دستبند طلائی.

مقدمه نویسنده
فرزندان عجیب و غریب تخیلاتم لخت و نزدیک به هم در گوشههای تاریک ذهنم چرت میزنند و ساکت انتظار ساعتی را میکشند که هنر لباس واژه بر تنشان کند تا بتوانند با افتخار بر روی صحنه جهان خود را نمایان سازند.
دختر زئوس در محراب اسرارآمیز سر من آبستن میشود و فرزند به دنیا میآورد، بارآور مانند بستر عشق فقرا، مانند والدینی که کودکان بیشتری از آنچه قادر به تغذیه کردنشان هستند تولید میکند. او سرم را چنان با مخلوقات فراوانی پر میسازد که نه تلاش من و نه تمام سالهائی که هنوز برایم باقی ماندهاند کفایت خواهند کرد به آنها شکل ببخشد.
من گاهی احساس میکنم که چطور آنها خود را در من حرکت میدهند ــ لخت و بیشکل، نامنظم و مغشوش در کلافی غیر قابل توصیف ... احساس میکنم که چطور آنها زندگی میکنند، یک زندگی تاریک و عجیب، مانند زندگی هزاران بذر در درون زمین، که در صدد هویدا گشتن مدام خود را می‌جنبانند و کش میدهند و با این حال برای رسیدن به سطح نیروی ضروری را نمییابند تا توسط بوسه خورشید خود را به شکوفه و میوه تغییر دهند.
آنها با من از بین میروند، آنها محکوم شدهاند همراهی‌ام کنند و با من به گور سپرده شوند، ردپائی که آنها از خود برجای میگذارند از ردپائی که یک رؤیای نیمهشب برجای میگذارد و صبح روز بعد آدم هیچ چیز از آن نمیداند بیشتر نمیباشد. گاهی غریزه زندگی در آنها در نزد چنین فکر وحشتناکی به خشم میآید؛ البته در سکوت، اما تحت فشار وحشتناکی شتابان راهی جستجو میکنند تا آنها را از تاریکیای که در آن میزیند به سمت نور هدایت کند. اما آه! در میان دنیای تفکر و دنیای شکل بخشیدن پرتگاهی عمیقاً خمیازه میکشد که فقط واژه میتواند بر روی آن پل بزند. و واژه، خجالتی و تنبل، در کمک کردن به آنها امتناع میورزد. آنها پس از کشتی گرفتن بی‌فایده، گُنگ، غمگین و ضعیف دوباره در انجماد سابق خویش غرق میشوند، یا مانند برگهای پژمرده و حیران وقتی باد آنها را خسته و ضعیف میسازد در شیارهای راه میافتند ...
شورشهای کودکان انقلابی ذهنم برخی از تبهای بالایم را توضیح میدهد؛ آنها دلایل شناخته شده علمی هیجانات و خستگیهایم نیستند. من تا حال تحت چنین شرایطی با عذاب فراوان در حال حمل کردن این طوفان مخفی در سرم در میان انبوه بزرگِ جمعیتی بیتفاوت زندگی کردهام. و هنوز هم اینچنین در حال زندگی کردنم ... اما از آنجا که برای همه چیز یک هدف قرار داده شده است بنابراین این هم باید یک بار به پایان برسد.
بیخوابی و قدرت نیروی تخیل در یک زناشوئی عحیب به خلق کردن ادامه میدهند. مخلوقشان به هم فشرده شده مانند گیاهان پژمردهُ گلدان برای آن تلاش میورزند تا هستی رویائی خود را بگسترانند و با هر اتم از حافظه به نزاع برمیخیزند، طوریکه انگار این عصاره ناکافیِ یک خاک خشک میباشد ... آدم برای تخلیه آبهای عمیق باید یک کانال بگشاید؛ وگرنه عاقبت آنها توسط چشمههای زندگی روز به روز افزایش یافته و سد را میشکنند.
و بنابراین: بروید! بروید و تنها زندگیای را که من قادر به بخشیدن به شماها هستم زندگی کنید. ذهن من شماها را تا جائی که ملموس گردید تغذیه خواهد کرد. او به شماها ــ اگر هم فقط مندرس، اما به قدر کافی لباس خواهد پوشاند، برای آنکه شماها برای برهنگیتان از شرمندگی بینیاز شوید. با کمال میل میخواهم برای هر یک از شما لباسی شگفتانگیز از واژههای زیبا ببافم که بتوانید خود را در آن مانند یک پالتوی بنفش شاهانه با افتخار بپوشانید. با کمال میل میخواهم قالبی که باید شماها را در بر گیرد به بهترین نحو تکمیل سازم، همانطور که آدم ظرف طلائی مخصوصِ جا دادن اسانسی گرانبها را حکاکی میکند. اما این متأسفانه برایم شدنی نیست ...
روا نیست در این کار متوقف شوم ــ زیرا من باید عاقبت به آسایش برسم! همانطور که آدم بدن را به رگ وامیگذارد، وقتی خون در فراوانی از میان رگهای متورم به سرعت در حرکت است، بنابراین من هم باید برای مغزم راحتی ایجاد کنم: مغزم نمیتواند تمام این چیزهای عجیب را دیگر درک کند.
بنابراین همینجا بمانید ــ مانند دنباله نوری که مسیر یک ستاره ناشناخته دنبالهدار میکشد ... مانند اتمهای پراکنده یک سیاره در هنگام پیدایش که مرگ آن را در جهان هستی در هم شکسته است، قبل از آنکه خالقش در حال جدا ساختن نور از تاریکی هنوز قادر به بیان "نور بگرد!" گشته باشد.
من نمیخواهم که شماها در شب وقتی من بیخواب دراز میکشم در کنار چشمانم رقص کنان بگذرید و از من با اشارات و پیچ و تاب دادن به خود ملتمسانه درخواست کنید که شماها را از مرزِ دوزخی که در آن مانند سایههایِ عالم اموات ناتوان میگردید نجات دهم و به زندگی واقعی هدایت کنم. من نمیخواهم که همزمان با درهم شکستن این ساز قدیمی و تَرک خوردۀ چَنگ همچنین تمام طنینهائی که هنوز ناشناخته در شماها چرت میزنند از دست بروند. من مایلم خود را اندکی با جهانی که مرا احاطه کرده است سرگرم سازم؛ وقتی ابتدا با شماها تمام شده باشم میتوانم چشمها را از آن جهانِ دیگر که در سرم حمل میکنم برگردانم ...
عقل سلیم سالمی که سد برای رؤیا میسازد به تدریج گندیده خواهد گشت و مردم سرزمینهای مختلف خود را مخلوط میکنند و مغشوش میسازند. اغلب برایم زحمت زیادی دارد که تشخیص دهم چه چیز را در خواب دیدهام و چه چیز را واقعاً تجربه کردهام. تمایلم خود را بین چهرههای رؤیائی و مردم زنده تقسیم میکند. حافظهام نام زنانی را که مردهاند و روزهائی را که در کنارشان چیزی رخ داده است ردیف می‌سازد، ردیفی از زنان و روزهای رنگین و درهمی که بجز در تخیلم هرگز وجود نداشتند. این باید عاقبت به پایان برسد؛ و به این خاطر من شماها را از سرم میرانم برای حالا و همیشه!
اگر مردن خوابیدن است، بنابراین میخواهم در شبِ مرگ آرام بخوابم: من نمیخواهم که شماها مانند یک بختک شریر در حال لعنت من بر روی سینهام اردو بزنید، من باید قبل از به دنیا آمدنتان شماها را به نیستی لعنت میکردم. بنابراین بروید بیرون و داخل جهانی شوید که در آغوشش شماها زاده گشتهاید، و به عنوان انعکاس در آن باقی بمانید که شادیها و رنجهایش، امیدها و نبردهایش وقتی بر روی زمین قدم گذارد خود را در یک روح می‌یافتند.
شاید به زودی باید بقچهام را برای سفر بزرگ محکم ببندم، روح میتواند از یک لحظه به لحظهُ بعد خود را از ماده رها سازد تا به کشتزار نابتری صعود کند. و من نمیخواهم وقتی این اتفاق رخ دهد تمام گنجینهام از لباس منجوقدوزی شده و لباس مندرس را مانند یک فروشنده دورهگرد که دارائیهای رنگارنگش را همیشه با خود حمل میکند پیش خود نگاه داشته باشم. من نمیخواهم دیگر آنچه تخیل در اتاقهای زیر شیروانی مغزم در طول زمان ذخیره کرده است را با خود به اطراف حمل کنم ...
مادرید، ژوئن 1868
گ. آ. بکر

دستبند طلائی
I
دختر زیبا بود، چنان زیبا که آدم وقتی او را تماشا میکرد به سرگیجه میافتاد. زیبائیش از آن نوع نبود که ما فرشتگان را تصور میکنیم، با این حال او چیزی مافوق طبیعی داشت ... چیزی جذاب  ــ آن جادوئی را که شیطان شاید با آن این یا آن موجود را مجهز میکند تا او را بر روی زمین ابزار کار خود سازد.
پسر او را دوست داشت. او را با آن عشقی دوست داشت که نه عنان میشناسد و نه هیچ مرزی ... با یک عشقی که بالاترین سعادت را وعده میدهد و عذاب پاداش آن است، ــ به نظر میرسد که سعادت بهشت اما برای پرداخت بدهی یک وامِ خورانده شده به عشاق میباشد.
دختر دمدمی مزاج بود ــ دمدمی مزاج و پرحرف مانند تمام زنان روی زمین.
پسر خرافاتی ــ خرافاتی و شجاع مانند تمام مردان زمانه خود.
نام دختر ماریا آنتونس بود.
پسر پیتر آلفونس از اوریانا نام داشت.
هر دو اهل تولِدو بودند، و هر دو در شهر تولدشان زندگی میکردند.
جزئیات بیشتر در باره این دو نفر به دست ما نرسیده است، زیرا داستان حیرتانگیزی که به آنها مربوط می‌شود چندین سال قبل رخ داده است.
من به عنوان یک وقایعنگارِ حقیقت دوست حتی یک کلمه هم بخاطر توصیف بهتر به آن نخواهم افزود.
II
پسر یک روز دختر را در حال گریستن میبیند و از او میپرسد: "چرا گریه میکنی؟"
دختر چشمهایش را خشک میکند، به او خیره میشود و آه میکشد ــ سپس از نو شروع به گریستن میکند.
در این هنگام پیتر به او نزدیک میشود و دستش را میگیرد. او با آرنج به نردههای پل که به روش معماریِ مراکشی ساخته شده بود و ماریا از آنجا به رودخانه نگاه میکرد تکیه میدهد و یک بار دیگر میپرسد: "چرا گریه میکنی؟"
در زیر آنها رودخانهُ تاقوس غران از میان تنگه به خود پیچ و تاب میداد و صخرههائی را که بر رویشان شهر سلطنتی خود را بلند ساخته است میشست. خورشید در پشت کوهها پائین میرفت، مه شبانه مانند حجابی از پارچه نازکِ آبی رنگ بالا و پائین میرفت و فقط سر و صدای یکنواخت باد سکوت عمیق را میشکست.
ماریا فریاد میزند: "از من نپرس به چه خاطر گریه میکنم! از من نپرس! من نه میدانم چه جوابی به تو بدهم و نه تو من را درک خواهی کرد. در قلب یک زن آرزوهائی وجود دارد ــ چنان محرمانه و پنهان که فقط یک آهِ آهسته آن را لو میدهد. چنان افکار دیوانهواری از میان سر ما میگذرد که لب جرأت بیان آنها را نمی‌کند! پدیدههای کاملاً غیر قابل درکِ محصولات طبیعت پیچیده ما را هیچ مردی نمی‌تواند تصور کند. بنابراین از تو خواهش میکنم: دلیل گریه کردنم را نپرس! من اگر آن را بگویم تو فقط به من خواهی خندید."
دختر پس از این کلمات دوباره سرش را به زیر میاندازد. پسر اما خواهش و پرسشش را دوباره تکرار میکند.
عاقبت دختر زیبا سکوت خود را میشکند و با صدای کُند و بریده به معشوقش میگوید:
"خب، اگر تو آن را مطلقاً میخواهی ــ این چنان چیزِ دیوانهواری است که به من خواهی خندید! اما این باید برایم بیتفات باشد ... چون تو میخواهی بدانی بنابراین من آن را به تو خواهم گفت.
من دیروز در جشن بخاطر مریم مقدس در کلیسای جامع بودم. مجسمه مریم مقدس بر روی یک پایه طلائی بر بالای محرابِ اصلی در دریائی از شعلهُ هزاران شمع میدرخشید. طنین ارگ در تمام فضای کلیسا منعکس بود و کشیشها <سالوه رجینا> را در گروه کُر میخواندند.
من دعا میکردم و دعا میکردم، کاملاً غرق گشته در افکار پرهیزکارانه. ناگهان بیاراده سرم را بالا آوردم و به محراب نگاه کردم. من نمیدانم چطور شد که چشمانم به مجسمه آویزان ماندند ــ نه، این درست نیست، به مجسمه نه ... به یک شیء که من قبلاً متوجه آن نشده بودم، یک شیء که از آن لحظه به بعد، بدون آنکه بتوانم به خودم توضیح دهم، تمام توجهام را به سوی خود کشانده بود ... نخند! این شیء دستبندِ طلائی بود که مریم مقدس در دستی که فرزند الهیش آرمیده است حمل میکند ...
من تلاش می‌کردم نگاهم را از آن برگردانم و دوباره دعا کنم ــ اما غیر ممکن بود! بیاراده چشمهایم دوباره به سمت دستبند برمیگشت. هزار تراش برلیان‌های دستبند شمعهای محراب را منعکس میساختند و درخشش افسانهواری تولید میکردند. میلیونها جرقههای قرمز و آبی و سبز و زرد رنگِ نور مانند یک گرداب از اتمهای آتش با سوسو زدن و تحرکِ باور نکردنیِ جذابشان به دور سنگها میرقصیدند، مانند رقص دایرهوارِ گیج‌کنندهُ ارواح آتش ...
من کلیسا را ترک کردم و به خانه رفتم؛ اما فکر دستبند از ذهنم بیرون نمیرفت. من برای خوابیدن دراز میکشم ــ اما چرت زدن از من میگریخت. آن فکر تمام شب تعقیبم میکرد. عاقبت نزدیک سحر چشمانم بسته میشوند ــ اما این غیر قابل باور است! حتی در رؤیا یک زن در برابرم ظاهر میشود، ناپدید میشود، دوباره میآید ... یک زن مو خرمائی زیبا که دستبند طلائی را حمل میکرد ... یک زن، بله! چون او مریم مقدسی که من ستایش میکنم و در برابرش زانو میزنم نبود. او یک زن دیگر بود، یک دختر مانند من که نگاهم میکرد و با تمسخر لبخند میزد ... و به نظر میرسید که با نشان دادن دستبند می‌گوید: <این را میبینی؟ میبینی که چطور مانند یک شبنم یخزده از ستارههائی که از آسمان شبِ تابستان چیده شده باشد می‌درخشد؟ این را میبینی؟ اما این به تو تعلق ندارد، و هرگز و هرگز هم به تو تعلق نخواهد گرفت! احتمال دارد که بتوانی دستبند زیباتر و باارزشتری تهیه کنی؛ البته اگر اصلاً چنین چیزی پیدا شود. اما این را ــ دستبندی از آتش باشکوه و مستآور ــ، یک چنین دستبندی را، هرگز، هرگز!>
من از خواب بیدار شدم، اما باز هم این فکر عذابم می‌داد. و حالا هنوز هم این فکر شیطانی و دور ناشدنی مانند یک ناخن آتشین در سرم نشسته است، بدون شک به تلقین خودِ شیطان. ــ و تو، تو در این باره چه میگوئی؟ ... تو سکوت میکنی و سکوت میکنی و پیشانیات را چین میدهی ... آیا به دیوانگی من نمیخندی؟"
دست پیتر به دور دسته شمشیرش فشرده میشود. سپس سرش را بلند میکند و کُند میپرسد:
"کدام مریم مقدس این دستبند را دارد؟"
ماریا آهسته میگوید: "مریم مقدس از ساکرامنت!"
جوان با وحشت تکرار میکند: " مریم مقدس از ساکرامنت؟ مریم مقدس کلیسای جامع خودمان؟" و حالت چهرهاش برای لحظهای آینه درونش میگردد که فکر وحشتناکی در آن جرقه میزد.
او در هیجان پُر شوری ادامه میدهد: "آه، چرا یک مریم مقدس دیگر این دستبند را ندارد! چرا اسقف اعظم این دستبد را برای میترای خود ندارد، چرا آن را پادشاه در تاج شاهیاش یا شیطان در پنجههایش ندارد! برای تو من دستبند را میدزدیم ــ اگر هم زندگی یا سعادت ابدیام را از دست بدهم! اما مریم مقدس کلیسای جامع خودمان، قدیس حامی ما ــ من ... من به عنوان یک فرد متولد تولِدو ــ محال است، محال است!"
ماریا تقریباً نامفهوم زمزمه میکند: "هرگز این دستبند از آن من نخواهد گشت! هرگز ..."
و دوباره شروع به گریستن میکند.
پیتر احمقانه به جریان آب خیره میشود که غیر قابل توقف از کنار نگاه سرگردانش به شدت میگذشت و خود را با سر و صدای بلندی در پای صخرههائی که شهر سلطنتی قدیمی را حمل میکنند خُرد میساخت.
III
کلیسای جامع تولِدو!
یک جنگل از درختان نخلِ گرانیتی غول پیکر را تصور کنید که شاخههای در هم بافته شدهشان یک طاق بزرگ باشکوه تشکیل میدهد که در زیرش موجودات ساختگی و از زندگی تقلید گشتهای ساکن‌اند که توسط جانِ بخشیده گشته از طرف نوابغ به آنها زندگی میکنند.
یک بی‌نظمی غیر قابل فهم از نور و سایه را تصور کنید که در آن اشعههای رنگین پنجرهها خود را با تاریکی شبستان مخلوط میسازند؛ جائیکه نور چراغ‌ها با تاریکی عبادتگاه کوچک مبارزه میکند و خود را در آن گم میسازد.
جهانی از سنگ تصور کنید، نامحدود مانند روح دین ما، تاریک مانند روایتهایش، پر ابهام مانند تمثیلهایش ... اما حتی سپس در اینصورت هم هنوز کوچکترین تصوری از این بنای یادبودِ دائمیِ شوق وفادارانهُ اجداد ما ندارید که بر روی رقابت قرنها و بر روی گنجینه ایمان، الهام و هنرهایشان پاشاندهاند.
در آغوش این کلیسا سکوت ساکن است، جلال، شعر عرفان و وحشت مقدسی که از آستانه خود افکار دنیوی و شوق کم ارزش جهان را دور نگاه میدارد.
بدن ضعیف گشته در هوای پاک کوهها خود را قوی میسازد؛ روحِ دارای ایمان ضعیف در فضای ایمان شفا مییابد. اما هر اندازه هم کلیسای جامع خود را به چشمان ما بزرگ ارائه دهد باز هم هر وقت آدم به فضاهای اسرارآمیز مقدسش وارد میشود: تأثیر هرگز قویتر از آن روزهائی نیست که تمام شکوه مذهبیاش جلوه میکند؛ زمانی که خیمه با طلا و جواهرات، پلههای محراب با فرش و ستونها با پارچههای ارزشمند پوشانده میشوند.
سپس وقتی هزاران چراغ نقرهای در حال پرتو افکنیِ سیلی از نور روشناند؛ وقتی ابرهای صمغ کُدُر در هوا عبور میکنند؛ وقتی صدای آواز گروه کر و هماهنگی ارگ و طنین ناقوسهای کلیسا ساختمان را از عمیقترین پایههایش تا نوک آن میلرزاند: ــ سپس ابتدا آدم عظمت بینهایت خدا را احساس و درک میکند، که در آن زندگی میکند، با نفسش به آنجا روح میدمد و با انعکاس مطلق خویش پُر میسازد. ــ
مردم در روزی که صحنه شرح داده شده بین ماریا و پیتر اتفاق میافتد روز تولد مریم مقدس را با شکوه جشن میگرفتند.
جشن کلیسا تعداد زیادی از مؤمنین را جذب کرده بود؛ حالا اما آنها خود را در تمام جهات پراکنده ساخته بودند. چراغها در کلیسا و محرابِ بلند خاموش شده بودند، دربهای عظیم کلیسا در پشت سر آخرین فرد ساکن تولِدو با سر و صدا بسته شده بود که در فضای تاریک کلیسا یک مرد ظاهر میشود. او رنگپریده بود ــ رنگپریده مانند مجسمهُ گوری که او خود را برای تسلط بر هیجانش لحظهای به آن تکیه داده بود. او با احتیاط فراوان پاورچین پیش میرفت و خود را به نردههای محراب نزدیک میساخت. در اینجا نور یک چراغ او را آشکار میسازد ــ او پیتر بود!
چه اتفاقی بین دو عاشق رخ داده بود که او عاقبت تصمیم به عملی ساختن فکری گرفت که تنها اندیشیدن به آن از وحشت مو بر تنش سیخ ساخته بود؟ هیچکس نمیتوانست آن را بداند.
به هر حال او آنجا بود ... آنجا بود تا تصمیم جنایتکارانهاش را عملی سازد. در نور کمِ نگاهش، در زانوی لرزانش، در قطرات درشت جاری عرق از پیشانیش میشد خواند چه قصدی دارد ...
کلیسا تنها بود، کاملاً تنها و غوطهور گشته در یک سکوت عمیق.
فقط آدم گاه به گاه صداهای مغشوشی میشنید: احتمالاً صدای چوبها یا زمزمههای باد یا ــ چه کسی میداند؟ ــ شاید چیز بیشتری از یک تخیل نباشد که در اثر هیجانی شدید چیزی که اصلاً آنجا نیست را میشنود، میبیند و احساس میکند ... اما نه! حالا اما واقعی بود: گاهی نزدیک، گاهی دور، گاهی در پشت و گاهی در کنار خود چیزی مانند هق هق گریه‌ای مهار گشته میشنید، مانند خش خش کردن لباس، مانند انعکاس گامهائی که بیوقفه میآمدند و میرفتند.
پیتر بر خود مسلط میگردد و به راهش ادامه میدهد. او به نرده میرسد و از اولین پله به سمت سالن اصلی عبادتگاه بالا میرود.
در این سالن مقبره پادشاهان قرار دارند و مجسمههایشان در اطراف دیوارها با دستِ بر روی دسته شمشیر قرار داده چنین به نظر میرسند که انگار روز و شب از این جایگاه مقدس که در تاریکیاش به یک استراحت ابدی مشغولند محافظت می‌کنند.
او آهسته میگوید "به پیش!" و سعی میکند به رفتن ادامه دهد، و نمیتوانست. طوری بود که انگار پاهایش در کف عبادتگاه گیر کرده‌اند. او به کف عبادتگاه نگاه میکند ــ و موهایش از وحشت سیخ میشوند: کاشیهای کلیسا سنگهای پهن و تاریک قبر بودند!
برای یک لحظه به نظرش اینطور میرسد که انگار یک دست سردِ بدون گوشت با قدرت تسخیرناپذیری او را در آن محل محکم نگاه داشته است. چراغهای در حال مرگ که در پسزمینه مانند ستارههای گمشده در تاریکی چشمک میزدند در مقابل چشمانش میرقصیدند. و مجسمهُ گورها و عکسهای محراب میرقصیدند، و در اطراف او کل کلیسا با تمام طاقهای گرانیتی و ستونهای ساخته شده از سنگهای مربع شکلاش میچرخیدند.
پیتر دوباره مانند دیوانهای با تشویش میگوید "به پیش!" و خود را به محراب میرساند، و با زحمت زیادی تا پایه مجسمه مریم مقدس خود را بالا میکشد.
همه چیز در اطراف او توهمات ترسناک زندهای بودند. سایه روشن‌هایِ جزئی و نور نامشخص حتی ترسناکتر از یک تاریکی کامل بودند. فقط ملکهُ بهشت، روشن گشته از نور خفیف چراغی طلائی به نظر مهربان میرسید و ساکت و شاد در میان تمام آن چیزهای وحشتانگیز لبخند میزد.
اما به زودی این لبخندِ بیحرکت که در ابتدا او را آرام ساخته بود یک ترس جدید در او جاری میسازد ــ ترسی عمیقتر و عجیبتر از آنچه او تا حال احساس کرده بود.
اما او دوباره به خودش هشدار میدهد، چشمهایش را میبندد تا دیگر چیزی نبیند، دست را با یک حرکت سریع و متشنج دراز میکند و دستبند طلائی نفیس را که هدیه یک اسقف بود از مچ دست مریم مقدس میکَنَد.
حالا جواهر در اختیار او بود. انگشتان متشنجش آن را با قدرتی خارقالعاده به چنگ گرفته بودند. حالا او فقط احتیاج داشت فرار کند، با جواهر فرار کند ... اما برای این کار باید چشمهایش را میگشود ... و پیتر از این کار وحشت داشت، از تماشا کردن مجسمهُ مریم مقدس میترسید. مجسمههای گور پادشاهان، هیبت شیاطین، سایه های دراز و پرتوهای نور که مانند ارواح سفید رنگِ غول پیکری در اطراف در حرکت بودند و همچنین انعکاس صداهای عجیب و وحشتناک او را به وحشت میانداختند ...
عاقبت او چشمهایش میگشاید و به اطراف نگاه میکند ــ و یک فریاد از لبهایش میگریزد.
کلیسا پر از مجسمه بود، پر از مجسمههائی که با جامههای هرگز دیده نشدهُ بلند بر تن از جایگاهشان در فرورفتگی دیوارها پائین آمده و تمام فضای گستردهُ کلیسا را اشغال کرده بودند و با چشمهای بدون مردمکِ خود به او خیره نگاه میکردند. مقدسین و راهبهها، شیاطین و فرشتهها، راهبان و شهروندان، جنگجویان، زنان شریف و مستخدمین در رقصی دایرهوار در مقابل محراب فشار میآوردند. در برابر پاهای او اسقفان اعظمِ مرمرینی دسته‌جمعی نماز جماعت میخواندند که او آنها را در غیر اینصورت بیحرکت بر روی سنگ گورهایشان دراز کشیده دیده بود. و همه آنها در ازدحامی مغشوش مانند کرمها در یک جسد بسیار بزرگ میلولیدند، یک جهانِ کاملاً گرانیتی از هیولاهای وحشتناک واهی؛ مارمولکها، وزغها و مارها بر روی سنگ قبرها میخزیدند، از ستونها و پردهها بالا میرفتند و خود در کنار طاقها آویزان نگاه میداشتند ...
پیتر نمیتوانست بیشتر از این تحمل کند! درد وحشتناکی در شقیقههایش احساس میکرد. ابری از خون نگاهش را تاریک میسازد. بار دیگر یک فریاد از لبهایش خارج میگردد، یک فریاد طولانی و فوق بشری، و سپس مدهوش از محراب به پائین سقوط میکند.
صبح روز بعد خدمتکاران او را در پای محراب مییابند. او هنوز دستبند طلا را در دست داشت، و وقتی آنها را در حال نزدیک شدن میبیند با خندهای بلند فریاد میزند:
"حالا دستبند مال خود اوست، مال خود او!"
مرد بیچاره دیوانه شده بود.