وقتی که کارآگاه شدم.

من سالها پیش در یک گوشه از واگونِ مخصوص سیگار کشیدن آسوده نشسته بودم. من به عنوان تنها مسافر کوپه برای گذراندنِ وقت ساعتها با لذت یک جلد از شرلوک هولمز میخواندم، و مرتب عمیقتر به دایره ایدههای نویسندهُ باهوش می‌افتادم. من اینطور فکر میکردم که هر انسانی با قوی ساختن قوه ادراکش و درک بهتر رابطه بین چیزها باید قادر باشد از انبوه کوچکترین سرنخها برنده نتایج مهم شود، شاید نبوغ یک کارآگاه در برابر بیتفاوتی کامل ما به مشاهداتمان اصلاً خیلی عجیب نباشد. من تصمیم میگیرم در آینده بیشتر مراقبت کنم، همنوعان را دقیقتر زیر ذرهبین ذهنی قرار دهم، این کار باید اغلب نتایج جالب و غیرمنتظرهای داشته باشد. البته این کار در شلوغی خیابان قابل اجرا نیست. اما کوپه قطار محل آزمایش خوبی خواهد بود؛ اینجا میشود یک مسافر ناشناس را بدون آنکه متوجه شود برای مدتی طولانی مطالعه کرد و از بیان ظاهراً جزئی شخصیتش به شغل و به ویژگیهای واقعیت او پی برد.
من اما، همانطور که قبلاً گفتم، در کوپه کاملاً تنها بودم و هیچ فرصتی برای تحقق اهداف کارآگاهیم نداشتم.
پس از چندین ایستگاه وضع تغییر میکند. دو آقا سوار میشوند و در کنار پنجره مقابل من بر روی نیمکت مینشینند. آنها کمترین توجهای به من نمیکنند، و به نظرم میرسید که این کاملاً در خدمت هدف من است. من آنجا دو سوژه برای زیر نظر گرفتن داشتم، و میتوانستم آزمایشم را بر رویشان انجام دهم. بنابراین در اینجا باید به نشانههای ذهنی فکر می‌کردم!
با هم بودن آن دو آشکار بود. من این را وقتی نتیجه گرفتم که یکی از آنها دو بلیط به مأمور قطار نشان داد. آنها تمایل زیادی به حرف زدن نداشتند، اما پس از چند کیلومتر یک گفتگو در شکل جملات کوتاه که توسط مکثهای قابل توجهای از هم پاره میگشتند شروع میشود. آنها آهسته و محرمانه صحبت میکردند، طوریکه فقط گهگاه یک کلمه بیربط برایم قابل شنیدن میگشت. این برای پروژهام خیلی بهتر بود. من نمیخواستم مستقیماً بدانم، بلکه میخواستم رابطه بین چیزها را درک کنم و حدس بزنم.
یکی از آنها بلوند و باریک اندام بود، صورت صاف اصلاح شدهای داشت و عینک قاب مشگی زده بود، همسایهاش یک شکل ملایم داشت، حالت چهرهاش خیرخواهانه بود و ریش قهوهایِ کوتاه و کمی سفید شدهای به چهرهاش وقار خاصی میبخشید.
همکار؟ همکاران شغلی؟ این قابل پذیرفتن نبود. زیرا آنها به زودی در گفتگو به نقطهای میرسند که منافعشان بحرانی میشود، و آدم میتوانست این را از تأکید بلندتر صدا متوجه گردد. اینجا اما همه چیز در لحن خاموش بیان جریان مییابد، قطعاتِ کوتاهِ گفتگوها به زحمت چیز بیشتری از یک سکوتِ تمدید گشته بود؛ این فرض که آنها سفر تفریحی میکنند نمیتوانست صحیح باشد، و من از آن نتیجه گرفتم که در نجواهای آهستهشان باید رازی نهفته باشد. روش اصول تجربی تا این حد من را پیش برده بود.
من فرد بلوندِ باریک اندام را دقیقتر زیر نظر میگیرم، در مقابل چشم ذهنیام یک ذرهبین بسیار قوی قرار میدهم و خود را در فرم سرش عمیق میسازم. من برای این کار از روش معتبر اپتیک هندسی استفاده کرده و با تخمین نظری خطوط صورت چهره را میکِشم: یک خط را از گوش تا فک بالا، و از آنجا خط دوم را به سمت پیشانی. زاویه هر دو خط در نزد یک فرد معمولیِ اروپائی تقریباً هشتاد درجه است، در نزد فرد مقابلم به زحمت می‌توانستم هفتاد و پنج درجه تشخیص دهم، کاملاً مشکوک! آدم یک پیشانی قوی رو به عقب رفته را معمولاً فقط در نزد نژادهای پایینتر پیدا میکند، یا در نزد نژاد قفقازیِ زمان انحطاط. اتفاقاً من اخیراً نوشتههای لومبروزو را مطالعه کرده بودم و به یادم مانده بود که زاویه کوچک صورت اغلب به عنوان مشخصه نوع افراد تبهکار شیوع دارد.
اما من با این گمانه زنی نمیتوانستم موفق باشم. زیرا اگر فرد بلوند یک تبهکار باشد، بنابراین فرد همراهش، این مرد موقر ریش قهوهای که رفتارش با او محرمانه است هم باید به گروه تبهکاران متعلق باشد، و این کاملاً غیرممکن بود. نه، این سوءظن فقط به فرد بلوند محدود میگشت، به ویژه که او دارای نشانه مشخص استخوانِ برجسته گونه هم بود. اما حالا این سوءظن خود را به ردپای دیگری جهت میدهد. زیرا این انحراف از فرم معمولی فقط در نزد مجرمین بروز نمیکند، بلکه در نزد اشخاصی که جنون‎شان ارثی و یا اکتسابیست هم رخ میدهد. این روان است ــ  تحت شرایط خاص روانِ معیوب ــ که جسم را برای خود شکل میدهد. من این را از آثار گریزینگر، کرافت‎ـ‎ابینگ و روانپزشکان دیگری میدانستم. برای کشف ارتباطات پنهان هیچ چیز بهتر از یک آموزش کامل نیست!
بنابراین حالا من بر روی ردپائی که به دنبالش میگشتم ایستاده بودم؛ البته هنوز کمی سست و نه کاملاً متقاعد گشته، زیرا دریافت‌هایم برای اثبات کافی نبودند. فرد بلوندِ باریک اندام میتوانست به احتمال خیلی زیاد یک دیوانه باشد، بنابراین به سادگی میشد با اطمینان کامل به این نتیجه رسید که همسایهاش پزشک او است. اولاً فرد ریش قهوهای تقریباً مانند یک پزشک دیده میگشت، و دوماً این فرض رفتار آهسته و محرمانه آن دو را توضیح میداد. من خیلی مایل بودم بدانم که آنها به کجا سفر میکنند، چون این میتوانست به حدسی که زده بودم کمک کند. این امکان هم وجود داشت که یک پرستار متخصص بیمار دیوانه خود را به یک آسایشگاه میبرد. اما مقصد آنها برای من به طور موقت در تاریکی میماند.
در این بین تشخیص من توسط بازی عجیب تابش نور در چشمان فرد بلوند میچسبد. من میتوانستم این را از میان عینک دقیقاً دنبال کنم. این آقا اصلاً قادر نبود نگاهش را بر روی شیء مشخصی حتی برای سه ثانیه متمرکز سازد: نگاهش مبهوت بود و دائماً به این سمت و آن سمت حرکت می‌کرد؛ از درِ کوپه به سمت نوک پاهای من، از دسته ترمزِ اضطراری به سمت اهرم شوفاژ و از آنجا به سمت دست همراهش، و در آن حال به نظرم چنین میرسید که انگار مردمک چشمهایش بدون هیچ علت بصری به تناوب تنگ یا گشاد میگردند. همچنین رفتار فرد به اندازه کافی جلب توجه میکرد. حالا او یک جعبه را باز میکند، از داخل آن یک سیگاربرگِ ظاهراً گران قیمت خارج میسازد، آن را روشن میکند و بعد از دو پک از پنجره به بیرون پرتاب میکند. حالا او یک روزنامه از جیب کتش بیرون میکشد و آن را برعکس مقابل چشم نگاه میدارد، تماماً علائم یک اختلال که به تشخیص من باید اسکیزوفرنی یا پارانویا باشد.
او چند بار داخل راهرو میشود تا برای شستن دست به توالت برود. فرد دیگر بطور منظم قدم به قدم همراه او میرفت، و این نشان میداد برایش مهم است که فرد دیگر حتی برای یک لحظه هم بیکنترل نماند. حدس من مرتب به یقین نزدیکتر میگشت و چنین به نظر میرسید که دیگر تردید کردن غیرضروریست.
حالا مأمور قطار میآید تا آن دو را متوجه مقصدشان سازد: "آقایان میخواستند به پیرنا بروند؟ ایستگاه بعدی ــ پنج دقیقه دیگر!"
آیا باید این ندا: "پیرنا" مشکل قضاوت کردن را حل کند؟ آدم از اروپای مرکزی در آنجا چه چیز جستجو میکند؟ این فصل از سال و این آب و هوا برای سفر تفریحی به بخش ساکسونِ سوئیس ابداً مناسب نبود. من سریع کتاب راهنمای سفرم را در دست میگیرم و میخوانم: پیرما ــ کلیسای کاتولیک زیبا ــ بنای یادبود بیسمارک ــ کارخانه ظروف لعابدار فلزی ــ نه، این مکانهای دیدنی به عنوان مغناطیس مسافرتی نمیتوانستند در نظر گرفته شوند. یک سطر بالاتر میخوانم: قصر کوهستانی زونِن‎اشتاین با آسایشگاه روانی استان.
بنابراین چه مبتکرانه اجازه دادم حدس‌هایم از شعاع وسیع تا به مرکز غیر قابل انکار جریان پیدا کند! این یک پیروزی بزرگِ کارآگاهی بود. دیگر لزومی برای پیگیری نمیدیدم و فقط دیرتر از روی یک نیازِ قابل درک به دانستن مطلب به مأمور قطار مراجعه میکنم و او را با یک مشت پول فلزی به صحبت کردن مشتاق میسازم.
"میبخشید، آیا شما میتوانید به من تصادفاً بگوئید آن دو آقائی که در پیرنا پیاده شدند چه کسانی بودند؟"
"من میتوانستم این را به شما بگویم، اما اجازه ندارم. من این را از لوکوموتیوران میدانم که آن دو آقا رسماً معرفی شده‌اند، و چنین چیزی جریان اداریست و باید محرمانه بماند."
من دوباره با یک مشت پول فلزی او را راغبتر میسازم و میافزایم: "در واقع جواب پرسشم را خودم میدانم. من توسط مشاهدات ویژهای به این نتیجه رسیدم که مرد بلوندِ عینکی یک بیمار روانیست و توسط مرد دیگر به تیمارستان زونِن‎اشتاین برده میشود."
مأمور قطار با چشمانی گشاد گشته میگوید: "خدای من! اما شما چه مرد باهوشی هستید. و تقریباً درست هم نتیجه گرفتهاید. بسیار خوب، حالا چون شما ماجرا را میدانید بنابراین جریان دیگر محرمانه نیست: بله این انتقال یک بیمار بود. فقط شما یک اشتباه کوچک کردهاید: مرد بلوندِ عینکی دکتر تیمارستان است؛ و مرد ریش قهوهای در جمجمهاش یک پیچ شل شده است!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر