داستان یک سگ.

تا زمانیکه درشکه پدربزرگ آسیابانم نان به روستاهای مجاور حمل میکرد و غلات با خود به آسیاب میآورد تقریباً همه سگ را میشناختند؛ شما میتوانستید بشنوید که مردم میگویند: البته، این همان سگیست که کنار فریتشه سالخورده روی صندلی درشکهران مینشیند و اینطور به نظر میرسد که انگار هدایت درشکه را او به عهده دارد؛ و وقتی درشکه در سربالائی کمی آهستهتر برود، او شروع میکند به پارس کردن: و بعد چرخها فوری سریعتر میچرخند، فریتشه شلاقش را به صدا میاندازد، و لیزه و لوته، یعنی دو اسب پدربزرگم تندتر میروند؛ و بعد کمی دیرتر درشکه به داخل روستا قِل میخورد و رایحه عالی پاک هدیه خدا را پخش میسازد. به این نحو سگ همیشه در درشکهرانی بر روی جادههای منطقه حضور داشت.
بله، در زمان او هنوز این اتومبیلهای دیوانه وجود نداشتند، در آن زمان مردم آهسته میراندند و منظم. هیچ رانندهای نمیتواند در اتومبیل مانند فریتشه خدابیامرز شلاقش را چنان باشکوه به صدا آورد، خدا رحمتش کند، هیچکس نمیتوانست اسبها را مانند او با صدای سوتش به تند رفتن وادارد، و هیچ سگ باهوشی کنار راننده اتومبیل نمینشیند، نمیراند، پارس نمیکند، ترس برنمیانگیزد، هیچ چیز.
چنین اتومبیلی فقط سریع رد میشود و بوی بد میدهد، و شماها نمیتوانید ببینید که اتومبیل دوباره کجاست؛ از گرد و غبار زیاد دیگر حتی دیده نمیشود. بله، سگ دقیقتر درشکه میراند؛ مردم درست نیمساعت قبل از ورود آنها گوشهایشان را تیز میکردند، بینیشان را بالا میبردند، بو میکشیدند و میگفتند: آهان! و در این وقت میدانستند که نان در راه است و کنار درب خانهها میایستادند تا به آنها سلام بدهند. و حالا درشکه پدربزرک به داخل روستا قل میخورد، فریتشه با کمک زبانش صدائی از دهان خارج میسازد، سگ از روی نیمکت راننده پارس میکند، و ناگهان سریع بر پشت لیزه میپرد ــ اما چه پشت محکمی، خدا بیامرزدش، پهن مانند میزی که چهار نفر میتوانستند بر رویش غذا بخورند ــ؛ حالا او بر پشت لیزه شروع به رقص میکند، از قلاده به سمت دم میدود، از دم به سمت قلاده، و قادر است دهانش را از خوشحالی جر دهد: هاف، هاف، بچهها، اما کار را خوب انجام دادیم، من و لیزه و لوته؛ هورا! و پسربچهها از تعجب چشمهایشان گشاد میشود؛ هر روز نان میآید و همیشه چنان باشکوه که انگار پادشاه خودش به آنجا آمده است. همانطور که گفته شد مدتهاست مردم دیگر مانند زمانه این سگ دقیق نمیرانند.
و سگ میتوانست مانند یک گلوله شلیک شده از طپانچه پارس کند. واغ واغ! به سمت راست، طوریکه غازها از وحشت فراوان از آنجا فرار میکردند و ابتدا در هیرشبِرگ کنار کوه توقف میکردند، کاملاً متعجب که چگونه آنها چنین ناگهانی به آنجا رسیدهاند. واغ واغ! به سمت چپ، طوریکه تمام کبوترهای روستا به پرواز میآمدند و در آن اطراف میچرخیدند؛ چنین قوی میتوانست این سگ کوچک لعنتی پارس کند، و این یک معجزه بود که دمش هنگام پارس کردن از بدنش جدا نمیگشت و به پرواز نمیآمد، او به خاطر این خرابکاری فقط با شادیِ زیاد دمش را تکان میداد. بله خب، او برای افتخار کردن دلیل هم داشت؛ چنین صدای قویای را نه یک ژنرال داشت و نه حتی نمایندگان مجلس.
و اما زمانی وجود داشت که این سگ اصلاً قادر به پارس کردن نبود، گرچه او رشد کرده و چنان دندانهائی داشت که بدنه چکمه پدربزرگ را پاره کرد. اما قبلاً شماها باید بدانید که چطور پدربزرگ به این سگ و یا در واقع چطور این سگ به پدر بزرگ رسیده بود.
یک بار پدربزرگ از میخانه بازمیگشت و چون هوا تاریک و او سر حال بود، و شاید هم به دلیل خلاص شدن از شر ارواح شرور، در راه یک ترانه میخواند. ناگهان در تاریکی ملودی را فراموش میکند و برای به یاد آوردنش میایستد. و همانطور که او به دنبال ملودی میگشت چیزی در کنار پایش وول میزند، ناله میکند و زوزه میکشد؛ او صلیبی بر سینه خود میکشد و زمین اطرافش را لمس میکند، این چه میتوانست باشد. در این وقت او یک کلاف کُرکی و گرم که مانند مخمل نرم بود با کف دستش احساس میکند؛ و هنوز این کلاف درست در دست او جا نگرفته بود که ناله و زوزهاش قطع میشود و شروع میکند به مکیدن انگشت او، طوریکه انگار انگشتش از عسل است.
پدربزرگ با خود فکر میکند که باید ببیند این چه میتواند باشد و او را با خود به خانه میبرد. مادربزرگ، بیچاره، انتظار پدربزگ را میکشید تا درست و حسابی به او <شب خوش> بگوید، اما قبل از اینکه بتواند شروع به صحبت کند پدربزرگ میگوید:"هلنه، ببین برات چی آوردم." مادر بزرگ چراغ روشن میکند ــ آه خدای من، آن یک تولهسگ بود، یک تولهسگِ هنوز کور و  زرد مثل یک گردوی بیپوست.
پدربزرگ شگفتزده میشود: "نه، که اینطور. اما سگ کوچولو تو به چه کسی تعلق داری؟" البته سگ کوچولو هیچ چیزی نگفت؛ او بر روی میز فقط مانند توده کوچکی از بدبختی میلرزید، طوریکه دم کوچک موشیاش به این سمت و آن سمت میرقصید و زوزههای شاکیانه میکشید؛ و در این وقت، آه تو پسر کوچک لعنتی، ناگهان استخر کوچکی در زیر او تشکیل میشود و مرتب رشد میکند.
مادربزرگ سرش را جدی تکان میدهد و میگوید: کارل، کارل، پس تو عقلتو کجا گذاشتی؟ این تولهسگ بدون مادرش خواهد مرد."
پدربزرگ دچار وحشت میشود و میگوید: "سریع هلنه. شیر گرم کن و یک تکه نون بیار". مادربزرگ همه چیز را آماده میکند، پدربزرگ قسمت نرم نان را در شیر فرو میبرد، آن در گوشه دستمالش میپیچد، و چنان کیسه مکیدن خوبی میسازد که تولهسگ آنقدر از آن میمکد تا شکمش مانند طبل باد میکند.
مادربزرگ دوباره سرش را تکان میدهد: "کارل، کارل. عقلتو کجا گذاشتی؟ چه کسی تولهسگ را برای اینکه تلف نشود گرم نگهمیدارد؟" اما مخالفت با پدربزرگ بیفایده است! پدربزرگ تولهسگ را برمیدارد و مستقیم به اصطبل میبرد؛ بله، آنجا هوا گرم بود، چون لیزه و لوته با نفسهایشان آنجا را گرم ساخته بودند! هر دو اسب در خواب بودند، اما وقتی پدربزرگ داخل میشود سرهایشان را بالا میبرند و با چشمان باهوش و مهربانشان به او نگاه میکنند.
پدربزرگ میگوید: "لیزه، لوته، نبینم به این تولهسگ صدمه بزنید. ازش خوب مراقبت کنید." و با این حرف توله را در مقابلشان روی کاه میگذارد. لیزه موجود عجیب را میبوید و وقتی دستهایِ خوب خدا را در این کار حس میکند برای لوته زمزمه میکند: "او از خود ماست."
به این ترتیب تولهسگ در اصطبل رشد میکرد، توسط کیسه مکیدن تغذیه میگشت، تا اینکه چشمهایش باز می‌شوند و او حالا میتوانست از درون کاسه بنوشد. داخل اصطبل مانند نزد مادر گرم بود و بزودی او به حقهباز کوچولوئی با یک سر مضحک تبدیل میشود، به تولهسگی که حتی نمیدانست باسنش که باید بر رویش بنشیند کجاست، خود را روی سرش مینشاند و بعد تعجب میکرد که چرا به سرش فشار میآید؛ نمیدانست با دمش چکار کند، و چون فقط تا عدد دو میتوانست بشمرد، بنابراین پاهایش را مدام با هم اشتباه میگرفت؛ و عاقبت از حیرت بر روی زمین پهن میگشت و زبانش را که مانند یک قطعه ژامبون رنگِ گلگونِ بسیار زیبائی داشت بیرون میآورد. تولهسگها درست مانند کودکان هستند. لیزه و لوته میتوانستند بیشتر برایتان تعریف کنند؛ آنها به شما میگفتند که مراقب بودن برای اینکه تولهسگ ابله لگدمال نشود چه عذابی برای یک اسب پیر دارد؛ شماها میدانید که سم اسب مانند کفش خانه نیست و باید آن را کاملاً سبک و آرام روی زمین قرار داد تا چیزی در زیر سُم بخاطر درد شروع به نالیدن نکند. بله، لیزه و لوته به شماها میگفتند که بچه بزرگ کردن چه زحمت زیادی دارد.
تولهسگ به یک سگ بزرگ تبدیل شده بود، پر جنب و جوش مانند بقیه سگها، اما چیزی در او کم بود: هنوز هیچ کس از او پارس کردن و دندانقروچه کردن نشنیده بود. جیغ میکشید و ناله میکرد اما این پارس کردن نبود. در این وقت یک بار مادربزرگ به خود میگوید: چرا این سگ پارس نمیکند؟ او سه روز مانند جسد زندهای به این سو و آن سو میرفت و میاندیشید، و در چهارمین روز از پدربزرگ میپرسد: "چرا این سگ هرگز پارس نمیکند؟" پدربزرگ به فکر فرو میرود، سه روز به این سو و آن سو میرود و سرش را تکان میدهد. در روز چهارم به درشکهچی فریتشه میگوید: "چرا سگمان هرگز پارس نمیکند؟" فریتشه شروع میکند به فکر کردن؛ او به میخانه میرود و در آنجا سه روز و سه شب تمام فکر میکند؛ در روز چهارم سرش سنگین شده بود و قصد داشت برای خوابیدن به خانه برگردد، بنابراین میخانهچی را صدا میزند و از جیبش پول خارج میکند. او حساب میکند و حساب میکند، اما شیطان خودش را قاطی کرده بود و او نمیتوانست حساب کند که پول مشروبش چقدر میشود. میخانهچی میگوید: "اِ اِ فریتشه، آیا مادرت حساب کردن به تو یاد نداده؟" در این لحظه فریتشه حساب کردن را فراوش میکند، به پیشانیاش میکوبد و پیش پدربزرگ میدود و در کنار درب خانه فریاد میزند: "کشاورز، پیدا کردم. سگ به این دلیل پارس نمیکند چون مادرش این کار را به او یاد نداده است."
پدربزرگ میگوید: "دوست گرانبهایم، این حقیقت دارد؛ این سگ مادرش را نمیشناسد، او از لوته و لیزه پارس کردن یاد نگرفته است، سگ دیگری هم در همسایگی نداریم، بنابراین این سگ اصلاً نمیداند که پارس کردن چه است. فریتشه تو باید به او پارس کردن یاد بدهی."
بنابراین فریتشه به اصطبل میرود، پیش سگ مینشیند و به او پارس کردن میآموزد. او به سگ توضیح میدهد: "هاپ، هاپ. توجه کن که چطور این کار رو میکنند؛ اول وررررر تا اینجای گلو و بعد اجازه میدی که بطور ناگهانی از دهان خارج بشه: هاف، هاف، ورررررر، ورررررر هاف، هاف، هاف، واغ، واغ."
سگ گوشهایش را رو به بالا تیز نگهمیدارد؛ این موسیقی برایش خوشایند بود، گرچه او نمیدانست چرا؛ و ناگهان از شادی خودش هم شروع میکند به پارس کردن. البته پارس کردنش کمی عجیب بود و طوری جیغ میکشید که انگار چاقوئی را روی بشقاب میکشند، اما شروع هر کاری دشوار است. شماها هم الفبا را فوری برای اولین بار یاد نگرفتید.
لیزه و لوته با تعجب گوش میدادند که چطور فریتشه پیر ناگهان شروع به پارس کردن گذارده است؛ عاقبت شانههایشان را بالا می‎‎اندازند و تمام احترام‌شان به فریتشه را از دست میدهند. سگ استعداد فوقالعادهای برای پارس کردن داشت؛ آموختن برایش آسان بود، و هنگامیکه برای اولین بار با درشکه بیرون رفت، پارس کردن شروع شد! به سمت چپ، به سمت راست، مانند گلولهای از طپانچه شلیک گشته؛ او تا آخر عمر از پارس کردن سیر نشد و تمام روز را پارس میکرد؛ و خوشحال بود از اینکه پارس کردن را به درستی آموخته است.
اما سگ بجز درشکهرانی به همراه فریتشه وظایف دیگری هم داشت. او هر شب یک بار به دور آسیاب و حیاط میچرخید تا ببیند که آیا همه چیز سر جای خودش قرار دارد، به مرغها هجوم میبرد تا آنها مانند زنان در بازار دیگر قد قد نکنند و بخوابند و بعد خود را کنار پدربزرگ قرار میداد، دمش را تکان میداد و با هوشمندی طوری به او نگاه میکرد که انگار میخواهد بگوید: "کارل، تو برو بخواب، من مراقب همه چیز هستم."
پدربزرگ او را ستایش و نوازش میکرد و برای خواب میرفت. در روز پدربزرگ اغلب به روستاهای اطراف و بازار میرفت تا غلات و چیزهای مختلف دیگر بخرد، برای مثال بذر شبدر، لپه و خشخشاش؛ و در این مواقع سگ همیشه با او میرفت، و وقتی آنها شب به خانه برمیگشتند کوچکترین ترسی نداشت و اگر هم پدربزرگ راه را اشتباهی میرفت او خانه را میافت.
یک بار پدربزرگ از مغازهای بذر میخرید؛ او خرید میکند و سری به میخانه میزند. سگ مدتی مقابل میخانه انتظار میکشد؛ در این وقت رایحهای به مشامش میرسد، بله، چنان رایحه خوشی که او باید حتماً برای دیدن به آنجا میرفت. آه خدای من، مردم پشت میز نشسته بودند و سوسیس سرخکرده میخوردند؛ سگ مینشیند و منتظر میشود تا شاید تکهای از این سوسیس عالی به زیر میز انداخته شود. در حالی که او آنجا نشسته بود در برابر میخانه درشکه همسایه پدربزرگ میایستد، نام او چه بود، خب حالا بگوئیم نام همسایه هِنشِل بود، این هنشل پدربزرگ را در میخانه میبیند، یک کلمه بعد از کلمه دیگر گفته میشود، و بعد هر دو همسایه سوار درشکه میشوند تا با همدیگر به خانه برانند. آنها حرکت میکنند و پدربزرگ همانطور که گاهی مرگ از یادش میرود سگ را فراموش میکند.
وقتی غذا خوردن افراد خانه به پایان میرسد، پوست سوسیسها را برای گربه به روی اجاق پرتاب میکنند؛ سگ پوزهاش را میلیسد و حالا تازه به یاد پدربزرگ میافتد. او تمام میخانه را جستجو میکند و بو میکشد، اما پدربزرگ در میخانه نبود.
میخانهچی میگوید: "سگ، صاحب تو آنجاست" و با دست راه را نشان میدهد. سگ متوجه میشود و تنهائی به سمت خانه به راه میافتد؛ اول از مسیر جاده میرود، اما بعد به خودش میگوید: من دیوانهام؛ اینجا از راه کوه فاصله بزرگی را کوتاه میکنم. بنابراین از طریق کوه و همچنین از داخل جنگل میرود. عصر میشود، شب میشود؛ اما سگ ترسی نداشت. او میاندیشید، از من نمیتوانند چیزی بدزدند. اما مانند یک سگ گرسنهاش بود.
شب شده بود، ماهکامل بالا آمده بود؛ و وقتی درختها در محلی از هم جدا میگشتند ماه خود را از بالای تاج درختها نشان میداد؛ در این وقت ماه زیبا بود، چنان نقرهای که قلب سگ از لذت شدیدتر میطپید. جنگل طوری آرام خش خش میکرد که انگار چنگ مینوازند. حالا سگ از میان جنگل بسیار تاریک میگذرد؛ اما ناگهان در برابرش نور نقره رنگی ظاهر میشود و به نظر میرسد که حالا چنگ بلندتر نواخته میگردد: تک تک موهای سگ سیخ میشوند؛ او خود را به زمین میچسباند و مانند افسون گشتهای زل میزند. در برابرش ساقه چمنی قرار داشت که نور ماه کمی آن را روشن ساخته بود، و بر رویش پریـسگها میرقصیدند. آنها سگهای سفید باشکوهی بودند، کاملاً سفید، تقریباً شفاف و چنان سبک که حتی تنهشان به شبنم علفها هم نمیخورد؛ بله، اینها الفـسگ بودند، این را سگ فوری شناخت، چون آنها فاقد این بوی جذب کننده مخصوص بودند که یک سگ توسط آن یک سگ حقیقی را میشناسد.
سگ در چمن خیس دراز کشیده بود و میتوانست با چشمهایش ببیند. الفها میرقصیدند، به اطراف جست و خیز میکردند، با هم کشتی میگرفتند یا به دور دمهای همدیگر در دایرهای میچرخیدند، اما همه این کارها چنان سبک، چنان نرم انجام میگرفتند که حتی یک تیغه علف هم در زیرشان تکان نمیخورد. سگ با دقت تماشا میکند و به خود میگوید: اگر یکی از آنها شروع به خاراندن خود یا جویدن یک کَک کند بنابراین نمیتواند الف باشد، بلکه فقط یک سگ سفید است. اما هیچیک از آنها خود را نخاراند یا کَکی را نجوید؛ بنابراین آنها الفهای حقیقی بودند. هنگامیکه ماهکامل کاملاً بالا ایستاد، الفها سرهایشان را بالا گرفتند و شروع کردند خیلی ظریف و زیبا به زوزه کشیدن و آواز خواندن؛ حتی هنرمندترین خوانندههای ارکستر هم قادر نبودند چنین زیبا و ماهرانه بخوانند. سگ احساساتی میشود و میگرید و دلش میخواست همراه آنها بخواند، اما از این ترس داشت که همه چیز را خراب کند.
بعد از آنکه آنها آواز خواندن را به پایان رساندند خود را دور یک خانم سالخورده جمع میکنند، احتمالاً یک پری Fee قدرتمند یا جادوگر. الفها خواهش میکنند: "چیزی برایمان تعریف کن."
پریـسگی سالخورده لحظهای فکر میکند و سپس میگوید: "من میخواهم برایتان تعریف کنم که چطور سگها انسان را خلق کردهاند. خداوند پس از به پایان رساندنِ خلقِ جهان و تمام حیوانات سگ را بعنوان بهترین و باهوشترین آنها معین میکند. همه حیوانها زندگی میکردند و میمردند و دوباره در شادی و رضایت متولد میشدند، فقط سگها همیشه غمگینتر میگشتند. در این وقت خداوند از سگها میپرسد: <چرا شماها این اندازه غمگینید و حیوانات دیگر خوشحالی میکنند؟> و مسنترین سگ جواب میدهد: <میدونی خدا، بقیه حیوانها چیزی کم ندارند؛ اما ما سگها اینجا در سرمون یک قطعه کوچک عقل داریم، و با این عقل درک میکنیم که چیزی بالاتر از ما وجود دارد، و آن تو هستی آه خالق. ما میتوانیم همه را بو بکشیم، فقط تو را نمیتوانیم ببوئیم، و این جایش پیش ما سگها بسیار خالیست. به این خاطر، آه خدا، بگذار خواست و اشتیاق ما جامه عمل بپوشد و برای ما یک خدائی خلق کن که ما بتوانیم بویش کنیم.> در این وقت خداوند میخندد و میگوید: <برام استخوان بیاورید، و من برای شماها خدائی خلق میکنم که بتوانید بویش کنید!> در این وقت سگها پخش میشوند و بعد از مدتی هر یک استخوانی با خود میآورد؛ یکی استخوان شیر میآورد، یکی استخوان اسب، دیگری استخوان شتر، یکی استخوان گربه، خلاصه استخوان تمام حیوانات آورده میشود بجز استخوان سگ؛ زیرا سگ نه گوشت سگ را لمس میکند و نه استخوانش را. یک تپه استخوان تهیه شده بود، و خدا از این استخوانها انسانی را خلق کرد که سگها خدای خود میدانند و میتوانند بویش کنند. و چون انسان از تمام استخوان حیوانات به استثنای استخوان سگ ساخته شده است، بنابراین تمام خصوصیات حیوانات را داراست: او قدرت شیر را دارد، فعالیت شتر را، حیلهگری گربه و سخاوتمندی اسب را، و فقط وفاداری سگ را ندارد، فقط وفاداری سگ را!"
پریـسگها دوباره خواهش میکنند: "باز هم تعریف کن."
پریـسگی سالخورده کمی میاندیشد و سپس شروع میکند: "حالا برایتان تعریف میکنم که چطور در زمانهای خیلی خیلی دور سگها یک امپراتوری و یک قصر بزرگ بر روی زمین داشتند. اما انسانها به امپراتوری سگها حسادت بردند و آنقدر جادو کردند تا اینکه امپراتوری و قصر در عمق زمین فرو میرود. اما اگر کسی محل مناسبی را حفر کند به غاری میرسد که گنجـسگیها پنهان است."
الفها مشتاقانه میپرسند: "گنجـسگی چه است؟"
پری میگوید: "بله، آنجا یک سالن بسیار بسیار زیبا وجود دارد. ستونها از استخوانهای باشکوه تشکیل شدهاند، اما نه استخوانهای جویده شده، چطور میتوانند ستونها جویده شده باشند؛ آنقدر گوشت به آنها است که مانند پای یک غاز دیده میشوند. سپس پلههائی از چربی خالص به تاج و تختی از استخوان گوشتدار نمک خورده منتهی میشود. و بر روی این پلهها فرشی از پوست سوسیس پهن شده است که بر رویش قطعات ضخیم سوسیس قرار دارد."
این برای سگ بیش از حد طاقتفرسا بود. او از جا میجهد و میگوید: "هاف، هاف، این گنج کجاست؟ واق، واق، این گنجـسگی کجاست؟"
اما در این لحظه پریـسگها همراه با پری سالخورده ناپدید میگردند. سگ چشمهایش را میمالد؛ اما فقط ساقه چمن نقرهای رنگ در برابرش قرار داشت، حتی یکی از تیغههای علف هم توسط رقص الفها ژولیده نشده و یک قطره شبنم هم به زمین نیفتاده بود. ماهکامل آرام بر روی علفزار دوستداشتنی میتابید و جنگل مانند دیوار عمیقاً سیاهی در اطراف ایستاده بود.
در این وقت سگ به خاطر می‌آورد که در خانه لااقل نان خُرد شده در آب انتظارش را می‌کشد، و تا جائیکه پاهایش به او اجازه می‌دادند سریع به سمت خانه می‌دود. اما از آن زمان به بعد اغلب وقتی او با پدربزرگ از میان مراتع یا جنگل می‌گذشت گنج‌ـ‌سگیِ ناپدید شده در زمین را به یاد می‌آورد؛ سپس با عصبانیت و با تمام چهار دست و پا شروع به کندن زمین می‌کرد. و چون او احتمالاً این راز را برای سگ‌های دیگرِ روستا فاش ساخته است و آنها هم به نوبۀ خود به سگ‌های دیگر و سگ‌های دیگر هم دوباره به سگ‌های بعدی، بنابراین آدم می‌تواند در نزد تمام سگ‌های جهان این را مشاهده کند که گاهی آنها در مراتع گنج و قصر‌ـ‌سگی را به یاد می‌آورند، یک سوراخ در زمین حفر می‌کنند و بو می‌کشند تا ببینند که آیا می‌توانند در اندرونِ زمین آن پله‌های چرب و برش‌های قطور سوسیسِ قصر سابق را بیابند.