خنده فروخته شده.

ریک واقعاً بسیار فقیر بود. اما تمام اهالی روستا دوستش داشتند، زیرا که او یک خنده شادِ طلائی در گلو داشت و وقتی در میان مردم بود همه شاد و خوشحال میگشتند. به نظر میرسید که انگار وقتی آدم به چشمان خندانش نگاه میکرد هر نگرانی آسانتر میگشت، و نزاع و جدل نمیتوانستند در مجاورت او رشد کنند.
کوچکترین کلبه روستا خانه او بود. اما همسر جوان و خوبش آن را با نظم و پاکیزگی نگه میداشت، طوریکه او شبها با شادی از کار روزانه سختش به خانه بازمیگشت. سپس دو پسر سالمش به استقبال او میشتافتند و با لذت از دیدار دوباره پدر فریاد شادی سر میدادند، آنها از ریک بالا میرفتند، خود را به بازو و پاییش آویزان میساختند و انواع شوخیهای خندهدار با او انجام میدادند، طوریکه برای مادر تقریباً چیزی از او باقی نمیماند. اما آنهماری میخندید و بخاطر پدر و فرزندان خوشحال میگشت، زیرا او میدانست که پس از آرام ساختن کودکان او نیز سهم شادی خود را در کنار ریکِ شادِ و خوب به دست خواهد آورد.
آنها سپس راضی و شاد شام سادهای میخوردند. ریک آنهماری را به این خاطر که دوباره توانسته با وسائل کم غذای زیادی درست کند تحسین میکرد. و اگر یک بار در مضیقه بودند و چشمان بزرگِ همیشه گرسنهُ پسران به کاسهُ خالی غمگین نگاه میکردند ریک سریع برایشان یک داستان خندهدار تعریف میکرد و آنها از شدت خنده رودهُ به غاروغور افتاده خود را فراموش میکردند. و بعد وقتی بچهها در رختخواب بودند مادر کوشا لباس و کفشهای آنها را که در روز هنگام بازی و تفریح پاره کرده بودند میدوخت و وصله می‎زد. ریک کنارش مینشست و با چوب انواع لوازم خانگی می‎ساخت، یک ترانه شاد را با سوت میزد یا برای آنهماری یک داستان زیبا میخواند تا کار برایش آسانتر گردد. و همیشه آنها با قلبی شاد و خندان به اتاق خواب تنگی که دو کودک در خواب عمیقی بودند میرفتند.
ریک میگفت: "ببین که چطور در خواب لبخند میزنند، آنها حتماً رویای خوبی میبینند."
آنهماری میگفت: "آره، آنها احساس میکنند که چیز خوب و شادی در نزد آنها است." ــ و منظورش از آن چیز شاد و خوب ریک بود.
در روز یکشنبه با شوق بزرگی با هم به جنگل و مزرعه میرفتند، جائیکه همیشه چیزهای بسیار زیبائی برای دیدن و کارهای مفیدی برای انجام دادن وجود داشت. آنها تمام اسرار جنگل سیاه را در قلبشان احساس میکردند. همیشه با دستهای پر و سبدهای پر به خانه بازمیگشتند و اتاق کوچک فقیرانه را با شاخههای پر شکوفه و گلهای معطر تزئین میکردند. و سبدها پر بود از میوههای خوشمزه یا قارچهای مقوی، از بوته برای آتش آشپزخانه و غذا برای تنها بُزی که شیر روزانه آنها را میداد. بچه‌ها تمام اینها را با خود از پیادهرویهای طولانی و لذتبخش‌شان با گونههای سرخ و یک قلب شاد با پدر و مادر به خانه میآوردند، آنها خود را در اتاق کوچکشان بینیاز احساس میکردند و به ثروتمندترین دهقان منطقه حسادت نمیورزیدند.
یک روز چنین اتفاق می‌افتد که پادشاه کشور سخت بیمار میشود. برای بهبود او همه کاری انجام میگیرد، اما پزشکان در کنار بستر او ایستاده بودند، سرهایشان را تکان میدادند و نمیتوانستند کمک کنند.
در این وقت پادشاه قاصدان سوارکار را میفرستد که جار بزنند هرکه وسیله محرمانهای برای درمان بیماری پادشاه میشناسد باید خود را معرفی کند و به او پاداش فراوانی داده خواهد گشت.
مردم بسیاری آمدند، و حمکتهای بسیاری را در برابر دید سوارکاران پادشاه قرار دادند، اما آنها با قیافههای بسیار جدی به تمام گیاهانی که مردم می‌آوردند و به مقدسات قسم میخوردند که درمان هر دردی‎ست نگاه می‌کردند، سرهایشان را تکان میدادند و میگفتند که تمام اینها را پادشاه آزمایش کرده اما شفا نیافته است.
بنابراین آنها از محلی به محل دیگر میتاختند و عاقبت به روستائی میرسند که ریک و آنهماری زندگی میکردند.
و سه سوارکار پادشاه در اطراف چشمه خواسته خود را جار میزنند. در این وقت مردم سالخوردهای که در خانه بودند و وقت داشتند از خانهها بیرون میآیند و پس از شنیدن خبر مشغول فکر کردن می‌شوند و به یاد صحبتهای اجدادشان و گیاهان معجزهآسا و دعاها و کارهائی که از آنها در فاجعه و بیماری استفاده میکردند میافتند.
اما دوباره سوارکاران پادشاه با تکان دادن سرهای خود قصد داشتند از آنجا حرکت کنند؛ آنها عجله داشتند؛ زیرا پادشاه هر روز بیمارتر میگشت.
در این وقت یک مرد کاملاً سالخورده از میان جمعیت خارج میشود و میگوید: "شما مردانِ پادشاه، من میخواهم چیزی بگویم. در میان ما یک مرد با چنان قلب شادی وجود دارد که همه ما را با خنده طلائیِ آفتابیش شاد و سعادتمند میسازد، و وقتی اینجا کسی بیمار میشود ریک را پیش خود میخواند، و بیمار با وارد شدن او به اتاق میخندد و خیلی زود دوباره شروع میکند به غذا خوردن و نوشیدن، و اگر هنوز مقداری سلامتی در استخوان داشته باشد به محض آنکه بتواند با ریک بخندد مطمئناً سالم خواهد گشت. اما اگر طوری باشد که مرد رنگپریدهای که همه ما را روزی به آن جهان میبرد در پائین پایش در انتظار باشد، وقتی ریک دست گرمش را بر روی قلب شکسته بگذارد سپس یک لبخند شاد و زیبا بر روی چهره فردِ در حال مرگ مینشیند. من حالا همه چیز را گفتم؛ ببیند که شماها با آن چه میتوانید بکنید."
مردها به همدیگر نگاه میکنند و به فکر فرو میروند. حداقل این چیز کاملاً تازهای بود، چیزی که آنها تا حال نشنیده بودند. و از آنجا که پادشاهِ خود را دوست داشتند به این فکر افتادند که یک بار هم با خندهُ شاد آزمایش کنند. بنابراین به کلبه ریک میروند و چون زمانِ تعطیل کار بود او را در خانه مییابند. ریک وقتی سوارکاران را در مقابل خانهاش میبیند تعجب میکند و وقتی آنها تقاضای خود را با او در میان میگذارند متعجبتر میشود.
وقتی ریک میشنود که باید به همراهشان به قصر برود و پادشاه سالخوردهُ بیمار را با خندهاش درمان کند بلند و از ته قلب میخندد، زیرا او فکر میکرد که این مردانِ خوب با او شوخی میکنند.
اما هنوز لحظهای از خندیدن او نگذشته بود که چهرههای عصبانی و غمگین سوارکاران تغییر میکند و آنها هم شروع میکنند با صدای بلند به خندیدن. شادی برخاسته از قلبِ مهربان ریک که هرگز در زندگیاش کار بدی انجام نداده و فکر بدی از ذهنش نگذشته بود یک چنین تأثیری میگذاشت.
پس از آنکه مردها احساس میکنند که چطور این خنده زیبای ریکِ فقیر آنها را سعادتمند و شاد ساخته است بنابراین بر تمایل خود که باید او با آنها به قصر برود پافشاری میکنند.
او با تعجب میگوید: "زن و بچه و کلبه عزیزم را ترک کنم و سپس بگذارم که پادشاه به ریشم بخندد، اگر من با مشتهای قرمز و ریش آشفته به کنار بسترِ از طلا و ابریشم او بیایم و هیچ چیز دیگری نیاورم بجز خندهام!"
سوارکاران جواب میدهند: "آه، اگر او بتواند دوباره یک بار دیگر بخندد شانس آورده است. بیا، نگذار این همه از تو خواهش کنیم! تو زن و بچههایت را دوباره به زودی خواهی دید و مطمئناً با دستهای خالی به خانه بازنخواهی گشت."
ریک میپرسد: "آنهماری، تو چه نظری داری؟"
"نظر من این است که تو باید بروی. اگر بتوانی به پادشاه کمک کنی تمام مردم کشور خوشحال خواهند شد؛ اگر هم نتوانی بنابراین یک وجدان راحت داری، زیرا تو سعی خود را کردهای."
ریک میگوید: "بله، پس باید همراه آنها بروم." و یک سوارکار او را پشت خود سوار اسب مینشاند، و به این ترتیب آنها به سمت قصر میتازند. ــ آنهماری و کودکان مدت درازی با تکان دادن دستمال از او خداحافظی میکردند.
هنگامیکه سوارکاران از یک سفر طولانی به قصر سلطنتی بازمیگردند و ریک را که لباس فقیرانه روستائی بر تن داشت مستقیماً به کنار تختخواب پادشاه میبرند درباریان بسیار خشمگین میشوند. و پزشکان معروفی که هنوز در کنار بستر ایستاده بودند و سرهایشان را تکان میدادند از خشم قرمز شده بودند، زیرا پادشاه به آنها گفته بود که او قاصدانش را به دنبال یکی از معروفترین اساتید درمانشناسی فرستاده است.
هنگامیکه ریک از میان حیاط مرمرین، از روی پلههای طلائی و از میان اتاقهای باشکوه بسیار ساکت و جدی قصر هدایت میگشت باید به سر و صدای بازی بامزه فرزندانش، به شوخیهای شاد آنهماریِ خودش و به جنگل معطر پر از پرندگان آوازخوان فکر میکرد، و از حالا به خاطر ساعتی که همهُ آنها را دوباره خواهد داشت خوشحال بود، و چهرهاش در انتظار این شادی میدرخشید و چشمهایش قبل از آنکه به تخت پادشاه برسد میخندیدند.
پادشاه دستش را به سمت او دراز میکند و میگوید: "بالاخره برای شفا دادن من آمدی؟"
درباریان وقتی دهقان را میبینند می‌گویند پیف و پشتشان را به او میکنند. اما حالا آنها در خشم و غضبشان از پشت چنان مضحک دیده میگشتند که ریک باید بلند میخندید، و در این وقت ناگهان پادشاهِ خوب و پیر هم شروع میکند با صدای بلند به خندیدن.
در این لحظه درباریان سریع خود را برمیگردانند، زیرا هیچ یک از آنها تا حال نشنیده بود که پادشاه چنین بلند و شاد بخندد. پزشک مخصوص شاه انگشت اشاره زرد رنگ دست چپ را روی بینی بزرگش میگذارد و انگشت اشاره دست راست را بر روی نبض پادشاه قرار میدهد و مالیخولیایی میگوید: "همانطور که من برای امروز پیشبینی کرده بودم تب قطع شده و پادشاه بهبود یافته است." سپس یک تعظیم عمیق در مقابل تخت میکند و شق و مغرور خارج میشود.
اما پادشاه احساس میکرد که خنده زیبای شادِ ریک مانند اشعه آفتاب بر روی یک گل پژمرده در قلبش افتاده است و بسیار سپاسگزارش بود. پادشاه دستور میدهد که به او غذای خوب بدهند و در اتاق حمام طلائی خودش او را بشویند و لباس زیبا و هر چیزی که خودش آرزو دارد بر او بپوشانند. اما ریک فقط یک آرزو داشت و آن اینکه هرچه زودتر در پیش آنهماری و بچهها و کلبه عزیزش باشد.
اما پادشاه نمیخواست بگذارد او برود و هر روز بیشتر از سرشتِ خوش او شاد میگشت. ریک باید ساعتها در کنار تخت او مینشست و از زندگی فقیرانهُ با سعادتش، از روستایش و از جنگل و انواع حکایات خندهدار تعریف می‌کرد تا اینکه هر دو با هم با صدای بلند میخندیدند، و با هر خنده پادشاه قویتر و سالمتر میگشت، و به نظرش میرسید که یک بخش از دوران زیبای جوانیاش دوباره بازگشته است.
حالا ریک پس از بودن روزهای زیادی در قصر عاقبت اندکی غمگین می‎گردد، زیرا که او درد غربت و اشتیاق دیدار عزیزانش را داشت. پادشاه این را متوجه میشود و میگوید: "نه، تو اجازه نداری بخاطر من غمگین شوی، وگرنه من دوباره پیر و ضعیف می‎شوم. و گوش کن عزیز من چه میخواهم به تو بگویم: ببین، من این کیسه طلا را چون برای خوشحال ساختن و بهبود من به اینجا آمدی به عنوان پاداش به تو میدهم، اما" ــ و پادشاه یک لحظه تردید میکند، زیرا به خوبی میدانست که چیز زیادی از ریک بیچاره فقیر درخواست میکند ــ "اما اگر تو خنده طلائیت را به من بفروشی ده برابر آن را باید داشته باشی، تا من با آن روزهای باقی مانده را با شادی به گور حمل کنم."
ریک میگوید: "اوه، آیا آنچه را که در درونم همیشه میخندد و مرا چنین دارا و خوشحال میسازد بفروشم؟"
پادشاه با ترس فراوان میگوید: "هیچ چیز نگو، حالا نه، اول سه روز به آن فکر کن و بعد بگو."
و در این سه روز پادشاه دستور می‌دهد که بهترین غذاها را برایش بیاورند، لباسهای زیباتری به ریک بپوشانند و با اسبی باشکوه و افسار طلائی به او آموزش سواری بدهند. و ریک ناگهان دیگر نمیتوانست تصور کند که چطور نان سیاه و خشک میتواند در خانه خوشمزه باشد. بوی معطر کباب دوستداشتنی به بینیاش صعود میکرد، و از نشستن بر پشت اسب بیشتر از راه رفتن با چکمههای خشن و پر سر و صدای روستائیش لذت می‎برد. و وقتی حالا او پول زیادی از پادشاه به دست آورد میتوانست تمام این چیزهایِ خوب را برای عزیزانش هم تهیه کند. هی، چه تعجبی آنهماری خوبش و پِت و پُل، هر دو پسر همیشه گرسنهاش خواهند کرد. بله، بله، او باید حتماً این کار را بکند. تمام این ثروت برای شادی اندک او مبادله بدی نخواهد بود.
و سپس هنگامیکه او پس از سه روز در مقابل تخت سلطنتی پادشاه هدایت میشود ــ زیرا که حالا پادشاه واقعاً بهبود یافته بود ــ میگوید: "آقای پادشاه، من میخواهم خندهام را به شما بدهم تا با آن زندگی عزیزانم را غنی و سیر سازم ــ اما قبلاً به من اجازه بدهید که با تمام قلب یک بار بلند بخندم."
پادشاه میگوید: "دوست خوب من، من از تو سپاسگزارم. بله، بلند بخند و اجازه بده که در این حال من دهانم را بر روی قلبت قرار دهم تا جریانِ نشاط تو در من جاری شود."
در این وقت ریک در فکر خود بازگشتِ به خانه و شادی همسرش، کله معلق زدن خندهدار پسرانش و شادی بخاطر تمام آن چیزهای زیبائی که قصد داشت برایشان ببرد را نقاشی میکند، و در این هنگام از شادی چنان بلند و از ته قلب میخندد که تمام درباریان باید با او میخندیدند و وقتی پادشاه حالا واقعاً دهانش را بر روی قلب خندان شاد کشاورز قرار میدهد کاملاً فراموش میکنند پیف پیف بگویند.
حالا چهره پیرِ پادشاه چنان روشن و درخشان میشود که همه با تعجب به او نگاه میکردند. اما ریک ناگهان چنان پیر دیده میگشت که آدم دیگر او را به سختی میشناخت.
دیدن او پادشاه را به درد میآورد و به خدمتکاران اشاره میکند که ریک را به بیرون هدایت کنند و دستور میدهد یک کالسکه با دو اسب تیزپا و طلاهای وعده داده شده را به او بدهند.
ریک آهسته از قصر خارج میشود. به نظرش میرسید که در او و در اطرافش همه چیز تغییر کرده است. دیگر خورشید برایش چندان روشن به نظر نمیآمد، او سردش بود و در پوست خود خودش را غریبه احساس میکرد. اما حالا میخواست سریع به خانه بازگردد. در خانه نزد عزیزانش دوباره حالش خوب خواهد شد. او خود را بر روی کالسکه میجنباند، افسار را در دست میگیرد و با سرعت از آنجا میرود. او در پشت سر خود خنده بلندِ شادِ پادشاه را میشنید.
ریک خشمگین میگوید: "چه چیزی برای خندیدن دارد؟" و خشمگین بر اسبها طوری شلاق میزند که آنها نفس نفس زنان و کف کنان بر روی جاده به پرواز میآیند.
عاقبت ریک در مقابل درِ کلبهاش توقف میکند. آنهماری و پسرها با تعجب به بیرون هجوم می‌برند، زیرا آنها تا حال در مقابل درِ کلبه خود هرگز یک کالسکه را تجربه نکرده بودند. حالا آنها هنگامیکه ریک، ریکِ خودشان از کالسکه خارج میشود از شگفتی و شادی بلند فریاد میکشند، زیرا با وجود آنکه ریک تغییر کرده دیده میگشت اما آنها چون خیلی دوستش داشتند فوری او را شناختند. به زودی تمام اهالی روستا جمع میشوند تا داستان شگفتانگیزی از ریکِ ثروتمند گشته بشنوند. اما وقتی ریک با چهره خشمگین و سخنان خشن آنها را از درِ کلبهاش می‌راند بسیار شگفتزده میشوند.
و حالا وقتی او عاقبت با عزیزانش کاملاً تنها بود میخواست با کمال میل نشان دهد که بخاطر داشتن دوباره آنها پیش خودش چه خوشحال است؛ اما چون نمیتوانست بخندد و بسیار جدی و غمگین دیده میگشت بنابراین دیگر درکش نمیکردند و به او خجول و با ترس نگاه میکردند.
آنهماری به نرمی میپرسد: "عزیزم بیماری؟" بچهها میپرسند: "پدر، چه کسالتی داری؟" و سعی میکنند مانند گذشته با اطمینان خود را به او نزدیک سازند. اما او آنها را با عصبانیت به کنار هل میدهد، زیرا حالا ناگهان خجالت میکشید که لبخند زیبایش را فروخته است و نمیتواند دیگر هرگز با آنها شاد باشد.
او با نشان دادن طلاهای فراوان به آنها میگوید: "ببینید برایتان چه آوردهام. ما با آن در شهر یک خانه بزرگ و لباسهای زیبا میخریم، و کباب و شراب هر روز وجود دارد، هرچقدر که بخواهید."
پسرها از خوشی بلند فریاد میکشند: "هورا، کباب و شراب!"
آنهماری اما غمگین میگوید: "در شهر؟ ما مناسب آنجا نیستیم و در یک خانه بزرگ هم همچنین."
ریک میگوید: "آن را یاد خواهیم گرفت."
اما آنها آن را نیاموختند و خانه بزرگ با اتاقهای زیاد در خیابانهای تنگِ شهر را مانند کلبه کوچکشان دوست نداشتند، جائیکه بلافاصله در برابر درِ خانه جنگل سبز پهناور قرار داشت. آنهماری نمیتوانست به نشستن بر روی مبل عادت کند و بگذارد مردم دیگری در آشپزخانه برایش کار کنند. پسرها اصلاً خوششان نمیآمد اجازه دهند در مدرسه بچههای شهری به آنها بخندند، چون آنها فقط بچههای روستائی در لباسهای زیبا بودند و زبان و عادات شهرنشینان را نمیتوانستند یاد بگیرند.
اما دیگر هیچکس قادر نبود ریک را راضی سازد و چون او خودش نمیتوانست دیگر بخندد بنابراین خنده دیگران او را عصبانی میساخت، و برای اینکه رازش را به دیگران فاش نسازد باید همیشه در باره چیزی عصبانی میگشت تا بتواند سرزنش و غرولند کند. او اکثراً بیرون از خانه و با مردم غریبهای بود که نمیدانستند او روزی ریک همیشه خندان بوده است؛ آنها خود را کنار او نگاه داشته بودند چون میتوانستند همراه او پولهایش را حیف و میل کنند، و به این ترتیب ریکِ ثروتمند به زودی تنبل و بیمار میشود و دیگر کسی از بودن با او خوشحال نبود.
چند سال به این صورت میگذرد.
آنهماری اندوهگین بود و در خانهُ بزرگ آرام و غمگین به اطراف میرفت. بچهها از پدر میترسیدند، آنها دیگر وقتی او به خانه میآمد به پیشوازش نمیدویدند و خود را از او مخفی میساختند. تمام این چیزها ریک را چون نمیتوانست آنها را تغییر دهد خشمگین میساخت.
در نهایت او کاملاً وحشی و عصبانی میگردد، و یک روز وقتی شراب زیادی نوشیده بود و چشمهای اشگآلود آنهماری و ترس پسرها را می‌بیند بقدری خشمگین میشود که دیگر نمیفهمد چه میکند و برای اولین بار بچهها را کتک میزند.
آنهماری فریاد بلندی میکشد، پسرها به آغوشش فرار میکنند و هر سه به تلخی میگریند.
در این هنگام ریک خجالت میکشد و از خانه بیرون میدود. او مدت درازی در خیابان سرگردان بود و می‌اندیشید که حالا برای به دست آوردن دوباره زندگی سعادتمند قبلیاش که کاملاً دور از او قرار داشت و فقط مانند یک رویای زیبا در حافظهاش بود چه باید میکرد. او دیگر اصلاً نمیدانست چیزی که آن زمان او را خوشحال و راضی میساخت خنده دوستداشتنیاش بود. او فقط احساس میکرد که دیگر مانند آن زمان خوب نیست و بیاراده در مورد همه چیز عصبانی میگردد و نمیتواند هیچ صلحی در خانه پیدا کند.
عاقبت پس از اندیشیدنِ طولانی این فکر به ذهنش میرسد: من باید یک بار از آنهماری سؤال کنم که چرا دیگر با من خوب نیست و به چه دلیل بچهها از من میترسند، من که به آنها هرچه میخواهند میدهم. در این وقت او آرامتر میشود و به خانه برمیگردد.
او آهسته به خانه میرود و قصد داشت ببیند که آیا زنش و بچهها خود را تسلی دادهاند و آیا میتواند با یک کلمه خوب از آنهماری حساب کند. آنهماری را در تمام اتاقها جستجو می‌کند و او را نمی‌یابد. ناگهان میشنود که آنها در آشپزخانه صحبت میکنند، بنابراین آهسته به سمت درب آشپزخانه میرود و استراق سمع میکند. او آنهماری را در لباس قدیمی روستائیاش میبیند که در کنار اجاق ایستاده و فرنی مورد علاقه پسرها را میپزد. آنهماری خوشحال دیده میگشت، گرچه چشمهایش بخاطر گریستن هنوز قرمز بودند.
پُل در این هنگام میگوید: "من دیگر او را واقعاً دوست ندارم."
پِت میگوید: "من هم همینطور. او مرا کتک زد."
آنهماری میگوید: "ساکت، ساکت، بچهها اینطور صحبت نکنید، پدر بیمار است، مگر نمیبینید که او دیگر نمیتواند اصلاً بخندد."
پُل میگوید: "آره، این درست است. از زمانیکه او با درشکه و پر از طلا به خانه بازگشت دیگر نخندید."
"گوش کنید بچهها، ما باید دوباره صدای خنده پدر خوبمان را بشنویم، چون بعد او دوباره کاملاً پدر قبلی ما میشود. گوش کنید، وقتی حالا او دوباره به خانه بیاید نباید دیگر از چهره وحشتناکش بترسید، بلکه هر دو خود را در برابرش شجاعانه قرار دهید و برایش آهنگ خندهدار <داکس‌هوند با چهار پای کج> را بخوانید، چون او در قدیم وقتی آن را با شماها میخواند همیشه از ته قلب میخندید."
ریک با شنیدن این حرفها وحشت میکند، زیرا او ناگهان دوباره میدانست که فاقد چه چیزی است، و با آنکه حالا بسیار مایل بود پیش آنها داخل آشپزخانه برود اما نمیتوانست این کار را بکند، زیرا وقتی بچهها برایش آهنگ را بخوانند و او بدون آنکه با آنها بخندد و فقط دوباره آنجا بایستد بسیار ناخرسند خواهند گشت، و او هنوز هم خجالت میکشید به آنها اعتراف کند که خنده عزیزش را در برابر طلای احمقانه‌ای فروخته است که حتی یک ساعت هم مانند زمان در فقر زندگی کردنشان آنها را شاد نساخته بود.
او میگوید: "لعنت بر شیطان، من میخواهم خندهام را دوباره داشته باشم، اگر هم همه چیز دیگر به این خاطر به جهنم برود. همین حالا میخواهم پیش پادشاه بروم، او باید خندهام را به من پس بدهد." و به سمت اصطبلش میرود، بر روی سریعترین اسبش مینشیند و مسیر طولانی به سمت قصر پادشاه را میتازد و میتازد.
در آنجا هیچکس او را نمی‌شناخت. و وقتی از پادشاه میپرسد به او میگویند که پادشاه در بستر مرگ است. در این هنگام او از وحشت مانند بید میلرزد: اگر پادشاه بمیرد و خنده او را با خود به گور ببرد، این وحشتناک خواهد بود. او خدمتکاران را به کنار هل میدهد و از پله ها با هجوم بالا میدود، اجازه نمیدهد کسی او را متوقف سازد و پر از ترس و تپش شدید قلب مستقیم به اتاق پادشاه میرود. پادشاه در حال مرگ تنها بر روی تختخواب ابریشمیاش قرار داشت و یک لبخند صلحآمیز بر روی چهره رنگپریدهاش هم نشسته بود.
ریک میگوید: "آقای پادشاه، آقای پادشاه، شما هنوز اجازه مردن ندارید."
پادشاه صدای او را میشناسد و چشمهایش را باز میکند و میگوید: "آه، این توئی ریک عزیز. خیلی خوب شد که آمدی، من باید هنوز از تو تشکر کنم، خنده تو سالهای آخر عمرم را شاد ساخت. من خوشحالم که تو قبل از آنکه دیر شده باشد آمدهای آن را پس بگیری. طلای من در مقابل آنچه به من دادی تو را سعادتمند نساخت، من میتوانم این را از صدای تو بشنوم. بیا، دهانت را بر روی قلبم بگذار تا با آخرین نیروی باقی ماندهاش خندهات را به تو برگرداند." و پادشاه یک بار دیگر آهسته و شاد میخندد و سپس چشمهایش را میبندد و میمیرد.
ریک وقتی دوباره خنده قدیمی عزیز خود را در قلبش احساس میکند میتوانست از شادی فریاد بکشد، و اگر پادشاهِ خوبِ پیر مرده و خشک در مقابلش قرار نمیداشت فوری سعی میکرد همانطور که قبلاً انجام می‌داد دوباره یک بار درست و حسابی از ته قلب بخندد. اما او بر خود مسلط میشود و از اتاق بیرون میرود و به نظرش میرسید که این بار گنج بزرگتری از دفعهُ قبل وقتی با طلا بار شده بود به بیرون حمل میکند. اما چون بخاطر هیجان زیاد درِ صحیح خروج را اشتباه میگیرد بنابراین داخل سالنی میشود که همه درباریان جمع شده بودند و مرگ پادشاه را انتظار میکشیدند؛ و پادشاه جوان کاملاً بیصبرانه بر تخت سلطنتی پدرش نشسته بود.
ریک میگوید: "پادشاه مرد!" در این وقت همه از روی صندلیهای خود بلند میشوند و با صدای بلند آه میکشند. و پزشک مخصوص پیر پادشاه انگشت اشاره زرد رنگ دست چپ را روی بینی بزرگ قرار میدهد و با انگشت اشاره زرد رنگ دست راست ساعت طلائی بر روی دیوار را نشان میدهد و میگوید: "ساعت پنج. من پیشبینی کرده بودم که لحظه مرگ ساعت پنح خواهد بود."
در این وقت ناگهان ریک صحنه کنار بستر مرگ پادشاه در سالیان قبل را به یاد میآورد، و اینکه چگونه آنها به او پشت کردند و پیف پیف گفتند، و در این وقت نمیتواند دیگر خود را کنترل کند و شروع میکند به بلند خندیدن و در این حال احساس میکند که چطور دوباره کاملاً همان ریکِ خوب شادِ قدیمی شده است. درباریان میگویند: "پیف!" و با پشت کردن به او در برابر پادشاه جدیدِ جوان خود تعظیم میکنند.
شاه جوان که نمیتوانست خوب ببیند و یک شیشه را در مقابل چشم نگاه داشته بود با صدای نازکی میگوید: "آه، این صدای خنده به نظرم آشنا میرسد. باید حتماً همان کشاورزی باشد که روزی به پدر آمرزیده گشتهام خندهاش را فروخت؟ او احتمالاً آن را در بستر مرگ پدرم دوباره به دست آورده است، این خنده پدر ما را بسیار خوشحال ساخت، در غیر اینصورت اگر زندگی پدرم توسط این خنده تا این مدت حفظ نمیگشت قطعاً میتوانستم مدتی قبل بر روی تخت سلطنت بنشینم. اما مدتی دراز زندگی کردن زیبا است، مخصوصاً وقتی آدم خودش پادشاه باشد ــ هی، مردِ خوب، گوش کن."
اما ریک که فکر میکرد میخواهند خنده به سختی به دست آورده را دوباره از او بگیرند تا حد مرگ وحشت میکند و از میان صفوف درباریانِ شگفتزده میدود، از پلهها پائین میرود، از حیاط قصر میگذرد و از میان دروازه خارج میشود و به سمت درختی که اسبش را بسته بود میرود. اما اسب ناپدید شده بود.
ریک میخندد: "باید یک نفر آن را دزدیده باشد، حالا، این هم خوب است؛ من دوباره جوانم و میتوانم بدوم."
و او تمام شب را میدود و صبح زود روز بعد در خیابانی ایستاده بود که در تمام این سالها خانهاش قرار داشت. اما او دیگر خانهای نمیدید، و ریک در اولین لحظه نمیدانست که آیا خواب میبیند یا بیدار است. بعد اما با شادی میخندد و میگوید: "آه، پس اینطور: یا خنده و فقر و یا اندوه و طلا؟ بنابراین هزار بار بهتر مانند حالا." و ناگهان مطمئن میشود که او آنهماری و فرزندانش را در کلبه عزیز قدیمی پیدا خواهد کرد.
او خستگی ناپذیر دوباره به راه میافتد و هنگام عصر وقتی ناقوسهای کلیسا به صدا میافتند به روستای عزیزش میرسد، جائیکه او مدت درازی خوشبخت بود، زیرا که دیگران را خوشحال میساخت.
او قلبش گرم و نرم میشود و خود را بی سر و صدا به کنار پنجره کلبهاش میرساند و به داخل نگاه میکند. در این وقت میبیند که چگونه آنهماری در کنار تخت پسرها نشسته و میشنود که چگونه او و دو پسرش دعا میکنند: "تو خدای خوب مهربان، پدر عزیز ما را زود برگردان و کاری کن که او دوباره مانند زمانیکه همگی خیلی خوشبخت بودیم بتواند با خوشحالی بخندد."
در این وقت دیگر ریک نمیتوانست از خوشی و شادی زیاد بر خود مسلط گردد و با صدای بلند و شاد به درون کلبه می‌خندد.
و آن سه در کلبه بلند فریاد میکشند: "این پدر است، پدر ما، هیچکس نمیتواند مانند او بخندد."
و از آن به بعد آنها دوباره شاد و مسالمتآمیز مانند گذشته با هم زندگی می‌کنند.