عشق و عاشقی را خوش است.


<عشق و عاشقی را خوش است> را در بهمن سال 1385 در بلاگفا نوشته بودم.

اگر خدا هم استغفرالله از آسمان پائین می‌آمد تا از مغازۀ اصغر آقا، بقال سر کوچۀ ما خرید کند، باید تو نوبت می‌ایستاد.
اصغر آقا در هنگام کار یا به قول خودش <خدمت به خلق> نه زن می‌شناخت نه بچه؛ هر خریداری که به مغازه وارد می‌گشت باید پشتِ سر خریدارِ قبلی می‌ایستاد، تا حد امکان سکوت را رعایت می‌کرد تا بقیۀ مشتری‌ها دچار استرس نشوند و اصغر آقا هم بتواند در آرامش به کار مشتری‌هایش برسد.
این رسم و روش مشتری راه انداختنِ اصغر آقا و پافشاری به آن کم کم برای مشتری‌ها به صورت قانونی مقدس به حساب درآمد که عمل کردن به آن واجب بود، حتی کودکان برای خرید آدامس و آبنبات‌چوبی باید در صف می‌ایستادند.
در مغازۀ اصغر آقا هرچیزی نظم و ترتیب خودش را داشت، مثلاً وقتی او در حال راه انداختن مشتری بودْ به هیچوجه کسی اجازۀ پرسش از وی را نداشت، چون این کار گاهی که اصغر آقا دارای حال و احوال درست و حسابی نبود باعث عصبانیتش می‌گشت و ناخواسته با مشتری برخلاف معمول با اخم و تَخم برخورد می‌کرد. او در این مواقع گاهی بلند و عصبانی و گاهی با نارضایتی و شاکی می‌گفت: "پدرم، می‌بینی که یکی جلوته، منم که ده نفر نیستم، منم یکنفرم، بذار اول کارم تموم بشه بعدش نوبت به شما می‌رسه."
اصغر آقا یک دل داشت و دو دلبر. دلبرِ اول مادر بچه‌ها بود. بچه‌های اصغر آقا هم باید موقع پول تو جیبی گرفتن در یک صف پشت سر هم می‌ایستادند. دلبرِ دومِ او غزاله، دخترِ کوچکِ آقای درخشنده بود.
غزاله، دلبرِ تک تکِ مردان و پسرانِ محلۀ ما با خرامیدنش دل می‌برد. با هر قدم برداشتنشْ چشمی با هوس‌های تب‌آلود به زیر پایش می‌افتاد.
فقط کافی بود که بویِ غزاله در مغازه به مشام اصغر آقا برسد؛ حتی اگر در حال گرفتن پول از مشتری بود دست از این کار می‌کشید تا لذت بردن از بودنِ غزاله در نزدیکی خود را صد در صد کسب کند.
پول مشتری از زیبایی غزاله بین زمین و هوا معلق می‌ماند و اصغر آقایِ شصت ساله مانند جوانان هجده ساله می‌گفت: "سلام غزاله خانوم، چه عجب از این طرفا؟ خوب هستید؟ خوش می‌گذره؟"
اگر غزاله در روزِ ده بار برای خرید به مغازه می‌رفت، اصغر آقا ده بار جملۀ بالا را می‌گفت، بعد چنان محو زیبایی غزاله می‌گشت که گاهی می‌بایستی با گفتن "اصغر آقا، اصعر آقا" او را با زحمت از رویایش بیرون بکشند.
بارها پیش می‌آمد که غزاله مغازه را ترک می‌کرد، اما اصغر آقا همچنان دقایقی محو خرامیدن و خارج شدن غزاله از مغازه می‌ماند، همه چیز یادش می‌رفت، و این باعث اعتراض مشتری‌ها می‌گشت.
پیرمردهای محله بعد از شنیدن علتِ مرگ حاج معرفت ــ گفته می‌شد که چون حاج معرفت بیشتر از پنج دقیقه به چهرۀ زیبای غزاله خیره مانده بوده سنکوپ کرده و مُرده است ــ دیگر جرأت بیش از پنج دقیقه گفتگو و لذت بردن از زیبایی غزاله را نداشتند. آنها در پنج دقیقه حداکثرِ کوششان را می‌کردند تا خاطرۀ امیالِ برآورده نگشتۀ دوران جوانی برایشان زنده شود، سپس از رویاهایشان برای همدیگر تعریف می‌کردند و می‌خندیدند. گاهی هم از ته قلب آهی می‌کشیدند و گفتن <احسن الخالقین> از زبانشان نمی‌افتاد.
جوان‌ها، بستگی به وقتی که در اختیار داشتند همیشه با چند قدم فاصله به دنبال غزاله روان بودند.
من بعضی از آنها را شخصاً می‌شناختم که حاضر بودند تا آخر دنیا با همان چند قدم فاصله به دنبال غزاله بروند و هرگز خسته نشوند.
بقدری زیبایی غزاله بی‌نظیر بود که زنانِ محله فرصت نمی‌کردند به او حسادت کنند.
من هم به سهم خودم در آن دورانِ کودکی تا جائیکه شنیده‌ها و دانسته‌هایم از زن و فرم زیبای ساختمان بدنش این اجازه را به من می‌داد عاشق غزاله بودم.
تفاوت من و عاشقانِ دیگر غزاله در این بود که من دوست و همشاگردی ایرج، برادر غزاله بودم. و دیگر آنکه همسایۀ دیوار به دیوار هم بودیم و از این دو مهمتر، من تنها دوست ایرج بودم که اجازه داشت به خانه‌شان برود. بچه‌های محل از حسادت می‌گفتند: "پیش غزاله مثل جوجه هم به شمار نمی‌آیی."
این حرف اما اصلاً ناراحتم نمی‌کرد، می‌دانستم بهانه‌های الکی و مسخره‌شان برای اینکه دعوا راه بیندازند چیزی نیست بجز حسادتشان به موقعیت من، آنها می‌گفتند: "تو هشت سالته، غزاله سیزده ساله‌ست و این اصلاً باهم جور درنمیاد." و من می‌دانستم که آنها بی‌خبرتر از آن هستند که بدانند عاشق بودن سن و سال نمی‌شناسد.
 
روزی که پی بردم واقعاً عاشق غزاله هستم از عید پنج روزی گذشته بود.
من و ایرج در خانه‌شان مشغول نوشتن مشق‌های عید بودیم. بعد از نوشتن مشق‌هایمان ایرج برای خرید کردن از خانه خارج شده بود. در این وقت غزاله صدایم کرد تا حولۀ حمام را که فراموش کرده بود برایش به داخل حمام ببرم و من با رفتن به داخل حمام برای اولین بار بدن لختش را دیدم.
آن روز به من ثابت شد که یک دل نه بلکه صد دل عاشق غزاله هستم، و دیدنِ هر روزۀ او از نهار و صبحانه هم برایم واجبتر شده است.
در آن روز من به او گفتم که مادرم بعد از تولدِ من بلافاصله بیمار شد و نتوانست به من شیر بدهد، و من اجباراً می‌بایست با شیر خشک بزرگ شوم و نمی‌دانم پستان اصلاً چه شکلی دارد. غزاله ابتدا به خاطر آنکه چرا به سینه می‌گویم پستان ناراحت شد، ولی بعد برای اینکه یادم نرود برای چه منظوری از بیماریِ مادرم صحبت کرده‌ام با مهربانی اجازه داد دست به سینه‌هایش بزنم تا بزرگی و راز و رمز آن دو میوۀ بهشتی دستگیرم شود.
من نمی‌دانستم که آیا باید آن دو را مانندِ گل سرخ بوئید یا بوسید، یا مانند نوزادن هوس شیر مکیدن کرد؟
بوی خوش بدنش، سنگینی سینه‌هایش که حاضر بودم مانند برده‌گان بر روی دستان کوچکم تا آخر عمر حمل کنم، و تکان‌هایی که او هر از چند لحظه به شانه و کمرش می‌داد دست به دست هم دادند و عنان اختیار از دستم خارج ساختند، فراموشم شد که نباید به سینه بگویم پستان و به او گفتم: "غزاله، پستونات چقدر خوشگلن، من عاشقشون شدم."
غزاله بلوزش را با اخم پائین کشید و گفت: "اَه، تو هم با گفتن کلمۀ پستون آدمو یاد گاو و گوسفند می‌ندازی. این چه کلمه‌ایه که مثل اُمُل‌ها تکرارش می‌کنی! اگه به جای پستون نگی سینه، دیگه نه من و نه تو! همونطور که به تُنُکه دیگه نمی‌گن تُنُکه و به جاش از کلمۀ شورت استفاده می‌کنن، تو هم باید سعی کنی از این به بعد به جای پستون بگی سینه، و باید قول بدی که جریانِ امروز رو برای هیچکس تعریف نکنی، اگه قولت مردونه باشه بازم می‌ذارم دست به سینه‌هام بزنی."
تا امروز بر سر قولم ایستاده بودم و جریان آن روز را برای کسی تعریف نکردم، هرچند مطمئنم که اگر هم آن را تعریف می‌کردم کسی باور نمی‌کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر