یکی از نشانه‌های پیری.




من همیشه میپنداشتم که یکی از نشانههای بارزِ داشتنِ قلبی سالم و جوانْ خسته نگشتن از پیادهروی و کم نیاوردن نفس به هنگام بالا رفتن از پله‌هاْ و به سان بُزی بازیگوشْ طی کردنِ ماهرانه مسیرهای صعبالعبور کوهها می‌باشدْ و هیچگاه این فکر به سراغم نیامده بود کهْ حفرههای خالی بر روی لثههای دهان هم بتوانند یکی از بهترین نشانههای پیری باشند! اما برای چندمین بار در زندگی باز به من ثابت گشت که تجربه شخصیْ مطمئنترین داورِ جهان است و بس.
من تمام هفتهها و ماههایِ امسال را تقریباً برای فکر کردن به اینکه چگونه باید دوران باقیمانده از زندگیِ بعد از بازنشستگیام را بگذرانم هزینه کردم و عاقبت به این نتیجه رسیدم که باید یکی از بهترین دوران زندگیام این برهه گرددْ و برای به بار نشستن ایدهام از چند ماه قبل چند کار اساسی انجام دادم. من در این مدتِ نسبتاً طولانیْ با زحمت فراوان و بدون استفاده از وسیله الکتریکی به تک تک قطعاتِ چوبی پارکتِ کف اتاقم که عرضشان 2/5 و طولشان 12 سانتیمتر است و رنگ قهوهای بسیار روشنشان پس از گذشت هفتاد سال مانند قیر سیاه شده بودْ دوباره جانی تازه بخشیدم و آنها را به رنگ اصلیشان نزدیک و خاطرات خوش دور را برایشان زنده ساختم.
و اما در این بین سپیدی رنگ دیوارهای اتاق و درب و پنجرهها دست به دست هم داده و باعث گشتند که عزمم را جزم کنم و برای سر و سامان دادن به دندانهایم نزد دندانپزشک بروم.
دیروز مانند جنگجوئی از جان گذشته به دلِ دشمن تاختم و پس از دراز کشیدن بر روی صندلی دندانپزشک گفتم: "دکتر تسلیمم، فقط لطفاً دوز داروی بیحسی را دو برابر کنید!" و وقتی بعد از دو ساعت اسارت و شکنجه گشتنْ بدون لو دادن کلمه‌ای به خانه رسیدم و چشمم در آینه به حفرههای خالی بر روی لثهها و تعداد اندک باقی مانده دندانهایم افتادْ به این نتیجه رسیدم که آموزش دادن کودکان به اهمیتِ سلامتی دندان از اوجب واجبات است.
البته دکتر به من قول داده که تا یکی دو هفته دیگر تعداد دندانهایم دوباره سی و دو عدد و مرغوبتر از روز اول خواهند گشت!
***
امروز هنگام بازگشت به خانه کاملاً اتفاقی یکی از دوستان دوران دانشگاهیم را بعد از چهل سال دیدم! او بعد از سلام و احوالپرسی بلافاصله گفت: چقدر موی سر و ریشات سفید شده! همزمان من به خود میگفتم: اوه، طرف چقدر پیر شده!
در حال نوشیدن قهوه از هر دری سخنی به میان آمد، او بیشتر میلش به سمت سیاست میرفت و من دوست داشتم موضوع گفتگو را با فلسفه و فرهنگ و روشهای محافظت از اندیشههای نیک پیوند دهم.
او اعتقاد داشت که زمانِ شاه همه چیز بهتر بود و ترامپ مرد غیرتمندیست، من متذکر گشتم که مؤفق گشتن در حفاظت از اندیشههای نیک کاملاً خودبخود کردار و گفتار را نیز نیک میگرداند، و این بدان معناست که با یک تیر سه نشان زده میشودْ و جایزهاش سه نسل خوشبختیست.
دوستم از پسرش راضی نبود، پسر مرتب به او سرکوفت میزند و رفتارش را مانند رفتار بچهها می‌داند.
من به او گفتم اما چشمهایت نشان میدهند که دلِ جوان و شادی داری.
او چشم از باسن دختر رهگذر میدزدد و میگوید: اما متأسفانه پسرم این را نمیداند، پسرم فکر میکند که انسان با پیر شدن خرفت میگردد.
جواب من به دوستم این بود: من مطمئن نیستم که پیری بتواند همه انسانها را خرفت کند، اما به خوبی میدانم که میتواند به راحتی انسان سالخورده را مانند کودکی بیدندان سازد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر