لذت بردن با پول کم.



قول داده بودم برایت بنویسم که چطور میشود با پول اندک لذت خرید.
البته من امیدوارم که تو خواننده نوشتهام به اندازه کافی خردمند باشی و بدانی که روشهائی که من برای رسیدن به این مطلوب به کار می‌بندم فقط و فقط برای من و پرندگانم مناسبند و تقلید از آنها برای تو ابداً صحیح و منطقی نیست و توصیه من به دوستان این است که هر کس باید راههای ممکن برای لذت بردن از زندگی را خود شخصاً پیدا کند.
من تصمیم گرفتهام از فردا، یعنی از اولین روز بازنشستگیامْ برای اولین بار در زندگی پول پسانداز کنم، و به این خاطر همین چند ساعت قبل به مرغان عشقم کلک زده و گفتم که اگر خود را به روزه گرفتن عادت دهند و فقط هنگام سحر چند دانه ارزن بخورند میتوانند بعد از مدتی به تمام آرزوهای خود برسند؛ مثلاً میتوانند اگر مایل باشند انسان یا کلاغی سفید رنگِ درشت اندام و یا شیر و پلنگ شوند! من هم قصد دارم همراه مرغان عشقم روزهای بیشتری را روزه بگیرم تا تأثیر کَلکَم شدیدتر گردد؛ من کمتر آب خواهم نوشید تا گرسنه نشوم، کمتر پیاز خواهم خورد تا تشنه نشوم، کمتر برنج خواهم پخت تا شکمم مانند بشکه نشود! و به خودم هر روز تلقین خواهم کرد که "گرچه نان هنوز ارزان است، اما خوردن زیادش خوب نیست" تا از یادم نرود که عده زیادی از مردم با شکم گرسنه سر بر زمین میگذارند و به خواب میروند، و این روش می‌تواند مانند دوست خوبی به من کمک کند تا گرسنگی را از یاد ببرم. من همچنین تصمیم گرفتهام در مصرف آب و برق هم صرفهجوئی کنم تا مبلغ کمتری حق اشتراک بپردازم. میخواهم در فصل بهار و تابستان دیگر هرگز از وسایل نقلیه عمومی استفاده نکنم و با دوچرخه اینسو و آنسو بروم و دو فصل دیگر سال را در خانه بمانم و جائی نروم و یا اینکه لباس گرم پوشیده و پیاده به سمت مقصد قدم بردارم. من مصرف تنباکو و مخلفاتش را هم به نصف خواهم رساند و از این راه کلی سود خواهم برد!
حالا ممکن است که یکی از شما خوانندگان بیشمارم با تعجب از خود سؤال کند: "خوب تمام این کارها چه ربطی به لذت بردن از زندگی دارد؟!"
البته من منتظر این سؤال بودم! وگرنه باید به خودم می‌گفتم: "منو ببین دارم برای چه کسائی توضیح میدم؟!"
بله، من میخواستم با این مقدمه کوتاه متذکر شوم که برای لذت بردن از زندگیْ داشتن پول اندک یا ثروت فراوان در مقابل دانستن اینکه لذت بردن یعنی چه بی‌اهمیت است. و تو هم خوب میدانی که به تعداد افراد بشر تعاریف مختلف از لذت بردن وجود دارد. بنابراین قبل از برداشتن اولین گام برای لذت بردنِ از زندگی باید دانست که معنای واقعی لذت بردن چیست، وگرنه ممکن است که تمام ابزار مادی در اختیارت باشد و با این وجود نتوانی از زندگی لذت ببری.
من از خوانندگانی که تا اینجای نوشته‌ام هنوز به اصل مطلب پی نبرده‌اند و فکر می‌کنند که دارم چرند میگویم میپرسم: آیا کسی که هر روز نهار و شام چلوکباب میخورد بیشتر از این غذا لذت میبرد یا کسی که یک بار در هفته یا ماه چلوکباب میخورد؟ و آیا مگر همبستر شدن عاشق و معشوق پس از دو سال جدائی لذتبخشتر از  انجام هر روزه این کار نیست؟!
و اما چون موضوع ما خرید لذت با پول اندک بود بنابراین من چلوکباب و لذت بردن از خوردن آن را به عنوان مثال آوردم تا درک مطلب ساده گردد. و چنین تصور می‌کنم که صحت این مثال در بسیاری از انواع مختلف لذت بردن‌ها به راحتی قابل اثبات باشد.
من نمیدانم تو چه بلائی بر سر پول پسانداز کرده‌ات خواهی آورد؛ من اما تصمیم دارم با پولی که از بابت صرفه‌جوئی در مصرف تنباکو و مخلفاتش به دست خواهم آورد یک بار در ماه لاتاری بازی کنم، شاید شانس یکهو از من خوشش آمد و اجازه داد که در این آخر عمری در آغوشش گیرم و برنده دو/سه میلیون یورو شوم!

جمعه.



جمعه که برسد دوره تازه از زندگیام آغاز می‌گردد. من به چشم قانونگذار به مرحلهای رسیدهام که از روز جمعه باید بروم کشکم را بسابم یا مدت باقی مانده از عمرم را استراحت کنم و از زندگی به نحوی لذت ببرم. من به نوبه خود از قانونگذار به خاطر حسن نیتش متشکرم و تمام تلاشم را خواهم کرد که آرزویش را اجابت کنم و از ثانیه به ثانیه باقی مانده عمرم لذت وافر ببرم. اما کاش این قانونگذار مهربان لطف میکرد و برای بازنشستگانی امثال من بروشوری تحت عنوان "روش‌های سهل لذت بردن از زندگی در دوران بازنشستگی با 400 یورو حقوق در ماه" چاپ میکرد تا ما لااقل هنگام لذت بردن از زندگی دچار مشکل نشویم. البته من و مرغان عشقم لذت بردن از زندگی با این مبلغ را سالیان درازیست تجربه کردهایم و انجام این کار برایمان مانند نوشیدن آب سهل است!
و اما بسیاری از رفقای بازنشست شدهام بارها از طریق ایمیل و تلفن و ... از من پرسیدهاند که آخه چطور میشود با این مبلغ زندگی را به خوشی گذراند، ای کذاب!
و من برایشان نوشته‌ام: منو کذاب بودن؟ ای بابا! اما با این حال خوب گوش کن ببین برات چی مینویسم! لذت سه حرفه، و اگه اجازه ندی که این سه حرف سر به سرت بذارن و مبدل به ذلت بشن قدم اول برای لذت بردن از زندگی رو برداشتی. و نباید از خاطر برد که لذت بردن از زندگی قدم به قدمه. و قدم اول همونطور که گفته شد یک زندگی بی ذلته. قدم دوم مسافرت و دیدن چیزهای تازهست، که این کار با داشتن یک وسیله الکتریکی ارزان قیمت و مبلغ ده پانزده یورو در ماه برای هزینه اینترنت قابل انجامه. تو در اینترنت میتونی به هر جای دنیا که مایلی سفر کنی، با زدن یک کلیک قادری تمام مکانهای دست نیافتنی و زیبای این سیاره رو شفاف و زیبا از فاصله سی چهل سانتی رویت کنی و لذت ببری. فیلم و فوتبال و غیره را هم که می‌شود از طریق اینترنت دید، میشود با اسکایپ با فامیل و دوست و آشنا دیدار داشت، در اینترنت میتوان کتاب خواند، علم آموخت، به کنکاش پرداخت، مراوده نمود، مصاحبه کرد، عاشق شد ....
البته من برایت یک بار مفصل خواهم نوشت که چطور می‌شود با پول اندکْ لذتِ کافی خرید.
***
من یقین دارم که ضربالمثل "تف سر بالا" با قانونی گشتن منع تف کردن در اماکن عمومی ضربه فنی شده و از خاطرهها پاک میگردد و ضربالمثل متمدنانهتری جایگزینش خواهد گشت. و چون به قول کنفوسیوس تف کردن در اماکن عمومی هم سر بالائیش غیربهداشتی و مشمئز کننده است و هم سرپائینیشْ بنابراین اینشتاین به خاطر احترام به نظر او به این نتیجه رسیده است که نسبت تمدن با ضربالمثل برابر است با آی کیوی هر شخص به توان فرهنگ جامعه.
*** 
این هم اولین شعر سیاسی کنفوسیوس که در زمان گذراندن مرخصی سالیانهاش در ایران سروده است.
روزی او در شیراز در یک باغ زیر درخت گیلاسی دراز کشیده و در حالیکه به افق خیره شده بود و جام شرابی در دست داشت ناگهان طوریکه انگار چیزی به او وحی شده باشد زیر لب زمزمه میکند: انتخاب کردن حق توئه خوشگله، اجازه نده هی با سرت وَر بِرن، کلاه سرت بذارن یا کلاه از سرت بردارن. میدونی چیه خوشگله، انتخاب من همیشه فقط و فقط اون فرد، گروه، سازمان یا حزبیه که برای مشکلات جامعه از قبیل نبود آزادیِ کافی، وفور اقسام اعتیاد، بیکاری، بیخانمانی و وضع اسفناک خدمات پزشکی جوابی علمی ارائه بده. آره خوشگله، انتخاب کردن و انتخاب شدن حق توئه، حق منه.
***
روزی مردی با درسآموزی از ضربالمثل معروف "تنها به قاضی رفته خوشحال برمیگرده" تنها به قاضی میرود، اما متأسفانه نه تنها خوشحال برنمیگرددْ بلکه مدتی طولانی اصلاً برنمیگردد!
اولین سؤال قاضی از او این بود: پس متهم کجاست؟ و مرد با اعتماد به نفس پاسخ داده بود: من همیشه تنها پیش قاضی میروم. و قاضی با زدن پوزخندی به او گفته بود: بنابراین من هم طبق ضربالمثل "گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری" شما را بجای متهم محکوم و روانه زندان میکنم!
***
دیوانه پس از وارد شدن به خانه به جای سلام و احوالپرسی بلافاصله مانند بازیگران تآتر و با حرکت دادن دستهایش به من میگوید:
ما آنقدر مزایا داشتیم که شمارششان چهل سال طول کشیده و هنوز هم تمام نگشته است.
و بعد به چشمانم خیره میشود و میخواند:
رنگ چشمانت یاقوتیست
انگوری
اما چرا بوی طالبی و گرمک میدهد دست‎هایت
انگوری
نکند تاکستان و جالیزار را با هم قاط زدهای
انگوری
نکند گاریات دوتا شده است
انگوری
انگوری، آخ انگوری.

گردن کلفت.

دیشب دو عدد قرص کدئین‌داری را که دندانپزشکم به من داده بود قبل از به رختخواب رفتن خوردم. پنج ساعت خوابیدم و تمام مدت خواب دیدم، اما برعکسِ همیشه فقط یکی دو صحنه از آن در ذهنم باقی ماند:
من و خدا روبروی هم کنار میزی نشسته بودیم. من به سیگاری پک میزدم و خدا به فکر فرو رفته بود. من در حال خارج ساختن دود از دو سوراخ بینی به خدا گفتم: "ببین، این آخرین اخطار منه! یا این خبر رو هرچه زودتر به گوش بشر میرسونی یا اینکه ...." و خدا با دستپاچگی از من پرسید: "یا اینکه چی؟ ... یا اینکه چی؟"
من پکی به سیگاری زدم و با خونسردی گفتم: "وگرنه دیگه نه من نه تو!" و کاغذی به سمتش هل دادم که بر رویش نوشته شده بود: "من، آفریننده جهان، بشارت میدهم که حکم قصاص را به میل خود فسخ کردهام و کسی مرا به این کار مجبور نساخته است و بدانید که از این پس قتل انسان و حیوان و ویران ساختن طبیعت از حرام‌ترین حرامهاست.
***
گردنش آنقدر نازک بود که وزن سرش آن را خم میساخت.
***
گردنش آنقدر کلفت بود که نمیشد با تبر هم آن را زد و برای این کار باید از اره برقی استفاده میکردند.
***
آگهی استخدامِ یک شرکت معتبر خدمات اجتماعی:
برای باجگیری در مناطق ده و شانزده به چند فردِ گردن کلفت به صورت نیمه‌وقت و تمام‌وقت نیازمندیم. افرادِ با سابقۀ کار و مهارت در استفاده از چاقو و پنجه‌بوکس ارجعیت دارند.
***
گردن کلفت خسیسی برای صرفهجوئی کردن در خرید پارچهْ پیراهنِ بی‌ یقه سفارش میداد.

یکی از نشانه‌های پیری.




من همیشه میپنداشتم که یکی از نشانههای بارزِ داشتنِ قلبی سالم و جوانْ خسته نگشتن از پیادهروی و کم نیاوردن نفس به هنگام بالا رفتن از پله‌هاْ و به سان بُزی بازیگوشْ طی کردنِ ماهرانه مسیرهای صعبالعبور کوهها می‌باشدْ و هیچگاه این فکر به سراغم نیامده بود کهْ حفرههای خالی بر روی لثههای دهان هم بتوانند یکی از بهترین نشانههای پیری باشند! اما برای چندمین بار در زندگی باز به من ثابت گشت که تجربه شخصیْ مطمئنترین داورِ جهان است و بس.
من تمام هفتهها و ماههایِ امسال را تقریباً برای فکر کردن به اینکه چگونه باید دوران باقیمانده از زندگیِ بعد از بازنشستگیام را بگذرانم هزینه کردم و عاقبت به این نتیجه رسیدم که باید یکی از بهترین دوران زندگیام این برهه گرددْ و برای به بار نشستن ایدهام از چند ماه قبل چند کار اساسی انجام دادم. من در این مدتِ نسبتاً طولانیْ با زحمت فراوان و بدون استفاده از وسیله الکتریکی به تک تک قطعاتِ چوبی پارکتِ کف اتاقم که عرضشان 2/5 و طولشان 12 سانتیمتر است و رنگ قهوهای بسیار روشنشان پس از گذشت هفتاد سال مانند قیر سیاه شده بودْ دوباره جانی تازه بخشیدم و آنها را به رنگ اصلیشان نزدیک و خاطرات خوش دور را برایشان زنده ساختم.
و اما در این بین سپیدی رنگ دیوارهای اتاق و درب و پنجرهها دست به دست هم داده و باعث گشتند که عزمم را جزم کنم و برای سر و سامان دادن به دندانهایم نزد دندانپزشک بروم.
دیروز مانند جنگجوئی از جان گذشته به دلِ دشمن تاختم و پس از دراز کشیدن بر روی صندلی دندانپزشک گفتم: "دکتر تسلیمم، فقط لطفاً دوز داروی بیحسی را دو برابر کنید!" و وقتی بعد از دو ساعت اسارت و شکنجه گشتنْ بدون لو دادن کلمه‌ای به خانه رسیدم و چشمم در آینه به حفرههای خالی بر روی لثهها و تعداد اندک باقی مانده دندانهایم افتادْ به این نتیجه رسیدم که آموزش دادن کودکان به اهمیتِ سلامتی دندان از اوجب واجبات است.
البته دکتر به من قول داده که تا یکی دو هفته دیگر تعداد دندانهایم دوباره سی و دو عدد و مرغوبتر از روز اول خواهند گشت!
***
امروز هنگام بازگشت به خانه کاملاً اتفاقی یکی از دوستان دوران دانشگاهیم را بعد از چهل سال دیدم! او بعد از سلام و احوالپرسی بلافاصله گفت: چقدر موی سر و ریشات سفید شده! همزمان من به خود میگفتم: اوه، طرف چقدر پیر شده!
در حال نوشیدن قهوه از هر دری سخنی به میان آمد، او بیشتر میلش به سمت سیاست میرفت و من دوست داشتم موضوع گفتگو را با فلسفه و فرهنگ و روشهای محافظت از اندیشههای نیک پیوند دهم.
او اعتقاد داشت که زمانِ شاه همه چیز بهتر بود و ترامپ مرد غیرتمندیست، من متذکر گشتم که مؤفق گشتن در حفاظت از اندیشههای نیک کاملاً خودبخود کردار و گفتار را نیز نیک میگرداند، و این بدان معناست که با یک تیر سه نشان زده میشودْ و جایزهاش سه نسل خوشبختیست.
دوستم از پسرش راضی نبود، پسر مرتب به او سرکوفت میزند و رفتارش را مانند رفتار بچهها می‌داند.
من به او گفتم اما چشمهایت نشان میدهند که دلِ جوان و شادی داری.
او چشم از باسن دختر رهگذر میدزدد و میگوید: اما متأسفانه پسرم این را نمیداند، پسرم فکر میکند که انسان با پیر شدن خرفت میگردد.
جواب من به دوستم این بود: من مطمئن نیستم که پیری بتواند همه انسانها را خرفت کند، اما به خوبی میدانم که میتواند به راحتی انسان سالخورده را مانند کودکی بیدندان سازد.