پیرمرد و آینه.

<پیرمرد و آینه> را در آبان 1385 و <به مناسبت روز همبستگی با مرغ‌های جهان> را در آذر سال 1389 در بلاگفا نوشته بودم.

به مناسبت روز همبستگی با مرغ‌های جهان
یک‏سالی می‌گذرد که من در روز سه بار؛ صبح، ظهر و شبْ دو قطعه نانِ تُست با دو قطعۀ نازک پنیر را غذای شبانه‌روزی خود ساخته‌ام.
تنبل‌تر از خودم آدمی ندیده‌ام، و این یکی از دلایلِ نوع غذا خوردنم می‌باشد و اصلاً هیچ ارتباطِ مستقیم و غیرمستقیمی با کشفِ خویش و خدا و از این دست حرف‌ها و بازی‌ها ندارد، گرچه می‌توان گاهی ربطِ کوچک و غیرمستقیمی با این موضوع برایش قائل گشت که جداگانه به آن خواهم پرداخت. دلیل دیگر خوشمزه بودن این غذا برایم در هر بار خوردن است.
وقتی همزمان با به جوش آوردنِ آب برای درست کردن چایْ دو قطعه نان را در تُستر قرار می‌دهم و سپس دو آهنگِ مختلف از دو دستگاهِ کاملاً مختلفِ الکتریکی آگاهم می‌سازند که آب به جوش آمده و نان تُست شده استْ اشتهایم نیز به جوش می‌آید و من مانند گوسفندی (کمی هم مانند گاو) که تا آخرِ عمر علف می‌خورد و کیف می‌بردْ از خوردنِ نان و پنیر و نوشیدن چایِ شیرین لذت می‌برم.
دلیلِ دیگر اما کاملاً اقتصادی‌ست، و آن این‏ است که خرید نان و چای و شکر به جیبم با حقوق ماهانۀ من که برای هزینه کردن باید مواظب هر سنت‏ آن بود زیاد فشار نمی‌آورد.
دانشِ اندکم از علم پزشکی در مورد احتیاج بدن به مقدار لازم و معینی از ویتامین‌ها به من می‌گوید که نوع غذا خوردنِ من باید به بیماریم ختم شود، اما عقل و جسمم به اندازۀ کافی از این دست تجربه‌ها را کرده و عقیدۀ خود را داراست.
در این مدت جسمم سالم مانده و دیوار دفاعی‌اش در برابر حملاتِ امراض روحی که تیرهایش را مانند آرش کمانگیر پرتاب می‌کند خوب مقاومت کرده است.
و دلیل دیگر، ساختن پُل عدالت میان من و گرسنگان می‌باشد، پُلی که هر روز من و عده‌ای دیگر هنگام عبور از رویش به هم می‌رسیم و بعد از سلام به یکدیگرْ من با خیالی راحت و با وجدانی آسوده از کنارشان می‌گذرم.
مرادم در زندگی داشتن روحی آسوده است که من با این روش به آن دست یافته‌ام و معتقدم که روحِ سالم می‌تواند هر جسمی را سالم به مقصد برساند.
حالا شاید از خود سؤال کنی که چرا من این‌ها را برای تو می‌نویسم؛ این‏ها را می‌نویسم تا بدانی برای سیر کردنِ شکم به دریدنِ گردن و شکم دیگران نیازی نیست، ــ نه شکم و گردن یک انسان و نه شکم و گردن هیچ مرغی ــ بلکه وقتی گرسنه‌ای به خیابان برو، تکه نانی بخر یا از کسی آن را درخواست کن و با کمی پنیر بخور، سیر که گشتی دیگر نه مرغی خواهی کشت و نه مرغ‌کشی را.
***
پیرمرد و آینه
درونش خالی بود، نه شاد بود و نه ضرورتش را احساس میکرد.
تا همین چند وقت پیش، روزها و گاهی اوقات در ایام شب به گذشته‌اش نظری می‌انداخت و آیندۀ خود را مجسم می‌کرد.
حال اما روز و شب برایش بی‌معنا شده بود، روزها می‌خوابید و شب‌ها کار می‌کرد. کارش شده بود این اندیشیده که در بیداری به چه چیز باید فکر کند!
گاهی تصور می‌کرد که سرش کاملاً خالی از مغز شده است و مدام با دو دست آن را می‌فشرد شاید که سردردش خوب شود.
زیاد پیش می‌آمد که در آینه به چشمانش خیره شود با این امید که روحش را کشف کند.
به دستِ خونین و با دستمالی نه چندان تمیز باند‌پیچیده شده‌اش نگاهی می‌اندازد و به یاد نمی‌آورد به چه قصدی آینه را با مشت شکسته است.
میل به غذا خوردن نداشت، گونه‌اش از بی‌خوراکی و تشنگی فرو رفته و زیر چشمانش سیاه رنگ شده بود.
چروکِ پوست دست‌ها و صورتش مانند تقویمی سال‌های عمرش را نشان می‌دادند.
در روشنایی شمع‌هائی که در اطرافش به تاریکی نور می‌بخشیدند به دستش نگاهی می‌اندازد و سعی می‌کند به یاد آورد چند سال از عمرش می‌گذرد.
پس از لحظۀ کوتاهی چشمانش بسته می‌شوند و در سرِ خالی از مغزش کسی با کوبیدن پتک بر سندان شروع می‌کند به خواندن:
وقتی تو بیآئی من حتماً رفته‌ام
نه برای خرید نان یا ماست و پنیر
وقتی تو بیائی جسمم را خواهی یافت که خالی از روح گشته و سرم خالی از مغز
تو چشمانِ بسته‌ام را باز خواهی کرد تا ببینی در آخرین لحظاتِ عمر چه دیده و چه‌ها کشیده‌ام
تو مرا در حالتِ نشسته خواهی یافت، با پاهای دراز کرده و با دستی مشت شده که در آن بر روی کاغذی نوشته شده است:
"حیف که دیر آمدی، آنقدر دیر آمدی که به انتها رسیدنِ صبوری و تحملم را ندیدی."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر