مرگ کاسکا.

ممکن است حالا دو یا سه سال از گزارش روزنامههای ساراگوسا در مورد جنایتی که در یکی از روستاهای منطقه رخ داده بود گذشته باشد. این جنایت در واقع مربوط به قتل یک زن سالخورده میشود که در میان همسایههایش به عنوان یک جادوگر مشهور بود ... من اخیراً توسط یک ملاقات عجیب فرصت داشتم با تمام جزئیات این داستان آشنا شوم. این واقعه چنان ظالمانه است که آدم در میان قرنِ روشنگرانه ما نباید آن را دیگر امکانپذیر بداند.
روز رو به پایان بود که من برای تاختن به تراسموس از لیتاگو حرکت کردم. آسمان از صبح زود کدر و ابری بود و حالا هرچه نور خورشید بیشتر کاهش مییافت و مأیوس‌تر از میان حجابِ مه نور خفیفی به بیرون میداد هوا تاریکتر و تاریکتر میگشت.
هدفِ سفر تحقیقاتی من دیدن قلعه مشهور تراسموس بود. برای رسیدن به این روستای کوچک از طریق لیتاگو و از کوتاهترین مسیر چهل و پنج دقیقه طول میکشید. من اما طبق معمول طولانیترین، سختترین و نامشخصترین مسیر را انتخاب کردم. البته من به این ترتیب به خودم سختیها میدادم، به خصوص خطر گم کردن مسیر در میان بوتهزار و آشفتگی صخرهها وجود داشت، اما از سوی دیگر موفق میشدم از شناختن وحشیترین و باشکوهترین مناظر لذت ببرم. اما با وجود آدرس دقیقی که به من در روستا قبل از عزیمت داده شده بود واقعاً مسیر را گم میکنم!
من به غیرقابل عبورترین مسیرها و ناهموارترین بخش کوه رسیده بودم و باید از اسب پائین میآمدم و حیوانم را با گرفتن افسار از راههای سختِ مالرو هدایت می‌کردم. گاهی رو به به سمت یک تیغه کوه بالا میرفتم تا راه خروجی از این هزارتو بیابم، گاهی از مسیری شیبدار با این فرض پائین میرفتم که بتوانم شاید به این ترتیب یک قطعه از مسیر را کوتاه سازم. بنابراین بدون نقشه قبلی یک ساعت در اطراف سرگردان میگشتم تا عاقبت در یک دره تنگِ عمیق به یک چوپان برخورد میکنم که گله‌اش را در آنجا سیراب میساخت. آب نهر باریکی در آنجا مسیرش را با سر و صدای خاصی تغییر میداد که از فاصله دور در میان سکوت عمیق طبیعت که به نظر میرسد در این ساعت به خواب فرو رفته باشد قابل شنیدن بود.
من از چوپان راهِ رسیدن به روستا را میپرسم که بر طبق محاسبات من نمیتوانست دیگر خیلی دور باشد. مردِ خوب در جواب پرسش من تا آنجا که میدانست راهنمائیم میکند. من تازه شروع به رفتن کرده بودم و بر روی دستها و پاها از میان شلوغی سنگها و بوتههای خار با کشیدن حیوان به دنبال خود به بالا میخزیدم که چوپان از راه دور بلند فریاد میکشد که اگر مایلم تندرست و سالم به آن بالا برسم نباید به هیچ وجه از راهِ باریک جادوگر بروم ...
مسیری که من به اشتباه انتخاب کرده بودم واقعاً با هر قدم پر شیبتر و سختتر میگشت. صخرههای بلندی که به نظر میرسید بر رویم رو به پائین خم گشتهاندْ تاریکی عمیقی گسترش میدادند. سر و صدای کر کننده نهر که در زیر من خود را به اطراف میکوباند؛ امواج آبی رنگِ بالا و پائین روندهُ مه که به تدریج افزایش مییافت و خود را در میان دره میکشید و تمام شکلها و رنگها را محو میساخت ــ همه اینها نگاه را مغشوش میساخت و خود را با یک احساس خفقانآور طوری بر روی سینه آدم مینشاند که آدم معمولاً آن را مقدمه ترس مینامد.
من برمیگردم و دوباره به سوی محلی که چوپان بود پائین میروم. سپس با هم مسیری را طی میکنیم که منتهی به یک روستا میگشت و راهنمایم تصمیم داشت شب را در آنجا بگذراند. در بین راه کنجکاوی خاصی من را وامیدارد از او بپرسم که چرا ــ به غیر از سختیهای صعود به بالا ــ مسیرِ به اصطلاح <راه باریک جادوگر> به سمت قله کوه خطرناک است.
او با طبیعیترین صدای جهان پاسخ میدهد: "چون قبل از آنکه شما به آن بالا برسید باید دره‌ای را دور بزنید که جادوگر لعنتی در آن سقوط کرده است و به این جهت آن مسیر را راهِ باریک جادوگر می‌نامند. اینطور گفته میشود که باید روحش هنوز هم در آنجا ظاهر شود، زیرا نه خدا و نه شیطان نمیخواستند او را پس از مرگ پیش خود قبول کنند."
گرچه باید اعتراف کنم که منتظر این جواب یا جوابی از این قبیل بودم اما با تعجبِ خوب بازی گشتهای میگویم: "عجب! مگر روح این پیرزن بیچاره اینجا در این بیابان چه کاری انجام میدهد!"
"فریب دادن چوپانان و به اشتباه انداختن آنها وقتی بدشانسی بیاورند و در کنار آن سراشیبی راه را گم کنند. گاهی در بوتهها طوریکه انگار یک گرگ است خش خش میکند، گاهی شکوهآمیز مانند یک کودک کوچک فریاد میکشد ... یا در یک سوراخ کوه چمباته مینشیند، دستهای زرد خشک شدهاش را برای کسانیکه که از لبه پرتگاه عبور میکنند تکان میدهد و با چشمان جغد مانندش خیره به آنها نگاه میکند. اما وای به حال کسی که سرش گیج برود. سپس او با یک جهش پایشان را میگیرد و آنها را به درون سوراخ میکشاند ... آه، تو جادوگر لعنتی!" چوپان خشمگین میشود و دست مشت کردهاش را با تهدید به سمت صخره دراز میکند. "تو جادوگر لعنتی! تو به اندازه کافی اعمال شنیع در زمان زنده بودنت انجام دادی، و حالا باز هم با وجود آنکه مردهای ما را راحت نمیگذاری! اما فقط صبر کن، ما تو و تمام افراد قبیله اهریمنیات را یکی پس از دیگری مانند سر افعی له می‌کنیم."
من به چوپان وقتی لعنت کردن عجیبش به پایان رسیده بود میگویم: "به نظر میرسد که شما در باره جنایات این زن خیلی خوب آشنا باشید. آیا مگر شما او را میشناختید؟ شما چندان سالخورده هم دیده نمیشوید که در زمانی زندگی کرده باشید که هنوز جادوگر بر روی زمین وجود داشت."
چوپان که به عنوان راهنما چند قدم جلوتر از من میرفت غیرمنتظره میایستد و جستجوگرانه طوری به چشمانم نگاه میکند که انگار میخواهد خود را مطمئن سازد من او را دست نمیاندازم.
او با متانت و جدی میگوید: "من به چشم شما به اندازه کافی سالخورده نمیآیم که بتوانم او را شناخته باشم! و اگر من حالا به شما بگویم حتی سه سال نمیگذرد که من با چشمان خودم  (زمین باید من را ببلعد اگر دروغ بگویم!) دیدم که چطور پیرزن از آن بالا به پائین سقوط کرد؟ که من دیدم چگونه هر تخته سنگ و هر بوته خار یک تکه کامل از لباس و گوشت او را پاره میکردند تا اینکه عاقبت آن پائین مانند ماری له شده بیحرکت باقی ماند؟!"
من شگفتزده از صداقت مردِ خوب پاسخ میدهم: "من بدون قید و شرط حرفهایتان را باور می‎کنم، البته من تا حال بر این عقیده بودم" و برای آنکه ببینم این کلمات چه تأثیری بر او خواهند گذارد با تأکید خاصی به آن اضافه میکنم: "که تمام این شایعات در باره جادوگران و سحر و جادو نمی‌تواند چیز بیشتری از داستانهای احمقانهُ قدیمی روستائی باشد."
"آه بله، تمام آقایان از شهر اینطور میگویند! آنها که مجبور نیستند به خاطر جادوگران رنج ببرند! و بر این اساس که همه چیز ساختگی است مردهای جوان بیچارهای را زندانی میکنند که برای ما اهالی شومونتانو با پرتاب کردن پیرزن شریر به دره یک کارِ خیرِ واقعی انجام دادند!"
من میگویم: "بنابراین او تصادفی سقوط نکرده است؟ او را به پائین پرتاب کردند؟ ــ عجب! برایم جریان را تعریف کنید ... این باید اتفاق جالبی باشد!" و برای اینکه مردِ خوب مشکوک نشود که من وراجی کردنش را فقط از سر تفریح گوش دادهام به چهرهام حالتی بسیار متعجب و جدی میدهم. زیرا باید اعتراف کنم که ابتدا دیرتر هنگامیکه بیشتر از رویداد مطلع گشتم دوباره به یاد آوردم که من در واقع در روزنامههای استان چیزی در باره چنین رویدادی خوانده بودم.
علاقهای که من برای تعریف کردنش از خود نشان دادم چوپان را متقاعد میسازد که او یکی از این آقایان از شهر را در برابر خود ندارد که داستانش را حرف چرندی به حساب میآورند. او یکی از صخرههای تیز قله کوه را که تاریک و قدرتمند در آسمان خاکستری نمایان بودند و در پشت آنها ابرهای سرخ نور خفیفی داشتند نشان میدهد و میگوید:
"آن بالا را میبینید، کاملاً بالای قله کوه را که انگار مصنوعی تراشیده شده است؟ بله، آنجا، در شکافهایش گل طاووسی و تمشک سیاه رشد میکند ...
به نظرم اینطور میرسد که انگار همین دیروز اتفاق افتاده است! من در حدود دویست قدم بالاتر از محلی ایستاده بودم که قبلاً همدیگر را دیدیم ــ و احتمالاً ممکن است در همین ساعت هم بوده باشد که من فکر کردم یک فریاد تیز شنیدهام. گاهی به نظر میرسید که فریاد از این طرف میآمد و گاهی از طرف دیگر ... صدای گریه و لعنت کردنها و در میان آنها صداهای خشمگین مردانه طوریکه انگار در بوتهزار یک گرگ را رم میدهند به گوش می‌رسید ...
همانطور که گفتم خورشید در حال غروب کردن بود، و آسمان مانند آتش سرخ میدرخشید. ناگهان در آن بالا یک پیرزن نفرتانگیز ظاهر میشود ــ ژندهپوش و لاغر مانند اسکلتی که از گورش برخاسته و هنوز در پارچهُ پاره پیچیده شده است ...
اما من به زودی متوجه میشوم که او کاسکای پیر بود.
کاسکای پیر در سراسر منطقه بدنام بود. من فقط نیاز داشتم طره گیسوی خاکستری رنگش که خود را مانند افعیها در اطراف پیشانی حلقه میکردند و قامت وهمناکش با آن پشت خم کرده و بازوی زاویهدار را ببینم تا بلافاصله جادوگر از تراسموس را بشناسم.
وقتی پیرزن به لبه پرتگاه میرسد توقف میکند، او مورد تعقیب قرار گرفته بود و حالا نمیدانست به کدام طرف باید برود. و صداهای مردانهُ تعقیب کنندگانش مرتب نزدیکتر و نزدیکتر میگشت ... گهگاهی او خود را خم میساخت و به این سمت و آن سمت میپرید تا سنگهائی که به سویش پرتاب میکردند به او اصابت نکند. احتمالاً او جعبه پماد جادوئی را که با مالیدن آن به تنش میتوانست پرواز کند همراه خود نداشت ــ مطمئناً همراه نداشت، در غیر اینصورت میتوانست بر بالای دره پرواز کند و تعقیب‌کنندگانش را که مانند سگهای شکاری به دنبالش نفس نفس میزدند با تمسخر پشت سر بگذارد. خدا اما چنین تنظیم کرده و این خواست او بود که جادوگر حالا برای تمام جنایتهایش کفاره بدهد ...
اولین مردان جوان که در تعقیب او بودند به آن بالا میرسند. و حالا مرتب مردم بیشتری ظاهر میگشتند ــ بعضیها سنگ در دست داشتند و بعضی دیگر مسلح به چماق و چاقو بودند.
و حالا چیز وحشتناک رخ میدهد ...
وقتی پیرزن، این منافق ریاکار لعنتی! میبیند که محاصرهاش کردهاند خود را بر روی زمین میاندازد، میخزد و وقتی به تعقیب کنندگانش میرسد پای یکی را میبوسد و در حال التماس برای کمک از مریم مقدس و تمام مقدسین زانوی یکی دیگر را بغل میکند. این نامها در دهان کُفرگویش مانند یک بیاحترامی به مقدسات طنین میانداختند!
اما مردان جوان به همان اندازه از ناله و فغان پیرزن نرم می‌شوند که من از باران خیس میشوم وقتی که در جای خشکی نشستهام.
پیرزن گریه میکرد و میگفت: <من یک زن فقیر پیرم ... به کسی صدمه نزدهام! نه فرزند دارم و نه پدر و مادر که به من کمک کنند ... رحم کنید، رحم کنید! به من ترحم کنید!>
اما با این وجود یکی از مردان جوان با یک دست کاکلش را میگیرد و در حالیکه چاقوی تاشو در دستِ دیگر را با کمک دندان باز میکرد از خشم فریادکشان جواب میدهد:
<آه، تو جادوگر شیطان ... حالا دیگر برای التماس کردن دیر است! حالا ما همه تو را میشناسیم!>
یکی دیگر از مردان میگوید: <تو قاطرم را جادو کردی! و از آن زمان دیگر یک لقمه هم غذا نخورد ... از گرسنگی مرد و مرا در بدبختی تنها گذاشت!>
نفر سوم میگوید: <تو به پسرم چشم بد انداختی ... او را در شب از گهواره قاپیدی و کتک زدی!>
و همه درهم فریاد میکشند:
<تو خواهر من را به بدبختی کشاندی!>
<تو نامزدم را دیوانه کردی!>
<تو یونجهام را مسموم ساختی!>
<تو تمام روستا را جادو کردی!>
من بیحرکت در همانجائی که ابتدا فریادِ جهنمی را شنیدم ایستاده بودم. نمیتوانستم حتی یک عضو بدنم را حرکت دهم ــ  تا این حد به خاطر پایان صحنه هیجانزده بودم!
فریاد کشیدنِ کاسکایِ پیر تمام صداهای دیگر را که جنایتهایش را در مقابل صورت وحشتزدهاش فریاد میکشیدند خاموش میساخت. پیرزن در حالیکه خدا و قدیسین را به عنوان شاهد بیگناهیش میخواند بیوقفه مینالید و زار میزد.
عاقبت اما قانع میشود که دیگر برایش امیدی باقی نمانده است. و در این وقت به عنوان آخرین درخواست قبل از مرگ اجازه میگیرد یک دعای کوتاه بخواند و از آسمان برای گناهانش طلب بخشش کند. و همانطور که در لبه پرتگاه زانو زده بود انگشتان دست را در هم فرو میبَرد و شروع میکند از میان دندانها به زمزمه کردن اورادِ تاریکِ جادوئی. به خاطر فاصلهای که من را از او جدا میساخت برایم ممکن نبود بفهمم چه میگوید ... اما دیگران هم که در کنار او بودند یک کلمه نمیفهمیدند! بعضی ادعا میکنند که او به زبان لاتین چیزهائی می‌گفت ــ بعضی دیگر میگویند که یک زبان کاملاً ناشناخته و وحشی بود ... یکی اما میگفت شنیده است که پیرزن واقعاً دعا میکرده است اما همانطور که در نزد چنین زنان شریری رایج است دعا را از آخر به اول میخواند."
چوپان برای یک لحظه ساکت میشود، به اطراف نگاه میکند و بعد ادامه میدهد:
"به سکوت گورستان که اینجا در تمام دره حاکم است توجه کنید! هیچ سنگی از خود صدائی نمیدهد و هیچ برگی تکان نمیخورد! هوا ساکت ایستاده است و طوری خود را بر روی سینه مینشاند که انگار میخواهد آدم را له کند. و آن بالا توده‌های مه خاکستری را ببینید! آنها به تدریج تمام شیب مونگایو را خواهند پوشاند! نگاه کنید که چطور آهسته به جلو می‌آیند، درست مانند جمعیتی از ارواح که توسط نیروئی نامرئی به حرکت افتادهاند!
همین سکوت گورستان در آن زمان هم حاکم بود. این مهِ شبانهُ ترسناک دقیقاً مانند آن زمان دیده میشود و دقیقاً مانند حالا در تمام مدتی که او به دعا مشغول بود بطور عجیبی به دور دورترین قله کوهها میچرخید! من صادقانه اعتراف میکنم: من به وحشت افتاده بودم ... بله، چه کسی میتوانست بداند که آیا جادوگر آن لحظه را برای یک نفرین وحشتناک استفاده نکرده باشد؟ که آیا مردگان را از گورها به بیرون آمدن فرا نخوانده باشد و به خاطر نیروی اوراد جادوئیش وحشیترین جمعیت شیاطین را برای آمدن بر روی زمین نفریفته باشد؟
و در حالیکه پیرزن دعا میکرد، بیوقفه دعا میکرد، مردان جوان بیحرکت در آنجا ایستاده بودند، طوریکه انگار یک جادو آنها را به زنجیر کشیده باشد ...
توده مهِ تاریک در حال پوشاندن تدریجی تمام صخرهها مرتب بالاتر صعود میکرد. هزاران آفرینش عجیب پدید میآیند: هیولایهای نفرتانگیز، سوسمارهای سرخ و سیاه، هیبتهای غولپیکر زنانه در جامه بلند سفید، ردیفهای دراز بخار که شبیه به مارهای رنگی عظیمالجثهای بودند و توسط آخرین نورِ ضعیفِ سرخِ شبانه روشن میگشتند ...
من نگاهم را از آن ارتش شگفت‌انگیزِ ابرهای سیاه برنمیداشتم، به نظر میرسید که طوفان بر صخرههای کوه که بر روی قلهاش پیرزن انتظار مرگ را میکشید میدود. هر لحظه آماده بودم که مه خود را بشکافد تا مقداری ارواح شریر شیطانی را استفراق کند. من در مقابل خود نبرد وحشتناکی را میدیدم که در لبه پرتگاه شروع میگشت ــ بین مردان جوان رشید لایقی که میخواستند عدالت را در حق جادوگر پیر اجرا کنند و ارواح خبیثهای که حالا میآمدند تا به پیرزن بخاطر خدمات فراوانش برای نجات از مهلکه کمک کنند ..."
من تعریف طولانی همراهم را قطع میکنم؛ زیرا به تدریج بیتاب شده بودم و میخواستم آخر داستان را بدانم:  "اما عاقبت چطور به پایان میرسد؟ آیا پیرزن را میکشند؟ آیا من احتمالاً در فرض کردنم اشتباه نمیکنم که ارواح شیطانی خود را با وجود سحر و جادوی پیرزن و با وجود نشانههای متعددی که شما همه جا در هوا حس کرده بودید هر کدام در سوراخ خود مانند موش ماندند و به هیچ وجه با چیزیهای روی زمین خود را قاطی نساختند؟ آیا اینطور نبود؟"
"البته که اینطور بود! شاید چون پیرزن بخاطر هیجان بیش از حد فرمول مناسب را فوری به یاد نیاورده بود، یا آنچه احتمالش بیشتر است، چون آن روز اتفاقاً روز جمعه بود (روزی که در آن سرور ما عیسی مسیح مرده است) و هنوز نماز مغرب تمام نشده بودْ بنابراین ارواح شریر هم هنوز قدرت نداشتند ... در هر حال اما از آنجا که پچ‌پچهای شیطانیاش نمیخواست به پایان برسد یکی از مردان جوان به او میگوید که باید به دعایش پایان دهد و چاقویش را بلند میکند تا در بدن پیرزن فرو کند. در این وقت اما پیرزن که تا آن لحظه چنان متواضعانه و ریاکارانه آنجا دراز افتاده بود با چنان حرکت سریعی مانند فنر به بالا میجهد و فریاد میزند:
<آه نه، من نمیخواهم بمیرم! نمیخوهم بمیرم! من را ول کنید! در غیر اینصورت دستهایتان را گاز میگیرم!>
اما او بلافاصله پس از بیان این کلمات مانند یک زن سلیطه با موهای بازِ پریشان، چشمهای خونریز و دهان بد بو به تعقیب‌کنندگانش هجوم میبرد و در همین لحظه من یک فریاد وحشتناک را هم از او میشنوم. و همزمان میدیدم که چطور او خود را دو یا سه بار سریع مانند سرعت برق به کنار می‌کشاند، به دستهایش نگاه می‌کند و دوباره نگاه می‌کند، و سپس انگار مست باشد چند گام تلو تلو برمیدارد و از دره به پائین پرتاب میشود.
یکی از مردان جوان ــ همان کسی که پیرزن یکی از خواهرانش را جادو کرده بود (زیباترین و بهترین دختر روستا!)، این جوان در همان لحظهای که پیرزن دندانهای تیز سیاهش را در بازوی او فرو کرده بود ضربه مرگبار را وارد ساخت ...
اما فکر میکنید که ماجرا با این کار تمام می‌شود؟ به هیچ وجه اینطور نبود! زن جادوگر مانند گربه دارای هفت جان بود. او از یک دامنه بسیار پُر شیبی به پائین میغلتید که اگر هر کس دیگر بر روی آن می‌افتاد ابتدا در انتهای شیب از غلت خوردن متوقف میگشت. اما او در کنار یک صخرهُ به جلو آمده آویزان میماند، احتمالاً با کمک شیطان نگاه داشته شده بود ... یا چون لباس ژندهاش به بوته خاری گیر کرده بود. حالا او خود را مانند خزندهای که از دُم آویزان باشد میجنباند! ... و، خدای آسمان، او چه لعنتهائی میتوانست بکُند! چه لعنتهای وحشتناکی از دهانش خارج میگشت! بنابراین ... عضلاتم همگی متشنج شده بودند و موی بدنم از شنیدن لعنتها سیخ شده بود!
در این ضمن مردان جوان از بالا به تمام پیچ و تاب دادنهای خندهداری که پیرزن انجام میداد نگاه میکردند و انتظار لحظهای را میکشیدند که قطعه لباس ژندهای که پیرزن را نگاه داشته بود پاره شود و او با سر از صخرهای به صخره دیگر به اعماق دره سقوط کند. پیرزن اما از ترس مرگ در حالیکه بیوقفه لعنت میفرستاد برای بالا کشیدن خود به بوتههای خار چنگ میانداخت، گاهی به مقدسات توهین‌های وحشتناکی می‎کرد، گاهی کلمات مقدس را آمیخته با لعنت بر زبان میآورد. انگشتهای دراز استخوانی خونیناش شکافهای صخره را مانند انبردست میگرفتند. برای بالا کشیدن خود از زانوها، از دندانها، از پاها و بازوان کمک میگرفت. شاید میتوانست موفق شود که دوباره خود را به لبه پرتگاه برساند، اگر یکی از کسانی که او را از بالا نگاه میکردند و از صعود کردن او وحشت داشتند یک سنگ بزرگ به روی او به پائین پرتاب نمیکرد. این سنگ چنان ضربهای به سینهاش میزند که سنگ و جادوگر بلافاصله از سطحی به سطح دیگر به پائین میغلطیدند، پیرزن با برخورد به سنگ‌آهکهای مانندِ چاقو تیزِ صخرهْ عاقبت در عمق دره در کنار نهر از حرکت بازمیایستد.
پیرزن آنجا مدتی طولانی افتاده بود، بدون آنکه به خود حرکت بدهد، با صورتِ قرار گرفته در گِل و سنگریزهُ نهر که با خون او رنگین شده و به رفتن ادامه میداد. به تدریج به نظر میرسید که پیرزن دوباره در حال به هوش آمدن است. در میان اعضای بدنش یک تکان تند میافتد ... او با دست‌هایش که بطور وحشتناکی متشنج بودند به اطراف خود میکوفت، طوریکه آب آغشته به خون به بالا ترشح میکرد. من نمیدانم که آیا او ترحم التماس میکرد یا اینکه هنوز در آخرین لحظات وحشتناک مرگ کلمات تهدیدآمیز از دهانش خارج میساخت ...
او مدتی تلاش میکند که سرش را از آب بلند کند تا کمی نفس بکشد. اما عاقبت تلاشش بی‌نتیجه به پایان میرسد و میمیرد ... کاملاً مرده! زیرا همه ما که سقوطش را دیده بودیم میدانستیم یک چنین جادوگر حیلهگری مانند کاسکای پیر قادر به انجام چه کارهائی می‌تواند باشد، و نگاهمان را از او برنگرفتیم تا اینکه هوا کاملاً تاریک شده بود و ما دیگر در تاریکی نمیتوانستیم چیزی را تشخیص دهیم. هیچکدام از اعضای بدن جادوگر در تمام این مدت تکان نخورد. بنابراین اگر ضربه چاقو و سقوط برای کشتن او کافی نبوده است بنابراین باید در نهر غرق گشته باشد، در همان آبی که گاهی او در زندگیش آن را برای کشتن گوسفندان ما جادو کرده بود ...
ما پس از آنکه برای آخرین بار به قعر تاریک دره نگاه کردیم به خودمان گفتیم: بله، بله، ــ آنکه با شرارتها همپیمان است به صورت بدی میمیرد!. سپس بر سینه صلیب رسم کردیم و از خدا خواستیم که همیشه ما را مانند این بار بر علیه شیطان و قبیلهاش حمایت کند و بعد آهسته به روستا بازگشتیم، و وقتی به آنجا رسیدیم زنگ ناقوس برج کلیسای قدیمی ساکنان متدین را برای نماز شب فرا میخواند."
تعریف کردن چوپان زمانی به پایان میرسد که ما اتفاقاً به لبه قله کوهی رسیده بودیم که در مقابل روستا قرار دارد. حالا من قصرِ تیره و قدرتمند و قلعه بلندش را میدیدم که از آن فقط یک دیوار سنگی با دو سوراخ برای تیراندازی باقی مانده است. از میان این دو سوراخ نور طوری میدرخشید که انگار آنها چشمان یک صورت خیالی‌اند ... زیرا در افسانهها آمده است که آن قصر را غولها بر روی کوهی از تخته سنگ و صخره‌های عظیم ساختهاند و جادوگرانِ کل منطقه تجمعات شبانه خود را در آنجا برگزار میکنند ...
شبْ تیره و مهآلود خود را پائین کشیده بود. گهگاهی ماه از میان شکافِ ابرها که عمیق بر روی دره قرار داشتند و در نزدیکی سرهای ما در نوسان بودند چشمک میزد. سپس ناقوسها در تراسموس به عنوان پایان داستانِ وحشتناکی که من همین حالا شنیده بودم آهسته شروع میکنند به نواختن (درود بر مریم مقدس).

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر