راز.

زن پس از درنگی طولانی میگوید: "شما باید با راز من آشنا شوید. چون میبینم مشتاقید بدانید که چرا من ازدواج نکردهام، بنابراین میخواهم برایتان دلیل آن را تعریف کنم.
سؤال شما خوشایندتر از سکوت افرادیست که من اغلب افکار آزار دهنده پس ذهنشان را میخوانم. مردم در واقع میدانند که من از خانواده بسیار ثروتمندی هستم، و وقتی دختر ثروتمندی ازدواج نمیکند، بنابراین معمولاً غرور دختر، بلندپروازی، زشت بودن یا رفتار اخلاقیش در این کار مقصرند. جهان میتواند طبق میل خود از میان این احتمالات یکی را انتخاب کند، در صورتیکه مرحمت فرماید و ترجیح ندهد هر چهار فرض را تأیید کند.
رد خواستگارانم بخاطر خودشان نبوده است. این را میتوانید از من باور کنید. این شوهر، مرد، و معشوق است که من با وحشت تمام از برابرشان میگریختم، چه از نوع قانوناً به رسمیت شناخته شده یا نشدهشان. ترس چهل سالهای که از من محافظت میکند حالا کم کم در حال محو شدن است. هنوز چیزی حدس نزنید ... داستان من ماجرای یک عشق شکستخورده نیست؛ نه، چونکه من هرگز عاشق نشدم، من خیلی زد پیر شدم ... یک شب در هفده سالگی.
گوش کنید! داستان کوتاهیست.
بعلاوه ... ممکن است شما نتوانید درک کنید که چگونه چنین حادثه معمولی و هرروزیای بتواند تمام لذت زندگی آیندهام را نابود سازد. این جریان مربوط به حادثهایست که شما مانندش را هر روز در ستون "اخبار مخلوط" روزنامهها مییابید، و من خودم در حاثهای که میخواهم برایتان تعریف کنم کوچکترین شرکتی نداشتهام. اگر وجود منزوی من به این خاطر در این مدت طولانی لرزید، فقط به این خاطر است که من حادثه را با چشمان خود در فاصله یک قدمیام دیدم. داستان من احتمالاً تأثیری را که این حادثه بر من گذارد بر شما نخواهد گذاشت."
+++
دوشیزه «ن» ... سرش را به دستهایش تکیه میدهد و با نگاه به زمین انداخته، بدون آنکه حتی یک بار هم چشمش را به سمت من بلند کند چنین شروع میکند:
"من بیست و پنج سال قبل همراه با مادرم در خانه قدیمی شخصی در پشت کلیسای سان سولپیسهSaint Sulpice  زندگی میکردیم. یک ساختمان ساده، بدون حیاط و دالان. تمام پنجرهها رو به سوی خیابان باز میشدند، اما خیابان مانند یک جاده جنگلی ساکت بود.
یک شب در اواسط تابستان هوای اتاقم تا حد خفگی گرم بود، و من نمیتوانستم بخوابم. من جرأت نمیکردم پنجره را باز کنم، زیرا میترسیدم مادرم از خواب بیدار شود. بعد از یکساعت بیخوابی از جا بلند میشوم، با دمپائی و لباس خواب آرام از راه پلههای اصلی به پائین به سمت سالن غذاخوری که در طبقه همکف قرار داشت میروم.
توضیح این مطلب که این سالن چطور قرار داشت ضروریست. در خانه قبلاً یک باغ وجود داشت که آن هم مجاور خیابان بود. این قطعه زمین به یک معمار ساختمان فروخته شده بود، اما شهرداری برای تنظیم خط ساختمانسازی بخشی از آن را مصادره میکند و در نتیجه یکی از پنجرههای سالن به گوشه تاریک اسرارآمیزی منتهی میگردد، جائیکه اشعههای چراغ گازی خیابان نفوذ نمیکردند.
وقتی من داخل سالن شدم متوجه گشتم که پنجره باز است و فقط پرده کرکره پائین بود. من مات و بی نیرو بخاطر گرما با محکم نگاه داشتن تخته باریک کرکره آنجا ایستادم و طراوت تازه و شبانه را تنفس کردم.    
این آخرین لحظه لذت نابی بود که من در زندگی گذشتهام داشتم. من به زحمت یک دقیقه آنجا بودم، که از سمت مقابل پنجره یک زوج خود را نزدیک میسازند.
یک مرد دختر جوانی را به سمت این گوشه تاریک و اسرآمیز هدایت میکرد. او یکی از آن به اصطلاح کارگرانی بود که سه هفته کار میکنند و شش ماه جشن میگیرند، زیرا ویژگیهای فیزیکیشان به آنها اجازه میدهد کار صادقانه را خار شمارند. من دختر را فوری شناختم. او دختر پانزده سالهای بود که مادرم چند بار برایش بعضی کارهای خوب انجام داده بود و به تازگی دیگر به مرکز کارآموزیای که من اغلب از آن بازدید میکردم نمیآمد. او دامن سیاه بیش از حد کوتاه و یک تیشرت بی آستین بر تن داشت و کرست نبسته بود. گیسوی کوتاه و بافته شده مویش با یک گیرهمو در وسط سر بورش محکم شده بود.
مرد بازوی دختر را میگیرد و سریع میگوید:
"پس اینجا! میخوای؟
دختر وحشتزده پاسخ میدهد:
"خواهش میکنم ... بازومو ول کنید ..."     
آدم از لحن صدای دختر میتوانست متوجه شود که پس از ترک مهمانخاه احتمالاً این کلمه را دویست بار باید تکرار کرده باشد.
مرد دوباره شروع میکند:
"کوچولو، تو یک بار بله گفتی و دیگه نمیتونی حرفتو پس بگیری. حالا دیگه جای فکر کردن نیست. آیا حرفی که زده شود به حساب میاد یا نه؟ ... اینجا که جای خیلی خوبیه، پس چرا نمیخوای؟"
"نه، ... اینجا نه ... اینجا نه ..."
"پس کجا دلت میخواد؟ نه تو پول داری و نه من میتونم کرایه اتاق بپردازم. اگه زیر پُل رو ترجیح میدی باهات میام. یکساعته اونجا میرسیم."
دختر به نشانه مخالفت سرش را تکان میدهد. مرد خشمگین میشود.
"به من نگاه کن. میخوای منو دست بندازی؟ آره یا نه؟ چون اگه تو نخوای، میدونی که دخترهای دیگهای هم هستن ...
دختر کوچک بیچاره شروع به گریه میکند. به دیوار تکیه داده، چنان گریه سختی میکند که من میتوانستم فشرده شدن این قلب بیچاره جوانِ شوریده را احساس کنم. 
دختر میگوید: "بله، من علاقه زیادی به شما دارم، اما من نمیخوام، نه، من این کار رو نمیخوام. من نمیدونم چطور باید بگم، اما این عشق نیست. من شما رو دوست دارم، چون شما خیلی مهربونید، چون صحبت کردن شما با مردهای دیگه فرق داره، و من وقتی شما رو از راه دور در حال آمدن میبینم خوشحال میشم. من شما رو دوست دارم و میخوام شما رو ببوسم، هرچقدر که میخواهید، همه روزه، همیشه! اما از وقتیکه اون کار رو از من درخواست کردید، کاری رو که من نمیخوام ... نه، شما میدونید که من این کار رو نمیخوام و با شما ابداً ... من فکر میکنم، این خیلی ناعادلانهست ..."
مرد شانههایش را بالا میاندازد و شروع به فحش دادن میکند.
"آه، زن لعنتی ..."
... و خیلی چیزهای دیگر، که نمیخواهم آنها را بگویم.
سپس از داخل جیبش یک چاقو بیرون میکشد ... یک چاقوی قصابی ... چیزی مانند یک شمشیر، آن را در شکاف دیوار در ارتفاع سینه من فرو میکند و با صدای خشن و خفهای میگوید:
"خب، حالا ما به اندازه کافی وراجی کردیم. اگه تکون بخوری چاقو رو فرو میکنم تو شکمت."
دختر جوان از ترس فلج میشود.
خیابان متروک و خالی بود. سکوت بینهایتی که اینجا حاکم بود فقط با مزارع ساکت روزهای گرم ماه اوت قابل مقایسه بود. آدم حتی سر و صدای معمولی شهر را هم نمیشنید. ساعت چند بود؟ ساعت شاید دو صبح بود. به استثنای این دو زوج و من ــ تماشگر وحشتزده، همه چیز در اطراف به خواب رفته بود.
کاملا نزدیک به من، چنان نزدیک که میتوانستم با انگشتم آنها را لمس کنم، دختر جوان چنان سرسختانه مقاومت میکرد که به او نیروی شگفتانگیزی میبخشید.
دختر خود را خم کرده و پاهایش را به هم فشرده بود. مانند یک حیوان زخمی سخت نفس میکشید. به محض اینکه مرد دستهایش را میگرفت، او پاهایش را به هم میفشرد، و وقتی مرد دامنش را لمس میکرد، دختر با دستهایش میجنگید ... این کار مدت درازی ادامه داشت، طولانیتر از آنکه شما شاید امکانپذیر بدانید، اما همانطور که در ترانههای یونانی شارون Charon عاقبت چوپانان را شکست میدهد ... بنابراین دختر هم عاقبت شکست میخورد.
حالا دختر دستهایش را ناامیدانه در هوا به اطراف تکان میداد، تصادفاً دستش به چیزی که در شکاف دیوار فرو رفته بود میخورد ...، کودک بیچاره دیگر فراموش کرده بود و نمیدانست که آن یک چاقو بوده است، با دست بر حسب تصادف مسلح گشتهاش مرد را که چنین مرگبار به جسم و روحش حملهور شده به عقب هل میدهد.
در واقع بدن انسان چیزی نیست بجز یک توده نرم که با اولین ضربه تلف میشود. چاقو داخل گلو میگردد و بلافاصله از سمت دیگر گلو خارج میشود و نوک آن میدرخشد.
رودی از خون ...
از دو سرخرگ بزرگ کنار گردن خون مانند چشمهای کوهستانی بیرون میجهید ...
یک فوران خون گرم از میان شکاف دیوار میپاشد و کمربندم را مرطوب میسازد.
چشمهای مرد که تیغه چاقو در گلویش نشسته بود از حدقه بیرون میزند. او دهانش را فوقالعاده باز میکند، اما صدائی از آن خارج نمیگشت؛ و وقتی او بیحرکت با صورت بر زمین میافتد، در این هنگام، قاتل، وحشتزده خود را کنار میکشد و در خیابانِ ساکت سه جیغ از گلو خارج میسازد ... سه فریاد از وحشت ...
اوه این فریاد مرگ! هرگز در زندگیام چیزی وحشتناکتر از آن نشنیدم.
+++
"انچه دیرتر اتفاق افتاد ... نمیتواند احتمالاً دیگر مورد علاقهتان قرار گیرد. مادرم بیدارشده بود، از تخت بیرون آمده و وقتی تختم را خالی یافت با ترس فراوان مرا جستجو کرد. او نامم را در تمام خانه بلند صدا میزد، تا اینکه عاقبت مرا در مقابل این پنجره ایستاه مییابد، پر از خون، ابتدا گمان میکرد که خون من است. اما من برای شما این داستان را تعربف نکردم تا به این جزئیات بی اهمیت بازگردم.
آنچه از این حادثه در حافظهام باقی مانده است، برایم کافی بود. من هفده ساله بودم. من، کسی که زندگی را هنوز نمیشناخت در طول نیم ساعت همه چیز را تجربه کردم، همه اسرار عشق و مرگ برایم هویدا گشت؛ من آنچه را که رمانها شهوت عشق مینامند تجربه کردم! و میدانستم که یک مرد عاشق چگونه مردیست! و همچنین یک مرد مرده چه است.
مردم نمی‌دانند که چرا من تنها مانده‌ام. اما شما دوست گرانقدر، شما حالا آن را می‌دانید." 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر