وقتی تو گریانی جهان می‌سوزد.


<وقتی تو گریانی جهان می‌سوزد> را در آذر 1385 در بلاگفا نوشته بودم.

وقتی قطرات اشگِ تو رود را داغدار می‌سازدْ دریا بیتاب می‌گردد
اقیانوس به طغیان برمی‌خیزد
ماه خود را از میان می‌بُرد
ستاره‌ها سیاه می‌پوشند
ماهی‌ها کور می‌شوند
چوپان به زنش می‌گوید انگار گوسفندان بیمار شده‌اند
زارع نماز وحشت می‌خواند
ارباب خشمگین می‌شود، دختر دهقان باردار می‌گردد
مردی دست‌های خونینش را در رود می‌شوید
آسمان سرخ‌رنگ می‌گردد
درودگر درختی بر دوش می‌کشد
زنی سنگ‌ها را می‌ساید تا کوچک شوند
آوازخوانی زبانِ بریده‌اش را به گردن می‌آویزد
دارها بی‌ساقه و برگْ مانندِ سربازانی بی‌سر به صف می‌ایستند
و شمارشِ معکوس آغاز می‌گردد
ده، نه، هشت ... آتش
وقتی تو گریانی جهان می‌سوزد.

پیرمرد و آینه.

<پیرمرد و آینه> را در آبان 1385 و <به مناسبت روز همبستگی با مرغ‌های جهان> را در آذر سال 1389 در بلاگفا نوشته بودم.

به مناسبت روز همبستگی با مرغ‌های جهان
یک‏سالی می‌گذرد که من در روز سه بار؛ صبح، ظهر و شبْ دو قطعه نانِ تُست با دو قطعۀ نازک پنیر را غذای شبانه‌روزی خود ساخته‌ام.
تنبل‌تر از خودم آدمی ندیده‌ام، و این یکی از دلایلِ نوع غذا خوردنم می‌باشد و اصلاً هیچ ارتباطِ مستقیم و غیرمستقیمی با کشفِ خویش و خدا و از این دست حرف‌ها و بازی‌ها ندارد، گرچه می‌توان گاهی ربطِ کوچک و غیرمستقیمی با این موضوع برایش قائل گشت که جداگانه به آن خواهم پرداخت. دلیل دیگر خوشمزه بودن این غذا برایم در هر بار خوردن است.
وقتی همزمان با به جوش آوردنِ آب برای درست کردن چایْ دو قطعه نان را در تُستر قرار می‌دهم و سپس دو آهنگِ مختلف از دو دستگاهِ کاملاً مختلفِ الکتریکی آگاهم می‌سازند که آب به جوش آمده و نان تُست شده استْ اشتهایم نیز به جوش می‌آید و من مانند گوسفندی (کمی هم مانند گاو) که تا آخرِ عمر علف می‌خورد و کیف می‌بردْ از خوردنِ نان و پنیر و نوشیدن چایِ شیرین لذت می‌برم.
دلیلِ دیگر اما کاملاً اقتصادی‌ست، و آن این‏ است که خرید نان و چای و شکر به جیبم با حقوق ماهانۀ من که برای هزینه کردن باید مواظب هر سنت‏ آن بود زیاد فشار نمی‌آورد.
دانشِ اندکم از علم پزشکی در مورد احتیاج بدن به مقدار لازم و معینی از ویتامین‌ها به من می‌گوید که نوع غذا خوردنِ من باید به بیماریم ختم شود، اما عقل و جسمم به اندازۀ کافی از این دست تجربه‌ها را کرده و عقیدۀ خود را داراست.
در این مدت جسمم سالم مانده و دیوار دفاعی‌اش در برابر حملاتِ امراض روحی که تیرهایش را مانند آرش کمانگیر پرتاب می‌کند خوب مقاومت کرده است.
و دلیل دیگر، ساختن پُل عدالت میان من و گرسنگان می‌باشد، پُلی که هر روز من و عده‌ای دیگر هنگام عبور از رویش به هم می‌رسیم و بعد از سلام به یکدیگرْ من با خیالی راحت و با وجدانی آسوده از کنارشان می‌گذرم.
مرادم در زندگی داشتن روحی آسوده است که من با این روش به آن دست یافته‌ام و معتقدم که روحِ سالم می‌تواند هر جسمی را سالم به مقصد برساند.
حالا شاید از خود سؤال کنی که چرا من این‌ها را برای تو می‌نویسم؛ این‏ها را می‌نویسم تا بدانی برای سیر کردنِ شکم به دریدنِ گردن و شکم دیگران نیازی نیست، ــ نه شکم و گردن یک انسان و نه شکم و گردن هیچ مرغی ــ بلکه وقتی گرسنه‌ای به خیابان برو، تکه نانی بخر یا از کسی آن را درخواست کن و با کمی پنیر بخور، سیر که گشتی دیگر نه مرغی خواهی کشت و نه مرغ‌کشی را.
***
پیرمرد و آینه
درونش خالی بود، نه شاد بود و نه ضرورتش را احساس میکرد.
تا همین چند وقت پیش، روزها و گاهی اوقات در ایام شب به گذشته‌اش نظری می‌انداخت و آیندۀ خود را مجسم می‌کرد.
حال اما روز و شب برایش بی‌معنا شده بود، روزها می‌خوابید و شب‌ها کار می‌کرد. کارش شده بود این اندیشیده که در بیداری به چه چیز باید فکر کند!
گاهی تصور می‌کرد که سرش کاملاً خالی از مغز شده است و مدام با دو دست آن را می‌فشرد شاید که سردردش خوب شود.
زیاد پیش می‌آمد که در آینه به چشمانش خیره شود با این امید که روحش را کشف کند.
به دستِ خونین و با دستمالی نه چندان تمیز باند‌پیچیده شده‌اش نگاهی می‌اندازد و به یاد نمی‌آورد به چه قصدی آینه را با مشت شکسته است.
میل به غذا خوردن نداشت، گونه‌اش از بی‌خوراکی و تشنگی فرو رفته و زیر چشمانش سیاه رنگ شده بود.
چروکِ پوست دست‌ها و صورتش مانند تقویمی سال‌های عمرش را نشان می‌دادند.
در روشنایی شمع‌هائی که در اطرافش به تاریکی نور می‌بخشیدند به دستش نگاهی می‌اندازد و سعی می‌کند به یاد آورد چند سال از عمرش می‌گذرد.
پس از لحظۀ کوتاهی چشمانش بسته می‌شوند و در سرِ خالی از مغزش کسی با کوبیدن پتک بر سندان شروع می‌کند به خواندن:
وقتی تو بیآئی من حتماً رفته‌ام
نه برای خرید نان یا ماست و پنیر
وقتی تو بیائی جسمم را خواهی یافت که خالی از روح گشته و سرم خالی از مغز
تو چشمانِ بسته‌ام را باز خواهی کرد تا ببینی در آخرین لحظاتِ عمر چه دیده و چه‌ها کشیده‌ام
تو مرا در حالتِ نشسته خواهی یافت، با پاهای دراز کرده و با دستی مشت شده که در آن بر روی کاغذی نوشته شده است:
"حیف که دیر آمدی، آنقدر دیر آمدی که به انتها رسیدنِ صبوری و تحملم را ندیدی."

مور قندخوار.

<مور قندخوار> را در مرداد و <فلسفۀ تخم مرد> را در مهر سال 1388 در بلاگفا نوشته بودم.
 
مور قندخوار
"مگه خود تو نبودی که هر بار موقع شام و نهار مدام به جونم غر می‌زدی و منو از خوردنِ هر نوع غذایی بیزار می‌کردی. مگه خود تو نبودی که با هر لقمه‌ای که به دهان می‌ذاشتم انگار که لقمه‌ای از گوشتِ ذبح شدۀ پدر جنابعالی را می‌جَوَم با صدای اندوهناک می‌گفتی: "آخی، چطوری دلت میاد اون زبون بسته رو اینطوری بجَوی!"
فکر کردی گیاهخوار بودن هنره؟ هر کسی که پول کافی نداشته باشه کم کم طبقِ قوانین بازار چه بخواد و چه نخواد مجبور به گیاهخواری می‌شه. با حیوانات زندگی و دوستی کردن اما هنره، یا اینکه دلت می‌خواد بهت اتهام خود برتر بینی بزنند؟"
زن نگاه غمگین‌اش را از مرد می‌دزدد و به مورچه‌هایی که بی‌شتاب و آهسته داخل اتاق در رفت و آمد بودند خیره می‌ماند.
مرد دستی به ریش انبوه و ژولیده‌اش می‌کشد، به تکه قندی که گروهی مورچه به محاصرۀ خود در آورده و مانند لشگری با خوردنِ آنْ پیروزی خود را جشن گرفته بودند نگاه می‌کند. بعد لبخندی بر لبانش نقش می‌بندد و می‌گوید: "تو بودی که این آگاهی رو به من دادی، تو می‌گفتی که حیوان هم مخلوق جاندارِ خداست. خوب مورچه مگه جون نداره؟ فقط تنها بدی‌ای که مورچه‌های من دارن اینه که هنوز حیوانخوار هستند و گاهی پرنده‌های مُرده از قبیل مگس و پشه و دست و پای باقی موندۀ عنکبوتایِ پیر رو میخورن، ولی چند هفته‌ای می‌شه که دارم تلاش می‌کنم تا فقط قندخواری کنن."
زن با دهانی باز با تعجب به مورچه‌ها که صورتی شبیه به صورت مرد داشتند خیره مانده بود و به گیاهخوار بودنِ خود و قندخواریِ مورچه‌ها فکر می‌کرد.
***
فلسفۀ تخم مرد
خواندن این نوشته برای کسانیکه بین انسان و مرغ فرقی قائل نیستند آزاد است.
(هیئت مدیره لبنیات‌فروشان کشور)
 
از چیزهاییکه نمی‌توانم خوب و سریع درکشان کنم یکی هم تفاوت ارزشِ اعضای بدن در نزد انسان‌هاست!
مثلاً در دوران جوانی زیاد می‌شنیدم که می‌گفتند: "آقا خجالت هم نمی‌کشه! دستاشو گذاشته رو تخماش داره با ما حرف می‌زنه!" بدین معنی که اگر دست‌ات را روی چشم‌هایت می‌گذاشتی و یا لااقل روی شکمت و با من حرف می‌زدی برایم اهمیت بیشتری قائل شده بودی.
و نمی‌فهمم چرا همین عضوِ بی‌ارزش را گاهی به عرش اعلا می‌رساندند؟ همین دسته از مردم وقتی عصبانی می‌گشتند یا مست می‌کردند، همان عضوِ بی‌ارزش را چنان حوالۀ اعضای جنسیِ خواهر و مادر مردم می‌دادند که از چشم و دهان آن بیچارگانِ بی‌خبر از همه جا به بیرون می‌زد.
من هنوز هم نمی‌دانم که تخم چه هیزم تری به بقیۀ اعضای بدن فروخته است که ما انسان‌ها آنقدر باید برای داشتن و یا نداشتنش اعصاب خود را داغان کنیم؟
و نمی‌دانم چرا باید انگشتِ دست برتر از شستِ پا باشد؟ و چرا من مثل خیلی‌ها چهار دست و پا رفتن فراموشم گشته؟ آیا این خنده‌دار نیست؟

عشق و عاشقی را خوش است.


<عشق و عاشقی را خوش است> را در بهمن سال 1385 در بلاگفا نوشته بودم.

اگر خدا هم استغفرالله از آسمان پائین می‌آمد تا از مغازۀ اصغر آقا، بقال سر کوچۀ ما خرید کند، باید تو نوبت می‌ایستاد.
اصغر آقا در هنگام کار یا به قول خودش <خدمت به خلق> نه زن می‌شناخت نه بچه؛ هر خریداری که به مغازه وارد می‌گشت باید پشتِ سر خریدارِ قبلی می‌ایستاد، تا حد امکان سکوت را رعایت می‌کرد تا بقیۀ مشتری‌ها دچار استرس نشوند و اصغر آقا هم بتواند در آرامش به کار مشتری‌هایش برسد.
این رسم و روش مشتری راه انداختنِ اصغر آقا و پافشاری به آن کم کم برای مشتری‌ها به صورت قانونی مقدس به حساب درآمد که عمل کردن به آن واجب بود، حتی کودکان برای خرید آدامس و آبنبات‌چوبی باید در صف می‌ایستادند.
در مغازۀ اصغر آقا هرچیزی نظم و ترتیب خودش را داشت، مثلاً وقتی او در حال راه انداختن مشتری بودْ به هیچوجه کسی اجازۀ پرسش از وی را نداشت، چون این کار گاهی که اصغر آقا دارای حال و احوال درست و حسابی نبود باعث عصبانیتش می‌گشت و ناخواسته با مشتری برخلاف معمول با اخم و تَخم برخورد می‌کرد. او در این مواقع گاهی بلند و عصبانی و گاهی با نارضایتی و شاکی می‌گفت: "پدرم، می‌بینی که یکی جلوته، منم که ده نفر نیستم، منم یکنفرم، بذار اول کارم تموم بشه بعدش نوبت به شما می‌رسه."
اصغر آقا یک دل داشت و دو دلبر. دلبرِ اول مادر بچه‌ها بود. بچه‌های اصغر آقا هم باید موقع پول تو جیبی گرفتن در یک صف پشت سر هم می‌ایستادند. دلبرِ دومِ او غزاله، دخترِ کوچکِ آقای درخشنده بود.
غزاله، دلبرِ تک تکِ مردان و پسرانِ محلۀ ما با خرامیدنش دل می‌برد. با هر قدم برداشتنشْ چشمی با هوس‌های تب‌آلود به زیر پایش می‌افتاد.
فقط کافی بود که بویِ غزاله در مغازه به مشام اصغر آقا برسد؛ حتی اگر در حال گرفتن پول از مشتری بود دست از این کار می‌کشید تا لذت بردن از بودنِ غزاله در نزدیکی خود را صد در صد کسب کند.
پول مشتری از زیبایی غزاله بین زمین و هوا معلق می‌ماند و اصغر آقایِ شصت ساله مانند جوانان هجده ساله می‌گفت: "سلام غزاله خانوم، چه عجب از این طرفا؟ خوب هستید؟ خوش می‌گذره؟"
اگر غزاله در روزِ ده بار برای خرید به مغازه می‌رفت، اصغر آقا ده بار جملۀ بالا را می‌گفت، بعد چنان محو زیبایی غزاله می‌گشت که گاهی می‌بایستی با گفتن "اصغر آقا، اصعر آقا" او را با زحمت از رویایش بیرون بکشند.
بارها پیش می‌آمد که غزاله مغازه را ترک می‌کرد، اما اصغر آقا همچنان دقایقی محو خرامیدن و خارج شدن غزاله از مغازه می‌ماند، همه چیز یادش می‌رفت، و این باعث اعتراض مشتری‌ها می‌گشت.
پیرمردهای محله بعد از شنیدن علتِ مرگ حاج معرفت ــ گفته می‌شد که چون حاج معرفت بیشتر از پنج دقیقه به چهرۀ زیبای غزاله خیره مانده بوده سنکوپ کرده و مُرده است ــ دیگر جرأت بیش از پنج دقیقه گفتگو و لذت بردن از زیبایی غزاله را نداشتند. آنها در پنج دقیقه حداکثرِ کوششان را می‌کردند تا خاطرۀ امیالِ برآورده نگشتۀ دوران جوانی برایشان زنده شود، سپس از رویاهایشان برای همدیگر تعریف می‌کردند و می‌خندیدند. گاهی هم از ته قلب آهی می‌کشیدند و گفتن <احسن الخالقین> از زبانشان نمی‌افتاد.
جوان‌ها، بستگی به وقتی که در اختیار داشتند همیشه با چند قدم فاصله به دنبال غزاله روان بودند.
من بعضی از آنها را شخصاً می‌شناختم که حاضر بودند تا آخر دنیا با همان چند قدم فاصله به دنبال غزاله بروند و هرگز خسته نشوند.
بقدری زیبایی غزاله بی‌نظیر بود که زنانِ محله فرصت نمی‌کردند به او حسادت کنند.
من هم به سهم خودم در آن دورانِ کودکی تا جائیکه شنیده‌ها و دانسته‌هایم از زن و فرم زیبای ساختمان بدنش این اجازه را به من می‌داد عاشق غزاله بودم.
تفاوت من و عاشقانِ دیگر غزاله در این بود که من دوست و همشاگردی ایرج، برادر غزاله بودم. و دیگر آنکه همسایۀ دیوار به دیوار هم بودیم و از این دو مهمتر، من تنها دوست ایرج بودم که اجازه داشت به خانه‌شان برود. بچه‌های محل از حسادت می‌گفتند: "پیش غزاله مثل جوجه هم به شمار نمی‌آیی."
این حرف اما اصلاً ناراحتم نمی‌کرد، می‌دانستم بهانه‌های الکی و مسخره‌شان برای اینکه دعوا راه بیندازند چیزی نیست بجز حسادتشان به موقعیت من، آنها می‌گفتند: "تو هشت سالته، غزاله سیزده ساله‌ست و این اصلاً باهم جور درنمیاد." و من می‌دانستم که آنها بی‌خبرتر از آن هستند که بدانند عاشق بودن سن و سال نمی‌شناسد.
 
روزی که پی بردم واقعاً عاشق غزاله هستم از عید پنج روزی گذشته بود.
من و ایرج در خانه‌شان مشغول نوشتن مشق‌های عید بودیم. بعد از نوشتن مشق‌هایمان ایرج برای خرید کردن از خانه خارج شده بود. در این وقت غزاله صدایم کرد تا حولۀ حمام را که فراموش کرده بود برایش به داخل حمام ببرم و من با رفتن به داخل حمام برای اولین بار بدن لختش را دیدم.
آن روز به من ثابت شد که یک دل نه بلکه صد دل عاشق غزاله هستم، و دیدنِ هر روزۀ او از نهار و صبحانه هم برایم واجبتر شده است.
در آن روز من به او گفتم که مادرم بعد از تولدِ من بلافاصله بیمار شد و نتوانست به من شیر بدهد، و من اجباراً می‌بایست با شیر خشک بزرگ شوم و نمی‌دانم پستان اصلاً چه شکلی دارد. غزاله ابتدا به خاطر آنکه چرا به سینه می‌گویم پستان ناراحت شد، ولی بعد برای اینکه یادم نرود برای چه منظوری از بیماریِ مادرم صحبت کرده‌ام با مهربانی اجازه داد دست به سینه‌هایش بزنم تا بزرگی و راز و رمز آن دو میوۀ بهشتی دستگیرم شود.
من نمی‌دانستم که آیا باید آن دو را مانندِ گل سرخ بوئید یا بوسید، یا مانند نوزادن هوس شیر مکیدن کرد؟
بوی خوش بدنش، سنگینی سینه‌هایش که حاضر بودم مانند برده‌گان بر روی دستان کوچکم تا آخر عمر حمل کنم، و تکان‌هایی که او هر از چند لحظه به شانه و کمرش می‌داد دست به دست هم دادند و عنان اختیار از دستم خارج ساختند، فراموشم شد که نباید به سینه بگویم پستان و به او گفتم: "غزاله، پستونات چقدر خوشگلن، من عاشقشون شدم."
غزاله بلوزش را با اخم پائین کشید و گفت: "اَه، تو هم با گفتن کلمۀ پستون آدمو یاد گاو و گوسفند می‌ندازی. این چه کلمه‌ایه که مثل اُمُل‌ها تکرارش می‌کنی! اگه به جای پستون نگی سینه، دیگه نه من و نه تو! همونطور که به تُنُکه دیگه نمی‌گن تُنُکه و به جاش از کلمۀ شورت استفاده می‌کنن، تو هم باید سعی کنی از این به بعد به جای پستون بگی سینه، و باید قول بدی که جریانِ امروز رو برای هیچکس تعریف نکنی، اگه قولت مردونه باشه بازم می‌ذارم دست به سینه‌هام بزنی."
تا امروز بر سر قولم ایستاده بودم و جریان آن روز را برای کسی تعریف نکردم، هرچند مطمئنم که اگر هم آن را تعریف می‌کردم کسی باور نمی‌کرد.

به والاخردان.

<به والاخردان> را در آذر 1384 و <در بی‌خبری> را در آذر 1385 در بلاگفا نوشته بودم.

به والاخردان
دیوانهای می‌خواند:
"دست از سرم بردار
دلم خون است
اگر عاشقی این است
همان بهتر حالِ من چونست
الا ای عاشق وحشی
بلا بینی به پا خیزی."

ادیبان و نویسندگانی که سرزمین ایران و مشکلاتش مشغلۀ ذهنی آنها را تشکیل می‌دهد و دل‌نگرانِ کاستی‌هایش هستند و آرزوی بهروزی مردم این نقطه از گیتی را دارند، موظفند دارای روح و روانی سالم و بی‌خدشه باشند، که اگر اینگونه نباشد، به خودی خود نوشته و نظراتشان برخاسته از جسم و روح زخم خورده‌ای نشأت گرفته که هنوز درمان نگشته است.
اینکه گاهی با شروع روز، بی‌خبر از حال و احوالِ درون و با وجود سردردِ شدید و سرماخوردگی، کِسل و با روحی خسته به سر کار، به مدرسه و ... می‌رویم، نشاندهندۀ این است که ما در اصل از سلامت و یا بیمار بودنِ جسم و روح خود آگاه نیستیم و نمی‌دانیم کاری را که در این حالتِ بیماریِ جسم به انجام می‌رسانیم بازدهی سالم نخواهد داشت، و بقول معروف جائی از کار حتماً خواهد لنگید. اما مهمتر از سلامت جسم سلامت روح است.
متفکرین باید خود را موظف بدانند که در هنگامۀ متلاطم بودن روحْ به خود استراحتی داده، ابتدا به آسایش روحی دست یابند، سپس با خیالی راحت به دور از نگرانی‌هایی که روح زخمی و رنج کشیده بدان مبتلا است به کارشان ادامه دهند، زیرا می‌دانیم که عقل سالم در بدن سالم و روحی آرام در جسم و خردی سالم و چابک مأوا گیرد.
یکی از کارهای اولیۀ نویسنده قبل از شروع به نوشتن دانستن چگونگی حالات روحی خویش است.
اگر نویسنده‌ای خود را از آن گروه انسان‌هایی به شمار می‌آورد که آگاهی ترک‌شان نمی‌کند و رهنمودهایشان بی‌تأثیر در جامعه نمی‌باشد، و یکی از وظایفِ نویسنده بودنشان را نشان دادنِ راه حل برای مشکلات موجود در جامعه خویش می‌دانند، بنابراین باید خود را موظف بداند و بداند که تنها در هنگام سلامتی جسم و روح است که اعمال سالم اجراپذیرند، که اگر جز این باشد یقیناً بَری شیرین به بار نخواهد آورد.
چند دقیقه قبل از نوشتن، چشمان خویش بستن، ذهن را با بویی خوش لبریز ساختن، یاد را با خاطراتی شیرین عجین کردن، لبخند بر لب گشودن، خواهش‌های عقل و خرد را به سویِ رضایت و خوشبختی دیگران سوق دادن، مُردن، زنده گشتن، درون خود جستجو کردن و دانستن اینکه تا آخر شب عاشقی و عاشق می‌مانی، و بعد شروع به نوشتن کردنْ صفای دیگری دارد ای دوست، ای یار.
***
در بی‌خبری
اگر دقیقه‌ای بی توْ صد سال تنهائی من باشد
اگر صد سال تنهائی من با آمدنت در کمتر از ثانیه‌ای بخار شود
اگر دیروزِ من پُر از بی ‌بودن تو بوده باشد
اگر امروزِ من با خیالِ آمدنت بگذرد
اگر فردا تو بیائی و جهان از نو زاده شود
تو بگو ای عاشقْ چند سال از عمر من می‌گذرد.

آهو.


<آهو> را در آذر سال 1385 در بلاگفا نوشته بودم.

دو هفته است که دستم به نوشتن نمی‌رود. نه اینکه دستانم را کسی بسته باشد تا نتوانم بنویسم، نه اینطور نیست، کسی بجز من در این اتاقِ سه در چهار نیست که دستانم را ببندد، خودم هم که به تنهایی قادر به این کار نیستم.
به تنهایی قادرم دهانم را ببندم تا چیزی نگویم، می‌توانم به تنهایی چشمانم را ببندم که چیزی نبینم و یا با دستانم گوش‌هایم را بگیرم تا چیزی نشنوم، اما به تنهایی نمی‌شود دستان خود را بست، شاید دیگران بتوانند اما من توانا به این کار نیستم و مایل هم نیستم این کار را فراگیرم.
دو هفته‌ای می‌شود که از روی ویلچر پایین نیامده‌ام، حتی برای خوابیدن، و باسنم از نشستنِ طولانی مانند پاهایم بی‌حس شده است.
دو هفتۀ پیش نزدیک غروب تلفن زنگ زد. زنگ دوم که به صدا آمد ضربان قلبم با شدت شروع به زدن کرد. فضای اتاق از هوا خالی شد، نفسم بند آمد.
چیزی مانند گردی نفس‌گیر در فضا پخش گشت و  من یقین کردم که خبر جالبی نخواهم شنید.
می‌خواستم خود را به نشنیدن بزنم تا شاید با آن از وقوعِ اتفاقی نحس جلوگیری کنم! اما زنگ تلفن همچنان گوشم را می‌آزرد.
گوشی را برداشتم و شنیدن صدایِ درآمیخته با ترس و هیجانِ (آهو) وجدانم را بخاطر دیر برداشتنِ گوشی ناراحت ساخت.
(آهو) با نگرانیِ خاصِ خودش پرسید: "حالت خوبه؟ چرا گوشی رو انقدر دیر برداشتی؟ داشتم زهره ترک می‌شدم."

(آهو)، این دختر مهربان را که قلبش مانند فرشتگان پاک استْ شش ماه پیش توسط دوستی شناختم که کمکِ زندگیم بود و بدون او تا حال می‌بایست صد کفن پوسانده باشم.
(آهو) برای آشنایی و معرفی خود یک روز به خانه‌ام آمد. تمام مدت کنار ویلچرم بر روی زمین نشست و هر دو دستانش را بر روی ران‌های خالی از حس و حرکتم قرار داد.
هرچه اصرار کردم که بر روی صندلی بنشیند قبول نکرد و گفت: "بر روی زمین نشستن در کنار پاهایی که بجز جادۀ عشق نپیموده‌اند باعث افتخار است!"
نمی‌توانستم حرارت دستانش را که بر روی پاهایم قرار داشتند حس کنم، اما حرارت قلبش گرمای لذتبخشی در وجودم برانگیخته بود.
(آهو) دختری بود بیست و پنج ساله. او بر این باور بود که نیروی درونیِ افراد مفلوج او را به زندگانی امیدوار می‌سازد. چشمانش رنگ مغز پسته‌ای داشت، پوستش تیره رنگ بود و مرا به یاد اوایل غروب در تابستان می‌انداخت.
قرار بر این شد که روزی دو ساعت برایم وقت بگذارد. قراری که هرگز پایبندش نبود و اکثر روزها بیش از چهار/پنج ساعت پهلویم می‌ماند.
طرز کار با ویلچر را انگار در گهواره آموخته بود، چنان با مهارت مرا به این سو و آن سو حرکت می‌داد که آب در دلم تکان نمی‌خورد.
گاهی خواهشِ بیدار شدنِ پاهایم را از خوابِ سنگینی که بعد از تصادف به آن مبتلا شده بودند از یاد می‌بردم و خودم را همراه او خوشبخترین انسان می‌پنداشتم.
 
من بخاطر دیر برداشتن گوشی از او معذرت خواستم و گفتم که با به صدا در آمدن زنگ تلفن دچار دلشوره شده بودم.
(آهو) آهسته خندید و گفت: "مثل همیشه درست حس کردی. باید خبر بدی بهت بدم، من متأسفانه نمی‌تونم مثل همیشه هر روز بهت سر بزنم."
ناگهان دستانم مانند ساقه‌های نازکِ گرفتارِ طوفان به لرزش افتادند و گوشی از دستم به زمین افتاد. من در حالی که داد می‌زدم: "(آهو) صبر کن گوشی از دستم افتاد، کمی صبر کن» خودم را با زحمت خم کردم و گوشی را از روی زمین برداشتم.
گوشی را که به گوشم نزدیک کردم (آهو) هنوز مشغول صحبت بود: "..... وقتی ماشین به من خورد به سویی پرتاب شدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم، چشم که باز کردم خودمو روی تختِ بیمارستان دیدم. دکترا معتقدند برای اینکه دوباره روی پاهام بایستم و بتونم راه برم ده در صد شانس دارم. برام دعا کن. منم دعا می‌کنم کسی که بجای من برای کمک به تو میاد آدمی مهربون و لایق باشه."
 
دو هفته می‌شود که من قادر به نوشتن نیستم.

آدم، حوا و شیطان.


<آدم، حوا و شیطان> را در مهر سال 1385 در بلاگفا نوشته بودم.
 
دو روز پس از آن که خدا آدم را خلق کرد بفکرش رسید که حوا را هم بیافریند.
همه چیز به خوبی و خوشی می‌گذشت تا اینکه در یک عصرِ گرم هنگامیکه حوا برای خنک ساختن تنش شنا می‌کردْ شیطان گذرش به آن حوالی می‌افتد.
شیطان چشمش برای اولین بار با پستان‌های حوا که لختِ مادرزاد مشغول آبتنی بود آشنا می‌شود.
بدن را اگر در گرما به آب خنک بسپاری پوست زنده و با طراوت می‌گردد، مانند گل و گیاه در عصر تابستان که با تری و خنکیِ آب زنده و خوشبو می‌گردند.
پستان‌های حوا هم در آن هوای گرم در آبی که خنکایش را از چشمه‌ای به نام زمزم می‌گرفت و آبتنی در آن هر پیری را ده‌ها سال جوانتر می‌ساختْ از این موهبت بی‌بهره نمانده و پستان‌های خوش ترکیبش هزاران بار خوشتراشتر دیده می‌گشت.
شیطان خسته اما موفق از مأموریتی که خدا به او محول کرده بود بازمی‌گشت، با دیدن چهرۀ زیبا و پوستِ خوشرنگ و پستان‌های خوشتراش حوا یک دل نه بلکه صد دل عاشق او شده و با آنکه پاهایش از خستگی قادر به نگهداریش نبو‌دند اما آنقدر به نگاه به آن موجودِ زیبا می‌ایستد تا حوا از آبتنی سیراب شده و تن به خشکی می‌دهد.
وقتی چشم حوا به شیطان می‌افتد از نگاه او خجالت به جانش می‌افتد و گونه‌اش را سرخ می‌سازد. سریع دو برگ از درختِ موزی که کنارش بود می‌کَند و  پستان‌ها و زیر شکمش را با آن‌ها می‌پوشاند.
شیطان فوری به نزد حوا می‌رود و پس از سلام خود را معرفی می‌کند و می‌گوید: " تو زیباترین موجودی هستی که تا حالا پدر خلق کرده است و من سخت عاشق زیبایی تو شده‌ام، آیا مایلی زن من شوی؟"
حوا از رک‌گویی و تعریفِ زیبایی خود از دهانِ شیطان خوشش می‌آید.
اندام قوی و چهرۀ زیبای شیطان هم علاقۀ حوا را به خود جلب کرده بود. حوا نیز عاشق شیطان می‌شود، البته نه آنقدر زیاد که شیطان عاشق او گشته بود.
آدم هم تا آن روز چند باری به حوا اظهار علاقه کرده بود اما هرگز از او بخاطر زیبائیش تقاضای ازدواج نکرده بود. و چون حوا بجز آدم و شیطان کس دیگری را نمی‌شناخت که بتواند با او ازدواج کندْ بنابراین به شیطان جواب مثبت می‌دهد.
شیطان خوشحال و خندان نزد پدر می‌دود و ماجرای عاشق شدن خود را به خدا و بهترین دوستش آدم مژده می‌دهد.
خدا از این خبر خوشحال می‌شود و برای اینکه میزان عشق حوا به شیطان را محک زند و بسنجد نقشه‌ای می‌کشد. درختی خلق می‌کند و آن را سیب می‌نامد. و سیب مخفف (سِر یک بی‌خبری) می‌باشد.
خدا پس از خلق درخت سیب به حوا می‌گوید: "نکند از میوۀ این درخت به کسی تعارف کنی، چون هرکه از میوۀ این درخت بخورد از خود بی‌خود می‌شود و از هر امری فرمانبرداری خواهد کرد."
حوا هم فوری در جواب می‌گوید: "من و گوش نکردن به نصایح و اوامر شما؟ هرگز."
روز بعد خدا شیطان را با زدن چشمکی روانۀ مأموریتی می‌کند، و عصر همان روز هوا را گرم می‌سازد تا آدم هوس آبتنی به سرش بیفتد.
آدم بعد از آبتنی زیر درخت سیب می‌نشیند تا هم تن خیسش را به هوای خنک شدۀ اوایل غروب بدهد و هم در نور ماه به افق خیره شود تا شاید کمی شعر گفتنش بگیرد.
حوا از گردش عصرانه‌اش به خانه برمی‌گشت که آدم را در حالِ استراحت زیر درخت سیب می‌بیند.
قطرات نشستۀ آب زمزم بر اندام ورزیدۀ آدم در زیر نور ماه چشمان حوا را خیره می‌سازد و در دلش شعلۀ کام گرفتن از آدم شعله‌ور می‌شود و آرزوی اینکه "کاش آدم از میوۀ این درخت می‌خورد تا به او می‌گفتم که چه باید بکند" قوی می‌گردد.
ناگهان بادی می‌وزد، سیبی از ساقه‌ای جدا می‌گردد و آرام روی دست آدم می‌افتد.
آدم، از همه جا بی‌خبر، به سیب گازی می‌زند و چشمان حوا در روشناییِ مهتاب می‌درخشد.
شیطان که از مأموربت برمی‌گردد نه از حوا اثری می‌بیند و نه از آدم.
خدا ماجرا را برایش تعریف می‌کند و چون می‌بیند که شیطان از دوریِ آدم و حوا سخت غمگین شده است به او قول می‌دهد برایش یک حوای زیبا خلق کند و یک آدم که قابلیت دوستی با شیطان را هم داشته باشد.

سیزده عید.


<سیزده عید> را در فروردین سال 1385 در بلاگفا نوشته بودم.

مهمان‌ها هنوز نیامده بودند. من بر روی تشکی که با ملافۀ سفید و تمیزی پوشانده شده بود دراز کشیده بودم و از نوک پا تا سرم بخاطر عفونتِ محلِ جراحی شده در حال سوزش بود.
ملافۀ سفیدی که رویم قرار داشت با هر وزش باد که از پنجرۀ بازِ اتاق داخل می‌گشت خنکتر می‌شد و پاها و بدنِ برهنه‌ام را که از شدتِ سوزش و درد مانند تب‌زدگان داغ بودْ با سرمای خود به لرزش می‌انداخت.
مادرم در حال قراردادن پتوی نازکی بر روی ملافه می‌گوید:
"کاری می‌کنن که آدم به غلط کردن میفته."
پدرم در حالیکه سگرمه‌هایش را بالا برده و یکی از چشمانش حالت خنده و چشم دیگر حالت تعجب به خود گرفته بود مادرم را مخاطب قرار می‌دهد و می‌گوید:
"خانم این چه حرفیه شما جلوی بچه‌ها می‌زنید!؟" بعد چشمکی به من می‌زند و لبخندزنان ادامه می‌دهد: "بهتره گفته بشه کاری می‌کنن که آدم به گُه خوردن خودش راضی می‌شه."
در این لحظه خواهرم از تصحیح اوراق امتحانیِ شاگردانش دست می‌کشد و با کمی عصبانیت و آهسته طوریکه من نتوانم بشنوم به پدرم می‌گوید:
"آفا جون خواهش می‌کنم رعایت حال کوچکترها را هم بکنید." و با سر اشارۀ سریعی به سمت من می‌کند، لب پائینی خود را به دندان می‌گیرد، سرش را دو سه بار به راست و چپ می‌چرخاند و ادامه می‌دهد:
"حتماً انتظار دارین که نمرۀ انضباطش هم بیست بشه؟! آخه ناسلامتی شما پدرش هستید، این چه لغاتی است که شما جلوی این بچه به کار می‌برید؟! آیا کلمات مناسبتری وجود نداره؟! فضله رو برای پرندگان مصرف می‌کنن، مدفوع رو برای ..."
در اینجا پدرم حرف خواهرم را قطع می‌کند، هر دو چشمانش حالت خندۀ مخلوط با هفتاد در صد تعجب از نوع ساختگی‌اش به خود می‌گیرند و با زدن چشمکی به من به خواهرم می‌گوید: "دخترم، خانم دبیر گرامی، شما هم که همش می‌پیچید به پر و پای پدر بی‌سوادتون! یکبار هم به مادرتون یک چیزی بگید و ازش انتقاد کنید. در ضمن خود شما و مادرتون عجله داشتید که تا قبل ار شروع مدرسه‌ش کارِ ختنه رو به پایان برسونید!"
و من برای اینکه به مهمانی و جشنی که به خاطر ختنه کردنم، آن هم در روز سیزدهم عید خللی وارد نشود، با صدای ضعیف مرتب می‌گفتم: "چیزیم نیست، تا مهمونا بیان منم دردم بهتر می‌شه و می‌تونم حتی بلند بشم و نشسته با بچه‌ها بازی کنم!"
ولی درد و سوزشی که بعد از عمل ختنه سراسر بدن مخصوصاً میان پاهایم را فرا گرفته بود به من می‌گفت که تا سیزده سالِ بعد هم به همراهم خواهد ماند و من هنوز هم نمی‌دانستم چه شیطانی‌ای کرده بودم که تنها باعث بریده شدن قسمتی از <دولم> و نه تمام آن شده بود.

در دوران کودکیِ من، مادران برای اینکه فرزندان مذکرِ شلوغِ خود را به آرامش بخوانند تا به کارهای خود برسند، گاهی آنان را با این جمله تحدید می‌کردند: "اگه شیطونی کنی می‌دم دولتو ببُرَنا!"

قصه آدم‌ها و غصه خاله خرسه.


<قصه آدم‌ها و غصه خاله خرسه> را در مرداد سال 1388 در بلاگفا نوشته بودم.
 
قرار بود باز هم تقی به توقی بخورد و عده‌ای دوباره مانند مورچه سرازیر شده بودند. خانه از مهمان پُر شده بود. هرکسی چیزی می‌گفت و پدربزرگم مانند مجسمه‌ای روی صندلی چوبی قدیمی‌اش نشسته بود و فقط نظاره می‌کرد. گاهی اگر چیزی شگفت‌زده‌اش می‌ساخت آهی می‌کشید و مانند مجسمه‌ای که فقط دهانش باز و بسته می‌گردد می‌گفت: "سن من از تمام این آدم‌ها که مانند مورچه به قندی رسیده‌اند بیشتر است و من از کودک و پیرشان را خوب می‌شناسم و می‌دانم که چند مرده حلاجند! فوقِ فوقش بلد باشند یکدیگر را بخورند!"
وقتی پدربزرگم با آن موهای سفیدش روی صندلی چوبی عتیقه‌اش به نظاره می‌نشست و حرفی نمی‌زد همه فکر می‌کردند که مجسمه‌سازی ماهر پیکر پیرمردی را از سنگی به رنگِ پوستِ آدم ساخته است که موهای سفیدش در نورِ آفتاب نقره‌ای رنگ می‌گردد.
پدربزرگم گاهی یکی از آدم‌ها را نشانم می‌داد و می‌پرسید: "او را می‌شناسی؟" من اما بیش از یکی دو همبازیِ دبستانیِ هم سن و سال خودم کس دیگری را نمی‌شناختم و تا می‌خواستم دهان باز کنم و در جواب سؤالش بگویم "نه" ادامه می‌داد: "از منتظرانِ خوردنِ تقی به توقی‌هاست و آنقدر در زندگی به خود و دیگران دروغ گفته که فکر می‌کند در طویلۀ خران گورخری دلرباست. و همۀ هم و غمش بنا نهادن کشوری‌ست پهناور تا در آن هرچه دزد و معتاد است به دور خود جمع کند و در آخرِ عمری مجانی و بدون دردسر زیر گرزهای خشخاش و گل‌های شقایق بخوابد، با بوی علفِ به گُل نشسته سر از خواب بردارد و زیر درخت تاک عرق تولیدِ شیراز بنوشد.
پدربزرگِ من مرد جدی و باوقاری‌ست و کمتر دیده‌ام که با کسی شوخی کند، اما وقتی مانند مجسمه‌ای روی آن صندلی چوبی‌اش می‌نشیند و بر همه چیز و همه کس نظاره می‌کندْ غیرممکن است کسی بتواند حدس بزند که چهره و چشم‌هایش در هنگام حرف زدن چه حالتی به خود می‌گیرند.
پدربزرگ پبرزنی را نشانم می‌دهد که صورتش را مانند جوان‌ها با رنگ‌های مختلف آرایش کرده است و می‌پرسد: "او را می‌شناسی؟"
نمی‌دانم چرا پدربزرگم پیرمردان و پیرزنانی را که نمی‌شناسم نشانم می‌دهد و می‌پرسد که آیا آن‌ها را می‌شناسم یا نه؟ شاید هم به این دلیل باشد که انسان با پیر شدن دچار فراموشی می‌گردد!
پدربزرگم همیشه وقتی شگفت‌زده می‌گردد چنان آه بلندی از دهانش خارج می‌گردد که گرمایش عرق بر صورتم می‌نشاند.
 
سال‌هاست که از مرگِ پدربزرگم می‌گذرد، اما وقتی تقی به توقی باید بخورد او همچنان مانند قدیم روی صندلی چوبی قدیمی‌اش می‌نشیند و برایم از قصۀ آدم‌ها و غصۀ خاله خرسه تعریف می‌کند.

انتظار.


<رفتن دست به خواب> و <انتظار> را در آبان سال 1385 در بلاگفا نوشته بودم.

انتظار
نه تنها نمی‌دانست منتظر چه چیزیست، بلکه نمی‌دانست منتظر چه چیزی هم باید بود!
انتظار معجزه‌ای نداشت، هرچند که چهره‌اش طوری دیگر او را نشان می‌داد، اما زیاد هم نادان نبود. می‌دانست در قرنی که او در آن می‌زیَد معجزه دیگر بی‌رنگ شده است.
چشم از خواب که می‌گشود در مخیله‌اش <انتظار> خمیازه‌ای می‌کشید بعد او را به خود مشغول می‌ساخت.
در بارۀ <انتظار> مطالب زیادی به یاد داشت، بارها شنیده و خوانده بود: "در انتظارت ستاره‌ها را می‌شمارم تا کور شوم"، "انتظار تلخترین دارو است"، "انتظارش بعد از سال‌ها برآورده گشت و از خوشحالی افتاد و جان سپرد"، "چون انتظار دیدن معشوق با کسِ دیگر را نداشت، بنابراین خود را کشت."
نه تنها او این انتظارات را نداشت بلکه تقریباً تمامیِ انتظاراتی را که از کودکی تا حال می‌شناخت برایش عجیب و غریب به نظر می‌آمدند. او حتی انتظار برنده شدن در لاتاری را هم نداشت، اما چشم که از خواب می‌گشود گرفتار انتظار می‌گشت بدون آنکه بداند منتظر چه چیزی باید باشد.

"شاید از این حال من خنده‌ات بگیرد و یا با تعجب بگوئی: <عجب، چه بد احوالیست این وضع.>
در هر صورت باید در این وضع قرار بگیری تا متوجه شوی چه مقاومتی برای ادامه دادن به زندگی در خود نهان داری!"
نمی‌خواستم تو حرفش بدَوَم، ولی دست خودم نیست، من همیشه بعد از اولین جامِ شراب سری به دستشوئی می‌زنم. نیمی از جامِ دومَم خالی شده بود که متوجه شدم باید به دستشوئی بروم و خجالتزده گفتم: "دوست عزیز، یادت بمونه تا کجا تعریف کردی، من می‌رم دستشوئی و زود برمی‌گردم."
تا رسیدن به دستشوئی به این فکر می‌کردم که چگونه می‌توانم خود را در وضعیت او قرار دهم تا بتوانم متوجۀ حال و احوالش گردم!
من نه شناختی از او داشتم، نه فرصت کرده بودم سؤالی از وی کنم، و هنوز بیش از یک ربع نمی‌گذشت که ناگهان متوجه حضورش در کنار میزِ دو نفره‌ای که من نشسته بودم شدم.
او بدون گرفتن اجازه و پرسیدن اینکه آیا صندلی رزرو شده است یا نه آنجا نشست و بعد از سفارش شراب رو به من کرد و گفت: "خوشحالم از زیارتتون، اسم من مانی است" و شروع کرد به تعریف از حال و احوالش.
من ابتدا خودم را به خواندن مشغول ساختم، اما او همچنان تعریف می‌کرد، بنابراین برای اینکه بی‌ادبی نکرده باشم دست از خواندن کشیدم، به نشانۀ اظهار ادب جرعه‌ای شراب به سلامتیش نوشیدم و به تعریف کردنش گوش سپردم.
من در این مدت فقط توانستم بفهمم که زندگیش در انتظار چیزی می‌گذرد و او نمی‌داند آن چیز چه می‌باشد.
 
نمی‌دانم چرا در مواقعیکه به دیوانه‌ای مانند خود برخورد می‌کنمْ سؤال آزار دهندۀ "چرا من زندگی می‌کنم؟" از خاطرم پاک می‌شود و احساسی خوش و مقاوم مرا به زندگانی امیدوار می‌سازد!
*** 
رفتن دست به خواب
شانه‌ام خورد به تنش
سرم را بالا کردم
چهرۀ زیبایش از سرم هوش پراند
دهان به عذر خواهی گشودم، اما ناخواسته گفتم:
"شما هزاران بار زیباتر از آنچه می‌خوانم هستید."
می‌خندد
به کتابِ در دستم نگاهی می‌اندازد و در حال رفتن می‌گوید:
با اینکه کتاب را خونده‌ام اما به یاد شما امشب آن را باز هم خواهم خواند.
او می‌رود
من از خواب بیدار می‌شوم
دستِ زیرِ تن مانده و به خواب رفتۀ من بوی خوش غریبی می‌داد.

طعم عید.

<جهان رویای من> را در مهر و <طعم عید> را در آبان سال 1385 در بلاگفا نوشته بودم.

جهان رویای من
فراموشی دردیست که گاهی بی‌درمان می‌گردد.
فراموشی در هنگام مرگ به من خواهد گفت: "هشیاری و بیداری را چنان از تو ربودم که با تولدِ بعد از مرگ هم ندانی کیستی، ندانی چیستی."
یک جهان بیرون ز من است و جهانی نیز در درون خویش دارم. جهانِ بیرونم صحنۀ جنگ و خونریزی‌ست و جهانِ درونم هر لحظه دچار اضطراب و پیچ و تاب است.
چشم و گوشم پُر است از دیده‌ها و شنیده‌هایِ جهان بیرونم و هر لحظه مرا وامی‌دارند تا به خود گویم: "ایکاش کر بودم، ایکاش کور بودم."
درونم ناآرام است و می‌جوشد قُل و قُل چیزی مدام در آن و نمی‌دانم چیست آن و چراست!
من به خود می‌گویم "به لعنت خدا هم نمی‌ارزد این دو جهان" و با فوتی شعلۀ گاز را می‌کنم خاموش و می‌خوابم بر روی زمینی سرد دراز به دراز و می‌بندم چشمان خستۀ خویش را.
جهان رویایم از بوی گاز سرفه‌اش می‌گیرد و برای آنکه از خواب بیدار نشوم پاورچین و آرام از من دور می‌گردد. من می‌مانم و بوی گاز که پنجه‌ای می‌گردد و مجرای نفس را به چنگ می‌گیرد.
انسان از زمان کودکی برای خود در رویایش جهانی می‌سازد که بر طبق امیال او می‌گردد. متأسفانه عشوه‌های جهان درونم که حال دیگر با جهان بیرونیِ من بی‌اختلاف گشته‌ نمی‌گذارد که فراموشی پیِ کار دیگر برود و دست در دستِ بی‌خبریْ جهانِ رویایم را منهدم می‌سازد.
جهانِ بیرونم با انفجار بمبی در ایرلند چشم از خواب می‌گشاید، و ظهر با به صدا در آمدن دوازده ضربۀ ناقوس کلیسائیْ تو می‌دانی که دوازده جان به دست جور از جام لبریز گشت و شب هم که تاریک است و بی‌فرجام.
با کمی وسواس در کنکاش درمیابم که دنیایِ درونم چه راحت از این جهانِ بیرونی که موچین به دستان کورش کرده‌اند متأثر گشته و می‌گردد. و تراژدی این است که دنیای درونم دستِ خود به دستِ این کورِ بیرونی داده تا به مقصد برساندم!
فراموشی دردیست که گاهی بی‌درمان می‌گردد و گاهی هم سعادیست برای تو تا با آن نام مرا از یاد ببری.

***
طعم عید
صدای نفس‌هایت
وقتی هواپیما اوج می‌گیرد
آشنا با طپش قلب من است
وقتی بیایی شهر چراغان شده است
آسمان می‌داند که مهمان منی
وقتی بیایی
برایت از برف پنبه
از گرما آب می‌سازم
وقتی بیایی
لبلاب می‌شوم
می‌پیچم به اندام و گردنت
آنقدر می‌بوسم لبت
تا لبم با لبِ تو یر به یر گردد.
https://www.youtube.com/embed/Zy8rPKCkyv8

تولد بهار.

All you need is love>> را در مهر 1385 و <تولد بهار> را در بهمن 1388 در بلاگفا نوشته بودم.

All you need is love
فاصلهُ قلب تا مغز، این فرماندۀ کل بدن، چندان طولانی نیست.
حال و احوالِ روح متأثر از افکار در مغز آدمیست. هرچه قلب نرمتر باشد افکار نیز بارِ مخربش کمتر است و افکاری که درذهن انبار می‌شوند هرچه لطیفتر باشند به همان نسبت نیز قلب نرمتر می‌گردد.
از قلب تا مغز اگر گردن دراز نباشد مسیری به درازایِ بیست تا بیست و پنج سانتیمتر قرار دارد و برای پیمودن این چند سانت گاهی سال‌ها طول می‌کشد تا از مغز به قلبت برسی و یا از قلب به مغز.
ناهنجاری‌های جهان ما از آنجا آغاز می‌گردند که انسانِ این جهانِ زیبای در حالِ ویرانیْ در فکر کردن، تصمیم گرفتن و عمل کردن تنها از مغزِ خود استفاده می‌برد و در این امرِ مهم قلبِ خود را سهیم نمی‌دارد و یا اینکه احساس به تنهائی مرکز ارادۀ او می‌گردد و مغزِ خود را فلج می‌انگارد.
اندیشه بدون احساس کار رُبات است و احساس بدون اندیشه مانند کفتری‌ست بی‌بال.
عاشق بی‌خبر از احوال خویش است و معشوق نگاهدارندۀ او.
قلب عاشق بقدری بزرگ و پرشکوه است که بزرگی آسمان در مقابلش هیج است، به همین دلیل خدا در آسمانِ دلِ عاشق کاشانه دارد.

***
تولد بهار
آفتاب چشمانم را بوسید
دلم آبستن گشت
بهار بدنیا آمد.
https://www.youtube.com/embed/4vN02Z-rc9s?list