<رفتن دست به خواب> و
<انتظار> را در آبان سال 1385 در بلاگفا نوشته بودم.
انتظار
نه تنها نمیدانست منتظر چه چیزیست، بلکه نمیدانست منتظر چه چیزی هم باید بود!
انتظار معجزهای نداشت، هرچند که چهرهاش طوری دیگر او را نشان میداد، اما زیاد
هم نادان نبود. میدانست در قرنی که او در آن میزیَد معجزه دیگر بیرنگ شده است.
چشم از خواب که میگشود در مخیلهاش <انتظار> خمیازهای میکشید بعد او
را به خود مشغول میساخت.
در بارۀ <انتظار> مطالب زیادی به یاد داشت، بارها شنیده و خوانده بود:
"در انتظارت ستارهها را میشمارم تا کور شوم"، "انتظار تلخترین دارو
است"، "انتظارش بعد از سالها برآورده گشت و از خوشحالی افتاد و جان سپرد"،
"چون انتظار دیدن معشوق با کسِ دیگر را نداشت، بنابراین خود را کشت."
نه تنها او این انتظارات را نداشت بلکه تقریباً تمامیِ انتظاراتی را که از کودکی
تا حال میشناخت برایش عجیب و غریب به نظر میآمدند. او حتی انتظار برنده شدن در لاتاری
را هم نداشت، اما چشم که از خواب میگشود گرفتار انتظار میگشت بدون آنکه بداند منتظر
چه چیزی باید باشد.
"شاید از این حال من خندهات
بگیرد و یا با تعجب بگوئی: <عجب، چه بد احوالیست این وضع.>
در هر صورت باید در
این وضع قرار بگیری تا متوجه شوی چه مقاومتی برای ادامه دادن به زندگی در خود نهان
داری!"
نمیخواستم تو حرفش بدَوَم، ولی دست خودم نیست، من همیشه بعد از اولین جامِ شراب
سری به دستشوئی میزنم. نیمی از جامِ دومَم خالی شده بود که متوجه شدم باید به دستشوئی
بروم و خجالتزده گفتم: "دوست عزیز، یادت بمونه تا کجا تعریف کردی، من میرم دستشوئی
و زود برمیگردم."
تا رسیدن به دستشوئی به این فکر میکردم که چگونه میتوانم خود را در وضعیت او قرار دهم
تا بتوانم متوجۀ حال و احوالش گردم!
من نه شناختی از او داشتم، نه فرصت کرده بودم سؤالی از وی کنم، و هنوز بیش از
یک ربع نمیگذشت که ناگهان متوجه حضورش در کنار میزِ دو نفرهای که من نشسته بودم شدم.
او بدون گرفتن اجازه و پرسیدن اینکه آیا صندلی رزرو شده است یا نه آنجا نشست
و بعد از سفارش شراب رو به من کرد و گفت: "خوشحالم از زیارتتون، اسم
من مانی است" و شروع کرد به تعریف از حال و احوالش.
من ابتدا خودم را به خواندن مشغول ساختم، اما او همچنان تعریف میکرد، بنابراین
برای اینکه بیادبی نکرده باشم دست از خواندن کشیدم، به نشانۀ اظهار ادب جرعهای شراب
به سلامتیش نوشیدم و به تعریف کردنش گوش سپردم.
من در این مدت فقط توانستم بفهمم که زندگیش در انتظار چیزی میگذرد و او نمیداند
آن چیز چه میباشد.
نمیدانم چرا در مواقعیکه به دیوانهای مانند خود برخورد میکنمْ سؤال آزار دهندۀ
"چرا من زندگی میکنم؟" از خاطرم پاک میشود و احساسی خوش و مقاوم مرا به
زندگانی امیدوار میسازد!
***
رفتن دست به خواب
شانهام خورد به تنش
سرم را بالا کردم
چهرۀ زیبایش از سرم هوش پراند
دهان به عذر خواهی گشودم، اما ناخواسته گفتم:
"شما هزاران بار زیباتر از
آنچه میخوانم هستید."
میخندد
به کتابِ در دستم نگاهی میاندازد و در حال رفتن میگوید:
با اینکه کتاب را خوندهام اما به یاد شما امشب آن را باز هم خواهم خواند.
او میرود
من از خواب بیدار میشوم
دستِ زیرِ تن مانده و به خواب رفتۀ من بوی خوش غریبی میداد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر