<خانه سالمندان> را در
شهریور، مهر و بهمن سال 1387 در بلاگفا نوشته بودم.
خانم (ک)
وقتی وارد اتاق میشوم خانم (ک) مانند دختربچهای که انگار پدرِ از سفر بازگشتهاش
را دیده باشد از جا میپرد و در آغوشم میگیرد. صورتم را چند بار تند و تند میبوسد و با اشارۀ چشم و ابروْ خانم (د) را که
روی کاناپه به چرت زدن مشغول است نشانم میدهد و آهسته میگوید:
"خوابیده"، سپس دهانش را به گوشم به قدری نزدیک میسازد که لبش با گوشم
تماس برقرار میکند و ذوقزده میگوید:
"میتونیم امروز دو نفری، فقط من و تو، بریم پیادهروی؟" و برای گرفتن جواب
با چهرهای خندان و پُر از امید به چشمهایم خیره میماند.
من نگاهی به سوی خانم
(د) میاندارم و پس از اطمینان از خواب بودنش موافقتم را با نشان دادن انگشت شستِ دستِ مشت کردهام در سکوت اعلام میکنم.
این خبر او را چنان خوشحال میسازد که چند سانت به هوا میپرد و شروع
به کف زدن میکند.
چشم چپ خانم (د) با صدای کف زدن و جیر جیر کردنِ کفِ چوبی و قدیمیِ اتاق باز میشود، لحظۀ کوتاهی به من
نگاه میکند و دوباره چشمش بسته میشود.
دلهرۀ خانم (ک) با بسته شدن مجددِ چشم خانم (د) به پایان میرسد و محتاطانه
با اشارۀ دست متوجهام میسازد که برای آماده کردن خود به اتاقش میرود. اما با برداشتن اولین قدم و به صدا درآمدن کف چوبی اتاق هر دو چشم خانم (د) باز
میشود و متعجب و نیمه خوابآلود میپرسد: "میرید بیرون؟"
خانم (ک) که تا ثانیۀ پیش مانند کودکی خوشحال و شاد بود ناگهان انگار که غمِ تمامِ هفتاد و هشت سالِ عمرش را به یاد آورده باشد غمگین میگردد و همراه با تکان
دادن سر و با نگاه کردن به کفِ چوبی اتاق برای آماده کردن خود میرود و من کفشهای
خانه را از پای خانم (د) که نود و شش سالش است درمیآورم و کفش پیادهروی به پایش
میکنم و سه نفری از خانه خارج میشویم.
سی و دو روز است که هر روز ساعت ده صبح این صحنه بی کم و کاست و مو به مو
بین من و خانم (ک) و خانم (د) تکرار میشود.
***
خانم (گ)
بر دوش استخوانی خانم (گ) کولهباری به سنگینی نود و هشت سال نقش بسته است.
خانم (گ) بالرین بوده و بازیگر تئاتر. در حال حاضر سی و هشت کیلو وزن دارد و دکترها از غذا دادنِ اجباری به او
بخاطر وزن کمش صرفنظر کردهاند.
خانم (گ) هنرمند بودنش را حفظ کرده، هنوز هم به آن و به دانستن چند زبان
خارجی میبالد و نقش مُردن را آنقدر طبیعی بازی میکند که وقتی من برای اولینبار این صحنه
را هنگامیکه پرستار مشغول حمام کردنش بود دیدم فکر کردم واقعاً مُرده است. او با چشمانی
باز و وحشتزده از دیدنِ مرگ و با نفسی حبسکرده در سینه چنان به سقف خیره مانده
بود که دهانم از تعجب به خاطر بازیِ هنرمندانهاش از دهانِ باز او بازتر ماند.
هنوز هم آزادیخواه و شجاع است و اعتراضش به خاطر غذاهای بدمزه و یا رفتار
نامناسب مسئولین را با صدای بلند به گوششان میرساند.
وقتی در پاسخ به سؤالش گفتم که ایرانیامْ فوری با لبخند و غروری که در
چشمانش پدیدار گشت گفت: "با ثریا، همسر شاه ایران، دوست بودم و به خانه
همدیگر رفت و آمد داشتیم. همیشه برای دیدن کارهایم به تئاتر میآمد."
وقتی به پیشنهاد خانم (گ) ریشم را کوتاه کردم، نگاهی از سر ناباوری به
صورتم انداخت، اشگش را با سرانگشت از گوشۀ چشم پاک کرد و گفت: "حالا شدی مثل
مسیح من!"
صبح ها وقتی آرام در گوشش میگویم: "با بوسهای روزم را روشن میکنی
تو ای ستارۀ چشمانم؟"، گونۀ استخوانیاش را مانند بچهگربهای به لبم نزدیک میسازد،
از گوشۀ چشم نگاهی عاشقانه به من میاندازد و آرام چشمانش را میبندد، بعد چینهای
صورتش به خنده میآیند و روزم زیبا میگردد.
***
با خانم (ک) در زیر باران
ابرهای حاملۀ آسمان یکی بعد از دیگری از درد زایمان فارغ میگردند و باران
آرام آرام شروع به باریدن میکند.
چتر را بالای سر خانم (ک) نگاه داشتهام تا سرش خیس نشود. کت جین قهوهای
رنگی که به تن دارم باران به خوردش رفته و خنکیِ مطبوعی در بدنم تولید میکند.
برای اولینبار است که من و خانم (ک) در روزی بارانی برای قدمزدن و پیادهروی
به خیابان آمدهایم.
اولینبار که پیشنهاد خواندن آواز به خانم (ک) دادم تا با آن هوای
ابری شاید به هوایی آفتابی و گرم مبدل گردد، خانم (ک) لبخندی بر لبانش نقش بست و بدون باور
به حرفم و فقط برای خوشنودیام شروع به آواز خواندن کرد. هنوز در حال آواز خواندن
بود که باد ابرهای خاکستری رنگ را جا به جا میکند، خورشید خود را نمایان میسازد، چشمان خانم (ک) میدرخشد و احساس با آواز خواندنش همراه میگردد.
این پیشنهاد را چندین بار در روزهایی که هوا ابری بود به خانم (ک) دادم و
هر بار با آواز خواندنِ او خورشید خانم خود را نمایان میساخت.
دیگر خانم (ک) ایمان آورده بود که با آواز خواندنِ او هوا آفتابی میگردد.
امروز از خورشید خبری نبود و رنگِ سیاه ابرها خبر از بارش طولانی میداد.
دستم از نگاه داشتن چتر بر بالای سر خانم (ک) خسته شده بود و دلم میخواست
سیگاری را که از قبل پیچیده بودم زیر باران بکشم.
چتر را به دست خانم (ک) میدهم، از جیب شلوارم سیگار را درمیآورم و در این حال میگوبم: "زیر باران باید آواز خواند."
خانم (ک) در حال خواندن آواز به خیال اینکه باران قطع شده و خورشید در حال تابش استْ چتر را میبندد و من با خارج کردن دودِ سیگار از سوراخ بینی و
دهانم به آسمان که سراسر پوشیده از ابرهای سیاه رنگ شده بود به دنبال خورشید میگردم.
***
خانم (د)
وقتی خانم (د) از پشت شیشۀ ضخیم عینکش چند لحظهای به چشمانات خیره
بماند، در تو این احساس بیدار میگردد که او تمام مخفیگاههای زندگیات را
دانه به دانه کشف کرده و دیگر جایی برای این که بتوانی خودت را از دیده پنهان
سازی باقی نگذاشته است.
خانم (د) در دومین جنگ جهانی مورسچی بوده، در سازمان امنیت
آلمان شرقی به این کار ادامه داده و تا زمان بازنشستگی در آن سازمان مشغول خدمت به خلق
بوده است.
پس از به هم پیوستنِ دو کشورِ آلمان غربی و آلمان شرقی، دختر خانم (د) مال و پسانداز
مادر بازنشسته و پیر شدهاش را به این علت که دچار بیماری فراموشی شده است بالا
میکشد و مادر را به خانه سالمندان روانه میسازد.
خانم (د) همیشه وقتی هوا آفتابیست و ما برای قدم زدن بیرون میرویم این ماجرا را برایم تعریف میکند و میگوید: هرگز دخترم را نخواهم بخشید، مخصوصاً شوهر بدذاتِ پلیسش را
که زیر پای آن دختر مالپرستِ ناسپاس نشست و این بلا را به سرم آورد.
خانم (د) از پشت شیشۀ ضخیم عینکش چند لحظهای به چشمانم خیره میماند،
آرام آرام چینهای بین دو ابروی نازکش به همدیگر نزدیک میگردند، قاشق سوپخوری
را در بشقاب قرار میدهد و با انگشت اشارۀ از زورِ پیری خم شدهاش بینیام را نشانه
میگیرد و با دلخوری میگوید: "باز هم تنها با خانم (ک) به پیادهروی رفتی و
مرا همراه خود نبردی!" سپس عینکِ خود را جابهجا میکند، نگاهِ ملامتبارش را
آهسته از من بهسوی بشقاب برمیگرداند و با اوقاتی تلخ قاشقی سوپ به دهان میگذارد.
خانم (د) در روزهای بارانی هرگز از خانه خارج نمیشود، حتی اگر <اریش
هونکر> زنده شود و به او دستور بیرون رفتن از خانه را بدهد.
من از پشت پنجره به قطرات تند باران نگاه میکردم و در بخارِ نشسته بر شیشهْ
تصویر دختر خانم (د) نقش بسته بود که بخاطر ثروت بادآورده با دهانی باز و بیصدا
میخندید.
***
خانم (و)
خانم (و) سرش را آهسته _ همۀ حرکات خانم (و) مانند صحبت کردنش آهسته و
آرام است _ بلند میکند و آرام مانند شخصی که تعداد زیادی قرصخواب و یا آرامبخش
خورده باشد میپرسد: "آره؟"
خانم (ف) با حرارت تمام طوریکه خانم (و) به گفتهاش ایمان بیاورد میگوید:
"باور کن. دخترت وقتی دیروز اینجا بود گفت که دخترش سه روز پیش ازدواج کرده."
و بعد نگاه دقیقی به خانم (و) میاندازد که در این بین سرش کمی به پایین خم شده بود و
با دو دستش با کاغذِ تا شدهای بازی میکرد. خانم (ف) با
این باور که خانم (و) در حال بازی با کاغد هم میتواند به حرفش گوش بدهد با
حرارت بیشتری میگوید: "اوشی، _ نام کوچک خانم (و) اوشی است و تنها من و خانم
(ف) او را به این نام صدا میکنیم _ کوچولوی من، با ازدواج کردن نوهات تو هم به زودی
دارای نتیجه میشوی."
خانم (و) هفتاد و هفت ساله است. دو هفتهای میشود که گردش و پیادهروی
روزانه را بیشتر به خانم (و) اختصاص دادهام.
در عرض روز معمولاً دو کلمۀ "آره" و" نه" را میشود از
او شنید. "آره" را اغلب مانند کودکان ناباورانه و با تأکید بر
پرسشی بودنِ این کلمه بیان میکند و "نه"هایش را هم گاهی سه بار پشت سر
هم تکرار میکند.
از دیدن مرد وحشت عجیبی دارد و تنها با دزدیدن نگاهِ خود و یا با عوض کردن
مسیرش بر این ترس پیروز میشود.
علت این که چرا او چنین از مردها در هراس است هنوز بر کسی روشن نیست. نه
دختر و نه دو نوۀ او میدانند که سرچشمۀ این ترس از کجاست.
از مردانِ با لباس کار آبی رنگ متنفر است و هر بار با دیدن این دسته از مردم
زیر لب با اوقاتی تلخ میگوید: "کثافت!" و دهان همیشه خشک خود را با
دستمال پاک میکند!
خانم (و) نام هیچکس را نمیداند. فراموشکاری همیشه با سرعت به سراغش میآید.
لحظههایی که اوضاع مناسبِ شوخی و خنده است از او میپرسم: "اوشی،
دیشب خواب منو دیدی یا نه؟" و او میخندد، پیشانیش را به پیشانیم میچسباند و
با نگاه در چشمانم بریده و آرام میگوید: "اما نه خیلی زیاد"، بعد
فوری پبشانیش را از پبشانیم فرار میدهد، قیافهاش جدی میشود و نگاهش به دوردستها
خیره میماند.
دیروز نوۀ خانم (و) که دختر بیست و چند سالهایست برای دیدار مادربزرگِ خود
آمده بود. زیبایی نوۀ خانم (و) به قدری زیاد بود که میل نتیجهدار شدن را هم در
من زنده ساخت!
***
به مناسبت درگذشت خانم (گ)
وقتی نگاهم در آینه میشکند
و رویاهایم یتیم میگردند
تو ظهور میکنی
با چشمانی خیره به خُردی من
با اندوهی نشسته بر چشم آینه.
خانم (گ) اعتقادی به نحس بودن عدد سیزده نداشت.
سیزدهمین روزِ اولین ماه مسیحی نه برای خانم (گ) نحس بود و نه برای من.
خانم (گ) دلش میخواست در لحظۀ آخر پهلویش باشم، ولی هنگامی بالای سرش رسیدم که
چشمانش بسته و نفسهای آخر را هم کشیده بود.
تولد:26.01.1911
مرگ:13.01.2009
وقتی صورت خانم (گ) را بوسیدم لبم گرمش شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر