در کوه ونوس.

در ماه اوت سال 1891 بعد از آنکه در شهر بایرویت تانهویزر، تریستان و ایزولده، مایسترزینگر و برای نهمین بار پارزیفال از ریچارد واگنر را شنیدم، به دهکده مارینتال در شهر  قدیمی آیزِناخ رفتم و چهارده روز در آنجا ماندم.
از پنجره اتاقی که در آن زندگی میکردم میتوانستم با انداختن نگاه به سمت شرق از بالای قلعه وارتبورگ کوه وزِلبِرگ را که کشیشها و شاعران قبلاً آن را کوه ونوس مینامیدند ببینم. حتی ستاره شاعرمان وولفرام فون اِشنباخ هم در زیر آسمان این چشمانداز ِ واگنری غایب نبود.
من در آن زمان چنان به گناه تسلیم بودم که پس از تکیه دادن به پنجره دیگر حتی در رویا هم جرأت نکردم بار دیگر مرتکب گناه شوم. بله، بر عکس، کوه ونوس برایم یک جاذبه فوقالعاده داشت. (او در میان بقیه کوههائی که با صنوبرهای تیره و چمنهای مرطوب پوشیده شدهاند تنها ایستاده است، و مانند پستان زنان لخت است و گرد. قرمزی شب گاهی به او ظاهری به رنگ گوشت میداد. در ساعات خاصی از شب به نظر میآمد که انگار نفس میکشد و زنده است. آدم میتوانست چنین تصور کند که تورینگن مانند یک الهه در لباس سبز رنگ عجیبی به خواب رفته و بخشی از بدن اسرارآمیزش را برهنه ساخته است.
من چند شب برای مدتی طولانی این دگرگونی عجیب تپههای ونوس را مشاهده کردم. من از دور تماشا میکردم؛ من خودم را به آن نزدیک نمیساختم، زیرا وحشت نابودی پندارم را داشتم و فکر میکردم در روزی که پایم به زمین کوه برسد آن را از دست خواهم داد. با این وجود یک روز صبح به آن سو به راه افتادم.
پس از سه ساعت به مقصد رسیدم. رشته کوه هویرزلبِرگ ظاهر کاملاً متفاوتی داشت. از نزدیک که نگاه میکردی قرمز قهوهای رنگ بود، کمرنگ، بدون خاک، بدون چمن، بدون آب، انگار که با یک آتش درونی سوخته باشد، انگار که لعنت افسانهای هر سبزهای را که به بقیه کوهها جان میبخشید از پیرامون این کوه دور نگاه داشته است. راه عابر پیادهای که در آن پا گذاردم از شن و خزه خشک پوشیده شده بود و تا قله کوه، جائیکه یک خانه خاکستری کوچک سر بلند کرده و دیوارهای محکمش را در برابر طوفان قرار داده بود ادامه داشت.
من داخل میشوم و متوجه میگردم که میتوان در آنجا غذا خورد. این تنها آزادیای نبود که در این مسافرخانه تک افتاده آدم اجازه داشت برای خود بردارد. دو دختر مهمانخانهدار ِ غایب نیز موجودات خوش استقبالی بودند و التفاتشان به یک مسافر جوان هیچ حدی نمیشناخت.       
حدود ظهر تصمیم گرفتم دوباره به پائین بروم.
یکی از دخترها میگوید: "بازدید از غار را فراموش نکنید."
"کدام غار؟"
"غار ونوس."
"بپس غار ونوس هم وجود دارد؟"
"البته. از پیادهرو به سمت چپ بروید. شما میتوانید در عرض پنج دقیقه آنجا باشید. احتمالاً کنار محل ورود غار یک مرد را خواهید دید که بر روی سنگی نشسته است. به آنچه او به شما میگوید توجه نکنید. او مرد دیوانهایست ... خدا ... نگهدار."
غار واقعاً آنجا بود و همچنین آن مرد. به نظر میرسید غار کوچک و بیضوی شکل که با یک دسته گل خاردار تاجگذاری شده بود سمبُل صحیح کوه ونوس و دومین تأکید بر افسانهای بودن این که از دور چون ظاهری گوشتی رنگ به نظر میآید باشد. من بی ارداه مجذوب آن گشتم. داخل آن تا جائیکه چشمانم میدید، تنگ، باریک و کوتاه بود. گودالهای کوچک آب و مدفوع بیشترین سطح زمین را میپوشاندند؛ رفتن به داخل غار بدون گام گذاردن در این باتلاق و بدون سائیده شدن به دیوارها سخت بود. با این وجود من سعی کردم چند قدمی داخل شوم.
مرد میپرسد: "کجا میروید؟"
و مرا متوقف میسازد.
"میخواهم تلاش کنم تا انتهای غار بروم."
"تا انتهای غار؟ آقا، اما این غار ته ندارد. اینجا روزنه زمین است."
من صبورانه میگویم: "بسیار خب، من فاصله دوری نخواهم رفت. من فوری دوباره برمیگردم."
"پس شما فکر میکنید که آدم میتواند اینجا به دلخواه داخل و خارج شود؟ آیا فکر میکنید که این غار توسط آژانس مسافرتی کوک کرایه شده است یا اینکه محل تجمع محققین علوم طبیعیست؟ آیا فکر میکنید میتوانید اینجا دریاچههای زیرزمینی، ماهیهای کور، استالاکتیتهای شگفتآور و گنبدهای طبیعی از کریستال کشف کنید؟ آیا شما میخواهید در باره غارهای کوه ونوس تحقیق کنید؟ عجیب است! آیا شما هم ابلهی مانند دیگران هستید؟ پس شما هم درک نمیکنید؟ پس شما هم نمیدانید؟ شاید کوه ونوس را یک افسانه میپندارید؟"
با چاپلوسی از دیوانگیاش میگویم: "آقا، من به وجود کوه ونوس و نیمف معتقدم، من حتی با کمال میل حاضرم بخاطر عنایتشان جهنم را هم تحمل کنم."   
مرد پیشانیش را میگیرد و هیجانزدهتر به صحبتش ادامه میدهد:
" هویرزلبرگ! هویرزلبرگ بهتره! آنها پیش تو میآیند، بدون آنکه بدانند تو که هستی، تو، کسی که انتظار پاکان را میکشد، کسی که پرهیزکاران را مجازات میکند، کسی را که تو تا ابدیت بخاطر شهوت شرورانه تن نابود خواهی ساخت. آنها باید وجود سرکششان را با قوانین بزرگ الهی تنظیم سازند، و آنها آتش جهنمت را ابتدا در آن روزی احساس خواهند کرد که قدرت شمشیر فرشتهگان روحشان را در این پرتگاه سرنگون سازد!  آنها گوش دارند و نمیشنوند! آنها چشم دارند و نمیبینند. آنها دیوانهاند! دیوانه! دیوانه!"
او خودش را به سمت من میچرخاند و میگوید:
"چطور میتوانید فکر کنید که کوه ونوس میتواند دلیلی برای لعنت باشد ــ در حالی که خودش یک جهنم است! خب، بله، اینطور است! و آیا ممکن است که آدم آن را حدس نزده باشد؟ آیا مگر شیاطین و ساتیرها Satyr ظاهری یکسان ندارند و دارای شاخ، پاهایِ سُم بُزی و دُم مودار نیستند؟ آیا مردم هنوز هم درک نکردهاند که شعلههای آتشی که ما را تهدید میکنند میلیاردها زنان لختی هستند که در آنجا میرقصند ..."
او پایش را به شدت به زمین فشار میدهد.
"اینجا ... در زیر پاهایمان!"
دیوانگی این انسان کم کم به نظرم مشکوک میآمد.
او ادامه میدهد:
"از زمانیکه انسانها فکر میکنند، از زمانیکه انسانها مینویسند، تکرار میکنند و مینالند که عذابی بزرگتر از عشقورزیدن وجود ندارد. چرا درک نمیکنند که در جهانِ عذابِ ابدی مصیبت تنها چیزیست که بر آنها تحمیل خواهد گشت؟ در آن روزهائی که وقتی ما هیچ چیز نخواهیم بود بجز لاشهای فاسد و ارواحی غیر قابل تشخیص، بعد شروع خواهیم کرد به بیمار گشتن (وقتی من میگویم ما، منظورم گناهکاران است)، با بیماریهائی بینهایت: شهوتپرستی. ما روزانه و هر ساعت اشتیاق تصاحب زن داریم، یکی زیباتر از دیگری، و در لحظاتی که ما تصور میکنیم آنها را تصاحب کردهایم در دود ناپدید میگردند ــ و همچنین در خاک. اینها عذاب جهنمند که انتظارمان را میکشند."
چشمان مرد به یک سنگ بر روی زمین ثابت مانده بود، او سرش را بلند میکند و با صدای بسیار هیجانزدهای ادامه میدهد:
"آقا، من بد زندگی کردم، گوش کنید:
من از پدر و مادری پروتستانت هستم، از کوههای وارتبورگ، همانجائی که مارتین لوتر بیش از سیصد سال قبل دکترین نادرستش را اعلام کرده بود. جوانیام پرهیزگارانه بود و زندگیم به شدت منظم. با این حال از چهارده سالگی به بعد نمیتوانستم به زنی نگاه کنم و دچار تمایلات جنونآمیز نگردم. من درگیریهای وحشتناک شبانه را صبحها غرق در عرق و با فَکهای لرزان تحمل میکردم. اما فکر میکردم اگر بدون عشق زندگی کنم پاک خواهم ماند، و برای اینکه پاک بمیرم راضی بودم قبل از مرتکب گناه گشتن با دستانم خودم را بکشم. کسی که هرگز در این درگیریهای شبانه میان وظیفه واهی و خواست قدرتمند بدن شرکت نکرده باشد نمیتواند این درد را اندازهگیری کند! به این ترتیب من بخاطر یک سایه میجنگیدم، و امروز میدانم که من بر علیه خدا میجنگیدم! ... من دیرتر ازدواج کردم. من و زنم سوگند یاد کردیم که فقط روحمان را متحد سازیم تا بتوانند به تقدیس والاتری برسند. من به تدریج با انکار هر روزه قانون زندگی و تکرار اشتباهاتم خود را محکوم به لعنت کردم. من پاکدامن و دست نخوردهام. آه! لعنت به پاکدامنی. عشقی که زنم در طول کوتاه حیاتش پس رانده بود او را بطور عادلانه در عذابی بی پایان در آخرت دنبال خواهد کرد!"
مرد صحبتش را قطع میکند و بازویم را میگیرد.
"گوش کنید! ... خورشید در حال غروب کردن است! این همان ساعت است ... من همه شب به اینجا میآیم، وقتی ربالنوع آهسته آواز میخواند. او مرا به سوی خود میخواند، او مرا جذب میکند ... من میآیم و انتظار روز مرگ و ورودم به کوه ونوس را میکشم. صحبت نکنید! او خودش با ما صحبت خواهد کرد."        
من نمیدانم، که آیا آرامش این آخرین کلمات، نحوه بیان این انسان یا دست دادنش بود که مرا چنین زیاد به آنچه او گفته بود متقاعد ساخت، ... اما یک هیجان ناگهانی تمام بدنم را به لرزش انداخت، و من گوش فرا دادم.
این یک احساسی بود که من آن را نمیشناختم. من بطور تصادفی انتظار نمیکشیدم، بلکه با اطمینان کاملی منتظر به وقوع پیوستن اتفاقی که مرد دیوانه پیشبینی کرد بودم. من نمیتوانم حالت روحی آن زمانم را بهتر توضیح دهم، مگر توسط مقاسیه با یک رهگذر که آذرخش دیده است و فاصله رعد و برق را میشناسد و حالا در دقیقه مخصوصی انتظار آغاز تندر را میکشد. زمان که هنوز مرا از معجزه جدا میساخت ابتدا یک سوم خود را کاهش میدهد، پس از آن به نصف میرسد، سپس به سه چهارم، و دقیقاً در لحظهای که زمان سپری میگردد و انتظارم به پایان میرسد نسیمی معطر پژواک صدائی را که رو به خاموشی میگذارد به گوشم میرساند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر