اوه، ما زنده‌ایم!

بازیگران پیشنمایش
کارل توماس
اوا برگ
ویلهلم کیلمن
آلبرت کرول
خانم ملر
ششمین زندانی
نگهبان راند
ستوان بارون فریدریش
سربازها
زمان: 1919

بازیگران نمایش
کارل توماس
اوا برگ
ویلهلم کیلمن
خانم کیلمن
لوته کیلمن
آلبرت کرول
خانم ملر
راند
پروفسور لودین
بارون فریدریش
گراف لنده
وزیر جنگ
بانکدار
پسر بانکدار
پیکل
خدمتکار در وزارتخانه
نگهبان در تیمارستان
دانشجو فریتس
گرته
اولین کارگر
دومین کارگر
سومین کارگر
چهارمین کارگر
پنجمین کارگر
بازپرس
سرپیشخدمت
مستخدم
تلگرافچی
پادو
منشی
رئیس پلیس
اولین پلیس
دومین پلیس
سومین پلیس
رئیس گروه متفکرین فرهنگی
فیلسوف X
شاعر Y
منتقد Z
مدیر انتخابات
دستیار انتخابات
اولین توزیع کننده برگه رأی گیری
دومین توزیع کننده برگه رأی گیری
سومین توزیع کننده برگه رأی گیری
رأی دهندگان
پیرزن
زندانی N
روزنامهنگاران
خانمها، آقایان، مردم

این نمایشنامه در بسیاری از کشورها بازی می‌شود
هشت سال پس از یک قیام شکست خوردۀ مردمی
زمان: 1927

قابل توجه کارگردان:
تمام صحنههای نمایش بر روی یک داربستِ چند طبقه که در تمام مدت بدون تغییر باقی میماند قابل اجرا هستند. در سالنِ تئاترهائی که امکان پخش کردن فیلم را ندارند قسمتهای سینمائی حذف و یا با عکسهای ساده توسط پروژکتور جایگزین میشوند. برای اینکه سرعت کار قطع نگردد باید در صورت امکان فقط یک استراحت، و در واقع پس از پرده دوم انجام گیرد.

پیشنمایش سینمائی
سر و صدا: ناقوسها اعلام خطر میکنند
نورهای باریک و ضعیف نورافکن
صحنههای یک قیام مردمی
شکست آن
چهرههای بازیگران پیشنمایش گاهی ظاهر میشوند

پبشنمایش
سلول بزرگ زندان
کارل توماس: این سکوت لعنتی!
آلبرت کرول: آیا خوشت میآید آوازهای کلیسائی بخوانیم؟
اوا برگ: در انقلاب فرانسه اشراف در حال رفتن به سمت گیوتین مینوئت میرقصیدند.
آلبرت کرول: حقهبازی رمانتیک. باید شورت‎شان را بررسی میکردند. بوئی که به مشام میرسید نباید رایحه گیاه اسطوخودوس داده باشد.
(سکوت.)
ویلهلم کیلمن: مادر ملر، شما یک پیرزن هستید. شما همیشه سکوت میکنید یا لبخند میزنید ... آیا هیچ ترسی ندارید از ... از ...؟ مادر ملر، (ویلهلم خود را به او نزدیک میسازد) در پاها، این حرارت شدید من را میلرزاند، و در اطراف قلبم یک حلقه یخی خود را میفشرد ... میفهمید. من زن و بچه دارم ... مادر ملر، من خیلی میترسم ...
خانم ملر: آرام پسرم، آرام، این خود را وقتی آدم هنوز جوان است اینطور بد نشان میدهد. بعدها خود را محو میسازد. مرگ و زندگی در هم جریان مییابند. تو از یک زهدان میآئی و به زهدان دیگری کوچ میکنی ...
ویلهلم کیلمن: آیا به زندگی بعد از مرگ اعتقاد دارید؟
خانم ملر: نه، ایمان را معلمان با فحش و کتک از من گرفتند.
ویلهلم کیلمن: هیچکس شما را ملاقات نکرده است. آیا شما خودتان نمیخواهید؟
خانم ملر: شوهر و هر دو پسرم را در جنگ از من دزدیدند. این دردآور بود، اما من پیش خود فکر کردم که زمانهای دیگری میآیند. و برخی از آنها هم آمدند و با از دست رفتند ... دیگران مبارزه خواهند کرد ...
(سکوت)
کارل توماس: گوش کنید! من چیزی دیدم.
اوا برگ: چه دیدی؟
کارل توماس: نه، پهلوی هم قرا نگیرید. چشم‎‎دریده از سوراخ جاسوسی درب نگاه میکند ... ما فرار میکنیم.
آلبرت کرول: آیا لوبیا آبی رنگ مایلید؟
کارل توماس: پنجره را ببینید. آهک کنار آهن شکسته است.
آلبرت کرول: آره، واقعاً.
کارل توماس: آیا این قطعه بزرگِ آهک بطور مصنوعی نشانده نشده است؟ ...
آلبرت کرول: بی تردید.
کارل توماس: آیا میبینید؟
اوا برگ: آره. آره. دیوانه کننده است.
خانم ملر: آره. واقعاً.
ویلهلم کیلمن: نزدیک بود کسی به هدفش برسد ... نه، نمیدونم.
خانم ملر (به ویلهلم کیلمن): چی، بزدل؟
ویلهلم کیلمن: آره، اما ...
کارل توماس: اما یعنی چه؟
آلبرت کرول: شماها میدانید که من بی احتیاط نیستم، اما شب است. ساعت چند است؟
کارل توماس: همین حالا ساعت چهار اعلام شد.
آلبرت کرول: بنابراین نگهبانانِ روز جای نگهبانانِ شب را گرفتهاند. ما در طبقه اول هستیم. اگر بمانیم، میتوانیم به همدیگر در گور دستهجمعی صبح‎ بخیر بگوئیم. اگر فرار کنیم شانسمان ده درصد است. و اگر هم یک به صد باشد باز هم باید ریسک کنیم.
ویلهلم کیلمن: در غیر اینصورت ...
کارل توماس: در هر دو صورت میمیریم ... تو، آلبرت رژه میروی، شش قدم به عقب و شش قدم به جلو، همیشه از پنجره به سمت درب و برعکس. سپس برای ثانیهای سوراخ جاسوسی درب پوشانده میشود و نگهبان در بیرون متوجه نمیشود. هنگام قدمِ پنجم من به سمت پنجره میپرم، با تمام نیرو آهن را جدا میکنم، و سپس خداحافظ پدرخوانده تعمیدی.
اوا برگ: من از خوشحالی میتونم فریاد بکشم! کارل، من تو را تا حد مرگ میبوسم.
آلبرت کرول: دیرتر.
کارل توماس: بذار ببوسد. او خیلی جوان است.
آلبرت کرول: اول کارل بیرون میپرد، اوا نفر دوم، بعد مادر ملر را ویلهلم بغل میکند و به بالا هل میدهد ...
ویلهلم کیلمن: بله، بله ... منظورم فقط این است که ...
خانم ملر: بگذار اول کیلمن برود ... لازم نیست کسی به من کمک کند. من از پس همه شماها برمیام.
آلبرت کرول: حرف نباشه. تو اول میری، بعد کیلمن و آخرین نفر من.
ویلهلم کیلمن: اگر فرار موفق نباشد. ما باید فکر بهتری کنیم.
آلبرت کرول: اگر فرار موفق نباشد ...
کارل توماس: آیا آدم هرگز میداند که فرار موفقیت‌آمیز است یا نه؟ رفیق، باید ریسک کرد! یک انقلابی که جرأت نکند باید پیش مادرش قهوه بنوشید و نه اینکه به تظاهرات خیابانی برود!
ویلهلم کیلمن: بنابراین ما همه از دست رفتهایم. دیگر هیچ امیدی نمیتواند وجود داشته باشد.
کارل توماس: امید، به جهنم! امید به چه چیز؟ حکم اعدام صادر شده است. ده روز است که انتظار اجرای حکم را میکشیم.
خانم ملر: شب گذشته از آدرس خویشاوندانمان پرسیدند.
کارل توماس: پس امید به چه چیز؟ به شلیک توپ و اگر گلوله بد به هدف بخورد به عنوان پاداش شلیک تیر خلاص. پیروزی خوب یا مرگ خوب ــ از هزاران سال قبل راه حل تغییر نکرده است. ویلهلم کیلمن خود را مچاله میسازد.) یا ... آیا اینکه بخاطر عفو التماس کردهای؟ بنابراین قسم بخور که سکوت خواهی کرد.
ویلهلم کیلمن: چرا شماها اجاه میدهید که او به من توهین کند؟ آیا من روز و شب سخت کار نکردم؟ پانزده سال است که برای حزب جان میکنم، و امروز باید بگذارم به من بگویند ... من که صبحانهام را در رختخواب نخوردهام.
خانم ملر: صلح کنید، هر دو نفر شما.
کارل توماس: به دادگاه صحرائی فکر کن. آنها و حکم اعدام را لغو کردن ... این را در یک دیوار بتونی حک کن.
آلبرت کرول: عجله کنید! همه آماده‌اید؟ اوا تو میشمری. دقت کن، کارل ... هنگام پنجمین قدم.
(آلبرت کرول شروع میکند به قدم زدن، از پنجره به سمت در، از آنجا به سمت پنجره. همه در هیجان)
اوا برگ: یک ... دو ... سه ... (کارل توماس به سمت پنجره میخزد.) چهار ...
(سر و صدا در کنار در. در با جیغ باز میشود.)
آلبرت کرول: لعنت!
(نگهبان راند داخل میشود.)
نگهبان راند: آیا کسی مایل است کشیش را ببیند؟
خانم ملر: او چه شرمی باید بکند.
نگهبان راند: خانم پیر، مرتکب گناه نشوید. شما به زودی در برابر قاضی خود خواهید ایستاد.
خانم ملر: من آموختهام که کرمها هیچ مذهبی نمیشناسند. به کشیشتان بگوئید که مسیح نزولخواران را با ضربههای شلاق از معبد میراند. او میتواند این را در صفحه اول انجیلش بنویسد.
نگهبان راند (به ششمین زندانی که بر روی تخت دراز کشیده): و شما؟
ششمین زندانی (آهسته): رفقا ببخشید ... من در شانزده سالگی از کلیسا استعفا دادهام ... حالا ... قبل از مرگ ... وحشتناکه ... رفقا درکم کنید ... بله آقای نگهبان، من میخواهم پیش کشیش بروم.
ویلهلم کیلمن: انقلابی؟ انسان بزدل! پیش کشیش! خدای عزیز من را متدین ساز که به بهشت بروم.
خانم ملر: میخواهی شیطان بیچاره را سرزنش کنی؟
آلبرت کرول: قبل از مرگ ... ولش کنی.
ویلهلم کیلمن: آدم اجازه دارد عقیدهاش را بگوید.
(نگهبان و ششمین زندانی خارج میشوند. درب قفل میشود.)
آلبرت کرول: آیا او ما را لو نخواهد داد؟
کارل توماس: نه.
آلبرت کرول: توجه کنید! حالا نگهبان باید با او برود، بنابراین نمیتواند جاسوسی کند. کارل عجله کن، من به تو کمک میکنم. اینجا، بر روی کوهانم ...
(آلبرت خودش را خم میسازد. کارل بر پشت آلبرت بالا میرود. وقتی او هر دو دست را به سمت لبه پنجره دراز میکند تا میله آهنی را بگیرد، اسلحهها از پائین شلیک میکنند، قطعات شیشه و آهک در سلول پرواز میکنند. کارل توماس از پشت آلبرت کرول میجهد. آنها به همدیگر خیره میشوند.)
آلبرت کرول: زخمی شدی؟
کارل توماس: نه، این چی بود؟
آلبرت کرول: چیز خاصی نبود. آنها پنجره ما را میپابند.
اوا برگ: این ... یعنی ...؟
خانم ملر: یعنی خود را آماده ساختن، دخترم.
اوا برگ: برای ... برای مرگ ...؟ (بقیه سکوت میکنند.) نه ... نه ... (هق هق میکند و میگرید. خانم ملر به سوی او میرود، او را نوازش میکند.)
آلبرت کرول: گریه نکن دختر. یک نفر گفته بود که ما انقلابیون مُردههای در تعطیلات هستیم.
کارل توماس: راحتش بگذار، آلبرت. او جوان است. هنوز هفده سالش نشده. مرگ برایش یک سوراخ سرد سیاه است که باید برای همیشه در آن دراز بکشد. و بر بالای گورش زندگی گرم، مست کننده، رنگارنگ و شیرین در جریان است. (کارل توماس در پیش اوا برگ.) دست‌هایت را بده.
اوا برگ: تو.
کارل توماس: اوا، من خیلی دوستت دارم.
اوا برگ: آیا اگر از آنها خواهش کنیم ما را با هم دفن میکنند؟
کارل توماس: شاید.
(آلبرت کرول از جا میجهد.)
آلبرت کرول: این شکنجه لعنتی! پس چرا نمیآیند! من جائی خواندم که گربهها به این دلیل موشها را مدت زیادی تا قبل از کشتن زجر میدهند، چون آنها در وحشت از مرگ بوی خوبی میدهند ... در پیش ما باید دلیل دیگری وجود داشته باشد. چرا آنها نمیآیند؟ چرا این سگها نمیآیند؟
کارل توماس: بله، چرا ما مبارزه میکنم؟ ما چه میدانیم؟ ما می‌گوئیم برای آرمان و برای عدالت. هیچکس چنین عمیق در خود کنکاش نکرده است تا در برابر آخرین دلیلِ لخت سر را خم سازد. اگر اصلاً دلایل آخری وجود داشته باشد.
آلبرت کرول: من درک نمیکنم جامعهای که ما در آن زندگی میکنیم از عرق دستان ما مفتخوری میکند، من این را به عنون پسر شش سالهای میدانستم، وقتی صبحها ساعت پنج صبح از تختخواب بیرون کشیده میشدم تا نان کشمشی توزیع کنم. و من قبل از آنکه بتوانم محاسبه کنم ده ضربدر ده چند میشود میدانستم چه باید اتفاق بیفتد تا بیعدالتی پایان گیرد...
کارل توماس: به اطرافت نگاه کن. چه چیزهائی خودشان را در انقلاب و در جنگ به عنوان آرمان جا میزنند. او از زنش چون روز را برایش شب میسازد فرار میکند، دیگری با زندگی نمیتواند کنار بیاید و لنگ میزند و لنگ میزند، تا اینکه یک چوب زیر بغل مییابد که فوقالعاده به نظر میآید و به او کمی ظاهری قهرمانانه می‌بخشد. نفر سوم فکر میکند میتواند پوستش را که غیر قابل تحمل شده با یک ضربه تغییر بدهد. نفر چهارم به دنبال ماجراجوئی میگردد. همیشه تعداد اندکی هستند که باید از درونیترین اجبار کاری انجام دهند.
(سر و صدا. در با جیغ باز میشود. ششمین زندانی داخل میشود. سکوت.)
ششمین زندانی: رفقا، از من دلخورید؟ من ارشاد نشدم، رفقا ... اما ... این آرامتر میسازد ...
کارل توماس: یهودا!
ششمین زندانی: اما رفقای عزیز ...
آلبرت کرول: دوباره هیچ تصمیمی! دوباره انتظار کشیدن! من مایلم سیگار بکشم، کسی ته سیگار نداره؟
(آنها در جیبهایشان میگردند.)
همه: نه.
کارل توماس: صبر کن ... واقعاً ... من یک سیگار دارم.
همه: بده بیاد! بده بیاد!
آلبرت کرول: کبریت؟
ویلهلم کیلمن: من یکی دارم.
آلبرت کرول: این مشخصه که ما باید آن را تقسیم کنیم.
ویلهلم کیلمن: واقعاً؟
اوا برگ: بله، لطفاً.
کارل توماس: سهم من را میتواند اوا داشته باشد.
خانم ملر: همینطور سهم من را.
اوا برگ: نه، هرکه یک پُک.
آلبرت کرول: قبول. چه کسی شروع میکند؟
اوا برگ: ما قرعه میکشیم.
آلبرت کرول (یک دستمال را به چند قطعه پاره میکند.): هرکه کوچکترین قطعه را بکشد شروع میکند. (همه میکشند.) مادر ملر شروع میکند.
خانم ملر: رد کن بیاد (پک میزند.) حالا نوبت توست. (سیگار را به ویلهلم کیلمن میدهد.)
ویلهلم کیلمن: امیدوارم کسی غافلگیرمان نکند.
آلبرت کرول: میخواهند با ما چه کنند؟ به عنوان مجازات چهار هفته سلول انفرادی! هاهاها. (همه سیگار میکشند، هر نفر یک پک. همدیگر را تیز زیر نظر دارند.) کارل، تو اجازه نداری دو پک بکشی.
کارل توماس: الکی حرف نزن.
آلبرت کرول: مگه دروغ گفتم؟
کارل توماس: بله.
ویلهلم کیلمن (به آلبرت): تو طولانیتر از ما پک زدی.
آلبرت کرول: دهنتو ببند، بزدل.
ویلهلم کیلمن: او من را بزدل مینامد.
آلبرت کرول: در روزهای تصمیم‌گیری کجا میخزی؟ کجا بودی وقتی ما به شهرداری یورش برده بودیم؟ در پشت سر ما دشمنان بودند و روبروی ما گور دستهجمعی؟ کجا خودتو مخفی میسازی؟
ویلهلم کیلمن: آیا من از روی بالکن رستوران برای توده مردم صحبت نکردم؟
آلبرت کرول: بله. زمانیکه ما قدرت داشتیم، اما نه هرگز قبل از آن و سپس سریع به سوی آبشخور میرفتی.
کارل توماس (به آلبرت کرول): تو حق نداری اینطور صحبت کنی.
آلبرت کرول: بچه بورژوا!
خانم ملر: با همدیگر نزاع کنید، پنج دقیقه دیگر در مقابل دیواریم ...
ویلهلم کیلمن: او من را بزدل مینامد! من پانزده سال ...
آلبرت کرول (ادایش را درمیآورد): پانزده سال ... ارباب ... همراه شماها تیرباران شدن هیج افتخار بزرگی نیست.
اوا برگ: اَه!
کارل توماس: بله، اَه.
آلبرت کرول: اَه یعنی چی! با فاحشهات در یک گوشه دراز بکش و براش یک بچه درست کن. بعد بچه میتواند در گور بخزد و با کرمها بازی کند.
(اوا برگ فریاد میکشد. کارل توماس به روی آلبرت کرول میپرد.)
ششمین زندانی (در حال از جا پریدن): خدای آسمان، آیا این اراده توست؟!
(آن دو گلوی همدیگر را گرفتهاند، سر و صدا. درب سلول با جیغ باز میشود. آنها همدیگر را ول میکنند.)
نگهبان راند: آقای ستوان الساعه میآید. شماها باید آماده باشید. (میرود.)
(آلبرت کرول به سمت کارل توماس میرود، او را در آغوش میگیرد.)
آلبرت کرول: کارل، آدم هیچ چیز از خودش نمیداند. این آدمِ چند لحظهِ قبل من نبودم، واقعاً من نبودم. با من دست بده اوا کوچولو.
کارل توماس: ده روز است که انتظار مرگ را میکشیم. این ما را مسموم ساخته است.
(سر و صدا. درب سلول با جیغ باز میشود. ستوان و سربازها داخل میشوند.)
ستوان بارون فریدریش (به آلبرت کرول): بلند شوید. به نام رئیس جمهور. حکم اعدام به صورت قانونی صادر گشت. (مکث.) رئیس جمهور به نشانه شفقت و نشان دادن خواستش برای آشتی رأی دادگاه را لغو و شماها را عفو نمود. محکومین در بازداشت نگاه داشته میشوند و باید بلافاصله به بازداشتگاه نظامی منتقل شوند. به استثنای ویلهلم کیلمن.
(کارل توماس شیهه کشان میخندد.)
اوا برگ: کارل، تو خیلی وحشتناک میخندی.
خانم ملر: از شادی.
ستوان بارون فریدریش: مرد، نخندید.
اوا برگ: کارل! کارل!
آلبرت کرول: او از روی سرگرمی نمیخندد.
خانم مِلر: خوب بهش نگاه کنید. او دیوانه شده است.
ستوان بارون فریدریش (به نگهبان): او را پیش دکتر ببرید.
(کارل توماس بیرون برده میشود. اوا برگ او را همراهی میکند.)
آلبرت کرول (به ویلهلم کیلمن): فقط تو میمانی. ویلهلم من را ببخش. ما تو را فراموش نمیکنیم.
خانم ملر (در حال خروج به آلبرت کرول): عفو. چه کسی فکر میکرد که آقایان چنین احساس ضعف کنند.
آلبرت کرول: یک نشانه بد. چه کسی فکر میکرد که آقایان چنین احساس ضعف کنند.
(بجز ستوان بارون فریدریش و ویلهلم کیلمن همه خارج میشوند.)
ستوان بارون فریدریش: رئیس جمهور با درخواست عفو شما موافقت کردند. او باور میکند که شما برخلاف ارادهتان به صفوف شورشیان پیوستهاید. شما آزاد هستید.
ویلهلم کیلمن: با تشکر از شما، آقای ستوان.

میانپرده سینمائی
در پشت صحنه
گروه کر (ریتم به تدریج بلند میشود، ریتم فروکش میکند):
سال جدید مبارک! سال جدید مبارک! خبر فوری! خبر فوری! بزرگترین حادثه! خبر فوری! خبر فوری! بزرگترین حادثه!

بر روی پرده فیلم: صحنههائی از سال 1927ــ 1919
در بین آن: کارل توماس با روپوش در سلول یک تیمارستان به این سمت و آن سمت میرود
1919: معاهده ورسای
1920: آشفتگی بازار سهام در نیویورک
مردم دیوانه میشوند
1921: فاشیسم در ایتالیا
1922: گرسنگی در وین
مردم دیوانه میشوند
1923: تورم در آلمان
مردم دیوانه میشوند
1924: مرگ لنین در روسیه
یادداشت سرمقاله روزنامه: امشب خانم لوئیزه توماس فوت کردند ...
1925: گاندی در هند
1926: جنگ در چین
کنفرانس رهبران اروپائی در اروپا
1927: صفحه یک ساعت
عقربههای ساعت به جلو حرکت میکنند. ابتدا آهسته ... سپس سریعتر و سریعتر ...
سر و صدای ساعتها

پرده اول
صحنه اول
دفتر کار در یک تیمارستان
نگهبان در کنار کمد. پروفسور لودین در کنار پنجره نردهکشی شده.
نگهبان: یک شلوار خاکستری. یک جفت جوراب پشمی. لباس زیر احتیاج نداشتید با خودتان همراه بیاورید؟
کارل توماس: من نمیدانم.
نگهبان: که اینطور. یک جلیقه سیاه. یک ژاکت سیاه. یک جفت کفش. کلاه نیست.
پروفسور لودین: و پول؟
نگهبان: پول هم نیست، آقای دکتر.
پروفسور لودین: خویشاوندان؟
کارل توماس: دیروز به من اطلاع داده شد که مادرم سه سال پیش مرده است.
پروفسور لودین: این برایتان دشوار خواهد بود. امروزه زندگی سخت است. آدم برای جلو رفتن باید از آرنجش استفاده کند. مأیوس نشوید. زمان مشاور خوبی است.
نگهبان: تاریخ مرخص شدن 8 مه 1927.
کارل توماس: نه!
پروفسور لودین: چرا، چرا.
کارل توماس: 1927؟
پروفسور لودین: شما حدود هشت سال نزد ما در پانسیون بودید. به شما لباس پوشاندند، غذا دادند و مراقبت کردند. بدون هیچ کمبودی. شما میتوانید به خودتان بنازید که موردِ بالینی عجیب و غریبی بودهاید.
کارل توماس: انگار همه چیز خاموش شده است. اما ... چیزی به یاد میآورم ...
پروفسور لودین: چه چیز را؟
کارل توماس: کنار یک جنگل. درختهای قهوهای رنگ آلش مانند نیزه به سمت آسمان بالا رفته بودند. جنگل با هزاران خورشید کوچک و بسیار لطیف در رنگ سبز برق میزد. من می‌خواستم با اشتیاقی سوزان داخل جنگل شوم. موفق نمیشدم. تنه درختان با عصبانیت من را مانند یک توپ لاستیکی به عقب پرتاب میکردند.
پروفسور لودین: ایست! مانند یک توپ لاستیکی. چه تداعی معانی جالبی. گوش کنید، اعصابتان حقیقت را تحمل میکند. جنگل: سلول انفرادی. تنه درختان: دیوارهای لاستیکی با بالاترین کیفیت. بله، من به یاد میآورم، هر سال یک بار شروع میکردید به خشمگین شدن. باید شما را از دیگران مجزا نگه میداشتند. همیشه در یک روز از سال. نشانهای از یک بازده عالی بالینی.
کارل توماس: در چه روزی از سال؟
پروفسور لودین: در روزیکه ... خب، خودتان که خوب میدانید.
کارل توماس: در روز عفو ...
پروفسور لودین: شما همه چیز را به یاد میآورید؟
کارل توماس: بله.
پروفسر لودین: به این خاطر هم شما مداوا شدهاید.
کارل توماس: چند دقیقه انتظار مرگ را کشیدن مهم نیست ... اما ده روز. ده بار بیست و چهار ساعت. هر ساعت شصت دقیقه. هر دقیقه شصت ثانیه. هر ثانیه یک قتل. هزار و چهار صد و چهل قتل در یک روز. شبها! ... من از عفو متنفرم. من از رئیس جمهور متنفرم! فقط یک رذل میتوانست چنین عمل کند ...
پروفسور لودین: آرام، آرام. شما دلایل زیادی برای شاکر بودن دارید ... در اینجا آدم کلمات خشن را بد نمیفهمد. اما در بیرون ... شما میتوانید دوباره به جرم اهانت به رئیس‎ جمهور به یک سال زندان محکوم شوید. عاقل باشید. شما باید از این کارها خسته شده باشد.
کارل توماس: شما باید هم اینطور صحبت کنید، چون شما به آقایان تعلق دارید.
پروفسور لودین: به گفتگو پایان دهیم. اینکه شما در تیمارستان بودهاید نباید شما را افسرده سازد. در واقع اکثر انسانها برای تیمارستان آمادگی دارند. اگر من هزار نفر را آزمایش کنم باید نهصد و نود و نه نفر را اینجا نگاه دارم.
کارل توماس: چرا این کار را نمیکنید؟
پروفسور لودین: دولت هیچ علاقهای به این کار ندارد. بر عکس. انسانها با یک درجه از دیوانگی شوهران خوبی میشوند. با دو درجه از دیوانگی اجتماعی میشوند و شوخیهای احمقانه نمیکنند. من خوبی شما را میخواهم. پیش یکی از دوستانتان بروید.
کارل توماس: کجا ممکن است آنها غیبشان زده باشد؟
پروفسور لودین: شماها آن زمان در سلول زندان چند نفر بودید؟
کارل توماس: پنج نفر. فقط یک نفر به نام ویلهلم کیلمن عفو نشد.
پروفسور لودین: او عفو نشد؟ هاهاها! او اسب مؤفقیت را باهوشتر از شما چهار نعل میتازاند!
کارل توماس: من شما را نمیفهمم.
پروفسور لودین: شما من را خواهید فهمید. فقط بروید پیش او. او میتواند به شما کمک کند. البته اگر بخواهد به شما کمک کند و اگر بخواهد شما را بشناسد.
کارل توماس: او هنو زنده است؟
پروفسور لودین: شما معجزه خود را تجربه خواهید کرد. دستورالعمل عالی برای شما. من شما را از نظر بالینی شفا دادهام. ایدههای شما را ممکن است که او شفا دهد. بروید به وزارت کشور و بپرسید کجا میتوانید آقای کیلمن را ببیند. در این راه موفق باشید.
کارل توماس: خداحافظ آقای دکتر. خداحافظ آقای نگهبان ... اینجا بوی شدید گل یاسِ درختی میدهد. آه بله، بهار است. درست است، بیرون جلوی پنجره درختهای آلش رشد میکنند ... بدون دیوارهای لاستیکی ...
(خارج میشود.)
پروفسور لودین: نژاد بد.
(تاریک)

میانپرده سینمائی
شهر بزرگ 1927
ترامواها
اتومبیلها
متروها
هواپیماها

صحنه دوم
دو اتاق قابل مشاهده. اتاق انتظار وزیر و اتاق کار وزیر
آدم میتواند بعد از باز شدن پرده هر دو اتاق را ببیند. اتاقی که در آن صحبت نمیشود تاریک باقی‌میماند.
در اتاق کار
ویلهلم کیلمن: من گذاشتم شما را صدا کنند.
اوا برگ: خواهش میکنم.
در اتاق انتظار
پسر بانکدار: آیا او تو را خواهد پذیرفت؟ او هنوز دستور نداده تو را صدا کنند.
بانکدار: منو نپذیره! مگه جرأت می‌کنه.
پسر بانکدار: ما به این وام تا آخر ماه نیازمندیم.
بانکدار: چرا شک داری؟
پسر بانکدار: چون او هر دو بار شانس را رد کرد.
بانکدار: من خشن رفتار کردم.
در اتاق کار
ویلهلم کیلمن: شما به هیئت مدیره انجمن کارمندان زن تعلق دارید؟
اوا برگ: بله.
ویلهلم کیلمن: آیا شما بعنوان سکرتر در اداره مالیات کار میکنید؟
اوا برگ: بله.
ویلهلم کیلمن: دو ماه میشود که نام شما در گزارشات پلیس نقش قابل توجهای بازی میکند.
اوا برگ: من نمیفهمم.
ویلهلم کیلمن: شما کارگران زن کارخانههای شیمائی را تحریک میکنید که به اضافه‌کاری تن ندهند.
اوا برگ: من از حقوقی که در قانون اساسی به ما داده شده است دفاع میکنم.
ویلهلم کیلمن: قانون اساسی برای زمانهای آرام در نظر گرفته شده است.
اوا برگ: آیا ما در زمان آرامی زندگی نمیکنیم؟
ویلهلم کیلمن: دولت به ندرت زمانهای آرام میشناسد.
در اتاق انتظار
بانکدار: قبل از اعلان تعرفه باید قضیه تنظیم شده باشد. دو اضافه کاری، یا این یا آن.
پسر بانکدار: اتحادیهها تصمیم به هشت ساعت کار گرفتهاند.
بانکدار: آنچه برای دولت صحیح است برای صنایع سنگین ارزان تمام خواهد شد.
پسر بانکدار: آدم باید نیم میلیون کارگر را بیکار کند.
بانکدار: مهم نیست. آدم با یک ضربه دو مگس خواهد کشت. اضافه‌کاری و کاهش دستمزد.
در اتاق کار
اوا برگ: من یکی از مخالفین جنگ هستم. اگر قدرت داشتم کارخانههای شیمیائی بسته میشدند. این کارخانهها چه میکنند؟ تولید گاز سمی!
ویلهلم کیلمن: این نظر شخصی شماست و برای من جالب نیست. من هم جنگ را دوست ندارم. آیا شما این اعلامیه را میشناسید؟ آیا شما نویسننده آن هستید؟
اوا برگ: بله.
ویلهلم کیلمن: شما به عنوان کارمند دولت وظایف خود را زیر پا میگذارید.
اوا برگ: یک زمانی شما هم همین کار را میکردید.
ویلهلم کیلمن: دوشیزه، ما یک گفتگوی اداری انجام میدهیم.
اوا برگ: شما در گذشته ...
ویلهلم کیلمن: در زمان حال باقی بمانید. من وظیفه دارم که نظم را برقرار کنم ... دوشیزه برگ عزیز، حالا عاقل باشید. میخواهید لجبازی کنید؟ دولت هنوز هم جمجمه سختتری دارد. من از شما هیچ چیز بدی نمیخواهم. ما در حال حاضر به اضافه‌کاری نیاز داریم. شما فاقد دانش عملی هستید. برای من واقعاً خجالتآور است که بر علیه شما اقدام کنم. من شما را از گذشته میشناسم. اما من باید این کار را میکردم. واقعاً. عاقل باشید. آیا این قول را به من میدهید ...
اوا برگ: من هیچ قولی نمیدهم ...
در اتاق انتظار
پیکل (که از شروع صحنه ناآرام به این سمت و آن سمت میرفت در مقابل بانکدار متوقف میشود): ببخشید آقا ... من از شهر هولتسهاوزن هستم. آیا شما این شهر را میشناسید؟ البته ساخت راهآهن باید ابتدا در اکتبر آغاز شود. با این حال درشکه هم برای من کافیست. پیش ما یک ضربالمثل وجود دارد ... (بانکدار رویش را برمیگرداند). من البته فکر میکنم که راهآهن ... (چون کسی به او گوش نمیدهد حرفش را قطع میکند، به این سمت و آن سمت میرود.)
در اتاق کار
ویلهلم کیلمن: دولت باید از خود محافظت کند. من موظف نبودم شما را اینجا بخوانم. من میخواستم به شما نصیحت کنم. آدم نباید بگوید که ... فقط شما مسئول هستید. من به شما هشدار میدهم. (با اشاره دست او اوا برگ میرود. ویلهلم کیلمن در کنار تلفن.) کارخانه شیمی ... آقای مدیر؟ ... کیلمن ... چی؟ جلسه کارخانه در ساعت دوازده ... نتیجه را تلفنی به اطلاع من برسانید ... متشکرم ... (تلفن را قطع میکند.)
وزیر جنگ از میان اتاق انتظار میگذرد.
وزیر جنگ: آه، سلام آقای مدیر کل. شما هم اینجا؟
بانکدار: بله، متأسفانه، انتظار بیچاره کننده است ... آقای وزیر جنگ، اجازه میدهید پسرم را معرفی کنم ... جناب فون واندزرینگ.
وزیر جنگ: خوشحالم ... موقعیت پیچیدهای.
پیکل (وزیر جنگ را مخاطب قرار میدهد): آقای ژنرال، منظور من این است، در حقیقت دشمن ... (چون وزیر جنگ به او توجه نمیکند قطع میکند، به گوشهای میرود، از داخل جیبش یک مدال بیرون میآورد، با زحمت و شتابزده آن را به خود وصل میکند.)
بانکدار: آقای ژنرال، شما موفق خواهید شد.
وزیر جنگ: یقیناً. فقط ... من از تیراندازی به مردمی که آدم اول چوب طبلنوازی به دستشان میدهد و بعد از طبل زدنشان جلوگیری می‌کند خوشم نمیآید. این آرمانهای لیبرال از دموکراسی و آزادی مردم ما را خرد میکنند. ما به اقتدار نیاز داریم. به تجربه تقطیر گشته هزاران ساله. این را آدم با شعار رد نمیکند.
بانکدار: حداقل موکراسی، بدون شک معتدل، از یکطرف احتیاج ندارد که لزوماً به حکومت اراذل منجر شود و از طرف دیگر میتواند یک سوپاپ باشد ...
وزیر جنگ: دموکراسی ... حرف چرند. مردم حکومت کنند؟ کجا؟ بنابراین دیکتاتوریِ صادقانه بهتر است. آقای ژنرال، خودمان را گول نزنیم ... آیا همدیگر را فردا در کلوب خواهیم دید؟
بانکدار: با کمال میل.
(وزیر جنگ میرود. گراف لنده تا درب به دنبالش میرود.)
گراف لنده: عالیجناب ...
وزیر جنگ: آه، آقای گراف، احضار شدید؟
گراف لنده: بله، عالیجناب.
وزیر جنگ: حالتان خوب است؟
گراف لنده: همپیمانان منتظرند.
وزیر جنگ: گراف، عجول و بیپروا اقدام نکنید. بدون هیچ حماقتی. زمانهای حملات نظامی پایان یافتهاند. ما میتوانیم به آنچه که میخواهیم برای میهنمان به دست آوریم از راه قانونی برسیم.
گراف لنده: عالیجناب، ما روی شما حساب میکنیم.
وزیر جنگ: آقای گراف با تمام علاقهام به شما ... من هشدار میدهم (وزیر جنگ میرود.)
پیکل (در ژست نظامی): هرچه شما دستور بدهید آقای ژنرال.
(وزیر جنگ، بدون توجه کردن به او خارج میشود.)
بانکدار: آیا چه مدت کیلمن پایداری خواهد کرد؟
پسر بانکدار: چرا توسط واندزرینگ معامله را انجام نمیدهی؟
بانکدار: کیلمن امروز حکم میراند. کار از محکم کاری عیب نمیکند.
پسر بانکدار: کیلمن به گذشته تعلق دارد. کیلمنات را میتوانی در اموال شرکت ورشکستهُ دموکراسی پرت کنی. هوای صنعت را استنشاق کن. من به تو توصیه میکنم که ژتونت را بر روی دیکتاتور ملی بگذاری.
پیکل (گراف لنده را مخاطب قرار میدهد): آیا حضرت آقا میتوانند به من بگویند که ساعت چند است؟
گراف لنده: دوازده و چهارده دقیقه.
پیکل: ساعتها در شهر همیشه جلو میروند. من فکر میکردم که یک شرفیابی در نزد وزیر باید ساعت دوازده ... ساعتها در روستاها همیشه عقب میروند، در نتیجه ...
(چون گراف لنده به او توجه نمیکند حرفش را قطع میکند، به این سمت و آن سمت میرود.)
گراف لنده: شما کیلمن را چه خطاب میکنید؟
بارون فریدریش: طبیعیست، عالیجناب.
گراف لنده: آیا برادر عالیجناب بهتر نیست؟
بارون فریدریش: عزیز من، شما جعبه کهنه بنامید. وقتی به یک انسان یونیفرم بپوشانید، بعد او به درجه سرجوخهای توهین میکند.
گراف لنده: او به ما تعظیم و چاپلوسی خواهد کرد. من ده سال پیش به چنین کسانی فقط با دستکش چرمی دست میدادم.
بارون فریدریش: جوش نیاورید. من میتوانم با ترفندهای دیگری در خدمت باشم. من هشت سال قبل تقریباً او را کنار دیوار گذاشته بودم.
گراف لنده: افسانه جالبی. آیا شما هم آن زمان حضور داشتید؟
بارون فریدریش: نه خیلی کم. در این باره صحبت نکنیم.
گراف لنده: اینکه او با این وجود شما را به وزارتخانه احضار کرده است. همیشه در نزدیک خودش. شما باید اعصابش را خراب کنید.
بارون فریدریش: من حتی وقتی او برای اولین بار به وزارتخانه آمد ترسیدم، تشریفات بزرگ در وزارتخانه، اما من جیک نزدم، چرا باید ماجراهای گذشته را گرم ساخت. آدم باید در اقتصاد مشارکت کند، برای آماده بودن، وقتی دوباره زمانهای دیگری بیایند. او تیز نگاه میکند. از آن روز به بعد یک ترفیع بعد از ترفیع دیگر که توجه را جلب میسازد، اما او هرگز صحبت نمیکند.
گراف لنده: بنابراین یک نوع حقالسکوت؟
بارون فریدریش: نمیدانم. از آب و هوا صحبت کنیم. من شک ندارم که این مردک جاسوسان درجه اول در اختیار دارد.
گراف لنده: برادرها همه چیز را از روی دست ما نگاه کردهاند.
پیکل (بارون فریدریش را مخاطب قرار میدهد): البته همسایه من در هولتسهاوزن میگفت ... پیکل، تو باید برای شرفیابی نزد وزیر برای خودت دستکش سفید بخری. در دولت قدیمی هم همینطور بود، در دولت جدید هم همینطور باقی میماند. مقررات مراسم این را مطالبه میکند. من اما ... من فکر کردم، اگر سلطنت از ما مطالبه دستکش سفید میکرد، حالا باید ما در جمهوری دستکشهای سیاه دست کنیم ... زیرا اتفاقاً! ... چون ما حالا مردان آزادی هستیم ...
(او به دلیل توجه نکردن بارون فریدریش حرفش را قطع میکند، به این سمت و آن سمت می‌رود.)
بارون فریدریش: مردی شایسته، آدم باید این را اذعان کند.
گراف لنده: و رفتار؟
بارون فریدریش: اینکه آیا او مانند ناپلئون در نزد هنرپیشگان درس آموخته باشد را من نمیدانم. در هر حال جنتلمن از سر تا پا. صبح زود در لباس کامل و بی عیب و نقص.
گراف لنده: و از میان کدام شکافهائی این کارگر بوی بد میدهد؟
بارون فریدریش: از میان همه شکافها. شما باید فقط به هر کلمه، هر حرکت و هر قدم کمی بیشتر دقت کنید. مردم فکر میکنند که اگر نزد خیاط درجه یکی فراک برای دوختن سفارش بدهند کار انجام شده است. آنها متوجه نیستند که خیاط درجه یک فقط توسط مشتریان درجه یک کارشان ارزشمند میگردد.
گراف لنده: به هر حال من ترجیح میدادم نزد مادر بزرگِ شیطان غذا بخورم، اگر به من برای منتقل شدن از شهرستان به پایتخت کمک می‌کرد.
بارون فریدریش: مادربزرگی که در نزدش غذا خواهید خورد یک آشپزخانه را هدایت میکند ــ نباید این را خوار شمرد.
گراف لنده: مدت درازی به اندازه کافی در خانه اربابها خدمت کرده است.
در اتاق کار
خدمتکار: همسر و دوشیزه خانم دخترتان مایلند با عالیجناب صحبت کنند. آنها در سالن منتظرند.
ویلهلم کیلمن: خواهش میکنم ده دقیقه صبر کنند. خدمتکار میرود. (تلفن زنگ میزند.) الو. آه شما آقای مشاور. بله، من هستم ... مهم نیست ... اما نه، واقعاً مزاحم من نیستید ... کسادی بازار کارخانههای شیمیائی ... صحنههای جادوئی ... مدیریت شده، البته مدیریت شده ... در پشت آن آدمهای بسیار باهوش مخفیاند. وامهای دولتی را دیروز پذیرفتیم ...؟ چگونه؟ به اتفاق آرا. سه در صدی ... همیشه در خدمتگزاری حاضرم ... خداحافظ آقای مشاور ...
(خدمتکار داخل میشود.)
خدمتکار: خانمها میگویند ...
ویلهلم کیلمن: آنها باید صبر کنند، من کار دارم.
در اتاق انتظار
بارون فریدریش: دخترک گفت خواهش میکنم و زانویش را برهنه ساخت.
گراف لنده: و مادر؟
بارون فریدریش: مادر گفت که این یک رسم بسیار خوبی است و با چهره سرخ شده ساکت شد.
گراف لنده: پایتخت ارزش سختیهای یک بکارت را دارد. چه مدت این ادامه خواهد داشت. به نظر نمیرسد که حکومت کردن برایش آسان باشد.
(کارل توماس داخل میشود. در یک گوشه مینشیند.)
در اتاق کار
(ویلهلم کیلمن زنگ میزند. خدمتکار داخل میشود.)
خدمتکار : عالیجناب ...؟
ویلهلم کیلمن: آقای بارون فریدریش و آقای گراف لنده ...
(خدمتکار تعظیم میکند. خارج میشود.)
در اتاق انتظار
خدمتکار (به گراف لنده و بارون فریدریش): عالیجناب اجازه دادند خواهش کنم ...
بانکدار: ببخشید، آقای عزیز. این کارت را به عالیجناب بدهید. فقط یک دقیقه.
(خدمتکار به اتاق کار میرود. بانکدار و پسرش به دنبال او میروند.)
در اتاق کار
ویلهلم کیلمن: سلام آقای مدیر کل. سلام آقای دکتر. من امروز واقعاً قادر نیستم ...
بانکدار: پس بهتر است که در وقت خلوتتری با هم ملاقات کنیم.
ویلهلم کیلمن: لطفاً.
بانکدار: شب در گراند هتل.
ویلهلم کیلمن: قبول.
(بانکدار و پسرش میروند.)
در اتاق انتظار
خدمتکار (به گراف لنده و بارون فریدریش): عالیجناب اجازه دادند خواهش کنم داخل شوید.
(خدمتکار درب به اتاق کار را باز میکند. گراف لنده و بارون فریدریش داخل میشوند. خدمتکار میخواهد از درب کناری خارج شود.)
کارل توماس: ببخشید.
خدمتکار: عالیجناب مشغول هستند. من نمیدانم که آیا عالیجناب امروز هنوز کسی را بپدیرند.
کارل توماس: من نمیخواهم با وزیر صحبت کنم. من میخواهم پیش آقای کیلمن بروم.
خدمتکار: کس دیگری را برای شوخی احمقانه جستجو کنید.
کارل توماس: رفیق، شوخی ...
خدمتکار: من رفیق شما نیستم.
کارل توماس: آیا آقای کیلمن احتمالاً به عنوان سکرتر پیش آقای وزیر کار میکند؟ وقتی من از آقای کیلمن پرسیدم دربان من را به اتاق انتظار وزیر فرستاد.
خدمتکار: آیا از ماه میآئید؟ میخواهید به من بگوئید که نمیدانید وزیر عالیجناب کیلمن نام دارند؟ در هر حال شما تأثیر بسیار مشکوکی بر جای میگذارید ... من پلیس را خبر میکنم.
کارل توماس: آیا منظور شما یک کیلمن دیگر نیست؟ کیلمنهای زیادی وجود دارند ...
خدمتکار: شما چه میخواهید؟
کارل توماس: من میخواهم با آقای ویلهلم کیلمن صحبت کنم. کیلمن. کـ‎یـ‎لـ‎مـ‎ن.
خدمتکار: بله نام عالیجناب را اینطور مینویسند ...
(خدمتکار میخواهد بیرون برود.)
کارل توماس: کیلمن وزیر؟ ... نه، بمانید صبر کنید. من وزیر را میشناسم. من دوست او هستم. بله، واقعاً، دوست او. ما هشت سال پیش ... صبر کنید ... آیا یک قطعه کاغذ دارید؟ ... مداد؟ من برای وزیر نامم را مینویسم، او فوراً من را خواهد پذیرفت. (خدمتکار مردد.) خوب بدهید دیگر.
خدمتکار: آدم باید با زمانها آشنا باشد.
(او به کارل توماس کاغذ و قلم میدهد. خارج میشود. کارل توماس مینویسد.)
پیکل: به به ... یکی از دوستان وزیر ... گرچه من ... نام من پیکل است ... آه این خدمتکار خشن ... البته آدم باید بر علیه درباریان چاپلوس قدیمی سختتر عمل کند، اما ما جمهوریخواهان میگذاریم هر کاری با ما بکنند ... من برعکس شوخی با دوستتان، با وزیر را فوری فهمیدم ... آدم باید به خودش اجازه یک شوخی کوچک با وزیر را بدهد ... منظورم این است که باید چیزی اتفاق بیفتد ... مثلاً در یک اداره عالی این خدمتکار ... در جمهوری چیزی ضعیف پیش میرود ...
در اتاق کار
ویلهلم کیلمن: آقایان عزیز، آدم باید بداند که چطور با ملتها کنار بیابد.
بارون فریدریش: عالیجناب فکر نمیکنند که آمریکا هیچ علاقهای به جنگ ...
گراف لنده: عالیجناب از نگرش صلحآمیز فرانسه نگرانند ...
ویلهلم کیلمن: چون وزرا از صلح میان خلقها وراجی میکنند و با ایدههای انسانی رژه میروند؟ اما آقایان عزیز، در هر یک از سخنرانیهای وزرا به این دقت کنید که چگونه اغلب چند بار با <صلح ملل> و <ایده انسانی> خود را باد میکنند، من تضمین میکنم که به همان اندازه کارخانههای گازهای سمی و اسکادران هواپیما در هزینه محرمانه رزرو کردهاند، سحنرانیهای وزیران ... آقایان عزیز ...
بارون فریدریش: مردم میگویند که عالیجناب ماکیاول را از نویسندگان محبوب خود میدانند.
ویلهلم کیلمن: ما چه احتیاجی به ماکیاول داریم ... عقل سالم انسان ...
(خدمتکار داخل میشود.)
خدمتکار: آیا خانمها حالا ...
ویلهلم کیلمن: خواهش کنید داخل شوند. (همسر و دختر کیلمن وارد میشوند.) تو آقای بارون را میشناسی ...
بارون فریدریش: عالیجناب ... دوشیزه محترم.
خانم کیلمن: اما مرا مرتب عالیجناب صدا نکنید. شما میدانید که من این را دوست ندارم.
ویلهلم کیلمن: آقای گراف لنده معرفی میکنم: همسرم و دخترم.
گراف لنده: عالیجناب ... دوشیزه محترم.
بارون فریدریش: احتمالاً ما مزاحم هستیم ...
خانم کیلمن: نه، من اتفاقاً برای شما نوشته بودم. من شما را برای یکشنبه دعوت کرده‌ام.
گراف لنده: دستتان را میبوسم.
خانم کیلمن: شاید دوستتان را همراه بیاورید.
بارون فریدریش: عالیجناب، بسیار افتخار میدهند.
لوته کیلمن (آهسته به بارون فریدریش): تو دیروز من را منتظر گذاشتی و نیامدی.
بارون فریدریش (آهسته): اما عزیزم.
لوته کیلمن: دوستت مورد علاقه من است.
بارون فریدریش: من به او تبریک میگویم.
لوته کیلمن: من پرونده تو را خواندم.
بارون فریدریش: کی همدیگر را میبینیم؟
ویلهلم کیلمن: بله، آقای گراف، آدم فقط اجازه دارد انکار کند. تهمت زدنها از چپ ــ من نمیخوانم. تهمت زدنها از راست ــ شما یکی از جوابهای من را دارید. من ویژگیهای مردان رژیم قبل را میشناسم. آدم فقط یک انسان است، ضعفهائی دارد، اما حتی افراطیترین محافظهکار هم نمیتواند من را به فقدان عدالت متهم کند.
گراف لنده: اما عالیجناب ... در محافل ملی از شما قدردانی میکنند.
ویلهلم کیلمن: من امروز برای رئیس بخشتان مینویسم. شما چهار هفته بعد خدمت در وزارتخانه را شروع میکنید.
در اتاق انتظار
کارل توماس (در حال قدم زدن به این سمت و آن سمت): وزیر ... وزیر ...
در اتاق کار
گراف لنده و بارون فریدریش از وزیر خداحافظی میکنند
در اتاق انتظار
بارون فریدریش: من چه گفتم؟
گراف لنده: برادرها ... برادرها ...
(هر دو خارج میشوند)
کارل توماس: این صورت را من دیدهام، کجا؟ (خدمتکار داخل میشود.) بفرما این نامه برای وزیر.
(خدمتکار نامه را میگیرد و آن را به اتاق کار میبرد.)
در اتاق کار
خدمتکار: عالیجناب، یک مرد.
ویلهلم کیلمن: من مایل نیستم ...
(کارل توماس به در میزند و بدون شنیدن پاسخ داخل میشود.)
کارل توماس: ویلهلم! ویلهلم!
ویلهلم کیلمن: شما کی هستید؟
کارل توماس: تو دیگه من را نمیشناسی. آن سالها ... هشت سال ...
ویلهلم کیلمن (به خدمتکار): شما میتوانید بروید.
(خدمتکار خارج میشود.)
کارل توماس: تو هنوز زندهای؟ به من توضیح بده ... ما عفو شدیم. تنها کسی که عفو نشد تو بودی ...
ویلهلم کیلمن: تصادف ... تصادف خوشحال کننده.
کارل توماس: هشت سال ... با دیوارهای محصورتر از گور. من به دکترها تعریف کردم که هیچ چیز را به یاد نمیآورم. آه ویلهلم، با صورت بیدار میدیدم ... اغلب ... اغلب ... تو را مرده میدیدم ... ناخنهایم را طوری در چشم فرو میکردم که خون میجهید ... نگهبانان فکر میکردند من دچار تشنج شدهام.
ویلهلم کیلمن: بله ... آن زمان ... من دوست ندارم یادآوری کنم.
کارل توماس: مرگ همیشه در میان ما چمباته میزند. یکی را علیه دیگری تحریک میکند.
ویلهلم کیلمن: چه کودکانی ما بودیم.
کارل توماس: ساعتها مانند آن ساعات رازداری در زندان. به همین دلیل وقتی شنیدم زندهای پیش تو آمدم. تو میتونی روی من حساب کنی ...
خانم کیلمن: ویلهلم ما باید برویم.
کارل توماس: سلام خانم کیلمن. من اصلاً متوجه شما نشدم. و شما دختر ویلهلم هستید؟ خیلی بزرگ شدهاید؟
لوته کیلمن: همه یک بار بزرگ میشوند، پدر من هم در این بین وزیر شده است.
کارل توماس: ... به یاد میآورید که چگون اجازه داشتید برای آخرین بار شوهرتان را در سلول محکومین به مرگ دیدار کنید؟ من برای شما خیلی تأسف خوردم. باید شما را از سلول با زور بیرون میکشیدند. و دختر در کنار در ایستاده بود و با دستهای نگاه داشته شده در برابر صورت مرتب میگفت: نه، نه، نه.
خانم کیلمن: بله، من به یاد میآورم. آن یک زمان سخت بود. اینطور نیست ویلهلم؟ حالا حال شما خوب است؟ این خوب است. به دیدار ما بیائید.
کارل توماس: متشکرم، خانم کیلمن. (خانم کیلمن و لوته میروند.) آیا این باید باشد؟ که دخترت نقش خانم محترم را بازی میکند؟
ویلهلم کیلمن: چطور؟
کارل توماس: شغل وزارت تو نیرنگ است، اینطور نیست؟ با این حال نیرنگی جالب. در گذشته استفاده از این تاکتیک مجاز نبود. آیا دستگاه به زودی در دستهای ما است؟
ویلهلم کیلمن: تو طوری صحبت میکنی که انگار ما هنوز در دوران انقلاب به سر می‌بریم؟
کارل توماس: چطور؟
وبلهلم کیلمن: از آن زمان. از زمانیکه ما یک مسیر مستقیم را میدیدم ده سال میگذرد، واقعیت سنگدل آمد و آن را خم ساخت. با این وجود به پیش میرود.
کارل توماس: بنابراین تو شغلت را جدی میگیری؟
ویلهلم کیلمن: البته.
کارل توماس: و خلق.
ویلهلم کیلمن: من به خلق خدمت میکنم.
کارل توماس: آیا در گذشته ثابت نمیکردی کسیکه در این دولت بر صندلی وزارت بنشیند، به عنوان همکار سختترین دشمنان شکست خواهد خورد، شکست باید بخورد، بیتفاوت از اینکه آیا اهدافِ خوب او را هدایت میکنند یا نه! 
ویلهلم کیلمن: زندگی طبق تئوریها بازی نمیکند. آدم از تجربههای خود میآموزد.
کارل توماس: کاش تو را کنار دیوار قرار میدادند!
ویلهلم کیلمن: هنوز هم یک رویائیِ پر حرارت. من تو را به خاطر کلماتت سرزنش نمیکنم. ما میخواهیم دموکراتیک حکومت کنیم. پس دموکراسی چه است؟ اراده تمام خلق. من به عنوان وزیر یک حزب را نمایندگی نمیکنم، بلکه دولت را. دوست عزیز، وقتی آدم دارای مسئولیت است چیزها در پائین طور دیگر دیده میشوند. قدرت مسئولیت میآورد.
کارل توماس: قدرت! این چه فایده دارد که تو برای خودت تصور کنی صاحب قدرتی، وقتی خلق قدرتی ندارد؟ من پنج روز به اطراف نگاه کردم. آیا چیزی عوض شده است؟ تو بالا نشستهای و کلاهبرداری را تنظیم میکنی. آیا پی نبرده‌ای که آرمانت را ترک کردهای و بر علیه خلق حکومت میکنی؟
ویلهلم کیلمن: گاهی برای بر علیه خلق حکومت کردن بیشتر از به تظاهرات رفتن شجاعت میخواهد. (تلفن زنگ میزند.) میبخشی ... کیلمن ... اتفاق آرا، امتناع از اضافه کاری کردن ... متشکرم، آقای مدیر ... آیا نام نویسنده اعلامیه مشخص است؟  که اینطور ... یاداشت کنید: کسی که ساعت پنج کارخانه را ترک کند بدون اخطار اخراج است ... خوب، کارخانهها برای چند روز بسته میشوند. با افراد خصوصی معامله می‌کنید. سفارش ترکیه باید انجام شود ... خداحافظ آقای مدیر ... (گوشی را میگذارد. دوباره تلفن میکند.) با پلیس تماس بگیرید ... پروندههای اوا برگ ... سرعت ببخشید ... متشکرم. (گوشی را میگذارد.)
کارل توماس: چه شجاعتی! تو بر روشها مسلطی.
ویلهلم کیلمن: کسی که این بالا کار میکند باید مراقب باشد که ماشین بغرنج دولتی توسط دستان آدم کودنی متوقف نشود.
کارل توماس: آیا زنها برای آرمانهای گذشته تو نمیجنگند؟
ویلهلم کیلمن: آیا باید تحمل کنم که کارگرانِ زن کارخانهای مکانیسم دولت را مختل کنند؟
کارل توماس: اقتدار تو احتمالاً دردآور است؟
ویلهلم کیلمن: آیا باید من خود را بیآبرو سازم؟ آیا باید خود را بیکفایتتر از وزیران رژیم قدیم نشان دهم؟ این اغلب اصلاً راحت نیست ... اگر آدم یک بار موفق نشود، سپس ... ساعتهائی وجود دارند ... شماها آن را ساده تصور میکنید ... آه، شماها چه میدانید؟ ...
کارل توماس: ما چه میدانیم؟ شماها به مرتجعین کمک میکنید.
ویلهلم کیلمن: چرند است. من باید در دموکراسی به حقوق کارفرما همانقدر احترام بگذارم که به حقوق کارگر میگذارم. ما هنوز دولت آینده را نداریم. 
کارل توماس: اما دیگران مطبوعات، پول و اسلحه دارند. و کارگران؟ مشتهای خالی.
ویلهلم کیلمن: آه، شماها همیشه فقط جنگ مسلحانه را میبینید، کتک زدن، چاقو زدن، شلیک کردن. سنگربندی و تظاهرات! خلق کارگر و تظاهرات! ما مبارزه خشونتآمیز را رد میکنیم. ما خستگیناپذیر موعظه کردیم که میخواهیم با اسلحه اخلاقی و معنوی پیروز شویم. خشونت همیشه ارتجاعیست.
کارل توماس: آیا این نظر توده مردم است؟ تو احتمالاً از نظر آنها سؤال نمیکنی؟
ویلهلم کیلمن: توده مردم چه است؟ آیا توده مردم توانست آن زمان کار مثبتی انجام دهد؟ هیچ چیز! فتوای کتک زدن و خراب کردن. ما در هرج و مرج سُر میخوردیم. هر ماجراجوئی یک پُست فرماندهی گرفته بود. مردمی که در تمام زندگیشان کارگران را فقط از بحثهای کافهای میشناختند. بیا صادق باشیم. ما انقلاب را نجات دادیم ... توده ناتوان است و موقتاً ناتوان هم خواهد ماند. توده فاقد هر تخصصی است. چگونه ممکن است یک کارگر در دوران ما بدون آموزش وظیفه رهبری مثلاً یک سندیکا را به عهده بگیرد؟ یا مدیریت یک کارخانه برق را؟ دیرتر ... در دهها ... در صدهها ... از طریق آموزش ... از طریق توسعه ... تغییر خواهد کرد. ما باید امروز حکومت کنیم.
کارل توماس: و من با تو همبند بودم ...
ویلهلم کیلمن: و احتمالاً من را یک <خائن> به حساب میآوری؟
کارل توماس: بله.
ویلهلم کیلمن: آه، دوست عزیز، من به کلمات عادت دارم. برای شماها هر شهروند یک رذل است، یک خونآشام، یک شیطان، چه میدانم دیگر چی. اگر شماها فقط درک میکردید که جهان بورژوائی چه چیزهائی انجام داده و هنوز هم انجام میدهد.
کارل توماس: ایست! تو حرفهایم را پیچ و تاب میدهی. اینکه جهان بورژوائی کارهای قدرتمندی انجام میدهد را من هرگز انکار نکردهام. من هرگز ادعا نکردهام که طبقه متوسط سیاه است مانند کلاغ و خلق سفید است مانند برف. اما چه بر سر جهان آمده است؟ ایدههای ما ایدههای بزرگتری هستند. اگر ما آنها را به مرحله اجرا درآوریم کار بیشتری انجام میگیرد.   
ویلهلم کیلمن: عزیز من، این بستگی به تاکتیک دارد. با تاکتیکِ تو به زودی سیاهترین ارتجاع حکومت میکرد.
کارل توماس: من هیچ تفاوتی نمیبینم.
ویلهلم کیلمن: شماها احتمالاً رد ضربات شلاقی را که کمرهایتان را خونین میسازد فراموش کردهاید؟ شماها مانند کودکان هستید. تمام درخت را خواستن، وقتی آدم میتواند یک سیب داشته باشد.
کارل توماس: تو به چه کسی متکی هستی؟ به بوروکراسی قدیم؟ و زمانی من باور میکردم که اهداف تو صادقانهاند، تو واقعاً چه هستی؟ یک لولوی بیقدرت، یک توپ بازی!
ویلهلم کیلمن: تو اصلاً چه میخواهی؟ فعالیت داخلی اینجا را نگاه کن. ببین چطور درست کار میکند. هرکس کار خود را میفهمد.
کارل توماس: تو به این افتخار میکنی؟
ویلهلم کیلمن: بله، من به کارمندانم افتخار میکنم.
کارل توماس: ما به دو زبان مختلف صحبت میکنیم ... تو قبلاً در تلفن یک اسم را نام بردی.
ویلهلم کیلمن: من در باره مسائل مربوط  به کار صحبت میکردم.
کارل توماس: اوا برگ.
ویلهلم کیلمن: آه او ... او در اداره مالیات کار میکند. خیلی کارم را سخت میکند. این عروسک کوچولو به چه تبدیل شده است.
کارل توماس: او باید امروز بیست و پنج ساله باشد.
ویلهلم کیلمن: من میخواستم از او محافظت کنم، اما او به سمت بدبختی میدود ... من باید به تو خداحافظ بگویم. بفرما بردار. (میخواهد به کارل توماس پول بدهد؛ او آن را رد میکند.) من نمیتوانم تو را اینجا استخدام کنم. برو به اتحادیه. شاید آنجا آشناهای قدیمی را پیدا کنی. من این را حدس میزنم. آدم خیلی مشغول است. آدم روابط را گم میکند. بگذار به تو خوش بگذرد. کارهای احمقانه نکن. ما دارای یک هدف هستیم. فقط مسیرها ... (کارل توماس را به تدریج به اتاق انتظار هل میدهد. چند ثانیه میایستد. ایماء و اشاره.)
در اتاق انتظار
(کارل توماس ساکت و خیره نگاه میکند.)
پیکل (به خدمتکار): آقای سکرتر، آیا حالا نوبت من است؟
خدمتکار: آیا شما وقت گرفته‌اید؟
پیکل: دو روز و نیم با قطار راندهام آقای سکرتر. البته آدم آنجا معجزه خالصش را تجربه میکند. آیا شما هولتسهاوزن را میشناسید؟
خدمتکار: آیا آقای وزیر میدانند؟
پیکل: کار من بخاطر راهآهن در هولتسهاوزن است.
خدمتکار: من خواهم پرسید.
(خدمتکار به داخل اتاق کار میرود.)
پیکل: آقای وزیر حتماً یک مرد بسیار سختگیر است. (کارل توماس جواب نمیدهد!) اگر خدای مهربان یکی را وزیر کرده است، من این را از طرف خودم اینطور تصور میکنم ... (چون کارل توماس جواب نمیدهد پیکل حرفش را قطع میکند، به این سمت و آن سمت میرود.)
در اتاق کار
ویلهلم کیلمن: خب. او را داخل کنید.
(خدمتکار درِ اتاق انتظار را باز میکند.)
خدمتکار: آقای پیکل.
(پیکل داخل میشود.)
پیکل: آقای وزیر، به من افتخار دادند. آقای وزیر من خیلی دلم پر است، البته شما مطمئناً بسیار گرفتار هستید. اما من نمیخواهم وقت شما را بدزدم، آقای وزیر نام من پیکل است. متولد در هولتسهاوزن، منطقه والدوینکل. کار من فقط بخاطر راهآهنی است که شما میخواهید به سمت هولتسهاوزن بکشید، آقای وزیر شما میدانید، در ماه اکتبر ... البته یک ضربالمثل پیش ما وجود دارد: هانس میخواهد دم یک غاز چاق را روغن مالی کند. اما یک چنین غاز چاقی هولتسهاوزن بود. کشتیهای بخاری از آنجا میگذرند، هر هفته یک بار، درشکهُ پست به آنجا میآید، هر روز خدا. من به سهم خودم ... البته من نمیخواهم ادعای بیجا کنم ... آقای وزیر این را بهتر میدانند ... در هر حال مطمئناً این را آقای وزیر نمیدانسته که قطار باید از روی زمین من بگذرد، سپس ... من که مزاحم شما نیستم، آقای وزبر؟
ویلهلم کیلمن: بسیار خوب مرد عزیز، حالا باید راهآهن چه کار کند؟
پیکل: من به همسایهام فوری گفتم، وقتی من درمقابل شخص آقای وزیر بایستم، سپس او خواهد ... البته او چیزی گفت، از دستکش سفید و چنین چیزی ... اما من همیشه فکر میکردم که یک وزیر باید چه چیزهائی را بشناسد! تقریباً آن مقدار که خدای مهربان میشناسد: که آیا برداشت محصول خوب خواهد شد، که آیا جنگ خواهد شد، که آیا قطار از روی زمین من باید بگذرد ... بله، یک چنین وزیری ... آه، من فقط بخاطر راهآهن نمیآیم ... البته راهآهن اهمیت خود را دارد ... اما آن دیگری هم اهمیت خود را دارد. چون من حالا در هولتسهاوزن مینشینم ... روزنامهها، آدم از آنها چیزی دستگیرش نمیشود ... من به خودم گفتم، وقتی تو روبروی شخص وزیر بایستی ... اگر درخواستم زیاد نیست، چگونه تصور میکنید که این چیزها باید ادامه پیدا کنند؟ ... اگر حالا قطار از میان هولتسهاوزن براند و آدم بتواند مستقیم تا هند براند؟ ... و در چین باید زردها خود را تکان جزئی بدهند ... و باید ماشینهائی وجود داشته باشند که آدم بتواند با آنها تا آمریکا شلیک کند ... و سیاهپوستان در آفریقا فتوی میدهند و میخواهند هیئت مذهبی اعزامی را اخراج کنند ... و حکومت میخواهد پول را لغو کند، مردم میگویند ... البته در آن بالا آقای وزیر مینشینند و باید با تمام اینها دست و پنجه نرم کنند ... آقای وزیر، چه بر سر جهان خواهد آمد؟
ویلهلم کیلمن: چه بر سر جهان خواهد آمد؟
پیکل: آقای وزیر، منظورم این است که شما میخواهید با جهان چه کنید؟
ویلهلم کیلمن: خب، ابتدا یک کنیاک بنوشیم. سیگار میکشید؟
پیکل: لطف دارید، آقاب وزیر. البته من به خودم فوری گفتم که باید فقط چهره به چهره در برابر وزیر بایستی ...
ویلهلم کیلمن: جهان ... جهان ... هوم ... پاسخ دادن به آن اصلاً ساده نیست. بنوشید.
پیکل: من هم این را همیشه به همسایهام گفته‌ام. البته همسایه من، منظورم آن همسایهای است که علفزار بخش را اجاره کرده است، کرایهاش اول باید دویست مارک میارزید، اما او با شهردار خویشاند است، و وقتی یکی خویشاوند است ... (در زده میشود)
خدمتکار: من میخواهم به عالیجناب یادآوری کنم که عالیجناب باید ساعت دو ...
ویلهلم کیلمن: بله، من میدانم ... بنابراین، آقای پیکل عزیز، با خیال آسوده به هولتسهاوزن برگردید. به هولتسهاوزن سلام برسانید ... اما کنیاکتان را بنوشید.
پیکل: بله، آقای وزیر. و قطار ... البته اگر باید از روی زمین من بگذرد، سپس ...
ویلهلم کیلمن (پیکل را به تدریج به سمت اتاق انتظار هل میدهد، بدون آنکه پیکل بتواند کنیاکش را بنوشد.): به هیچ کس بیعدالتی روا نخواهد گشت.
در اتاق انتظار
پیکل (در حال خارج گشتن): من در هولتسهاوزن برایتان تهیه خواهم کرد.
خدمتکار (به کارل توماس که همچنان خیره ایستاده است): شما باید بروید. اینجا قفل میشود.

میانپرده سینمائی
زنان در محلهای کار
زنان به عنوان ماشیننویس
زنان به عنوان راننده
زنان به عنوان راننده قطار
زنان به عنوان پلیس
(ناتمام)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر