند کودکی گریان، تسلی ناپذیر و لرزان به آخرین خواب فرو میروم.
من هنوز متوجه بودم که چگونه مرد نحیف قلبم را از قفسه سینه و چشمهایم را از سرم برید و دوباره ملال‌انگیز شروع به نوشتن با ماشین تحریرش کرد.
ــ پایان ــ

365 روز از زندگی من.(8)

هفتمین هفته.
به خانم <د> با لحنی متعجب و شوخ میگویم: "ما که تا نیم ساعت قبل یک روح در دو جسم بودیم! چرا جوش آوردین!؟" 
خانم <د> بدون آنکه سرش را از روی کتابی که در دست داشت بردارد مؤدبانه و بی حوصله میگوید: "لطفاً مزاحمم نشوید! ... شما می‌بینید که در حال مطالعهام! ... شما خوب می‌دونید که من اصلاً دوست ندارم یک حرف را چند بار تکرار کنم ... چند بار باید به شما گفت که مزاحمم نشوید تا متوجه شوید!؟"
من اما دست از شوخی برنمی‌دارم و می‌گویم: "خانم <د> من صبح به این زودی نه وقت و نه حوصله شوخی دارم! من فقط میخواستم بهتون اطلاع بدم که همه افراد گروه بجز شما در اتاق خانم <ی> جمع شدهاند و منتظر شما هستند! شما حالا باید تصمیم بگیرید. مایلید به کتاب خواندن ادامه بدهید یا اینکه میخواهید به بقیه افراد گروه بپیوندید؟!
همکارانم معمولاً برای تمرین دادن ذهن افراد سالخورده از جدول ضرب و جمع و تفریق اعداد و نام رنگهای مختلف استفاده میجویند، من اما طریقه جمله سازی را به کار میبرم.
هفت هفته از شروع کار من در خانه سالمندان میگذرد و من در سومین هفته گروه شش نفرهای از خانمهای سالمندی که هنوز کتاب و روزنامه میخوانند تشکیل دادم. ما بعد از یک بحث نیم ساعته نام <بانوان سالمند آگاه> را برای گروه خود انتخاب و به اتفاق آرا آن را تصویب کردیم. گروه دو بار در هفته و هر بار در اتاق یکی از اعضاء تشکیل جلسه میدهد و به مدت یک ساعت تا یک ساعت و نیم ادامه مییابد.
هر بار پس از اعلام رسمیت جلسه یکی از اعضاء کلمهای انتخاب کرده و باید همه با آن کلمه جمله بسازند. و من بعنوان مسئول افتخاری نوشتن صورتجلسه برگزیده شدهام. وظیفهام ضبط سخنان هر جلسه و دادن یک کپی از آنچه نوشتهام به افراد گروه در فردای برگزاری جلسات میباشد، تا خواندن آن موجب بازنگری در افکار خود و دیگر اعضای گروه در روز قبل گردد.
در اولین جلسه انتخاب کلمه به پیشنهاد اکثریت اعضای گروه به من واگذار گشت و من پس از لحظهای فکر کردن <سفر درونی> را انتخاب کردم.

خانم <و> و <د> خوره کتابند. فقط هنگام صرف غذا میتوان آنها را بی کتاب در دست مشاهده کرد! و بقیه خانمها مجله و روزنامه خوانند و خانم <ی> گاهی هم از خانم <د> کتاب قرض میگیرد.
اولین جلسه برای من هیجان خاصی داشت. من فقط گوش شده بودم و در انتظار شنیدن جملات آنها ثانیهها را میشمردم.
خانم <د> که مسنترین اعضای گروه است شروع میکند:

"سفر درونی یعنی بدست آوردن بلیطی رایگان برای دیدار از سرزمینی به نام حسد. سفری که بر روی دریاچه آرام <اکنون> به سوی افق <گذشته> میراند و ناخدا در هر بندری چند حسادت را پس از گرفتن گمرکی از آنها از کشتی پیاده میسازد و در آخرین بندر اولین حسادت دوران کودکی را به پدر و مادرش که به بدرقه فرزند خود آمدهاند میسپرد و میگوید: لطفاً دیگر بچه خود را حسود بار نیاورید!"
خانم <ی> با حسادت نگاهی به او میاندازد و میگوید:
"سفر درونی یکی از پر خطرترین سفرهاست ... خدا نکند که آدم در این سفر گرفتار گرگ شود! دندانهای گرگ مانند میخ میباشند و آروارهایش مانند چکش ... نه ببخشید ... و آروارهایش مانند دو پتک!" بعد بلافاصله به خانم <د> نگاهی از نوع نارسیستی میاندازد و میگوید حالا نوبتی هم باشه نوبت <و> است!
من نگاهم ناخواسته به خانم <و> میافتد و او فوری کتاب در دستش را به کنار میگذارد و بعد از کمی فکر کردن میگوید:
"جمله ساختن با <سفر درونی> مثل شنا کردن در دریاست، اونم بدون وسائل ایمنی، درست مثل یک دیوونه که شنا کردن اصلاً بلد نیست اما هر روز میره تو وان آب!" بعد بدون نگاه کردن به بقیه برای دیدن اثری که جملهاش گذارده است کتاب را دوباره در دست میگیرد.
خانم <الف> انگشت اشاره دست چپش را که هنوز کمی قادر به حرکت است بالا آورده و تکان میدهد. من میپرسم: دستشوئی؟ و خانم <الف> کمی خود را روی ویلچرش میجنباند و میگوید: نه، نوبت منه!
من در دلم لبخندی میزنم و خودم را آماده نوشتن نشان میدهم.
"من اگر بخواهم به سفر بروم قبلاً بلیط رزرو میکنم ... سفرهای بیرونی خیلی دلچسبترند ... شوهرم تا دلتون بخواد به سفرهای درونی میرفت ولی هرگز منو با خودش نمیبرد ... بچهها همیشه با من بودند چه در خونه، چه در سفر! مگه میشه با چهار تا بچه آدم به سفر درونی بره! نه من هیچ وقت از سفر درونی خوشم نیومده ... میدونید چیه، تاریکی سفر درونی یک طرف، آدم نمیدونه بعد از پایان سفر از کجا باید بیرون بیاد!"
خانم <ن> دستش را به صمعک گوش راست خود میبرد و بعد از تنظیم آن میگوید:
"اصلاً چرا باید در سفر درونی آدم تنها باشد؟ ... اگر قرار بود که سفر درونی تنهائی انجام شود پس چرا از قدیم گفتهاند که آدم در سفر دوستش را میشناسد؟! به نظر من بهتره که همگی با هم به سفر درونی بریم، هم مطمئنتره و هم ارزانتر تمام میشود!"
خانم <ه> هنوز تحت تأثیر شدید دوران جنگ است و همیشه از فقر و وحشت آن زمان صحبت میکند. و چون به علت فقیر بودن خانوادهاش در دوران جوانی قادر به سفر نگشته بود بنابراین میل نداشت در این جلسه جملهای با سفر بسازد و از من خواست به جای او این کار را بکنم.
من غافلگیر شده بودم و ذهنم دست به اعتصاب زده بود و نتوانستم جملهای با <سفر درونی> بسازم و با گفتن جمله زیر ختم جلسه را اعلام کردم:
"دردآورترین دردها دردهای روانیاند و هیچ دیوانهای تا حال خود را به خاطر درد جسمانی نکشته است!!"

خرس.

این داستان مانند افسانهای از برادران گریم Grimm آغاز میگردد. اما این داستان افسانه نیست. همچنین داستانی واقعی با نقطه پایانی ضروری هم نمیباشد: تقریباً داستانیست گرد، گرد و شفاف مانند یک گوی شیشهای و با یک اخلاق رنگارنگ. این داستان تا اندازهای (تقریباً) حقیقیست و در شهر کوچکی رخ داده است که من به تازگی به آن سفر کرده بودم. این داستان در مقایسه با وقایع برجسته جنگی که در خارج درگرفت (دور از اینجا، شهر کوچک اما نمیداند کجا ...) چیزی نیست بجز یک رویداد غمانگیز و مضحک اسلیمی.
فرانچسکو زالندرینی Francesco Salandrini شعبده باز مشهور جهانی در روزیکه آلمان به روسیه اعلان جنگ داد به این شهر رسید. او قصد داشت هنرهای بزرگ و سری خود را آنجا به نمایش بگذارد. او قادر بود آب را به شراب و شراب را به آب مبدل سازد. او خیلی ساده از گوش و بینی جوانان روستائی و جوانان شگفتزده و دوشیزگان خندان شهرهای کوچک تالر Taler بیرون میکشید و آنها را جرنگ جرنگ در کلاه سیاه سیلندر براقش میانداخت، گرچه روزهائی وجود داشتند که او خودش دارای یکی از این سکههای نقره هم نبود. او در کلاه سیلندر خود که نمیشد قدرت جادوئی آن را انکار کرد شش تخم مرغ خام را میشکاند و بدون آتش و بدون ظرف در آن یک خاگینه واقعی خوشمزه میپخت.
وسیله نقلیه آقای زالندرینی که پنجرههای کوچک قرمز رنگی داشت و توسط یک اسب بد اخلاق پیر کشیده میشد از روی پل اودر Oderbrücke با سر و صدا میگذرد و داخل شهر میشود. همسرش بلا Bella در نقش بانوی مار، باکره شناور و واسطه ماوراء طبیعی و یک خرس به نام  هوگو او را همراهی میکردند.
آقای زالندرینی که هرگز در زندگی خود را با سیاست مشغول نساخته بود (و قصد هم نداشت در آینده مشغول سازد، زیرا که نه قادر به پرداختن مالیات بود و نه مایل به این کار)، از اینکه در شهر کوچک هیجان جاریست خیلی تعجب میکند. همه مردم در حال رفت و آمد بودند، بچهها فریاد میکشیدند و آواز میخواندند و زنها از پنجره نگران نگاه میکردند.
با این حال آقای زالندرینی درشکهاش را آرام و متفکرانه به سمت میدان نمک میراند، جائی که غرفهها برق میزدند و چرخ و فلک شاداب میچرخید، تا در آنجا برای <تآتر شگفتانگیز و جالب>ش چادر بزند.
او تازه با کمک باکره شناور اولین دیرک چوبی را در زمین فرو کرده و توسط یک طناب هوگو را به آن بسته بود که گامهای فنری پلیس نیومن Neumann چاق نزدیک میگردد و جدی و همزمان دوستانه متوجهاش میسازد که او میتواند از ادامه تلاش برای نصب تآتر <شگفتانگیز و جالب>ش دست بکشد. جنگ اعلان شده است. شهردار در این شرایط بحرانی نمیتواند اجازه بدهد نمایشی که برای امروز اعلام شده است اجرا گردد. حالا مسائل مهمتری از پختن خاگینه در کلاه سیلندر یا از نشان دادن توانائی تلهپاتی هوگو وجود دارند. هیچکس حالا میل دیدن چنین مزخرفاتی را ندارد و او باید <تآتر شگفتانگیز جالب>ش را تا زمان مناسبتری به تعویق اندازد. با این حرف پلیس نیومن دوستانه و جدی همانطور که آمده بود میرود.
آقای زالندرینی حیرتزده گشت. او هرگز به مخیلهاش هم خطور نکرده بود که یک درگیری بینالمللی میتواند شغل و نانش را از بین ببرد. همچنین هوگو هم که قادر به طالع بینی و تلهپاتیست از مطلع ساختن آن غفلت کرده بود؛ آری، چنین به نظر میآمد که خود هوگو هم هیچ چیز از عذاب قریبالوقوعی که بر بالای سرش با ابرهای تاریک سیاه در هم گره خورده است بی اطلاع باشد. او مچاله و گرسنه در کنار دیرک مینشست، مانند کودکی ناخن پنجههایش را میخورد و با آن حماقت خوش طینتش برای خود خیره نگاه میکرد، طوریکه هم عضلات خنده ما را تحریک میکرد و همچنین وحشت را در ما بیدار میساخت.
آقای زالندرینی بر لبه مالبند درشکهاش مینشیند و تمام روز را به این فکر میکند که حالا چطور باید برای خود و خانوادهاش غذا تهیه کند. او در اصل شورج کراوتویکرل Schorsch Krautwickerl نام داشت و اهل بامبرگ Bamberg بود. او را دیگر به علت پیری برای خدمت در ارتش قبول نمیکردند. بعلاوه برایش مانند روز روشن بود که او فعلاً نمیتواند با درک و مشارکت مردم برای شعبده بازی عجیب و غریب خود و استعداد شگفتانگیز تلهپاتی خرسش هوگو حساب کند.
او چندین روز فکر میکند. سپس به دفتر شهردار میرود و از او درخواست کاری میکند، حتی اگر شده کوچکترین کار. باکره شناور و خرس در اضطراب منتظر او میمانند. زن نان کهنه خشکی را خواهرانه با خرس تقسیم میکند.
آقای زالندرینی با این خبر خوش که بعنوان مسئول ریختن ذغال در کوره در کارخانه گاز شهر کاری پیدا کرده است بازمیگردد. گرچه حقوقی که آقای زالندرینی دریافت میکرد زیاد نبود و به زحمت کفاف سیر کردن یک شکم را میداد (حقوق کارگران ذغال سنگ کوره در زمان صلح هم قابل ذکر نیست) اما حداقل از هیچ بهتر بود. به این ترتیب باکره شناور به زحمت سیر میگشت ــ شاید زن در شهر بتواند کاری بعنوان رختشو پیدا کند؟ ــ، اما با خرس کوچک مورد علاقه و سرمایه و صنم گرسنهاش چه باید بکند؟
روز بعد یک آگهی در روزنامه به چاپ میرسد: "از نجیبزادگان محترم تمنای آشغال آشپزخانه برای خرس فالگیر متعلق به شعبدهباز زالندرینی میشود."
از حالا به بعد غذای هوگو از آشغال نجبای محترم تشکیل میشد که به اندازه کافی فرستاده نمیگشت تا او را کاملاً سیر سازد. او در میدان نمک تحت نظارت باکره شناور که مشغول شستن رخت بود در کنار دیرک به آن بسته گشته مینشست و باران پائیزی پوستش را میشست. اواخر پائیز از راه میرسد و خرس سردش شده بود. پوستش میلرزید و چشمهای خستهاش با وحشت به آسمان سربی نگاه میکردند.
باکره شناور گریه میکرد.
در این وقت آقای زالندرینی فکر خوبی به ذهنش میرسد. او مسئول ریختن ذغال در کوره کارخانه گاز بود، بنابراین از شهردار خواهش میکند که به او اجازه دهد تا خرس را در یکی از اتاقهای خالی و گرم کارخانه گاز در کنار بخاری بزرگ جا دهد. شهردار که از بی خطر بودن خرس کوچک گرسنه و ضعیف با خبر بود متقاعد شده و این اجازه را میدهد، و خرس حالا در پشت درب چوبی نردهای چمباته میزد و با چشمهای غمگین  به شعله آتش درون کوره نگاه میکرد. گهگاهی کودکان بازرس کارخانه گاز به دیدارش میآمدند و برای او یک تکه نان یا آشغالهای آشپزخانه را میآوردند. او هرچه را که میان دندانهایش فرو می‏بردند میخورد.
اما یک روز صبح او در پشت نردههای چوبی مرده افتاده بود و نور صورتی کوره بر روی پوست قهوهای تاریک رنگش میرقصید.
آقای زالندرینی شوکه شده بود اما بعنوان مسئول ریختن ذغال در کوره وقت زیادی برای سوگواری نداشت. باکره شناور فریاد کشان خود را روی خرس مرده میاندازد و این صحنه مانند نقاشی پیلوتی Piloty دیده میگشت.
اینکه آیا خرس در اثر مسمومیت گاز گرفتگی یا سوء تغذیه مرده است مشخص نبود.
آقای وکیل <ک> پوست و سر خرس را از آقای زالندرینی میخرد. آقای <ک> مصمم است شهر را ترک کند و در شهر <س> یک دفتر وکالت جدید بگشاید. او پوست هوگوی فالگیر را در اتاق مهمانی خود به دیوار آویزان خواهد کرد و وقتی دوستان نزدش به مهمانی بیایند او با ژست به پوست اشاره خواهد کرد، خاکستر سیگاربرگش را سهل انگارانه خواهد تکاند و شروع به تعریف خواهد کرد:
"هنگامیکه من هنوز در کوههای تاریک خرس شکار میکردم ..."
ــ پایان ــ