<آهو> را در آذر سال 1385 در بلاگفا نوشته بودم.
دو هفته است که دستم به
نوشتن نمیرود. نه اینکه دستانم را کسی بسته
باشد تا نتوانم بنویسم، نه اینطور نیست، کسی بجز من در این اتاقِ سه در چهار نیست
که دستانم را ببندد، خودم هم که به تنهایی قادر به این کار نیستم.
به تنهایی قادرم دهانم را
ببندم تا چیزی نگویم، میتوانم به تنهایی چشمانم را ببندم که چیزی نبینم و یا با
دستانم گوشهایم را بگیرم تا چیزی نشنوم، اما به تنهایی نمیشود دستان خود را بست، شاید دیگران بتوانند اما من توانا به این کار نیستم و مایل هم نیستم این کار را
فراگیرم.
دو هفتهای میشود که از روی
ویلچر پایین نیامدهام، حتی برای خوابیدن، و باسنم از نشستنِ طولانی مانند پاهایم بیحس شده است.
دو هفتۀ پیش نزدیک غروب تلفن
زنگ زد. زنگ دوم که به صدا آمد ضربان قلبم با شدت شروع به زدن کرد. فضای اتاق
از هوا خالی شد، نفسم بند آمد.
چیزی مانند گردی نفسگیر در
فضا پخش گشت و من یقین کردم که خبر جالبی نخواهم شنید.
میخواستم خود را به نشنیدن
بزنم تا شاید با آن از وقوعِ اتفاقی نحس جلوگیری کنم! اما زنگ تلفن همچنان
گوشم را میآزرد.
گوشی را برداشتم و شنیدن صدایِ درآمیخته با ترس و هیجانِ (آهو) وجدانم را بخاطر دیر برداشتنِ گوشی ناراحت ساخت.
(آهو) با نگرانیِ خاصِ خودش
پرسید: "حالت خوبه؟ چرا گوشی رو انقدر دیر برداشتی؟ داشتم زهره ترک میشدم."
(آهو)، این دختر مهربان را که
قلبش مانند فرشتگان پاک استْ شش ماه پیش توسط دوستی شناختم که کمکِ زندگیم بود و بدون او تا حال میبایست صد کفن پوسانده باشم.
(آهو) برای آشنایی و معرفی
خود یک روز به خانهام آمد. تمام مدت کنار ویلچرم بر روی زمین نشست و
هر دو دستانش را بر روی رانهای خالی از حس و حرکتم قرار داد.
هرچه اصرار کردم که بر روی
صندلی بنشیند قبول نکرد و گفت: "بر روی زمین نشستن در کنار پاهایی که بجز
جادۀ عشق نپیمودهاند باعث افتخار است!"
نمیتوانستم حرارت دستانش را
که بر روی پاهایم قرار داشتند حس کنم، اما حرارت قلبش گرمای لذتبخشی در وجودم
برانگیخته بود.
(آهو) دختری بود بیست و پنج
ساله. او بر این باور بود که نیروی درونیِ افراد مفلوج او را به زندگانی امیدوار میسازد.
چشمانش رنگ مغز پستهای داشت، پوستش تیره رنگ بود و مرا به یاد اوایل غروب در
تابستان میانداخت.
قرار بر این شد که روزی دو
ساعت برایم وقت بگذارد. قراری که هرگز پایبندش نبود و اکثر روزها بیش از چهار/پنج
ساعت پهلویم میماند.
طرز کار با ویلچر را انگار
در گهواره آموخته بود، چنان با مهارت مرا به این سو و آن سو حرکت میداد که آب در
دلم تکان نمیخورد.
گاهی خواهشِ بیدار شدنِ
پاهایم را از خوابِ سنگینی که بعد از تصادف به آن مبتلا شده بودند از یاد میبردم
و خودم را همراه او خوشبخترین انسان میپنداشتم.
من بخاطر دیر برداشتن گوشی
از او معذرت خواستم و گفتم که با به صدا در آمدن زنگ تلفن دچار دلشوره شده بودم.
(آهو) آهسته خندید و
گفت: "مثل همیشه درست حس کردی. باید خبر بدی بهت بدم، من متأسفانه نمیتونم مثل همیشه هر روز بهت سر بزنم."
ناگهان دستانم مانند ساقههای
نازکِ گرفتارِ طوفان به لرزش افتادند و گوشی از دستم به زمین افتاد. من در حالی که داد
میزدم: "(آهو) صبر کن گوشی از دستم افتاد، کمی صبر کن» خودم را با
زحمت خم کردم و گوشی را از روی زمین برداشتم.
گوشی را که به گوشم نزدیک
کردم (آهو) هنوز مشغول صحبت بود: "..... وقتی ماشین به من خورد به سویی پرتاب
شدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم، چشم که باز کردم خودمو روی تختِ بیمارستان دیدم. دکترا معتقدند برای اینکه دوباره روی پاهام بایستم و بتونم راه برم ده در صد شانس
دارم. برام دعا کن. منم دعا میکنم کسی که بجای من برای کمک به تو میاد آدمی
مهربون و لایق باشه."
دو هفته میشود که من قادر
به نوشتن نیستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر