کبوتر نامه‌بر.

<کبوتر نامه‌بر> را در آبان و <کوچک زن بزرگ> را در اسفند سال 1389 در بلاگفا نوشته بودم.

کوچک زن بزرگ
چند دقیقه‌‏ای در باره اینکه اسم این نوشته را چه بگذارم فکر کردم و بعد نام <کوچک زن بزرگ> را انتخاب کردم.
از نگاه من دادن این لقب به چنین زنی نام مناسبی‏‌ست. شاید کمی دیدگاه‏ مردپسندانه در نگاهِ من باشد، شاید من بخاطر ذاتِ تنبلم به این زنِ کوچک اندام لقب بزرگ می‏‌دهم تا به این ترتیب او را مشتاق سازم تنبلی‌‏ام را مدام در بغل گیرد، غذای سنتی برایم بپزد و بعد از آماده کردن میز غذا صدایم کند و بگوید: "غذا آماده است"، رخت‏‌های شسته و اطو شده‏‌ام را صبح و شب بعد از حمام کردن من بر تنم کند. و پوشکم را که بویش سر هر جانداری را به گیج ‏خوردن می‏‌اندازد بدون آوردن خمی کوچک به ابرو با پوشکی نو عوض کند. قاشق قاشق در دهانم غذا بگذارد، لیوان نوشیدنی را به لبم نزدیک سازد، ریشم را اصلاح کند و از همه بهتر در هر چهار فصل مرا نشسته بر ویلچر روزی دو بار برای هواخوری به گردش ببرد.
اگر من جای شوهر این خانم کوچک اندامِ سالخورده بودم حتماً او را <کوچک زن بزرگ> خطاب می‌‏کردم.

در آپارتمانی که کفِ اتاق آن نشسته بر طاقِ اتاق من است زن و مرد سالخورده‌ای زندگی می‏‌کنند.
زن، کوچک اندام است و من در برابر اندام او با این قد کوتاهم احساس بلند قد بودن می‏‌کنم. چهره‌‏‏اش نشانی از سالیانِ سختِ کار کردن در کارخانه و خانه بر خود دارد. از چهره‏‌اش نمی‏‌شود به راحتی فهمید که زنی مهربان است. هیکل شوهرش دو برابر قد اوست و این را می‏‌توان حتی وقتیکه مرد روی ویلچرش نشسته و زن مشغول هل دادن اوست بخوبی تشخیص داد.
یا قدرتِ دیکتاتوری مرد در زمان قبل از بیمار شدنش به حدی بوده که زن هنوز از وحشت آن تن به فرمانبرداری می‏‌دهد و یا باید مردی باشد که عاشق زنش بوده و قدرت عشقشان هنوز به زن نیرو می‌‏بخشد تا از پس کارهای سخت این مرد بزرگ اندام برآید. و یا اینکه باید خیلی خیلی خوش شانس باشد که با وجود بدشانسی‏ آوردن و قادر به حرکت دادن خود نبودن چنین زنی در کنار خود دارد.

امروز پس از دیدن زن که از خرید بازگشته و سعی می‏‌کرد بسته نانی را که از دستش افتاده بود از روی زمین بردارد به سرعت قدم‏‌هایم افزودم، نان و همچنین کیسۀ خریدش را از روی زمین برداشتم، درِ خانه را باز کردم و بعد از <کوچک زن بزرگ> به داخل ساختمان وارد شدم. 
ما پهلو به پهلوی هم از پله‌‏ها بالا می‏‌رفتیم. من از حالِ شوهرش پرسیدم و او با صدای خسته و ضعیفی پاسخ داد: "حالش خوب نیست، نگهداریش خیلی سخته."
من هم تکرار کردم: "بله، خیلی سخته."
جلوی در آپارتمانم قصد گرفتن وسائلش را داشت که پیشنهاد حمل آنها تا طبقه بالا را دادم و او قبول کرد.
در حال خارج ساختنِ کلیدِ خانه از کیف بود که وسائلش را کنار در قرار دادم و گفتم: "شما هر موقع کارهای سخت و سنگین داشتید خبر بدید، من با کمال میل انجام خواهم داد."
کلید را از کیفش بیرون می‌‏آورد، نگاهی به هیکلم می‌اندازد و بعد از تخمینِ تقریبیِ وزن و قدمْ لبخندِ شوخی در چشمانش نقش می‌بندد و می‏‌گوید: "ممنون، حتماً."
***
کبوتر نامه‌بر
پرسیده بودی چه چیز به من این احساس را می‌بخشد که کسی دوستم می‌دارد؟
تنها نشانۀ دوست داشتن در نزد من لبخند و شادیِ نشسته بر بالِ نگاه است و بس.
می‌دانستی که لبخند و شادی همواره در نبرد با ترس پیروزند؟
به تو قول می‌دهم تا جهان باقیست نه عشق عاشق ترس و نه ترس عاشق عشق خواهد گشت.
می‌دانی، من هم عاشق کرم شبتاب هستم،
عاشق رقصیدن دو مورچه بر کف دستِ یک کودک،
عاشق هر چهار فصل از سال.
اما وقتی آسمان رنگ خاکستری به روی خود می‌پاشد
دل من می‌گیرد
و مهم نیست بهار باشد یا پائیز.
می‌خواهم بدانم دل تو چه وقت می‌گیرد؟
و دیگر اینکه: وقتی آسمان تاریک و غمگین است
آیا باز هم توانا به خواندن چیزی در چشمم هستی؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر