سه میخ طلائی.

بوته‌زار و جنگل صنوبر سمت راست و سمت چپ ــ بوتهزار سوخته از خورشید ماه جولای، جنگل بطور گسترده توسط کرمهای برگخوار فلج گشته ــ و در وسط دو خط مستقیم بی پایان که بر رویش ابری از دود و گرد و خاک سریع در حرکت بود ــ ــ
قطار سریعالسیر انگار که قصد فرار هرچه سریعتر از این ناحیه را دارد با بیشترین سرعت خود میراند. عاقبت قطار مانند تپهای از دور ظاهر میگردد، صنوبرهای تک افتاده خود را با انبوهی از درختان صنوبر درمیآمیزند، یک اتاق نگهبانی دور افتاده مانند خط راه راه فراری بی سر و صدا رد میشود ــ حالا چند ضربه کوتاه ــ سپس یک شکاف دیدگاه را ناپدید میسازد ــ ــ
یک مسافر از چرت بیدار گشته تندخویانه میپرسد: "آیا اینجا یک ایستگاه بود؟"
مرد روبروئی او میگوید: "فقط یک سوزنبانی. مسیر نوسازی شده است، پیچ قبلی برای قطار سریعالسیر خیلی تنگ بود."
"شما این منطقه را میشناسید؟"
"اینطور فکر میکنم ــ من تمام بهار را اینجا بودم. از این گذشته در یک آپارتمان خوب در نزد جنگلبان. حالا باید دوباره به آنجا بروم. فردا نقشه برداری در پشت شروبک Schrobeck شروع میشود."
"شروبک؟ آن چه است؟"
"خرابه آن بالا ــ اگر به عقب نگاه کنید ــ آن را میبینید؟ حالا از آن گذشتیم."
"تا حالا از آن نشنیده بودم."
"شما افسانه سه میخ از شروبک را نمیشناسید؟ یک روح آن بالا زندگی میکند."
مسافر غرولند کنان میگوید "برای من چنین افسانههائی مهم نیستند، همه آنها مانند هم هستند" و دوباره به عقب تکیه میدهد.
معمار ساختمان در حالیکه ریش بور خاکستریش را مرتب میکرد میگوید "من هم باید الساعه پیاده شوم و دیگر وقت ندارم آن را برای شما تعریف کنم." و خود را مشغول تا کردن پالتوی کتانی گرد و خاکیش میسازد.
در منطقه هر کودکی میدانست که در خرابه چه میگذرد. البته اینجا بجز بچههای جنگلبان و هیزم شکنان اطراف نیدراشتاین Niederstein بچههای زیادی نبودند. در واقع در این منطقه مردم زیادی زندگی نمیکردند، اما همه میدانستند که آخرین شوالیه از شروبک جادو شده بوده است تا بعنوان یک کوتوله سالخورده آنجا در گردش باشد، و آنها همچنین میدانستند که چطور میتوان او را نجات داد. و کسی که میتوانست موفق به این کار شود ثروتمند میگشت. عحیب آن بود که تا حال کسی موفق به این کار نگشته بود ــ ــ اما هرکس هم خصوصیات لازم برای این کار را دارا نبود، یا همه شرایط با هم آماده نمیگشتند، یا در این سحر و جادو خطائی رخ داده بود، یا ــ بله، این میتوانست دلیلش باشد که چرا مردم موفق نمیشدند ــ زیرا آنها خودشان به داستانی که میخواستند به دیگران واقعی بودنش را اثبات کنند معتقد نبودند.
اما انجام این کار کاملاً ساده بود.
فقط کافی بود که هنگام تابش ماه، در شب هشتمین یکشنبه پس از عید پنجاهه از خرابه شروبک بالا رفت، آنجا در مقابل درب برج ویرانه یک دستمال بر روی زمین پهن کرد، به دیوار کوبید، سپس آهسته نه قدم از پشت به عقب برگشت و سه بار فریاد زد: "سه و رها!". و بعد از گفتن سومین بار بلافاصله شوالیه از شروبک در هیبت یک کوتوله سالخورده ظاهر میگردد و بر روی دستمال سه میخ طلائی قرار میدهد که بخاطر آنها او لعنت شده بوده است. او میخها را برای اینکه با آنها قمار کند از تابوت اجدادش خارج ساخته بود. اما کسی که این سه میخ را صاحب میگشت میتوانست سه آرزو تقاضا کند. وقتی یک میخ را دور میانداخت و یک آرزو را بیان میکرد فوری آنچه را میخواست رخ میداد. و با دور انداختن سومین میخ روح آزاد میگشت.

نگهبان راه آهن مرد پیری بود. دیگر نمیتوانست با دستگاههای الکتریکی جدید در ایستگاههای بزرگ کار کند. بنابراین به او در اینجا یک پست داده بودند، جائیکه او بجز بازرسی مسیر و تنظیم سوزن ریل قطار کار دیگری نداشت.
حالا هنگامیکه قطار سریع و السیر به سرعت از آنجا میگذشت او با دو پرچم خطر لوله گشته در دست کنار اتاق کوچک نگهبانی ایستاده و نگاهش با هیجانی وحشت زده به پنجره واگونها دوخته شده بود، که شاید یکی از آنها گشوده گردد، که شاید یک دستمال از پنجرهای رو به بیرون تکان بخورد ــ اما هیچ خبری نگشت. و حالا چشمان او آخرین واگون را تعقیب میکرد، تا اینکه آن هم در اولین شکاف ناپدید میگردد.
نگهبان در حالیکه به دوردست خیره شده بود مدت درازی آنجا میماند ــ فقط گاهی قفسه سینهاش توسط یک آه کمی بیشتر بالا میآمد ــ ــ
چه تعداد انسان هر روز از اینجا از برابر او به سرعت میگذرند! آنها طلوع خورشید را صبح بر روی دریا میدیدند، در شب دوباره خورشید برایشان از قله کوهها میدرخشید و شلوغی شهر تا چند ساعت قبل در اطرافشان غرش میکرد، ــ او اما در کنار راه عبور جهانی تنها ایستاده و از امواج زندگی جدا افتاده بود. هیچ چیز بجز صدای یکنواخت ناقوس و تلق تلق کردن چرخهای قطار به سمت او نفوذ نمیکرد، و آنها برای او خبری نمیآوردند. او به ساعت نگاه میکند. حالا باید از رسیدن قطار به ایستگاه بعدی مدتها گذشته باشد. آیا قطار نامهای با خود آورده بود؟ سه ساعت طول میکشید تا نامه رسان از آنجا تا پیش او بیاید، و امروز در روز یکشنبه او اصلاً کار نمیکرد.
از درب باز اتاق کوچک فریاد زده میشود: "پل Paul"
او داخل میشود. بر روی صندلی کهنه در کنار پنجره کوچک زنی خسته با موهای خاکستری نشسته بود و تقویمی را ورق میزد.
زن میپرسد: "او در قطار نبود؟"
مرد سرش را تکان میدهد.
زن میگوید: "او اگر در قطار بود حتماً دستش را بیرون میآورد و تکان میداد. من روز و شب در وحشتم. چهار هفته از رسیدن نامه میگذرد. دیروز چهار هفته شد، و او میخواست پس از چهار هفته پیش ما باشد. با زن و بچه. با آن کرم کوچولوی دوستداشتنی ــ آه! و تمام رنجها یک پایان دارد بجز رنج من!"
مرد میگوید "من باور نمیکنم، من باور نمیکنم!" و خود را با رخوت روی نیمکت کنار اجاق مینشاند. "من خواب دیدن تو از تصادف قطار را نمیتوانم فراموش کنم."
"آه خدا، آه خدا، درست در آخرین لحظه، اگر ما او را، اوتو Otto خودمان را از دست میدادیم! دوازده سال از رفتن او میگذرد، ده سال است که از او هیچ چیز نشنیدهایم، تا اینکه همین چهار هفته قبل نامهاش رسید. نوشته بود که حالش خوب است و او دوباره میآید، و حالا باید ما او را از دست بدهیم؟ این حقیقت دارد که یک فاجعه او را تهدید میکند، ــ اما میشود آن را تغییر داد. تو از خواب دیدن دیگرم از کوتوله سالخورده خبر داری. هر بار وقتی من خواب او را میبینم اتفاق خوبی میافتد. و تو باید این کار را بکنی!"
"این مسخره است، مرا با این مسخره بازیها راحت بگذار."
"و اگر هم مزخرف باشد ــ ضرر نمیرساند. امروز هشتمین یکشنبه پس از عید پنجاهه است، ماه میتابد، ماه کامل، امروز میشود با شروبک روبرو شد. و اگر هم نشد بنابراین یک پیاده روی بوده است."
"این یک اغواست."
"تو باید این ریسک را بکنی. اگر من میتونستم راه بروم این کار را فوری انجام میدادم. اما با پای لنگ ــ من دیگر قادر نیستم از کوه بالا بروم."
زن ساکت میشود. بعد دوباره شروع میکند: "اینکه همه چیز با هم رخ داده، روز و مهتاب، و درست همزمان با آرزوی ما! من نمیتونم این را از سرم بیرون کنم. اگر تو میخهای طلائی را بدست بیاری، بعد میتونی بلافاصله آرزو کنی که اوتو سلامت اینجا باشه. بعد دیگر هیچ چیز نمیتونه به او آسیب برسونه. بخاطر آرامش من این کار را بکن!"
"زن، تو که میدونی من به این چیزها باور ندارم، به این دلیل هم هیچ کمکی نمیکند. من فقط باید بعداً از خودم خجالت بکشم."
"به خاطر من این کار را بکن، من به آن باور دارم."
"اگر خواب دیدن تو نبود، من اصلاً بهش فکر نمیکردم. البته خواب دیدنهای تو چیزی در خود دارند، این حقیقت دارد. اما من  نمیتونم کارم را ترک کنم."
"امروز میتونی. حرکت قطار باربری امروز حذف شده و قطار نامه بری ابتدا ساعت دو میآید. تو تا ساعت یک حتماً دوباره اینجا خواهی بود."
مرد تنباکو درون پیپش میکند و ساکت میماند.
زن شروع به گفتن میکند: "فلیکه Flischke هم دوباره اینجا بود. فکر کنم که مست بود، او فحش میداد. و در پشت بوته میشل Michel منتظرش بود. این دو نفر قصد انجام کاری را دارند. او میخواست کارت را جبران کند، فلیکه میگفت که تو باعث اخراجش شدهای و در مسیر ریل تو هم میتواند اتفاقی رخ دهد."
"این حقیقت ندارد که من از او شکایت کردهام، اما او هرگز وظایفش را درست انجام نمیداد. تو که میبینی، حالا اگر این اشرار در این حوالی کمین کرده باشند دیگر اصلاً این کار ممکن نیست. اینکه میشائیل را از زندان آزاد کردهاند یک فاجعه واقعیست."
"هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. تو دوباره برمیگردی و کارت را انجام میدهی، بیشتر از این نمیتونی کاری بکنی. اما حالا به این خاطر هم که شده باید پیش شروبک بری. وقتی میخها را داشته باشی دیگر فلیکه هم نمیتونه کاری بر ضد تو انجام بده، و اوتو هم سعادتمندانه فردا به خانه خواهد آمد. پل این کار را بکن، بخاطر اوتو این کار را بکن!"
مرد غرولند کنان دست در ریش خود میبرد "اما این کار مسخرهایست." ولی آن را بلند نمیگوید.
نور ضعیف و نامشخص ماه بر منظره تپه نشسته و دشت سمت شمال خود را در مه گم ساخته بود. حتی باد کوچکی هم در وزش نبود؛ گهگاهی رعد ضعیفی در میان طول شب ماه ژوئیه دیده میگشت.
بر روی برگ پیچکهائی که از دیوارهای مخروبه قصر شروبک بالا میرفتند نقطههای نقرهای میدرخشیدند، سایههای غیر قابل نفوذی خود را از میان خطوط راه راه نور به پیش میراندند. قسمت پر نور برج خود را واضح و شفاف نمایان میساخت و فقط روزنه تاریکی در آن خمیازه سیاهی میکشید.
نگهبان راهآهن از روی پلههای متزلزل سنگی قصر کُند بالا میرود. برای نفس تازه کردن خود را به دیوار تکیه میدهد و نگاهش را به روزنه برج میدوزد. بجز چند خفاش که به این سمت و آن سمت پرواز میکردند هیچ صدائی نمیآمد. مرد مدت درازی در کنار دیوار بی حرکت باقی میماند. اما حالا با وحشت از پلهها بالا میرود. از درون برج سر و صدائی مانند آنکه سنگ به پائین سقوط میکند شنیده میشود ــ دستهای خفاش از روزنه به پرواز میآیند ــ سپس دوباه سکوت برقرار میگردد. نگهبان به خود نهیب میزند و با گامهای آهسته به درب قصر نزدیک میشود. او ضربان قلبش را احساس میکرد، او جرئت نمیکرد هنگام پهن کردن دستمال در مقابل درب و کوبیدن به دیوار با یک سنگ به درون قصر نگاه کند. سپس او آهسته نه قدم از پشت به عقب برمیگردد. گامهایش روی خاکهای آهکی خش و خش میکردند، به نظرش میرسید که چنین خش خشی هم از درون قصر به او جواب میدهد. او تعداد قدمهایش را نیمه بلند میشمرد؛ حالا او میایستد و سریع فریاد میکشد: "سه و رها!"
بجز انعکاس خفه صدای نگهبان از دیوار همه چیز آرام میماند. او پس از مکثی برای دومین بار فریاد میزند. دوباره هیچ چیز شنیده نمیشود. ــ او سرش را به خاطر کاری که میکرد تکان میدهد ــ اگر کسی او را میشنید برای همیشه مورد تمسخر واقع میگشت. اما چه کسی میخواست او را در اینجا بشنود؟ او به زن و پسرش فکر میکند، بعد محکم به درب قصر نگاه میکند و برای سومین بار فریاد میزند:
"سه و رها!"
در این لحظه او با شوک وحشتناکی به عقب میجهد و متشنج با دستانش خود را به باقیمانده دیوار نگاه میدارد. غوغای بزرگی سکوت شب را میشکند، از درب قصر ابر سفیدی برمیخیزد و مانند شبح در نور مهتاب به نوسان میآید، و از روزنه هیبت پر نور کوتوله سالخوردهای ظاهر میگردد. نفس نگهبان بند میآید، کلمهای از گلویش خارج نمیگشت، ــ نه، او اشتباه نمیکرد ــ او به وضوح صورت با ریش سفید این هیبت کوچک که سرش را یک کلاه خاکستری پوشانده بود از بالای پالتوی خاکستری شناخت. نگهبان و کوتوله بدون حرکت در برابر هم ایستاده بودند ــ در این وقت ناگهان کوتوله دست راست خود را بلند میکند، سه شیء درخشنده بر روی دستمال میافتند و بلافاصله کوتوله ناپدید میگردد.
سکوت برقرار میگردد ــ ابر محو گشته بود و روزنه درب خالی و تاریک مانند قبل خمیازه میکشید.
نگهبان برای یک لحظه فکر کرد که خواب میبیند ــ او به خود جرئت میدهد و به سمت دستمال قدم برمیدارد ــ او در نور ماه دستمال را درخشان میبیند ــ خون به سرش هجوم میبرد و ترس وحشتناکی او را در بر میگیرد ــ او دیگر نمیدانست که چه میکند ــ او دستمال را میبندد و با عجله از آنجا دور میشود. سنگها از اطراف او به پائین میغلطیدند، او از راههای ناشناخته و از میان جنگل میدوید تا اینکه به تپه میرسد ــ آنجا در کنار یک قطعه سنگ به استراحت میپردازد و تلاش میکند دوباره بر خود مسلط شود. هنوز دستمال را مچاله شده در دست داشت و به وضوح میخها را در آن احساس میکرد، اما او جرئت باز کردن دستمال را نداشت. مرتب به ذهنش خطور میکرد ــ یک شبح شیطانی فاجعه به بار میآورد!

در بیشه سر و صدائی بلند میشود ــ او از جا میپرد. او اصلاً کجا بود؟ ریلها در کدام سمت قرار داشتند؟ خدای بزرگ ــ مأموریتش! وقت انجام بازرسی از مسیر و تنظیم سوزن ریلها فرا رسیده بود. فقط حالا نباید راه را گم کنم! او دستمال را در جیب قرار میدهد و رو به جلو مستقیم حرکت میکند ــ اینجا بوتههای وحشی بقدری متراکم بودند که او نمیتوانست از آنجا عبور کند و باید برمیگشت. عرق ترس از پیشانیاش جاری بود، او از تپه بالا و پائین میدوید ــ عاقبت ریلها در نزدیکش قرار داشتند. او پائین میرود و بر روی ریلهای قدیمی میایستد. اما حالا تا محل تقاطع سوزن ریلها که باید آن را تنظیم میکرد فاصله زیادی نبود. صد قدم دورتر از ریل قدیمیای که تا قبل از نوسازی بر رویش قطارها در پیچ تنگی میراندند یک معدن حفر کرده بودند و بر روی این ریل مصالح ساختمانی میراندند. به همین خاطر ریل قدیمی تا معدن هنوز مورد استفاده قرار میگرفت.
هنگامیکه نگهبان خود را به تقاطع سوزن نزدیک میسازد وحشت تازهای بر او مستولی میگردد. فانوس خاموش شده بود. او بطور واضح تشخیص میدهد که سوزن به سمت ریل مرده تنظیم گشته است. یک انسان خود را بر بالای سوزن خم کرده بود و سعی میکرد آن را به سمت ریل اصلی تنظیم کند. نگهبان او را صدا میزند.
در همان لحظه احساس می‏کند که کسی از پشت به او حمله آورد، از روبرو مرد روی ریل به جلو میآید و قبل از آنکه نگهبان خسته بداند چه بر سرش میآید مغلوب میگردد، طناب پیچی میشود و برای ممانعت از فریاد دهانش را توسط دهانبندی میبندند. ظاهراً همه چیز به دقت نقشه کشیده شده بود. هر دو مرد نگهبان را کمی از سمت جنگل به طرف ریل جدید میکشانند و در حالیکه او را روی آن قرار میدهند برایش شب خوشی آرزو میکنند.
او با خشمی ناتوان تلاش میکرد طناب را پاره کند. بیهوده! تصاویر وحشتناکی در روحش به جنبش میافتند. حداکثر یک ساعت دیگر باید قطار سریع السیر میآمد و باید بر روی ریل مرده میراند و به درون معدن سقوط میکرد! و با آن شاید هم پسرش ــ مطمئناً! ــ ــ و هیچ کمکی؟
او خود را به جلو و عقب میجنباند تا اینکه نیرویش به پایان میرسد. بعد دوباره آرام دراز میکشد، مغزش او را زجر میداد ــ او از اعماق روحش دعا میکرد ــ هیچ چیز در اطراف او تکان نمیخورد.
ماه بیشتر و بیشتر از میان شاخهها نقل مکان میکرد ــ هیچ کمکی؟ ــ یک بار دیگر! آیا نباید طناب خودش را شل سازد؟
او دستش را محکم بالا میکشد و درد تیزی احساس میکند، پوست دستش خراشیده میشود ــ آه! میخها! میخها ــ حالا او دوباره آنها را به یاد میآورد ــ اگر آنها واقعیت داشته باشند؟ ــ اگر فقط او بتواند یک میخ را دور بیندازد!
او با انگشت لمس میکند ــ او موفق میشود به نوک یک میخ برسد، نوک میخ از دستمال و جیب او به بیرون نفوذ کرده بود ــ با تمام نیرو تلاش میکند ــ او میتواند میخ را بیرون بکشد! آیا اصلاً یک میخ طلائیست؟ او چه میداند ــ او میخ را دور میاندازد و فقط فکر میکند: ای کاش آزاد بودم!
در این هنگام دستهایش از طناب خارج میشوند، او میتواند چاقویش را از جیب در آورد ــ بقیه طناب بریده میشود و دهانبند را از دهان برمیدارد ــ او به زحمت حواسش را باور میکرد ــ ــ

پس این حقیقت دارد! بنابراین کوتوله قدرت جادو را به اثبات رساند؟؛ ــ
آزاد! او به سمت کناره جنگل میدود. او نمیتواند از اینجا محل تقاطع سوزن قطار را ببیند، اما آنجا در آن نزدیکی نور ضعیفی از اتاق کوچکش دیده میگشت. شاید هنوز زمان برای نجات باشد، برای هشدار دادن!؛ ــ
او بر روی خاکریز ریل قطار میپرد ــ اما دیر شده بود! صدای غلطیدن کُند چرخها از دور میآمد ــ حالا چراغهای قطار آن پشت میدرخشند ــ کمتر از یک دقیقه، و فاجعه اتفاق خواهد افتاد.
کاش او میتوانست قطار را نگهدارد! کاش معجزهای رخ میداد تا قطار از حرکت بایستد ــ وگرنه راه نجات دیگری نیست!
در این پریشانی به سراغ دومین میخ میرود.
او زمزمه میکند: "خدایا مرا ببخش! قطار، توقف کن!"
ناگهان غلطیدن چرخها قطع میگردد و حرکت قطار کاملاً آهسته میشود ــ البته لوکوموتیو هنوز نفس نفس میزد و با نیروی برابری کار میکرد، بله، حتی با نیروی بیشتری، و ابرهای دود را سریعتر خارج میساخت ــ چرخ محرک به سرعت میچرخید، اما چرخهای دیگر ساکت ایستاده بودند، قطار جلوتر نمیآمد، انگار که بار عظیمی به او بسته شده باشد نمیتوانست بر شیب ضعیف غلبه کند ــ فقط کاملاً آهسته و بی صدا مانند شبحی غیر محسوس به جلو میراند، در حالیکه نگهبان با نفسی بریده گشته به سمت قطار هجوم میبرد؛ ــ
حالا او در کنار سوزن ریل قطار ایستاده است ــ معجزه یکی بعد از دیگری! سوزن صحیح تنظیم شده است. در حقیقت فانوس هنوز خاموش بود اما نگهبان برای متقاعد ساختن خود سوزن را در نور روشن ماه بررسی میکند، سوزن صحیح تنظیم شده است ــ بر روی ریل هیچ مانعی وجود ندارد ــ همه چیز روبراه است؛ ــ
در این وقت او در گیجی معجزات دوباره به خود فکر میکند، به داغترین آرزویش، به پسرش، به قولی که به زنش داده بود؛ ــ
اگر که قرار است سعادت بیاید بنابراین حالا وقتش است ــ او سومین میخ را برمیدارد و دور میاندازد و میگوید:
"بازگرد؛ پسر ما!"
و حالا دوباره قطار خود را نزدیک میسازد، دوباره چرخها شروع به چرخیدن میکنند، ریل در زیر آنها جرقه میزند، قطار به طور معمول با سر و صدا نزدیک میشود و لوکوموتیو بدون هیچ مانعی به روی ریل اصلی هدایت میگردد؛ ــ
نگهبان به عقب میجهد و چشمش را به پنجرههای قطار میدوزد، و او در آخرین واگون، در کوپهای با نور روشن کنار پنجره بازی ایستاده بود ــ پسرش!
"اوتو! اوتو!"
آیا او واقعاً اوتو بود؟ بله، بله، او اشتباه ندیده بود، او پسرش را واضح شناخته بود. او هنوز به رفتن قطار که چراغش محو شده بود خیره نگاه می‏کرد ــ بعد او سریع به طرف خانهاش میرود ــ او میخواست کاری را انجام دهد، بله صحیح، فانوسها باید روشن میگشتند ــ و ــ و مادر باید این را بداند ــ آیا او هم اوتو را دیده است؟
در کنار راه باریک کنار ریل به سمت خانهاش میدود ــ ناگهان ــ ناگهان کسی به سمت او فریاد میزند:
"ایست! مواظب باش! آهسته!"
او به بالا نگاه میکند.
از گودال کنار خاکریز یک هیبت خاکستری بلند میشود ــ کوتوله! کوتوله!
نگهبان به سرگیجه میافتد، او میخواهد توقف کند اما ناگهان بر روی توده نرم و لغزندهای قدم میگذارد ــ او لیز میخورد و به زمین میافتد.
هیبت در گودال از جا بلند میشود.
"فقط آرام، آرام، مرد! من شوالیه از شروبک نیستم ــ او نجات پیدا کرده است!"
هیبت نزدیک میشود و به نگهبان برای از روی زمین بلند شدن کمک میکند. "شما که زخمی نشدهاید؟ نه؟ من هم مانند شما لیز خوردم و در گودال افتادم ــ و مشغول پاک کردن لباسم بودم؛ ــ"
نگهبان حالش کمی بهتر میشود.
"خدایا، چقدر شما مرا ترساندید آقای مهندس! من از کجا باید میدانستم که شما اینجائید!"
"خب، من هم کمتر از شما وحشت نکردم ــ اما تقصیر من بود ــ چرا باید گول این شوخی ابلهانه را میخوردم ــ خب، از من ناراحت نباشید، من وقتی شما را در مسیر ریل نیافتم نتوانستم در برابر ترس مقاومت کنم ــ و سوزن را تنظیم کردم ــ امیدوارم که این شیاطین به جزای خود برسند!"
"چی، پس شما سوزن را دوباره تنظیم کردید؟"
"در آخرین لحظه. اگر این راهبین اینجا ــ اما اجازه بدهید که از کنار خاکریز با احتیاط به رفتن ادامه دهیم تا شما در خانه خود کمی استراحت کنید. آیا اصلاً میدانید که شما چرا اینجا افتادید؟ که چرا من شما را صدا میکردم؟"
"من این کرمهای لعنتی را حالا میبینم. ــ من دیروز یک گروه از آنها را در جنگل دیدم."
"بله، کرمهای لیپارس موناخآ Liparis monacha، راهبه و عنکبوت درختان صنوبر که جنگل ما را میبلعند. حالا موقع راهپیمائی آنهاست، در دستههای میلیونی در یک ردیف. و امشب به این ایده دست یافتهاند که اینجا در خاکریز ریل پیاده روی کنند."
"این وحشتناک است، آدم به سختی میتواند قدم بردارد."
"اما این فقط یک پارتی جانبیست، ما از آنها رد شدهایم. گروه اصلی همچنان به سمت پائین میلغزد، در پشت خانه شما، بر روی ریل، و ما میتوانیم خدا را شکر کنیم که این کار را میکنند؛ اگر آنها قطار را نگه نمیداشتند ــ شاید من نمیتوانستم سوزن را به موقع تنظیم کنم، زیرا که سوزن سخت قابل تکان دادن بود. اما این مخلوقات ریل را طوری روغنکاری کردهاند که قویترین لوکوموتیو هم نمیتواند از شیب بالا براند."
نگهبان با لکنت میگوید: "چی؟ چگونه؟ کرمها این کار را ــ ــ اما میخها ــ ــ اما حتماً این کار میخهاست ــ آقای مهندس ــ آن بالا در خرابه؛ ــ"
"بله، بله، متأسفانه. اما حالا گوش کنید. مشخص است که اگر شما آسیب دیده باشید من تمام خسارت را خواهم پرداخت. هرچند توسط وحشت به اندازه کافی مجازات شدهام. ــ من غروب نزد جنگلبان بودم. نور باشکوه ماه مرا به بالا رفتن از خرابه فریفت. من احتمالاً یکساعت آنجا نشسته بودم. باشکوه! ناگهان میشنوم که آن پائین یک نفر تقلا میکند. من با خود فکر کردم در این ساعت چه کسی در اینجا چیزی میجوید؟ ناگهان داستان کوتوله سالخورده به یادم میافتد ــ  شاید باید به این خاطر باشد؟ من حساب میکنم، عید پاک در هجدهم ماه مه بود ــ صحیح، امروز هشتمین یکشنبه بعد از عید پنجاهه و ماه کامل  است ــ من به خودم میگویم: آها، بنابراین تو باید آن را تماشا کنی.
من تا پشت روزنه خزیدم و کلاهم را به هوا پرتاب کردم ــ و حالا سحر و جادو آغاز میشود. ناگهان گستاخی مرا نشگون میگیرد، من از خودم میپرسم آیا چیزی آنجا نداری که بجای میخ به کارش ببری؟ من در جیبهایم جستجو میکنم و مدادهای برنجی مییابم. خب، و غیره.
فقط شوک بعد از شناختن شما، آنطور که از کوه پائین میدویدید. من میترسیدم که شما بیفتید و نتوانید به مأموریت خود برسید، بنابراین من هم شروع به دویدن کردم. اما من نتوانستم شما را پیدا کنم. من در خانه شما نگاه کردم، شما آنجا نبودید. حالا سوزن ریل قطار به یادم میآید. من به آن سمت میدوم. در این وقت میبینم که فانوس خاموش است. اما قبلاً روشن بود، من آن را از بالای تپه واضح دیده بودم. بنابراین به سمت سوزن ریل قطار میروم ــ و، خدا را شکر، من موفق میشوم. اما شما کجا مانده بودید ــ ــ؟"
"مرا طناب پیچ کرده بودند، و من توسط میخها آزاد شدم ــ ــ
اما ــ آقای مهندس ــ پس اگر اینطور باشد، اگر این کارها را میخهای طلائی نکرده باشند، بنابراین در پایان او هم اصلاً اوتو نبوده است؛ ــ"
نگهبان با رنگ پریده به مهندس که او را پرسشگرانه نگاه میکرد خیره شده بود.
نگهبان فریاد میکشد "پس اوتو اصلاً بازنگشته است" و میایستد.
"اوتو، اوتو!" یک صدا به گوش می‏رسد: "پل، پس کجا ماندهای؟"
همسر نگهبان لنگ لنگان از کلبه خارج میشود.
"من متوجه شدم که تو آن بالا بودی. اوتو در قطار بود، من به وضوح او را شناختم ــ قطار کاملاً آهسته از اینجا گذشت ــ او مرا دید ــ او اوتو بود! اوتو!"