طماع.


مقلد 
یکی از بیماری‌های این دوست دیوانۀ من که از کودکی به آن مبتلا گردید تقلید از دیگران و خود را در نقش آنها دیدن است. او بعد از خواندن شاهنامه خود را مانند رستم شکست‌ناپذیر احساس می‌کند، بعد از خواندن سعدی خود را در نقشِ فردِ درویشی می‌بیند که تمام خصائل حیوانی را از خود دور ساخته و منتظر است تا ملائک برایش دو بال برای پرواز هدیه آورند، و بعد از دیدن فیلمی از برولس لی فوری مشغول شلنگ تخته انداختن می‌شود تا نشان دهد که از بروس لی چیزی کمتر ندارد، و بعد از دیدن مسابقات فوتبال از تلویزیون توپی را از گوشه اتاق برمی‌دارد و روپائی می‌زند و با صدای بلند تعداد روپائی‌ها را می‌شمرد؛ به عدد نُه که می‌رسد می‌‌گوید نود و بعد از نود و نُه می‌گوید هزار و به این ترتیب در ذهن خود رکورد میلیونیِ فوتبالیستِ محبوبش را می‌شکند و جالبتر اینکه سخت به این رکوردشکنی خود باور هم دارد. 
***
حیوان اهلی و حیوان وحشی 
حیوان اهلی حیوانی است که به انسان اعتماد می‌کند و برخی از آنها با این کار جواز مرگ خود را صادر کرده و با پای خود به قتلگاه می‌روند. اما حیوان وحشی حیوانیست که برای کشته نشدن بدست انسان از او گریزان است و خود را از چشمش مخفی می‌سازد. 
***
روز و شب 
سحر از راه می‌رسد،
فوتی به شعلۀ شمعِ قلبم می‌کند و آهسته می‌گوید:
هوا روشن شده است، حالا می‌توانی تا فرا رسیدن تاریکیِ شب آرام بخواب روی.
*** 
طماع 
پند نگرفتن از ضرب‌المثلِ "هرکه بامش بیش برفش بیشتر" انسانِ طمعکارِ برج ساز را به پند گیری از ضرب‌المثلِ "هرکه بامش بیش سیمانش کمتر" رهنمون خواهد ساخت.
*** 
غدۀ بزاقیِ زیرآرواره‌ایِ سمتِ راستم دچار اختلال شده و گاهی به اندازۀ یک بادام باد می‌کند. وقتی برای اولین بار متوجه این موضوع شدم به خودم گفتم: "ای پسر بدشانس، بالاخره آن شد که نمی‌خواستی. کرونا کم نبود حالا ایدز هم بدنبالش آمده". اما بعد از لحظه‌ای اندیشیدن پی به اشتباهم در تشخیص این بیماری بردم. دلیل این واکنشِ غدۀ بزاقی چموشم نمی‌توانست بیماری ایدز باشد، زیرا سالیان درازی می‌گذرد که من به هیچ روی با فردی که به این بیماری مبتلاست برخوردی نداشته‌ام. اما نیروی تخیلم دلش می‌خواست به هر ترتیبی شده من را قانع سازد که اشتباه نکرده‌ام و متورم شدن غدۀ بزاقی نشانۀ بیماریِ ایدز است، و برای اثبات ادعایش خیلی جدی از من پرسید: "مرد حسابی، برخورد نداشتن با فرد مبتلا به ایدز هم شد دلیل، مگه مریم مقدس بدون دخالتِ جنس مذکر صاحب فرزند نشد؟!"

تأسف.


من بر روی عرشۀ یک کشتی در پیِ کشف قاره‌ای جدید
 
وقتی تو در عصر تابستان بستنی را دندان می‌زنی
من دلم می‌خواهد لب‌هایت را لیس بزنم.
وقتی تو پاهای کوچک زیبایت را در آب حوض تاب می‌دهی
من دلم می‌خواهد مانند ماهی داخل حوض دور پاهایت چرخ بزنم.
***
من متأسفم که در دوران کودکی و نوجوانی تعدادی از سوسک‌های توالت خانه‌مان را کشته‌ام.
من متأسفم که در آن ایام دُم تعدادی از مارمولک‌های روی دیوار حیاط خانه‌مان را با تیغ بریده‌ام.
من متأسفم که تماشاچی آتش زدنِ دُم گربه‌ها در کوچه‌مان بوده‌ام.
من از تهِ دل متأسفم که در محله‌ای از تهران به دنیا آمده و  زندگی کرده‌ام که تمام این فجایع یکی از سرگرمی‌های اهالی آنجا بود.
***
تا زمانی که خطاب کردن انسان با واژۀ "حیوان" توهین و دشنام به شمار آید، انتظار صلح در جهان غیرممکن می‌گردد.
گدا یا شاه بودنِ انسان برای سگ و گربه و گاو و گوسفند و خر و اسب و ... بی‌اهمیت است.

زمانۀ شگفت‌انگیز.


زمانۀ ما واقعاً زمانۀ شگفت‌انگیزیست، یک زمانۀ عجول که در حال گذر از سرِ بی‌حوصلگی نه به ویترین مغازه‌ها نیم نگاهی می‌اندازد، نه صدای آواز پرندگان برایش جالب است، نه تابش خورشید در صبح سرد زمستان باعث خرسندیش می‌گردد و نه سایه درختی در گرمای ظهر تابستان وی را به وجد می‌آورد وبه استراحت کردن وامیدارد.
من اما برعکسِ این زمانۀ عجیب و عجول از تمام این چیزها خوشم می‌آید. من حتی گاهی ساعت‌ها با مانکن‌های پشت ویترین مغازه‌ها صحبت می‌کنم و هنگام خداحافظیْ برای دیدار بعدی با آنها قرار ملاقات می‌گذارم، و اگر صبح‌ها صدای پرندگان به گوشم نرسد فکر می‌کنم که هنوز در خوابم.
من هر بار به یاد عجول بودن زمانه می‌افتم بی‌اراده با خود زمزمه می‌کنم: "عجله کار شیطان است". البته من نه شیطان را می‌شناسم و نه می‌دانم که شغلش چیست و کجا می‌زید. اما اگر روزی تصادفاً با او آشنا شوم و پی به علتِ عجول بودنش ببرمْ شاید بتوانم عجول بودنِ زمانه را هم درک کرده و از تعجبم کم گردد.

***
من هنوز هم معتقدم که انسان با محافظت از کودکِ درونش توانا به مواجه گشتن با مشکلات زندگی در هر زمانه‌ای خواهد بود و نباید فراموش کرد که یکی از بهترین اندرزهای سالخوردگان "دِلت جوان" می‌باشد.
از این رو باید نوعِ معاشرت با کودک درونِ خویش را آموخت تا بتوان او را با روشی مطلوب از بزرگ گشتن برحذر داشت.
***
چهارزانو بی‌حرکت نشستن و گذاشتنِ کف دست‌ها بر زانو و بستن چشم‌ها یا دراز کشیدن بر پشت و قرار دادن دست‌ها در زیر سر و خیره گشتن به سقف اتاق یا به آسمانْ یکی از نشانه‌های حالتِ هایبرنیت مغز می‌باشد. در این حالت نیروی دفاعی بدن در حال استراحت خود را قوی می‌سازد و سایر اعضای بدن در کمال خشنودی تشویقش می‌کنند و برایش از صمیم قلب هورا می‌کشند.
***
جنگ یکی از خصائل باقی‌ماندۀ حیوانی در انسان و مانع رشد وی به مراتب والاتر است.
جنگ ضعیف کنندۀ خصائل نیک انسانیست.
لطمه زدن به طبیعت توسطِ توپ و تانک و تفنگ را اعلام جنگ به خدا می‌نامند.
https://www.youtube.com/embed/9paLU5RDxQs?start_radio

صفت‌های دوستداشتنی.

 من و رفیقِ جدیدِ به دیوار نقاشی شده‌ام

سنجِ سرعتِ گذشتِ زمان با انداختنِ نگاهی به ساعتِ مچی  
انگار همین هفته پیش بود که پنج/شش ساله بودم و پروانه برایم زیباترین موجود جهان به شمار می‌آمد و آواز گنجشک‌ها زیباترین ترانه در گوشم بود. 
انگار همین سه/چهار روز پیش بود که پانزده/شانزده ساله بودم و شعلۀ شورِ شروعِ دورانِ جوانی مدام داغم می‌ساخت. 
انگار همین دو/سه روز پیش بود که بدون آگاهیِ کافی از فلسفۀ پدر بودن دارای فرزند شدم. 
انگار همین دیروز بود که بی‌اراده نوه دار گشتم. 

زمان خیلی سریع می‌گذرد، گاهی چنان سریع که نمی‌دانی کِی پیر شدی و کِی مُردی. 
البته مردمی هم وجود دارند که چون منتظرند و یا شب‌ها سخت به خواب می‌روندْ زمان برایشان کُند می‌گذرد. به گمانم اگر این دسته از مردم لالائی خواندن بیاموزند و شب‌ها آن را برای خود بخوانندْ شاید زودتر خوابشان ببرد.

صفت‌های دوستداشتنی 
من از صفت‌های خوب خیلی خوشم می‌آید، اما جبر زمانه محبورم ساخته ــ یا بهتر است بگویم که زمانه به من آموخته ــ که تقریباً برعکس تمام صفت‌هائی که دوستشان دارم عمل کنم: من از راستگوئی خیلی خوشم می‌آید، اما به قول معروف یک رودۀ راست هم در شکمم پیدا نمی‌شود. کلمه‌هایِ راست آنقدر با تأخیر از دهانم خارج می‌شوند که شنونده از خیر پاسخ می‌گذرد، سرش را با تأسف تکان می‌دهد و به راهِ خود می‌رود. من عاشق انسان‌های راستگو هستم، و دلم می‌خواهد تا ابد در جمع چنین مردمی باشم و با آوردن مثال‌های قابل درک بر راستگوتر بودن خود اصرار ورزم و آنها را از معاشرت با دروغگوها برحذر دارم. 
من از زمان کودکی عاشق شجاعت بودم، اما در بزدلی شهرۀ آفاق گشتم و هنوز هم هستم، اما به دروغ برای نوه‌هایم تعریف می‌کنم که وقتی در پهناورترین ساحل جهان غریق نجات بودمْ هفت نفر را همزمان از غرق شدن در اقیانوسِ پُر از کوسه نجات دادم. یا تعریف می‌کنم که یک بار با پریدن از دربِ خروجِ اضطراریِ یک هواپیما که به علت اضافه بارِ یک چمدان در حال سقوط بودْ جان دویست مسافر را نجات دادم و از آن به بعد تمام این دویست نفر من را پدربزرگ خود می‌دانند و چون بدون چتر نجات از هواپیما بیرون پریده بودم به من پدربزرگِ بیباک لقب داده‌اند.
البته نوه‌هایم هنوز به آن سنی نرسیده‌اند که بتوانند راست و دروغ را از هم تشخیص دهند و این به من کمک می‌کند که هر بار دروغ‌های شاخدارتری برایشان تعریف کنم. در جهان اتفاقات عجیب و باورنکردنی کم رخ نمی‌دهد، شاید من هم با این روشْ بتوانم تا قبل از مرگ به خود بقبولانم که بعنوان مردی دلیر جهان را ترک می‌کنم.
من از حسادت بی‌اندازه متنفرم، زیرا از دیرباز گفته‌اند که حسادت یکی از صفت‌های خطرناک است که می‌تواند حتی چشم انسان را کور سازد. با اینکه به من از دوران کودکی تعلیم به بلند همت بودن می‌دادند، اما من از همان ابتدا به انسان‌های بلند همت رشک می‌بردم. من تقریباً از دوران طفولیت به آنچه که نداشتم و دیگری دارایش بود رشک می‌بردم. من بقدری حسودم که شبی شخصاً در کمالِ سلامتِ عقل نام مستعارِ "رَشکاکِ ابله" را که از "شکاکِ ابله" اقتباس کرده بودم بر خود نهادم.