بچه سر راهی.(1)

پیاکی با پدر این پسر روابط تجاری داشت و با الویره که برای مراقبت از پسر همیشه وقتش را در آن خانه میگذراند آشنا گشته و دو سال بعد از فوت پسر با او ازدواج کرده بود. او خیلی مواظب بود در نزد الویره نام پسر را نبرد یا به نحوی پسر را به یادش نیندازد، زیرا می‏دانست که با این کار ذهن زیبا و حساس الویره را شدیداً به هیجان میاندازد. الویره همیشه با کوچکترین مناسبتی که او را به یاد رنج کشیدن و مردن جوان میانداخت شروع به گریستن میکرد و آنگاه دیگر هیچ تسلی و آسایشی برای او وجود نداشت؛ و مهم هم نبود که کجا باشد، بعد به راه میافتاد و هیچکس به دنبالش نمیرقت، زیرا همه میدانستند که هر وسیلهای بجز اینکه بگذارند که او آرام برای خود در تنهائی دردش را بگرید بی ثمر خواهد بود. هیچکس بجز پیانکی دلیل این شوکهای عجیب و مکرر را نمیدانست، زیرا تا زمانیکه الویره زنده بود هرگز کلمهای از آن واقعه از لبانش خارج نگشت. آشنایان همه عادت کرده بودند دلیل این شوک را هیجان دستگاه عصبی بداند که الویره بخاطر تب شدیدی بلافاصله بعد از ازدواج گرفتارش شده و در او باقی مانده بود، و این به تمام کنکاشها در باره دلیل این شوک نقطه پایان میگذارد.
یک بار نیکولو که رابطهاش را با وجود منع پدر هرگز با آکسهویئرا تارتینی کاملاً نگسسته بود پنهانی و بدون آگاهی قبلی همسرش با این ادعا که در نزد دوستی دعوت شده است با او به یک کارناوال میرود و دیرقت شب، زمانیکه همه در خواب بودند با ماسک یک شوالیه ونیزی که تصادفاً آن را انتخاب کرده بود به خانه بازمیگردد. چنین اتفاق میافتد که در این هنگام پیاکی ناگهان دچار کسالت میشود و الویره برای کمک به او بلند شده و برای آوردن یک شیشه سرکه به سالن غذاخوری میرود و در کمدی را که در گوشهای قرار داشت باز میکند و ایستاده بر لبه یک صندلی در بین بطریها به جستجو میپردازد: در این لحظه نیکولو آهسته در را باز میکند و با چراغی که آن را در راهرو روشن ساخته بود، با کلاه پر دار، شنل و شمشیر از میان سالن میگذرد و بدون آنکه الویره را ببیند خود را به درب اتاقی که به اتاق خوابش منتهی میگشت نزدیک میسازد، و حالا وحشت زده متوجه میگردد که درب قفل است: در این هنگام الویره با دیدن او انگار که رعد و برقی نامرعی به او برخورد کرده باشد با بطری و لیوانی در دست از صندلیای که رویش ایستاده بود به کف چوبی زمین میافتد. نیکولو از وحشت رنگش میپرد، به قصد کمک به سمت مجروح میشتابد؛ اما چون پیاکی بخاطر سر و صدای افتادن الویره حتماً به آنجا میآمد بنابراین نگرانی از سرزنش شدن تمام ملاحظات را سرکوب میکند: او پریشان و با زحمت دسته کلیدی را که الویره با خود حمل میکرد از دستش میکشد، کلید مناسب را برمیدارد و بقیه را در سالن انداخته و ناپدید میگردد. لحظهای بعد از رفتن او پیاکی با حال ناخوش خود را به آنجا رسانده و الویره را از زمین بلند میکند. خدمتکاران که باخبر گشته بودند با چراغ ظاهر میشوند، نیکولو هم در لباس خواب میآید و میپرسد چه رخ داده است؛ اما چون الویره از وحشت زبانش بند آمده بود و نمیتوانست صحبت کند و بجز الویره فقط خود او میتوانست به این سؤال جواب دهد بنابراین دلیل این واقعه تا ابد یک راز باقی میماند؛ آنها الویره را که تمام اعضای بدنش میلرزیدند به تختخواب منتقل میکنند، جائیکه او چند روزی با تبی شدید بستری گشت، با این حال اما توسط نیروی طبیعی سلامتیاش جان سالم از این واقعه به در میبرد و فقط بجز یک مالیخولیای عجیب که در او باقی ماند دوباره کاملاً بهبود مییابد.
یک سال پس از این ماجرا کونستانزا وضع حمل میکند و یک هفته بعد به همراه کودکی که به دنیا آورده بود میمیرد. این اتفاق از دو جهت اسفناک بود، زیرا که یک فرد پاکدامن و خوب تربیت گشته از میان رفته بود و از جهت دیگر چون دربهای هر دو شوق نیکولو، یعنی درب تعصب و درب تمایلش به زنها دوباره گشوده میگردند. او با این بهانه که خود را تسلی دهد دوباره تمام روز با راهبان صومعه کارملیتر میگذراند، و با این حال همه میدانستند که او در زمان زنده بودن همسرش فقط با عشق و وفاداری اندکی در کنار وی بوده است. بله، کونستانزا هنوز به خاک سپرده نشده بود که الویره هنگام غروب برای صحبت در باره مراسم خاکسپاری به اتاق نیکولو داخل میشود و در آنجا دختری آرایش کرده را پیش او میبیند که بعنوان خدمتکار آکسهویئرا تارتینی برایش کاملاً آشنا بود. در این لحظه الویره چشمانش را پائین میآورد، بدون هیچ کلمهای برمیگردد و از اتاق خارج میگردد؛ نه پیاکی و نه هیچ کسی دیگر از این جریان کلمهای نمیشنود، الویره خود را به این راضی میکند که با قلبی محنت زده در برابر جسد کونستانزا که نیکولو را خیلی زیاد دوست میداشت زانو بزند و گریه کند. اما تصادفاً پیاکی که در شهر بود هنگام داخل شدن به خانهاش با دختر مواجه میشود و چون متوجه می‏گردد که او در اینجا چه کاری داشته است با او با خشونت و نیرنگ برخورد میکند و مؤفق میشود نامهای را که دختر به همراه داشت از او بگیرد. او برای خواندن نامه به اتاق خود میرود و آنچه را که پیش بینی میکرد در نامه مییابد، نیکولو از آکسهویئرا درخواست فوری ملاقات کرده و خواهش کرده بود که مکان و زمان را تعیین کند. پیاکی مینشیند و با دستخط تغییر دادهای به نام آکسهویئرا مینویسد: "فوری، اما قبل از شب، در کلیسای ماگدالنه Magdalenenkirche" ــ و با مهر و موم غریبهای آن را میبندد و به خدمتکاری میسپرد تا آن را به این عنوان که الساعه خانم آن را برای نیکولو فرستاده است به او بدهد. نیرنگ کاملاً به ثمر میرسد؛ نیکولو فوری پالتویش را میپوشد و با به دست فراموشی سپردن کونستانزا که در تابوت دراز کشیده بود از خانه خارج میشود. سپس پیاکی دستور میدهد تا مراسم خاکسپاری را که برای فردا تعیین شده بود تغییر دهند، جسد را همانطور که در تابوت قرا داشت توسط چند نفر باربر بلند کنند و فقط الویره، او و چند خویشاوند به همراه تابوت کاملاً بی سر و صدا به کلیسای ماگدالنه که برای کونستانزا جائی آماده گشته بود به گور سپارند. نیکولو که خود را در پالتو پیچانده و در کنار کلیسا ایستاده بود با تعجب تشیع کنندگان آشنائی را که به دنبال جنازهای روان بودند و به او نزدیک میشدند میبیند. از پیاکی که تابوت را مشایعت میکرد میپرسد: این چه معنی میدهد؟ و چه کسی را در تابوت حمل میکنند؟ اما پیاکی که کتاب دعائی در دست داشت بدون آنکه سرش را بلند کند فقط جواب میدهد: آکسهویئرا تارتینی: ــ پس از آن، انگار که نیکولو ابداً حضور ندارد یک بار روی جسد را میگشاید، کونستانزا توسط حاضرین آمرزیده میگردد و بعد تابوت را داخل گور میکنند و بر رویش خاک میریزند.
این حادثه در سینه نیکولو که شدیداً خجالت زده شده بود کینهای آتشین بر ضد الویره زنده میسازد؛ زیرا او را بخاطر ناسزائی که پیاکی در پیش دیگران به او داده بود مقصر میدانست. پیاکی چندین روز هیچ کلمهای با او صحبت نمیکند؛ اما چون نیکولو بخاطر میراث کونستانزا به تمایل و التفات او محتاج بود خود را مجبور میکند و در یک شب دست پیاکی را میگیرد و با چهرهای نادم سوگند یاد میکند که بلافاصله و برای همیشه آکسهویئرا را فراموش کند و دست از او بکشد. اما او قصد نداشت به این سوگند عمل کند؛ خیلی بیشتر فشاری که بر او در این باره میآوردند لجاجت و هنر دور زدن مراقبت‏های پیاکی امین را در او شدیدتر میساخت. در عین حال الویره هرگز زیباتر از آن لحظهای که درب اتاق را گشود و با دیدن دختر دوباره آن را بست برای او نبود. خشمی که خود را با حرارت ملایمی بر روی گونهاش مشتعل میساخت خشمگینی بی حدی بر چهره ملایمش میپاشد؛ به نظرش غیر قابل قبول میآمد که الویره با اینهمه وسوسهها خودش هم گاهی در جادهای قدم نزند که بخاطر شکاندن گلهایش او را مجازات میکرد. اشتیاق این میل که در صورت درست بودن حدساش همان خدمتی را برای پیاکی انجام دهد که الویره برای او در نزد پیاکی انجام داده بود او را میسوزاند و محتاج چیزی نبود و چیزی را جستجو نمیکرد بجز موقعیتی تا این قصد را به اجرا گذارد.
روزی نیکولو، زمانیکه پیاکی در خانه نبود از کنار اتاق الویره میگذشت و با تعجب صدائی از داخل اتاق میشنود. امیدواریای سریع و بدخواهانه او را به لرزش میاندازد، او خود را با چشم و گوش به سمت سوراخ کلید خم میکند و ــ خدایا! او چه میبینند؟ الویره در حالت خلسه در جلوی پای کسی افتاده بود و با وجود آنکه او نمیتوانست آن فرد را کاملاً ببیند اما کاملاً خوانا زمزمه کلمه کولینو  Colino را که با لهجهای عاشقانه واضح بر زبان آورده میگشت را میشنید. او با طپش شدید قلب زیر پنجره کریدور، جائیکه میتوانست قصدش را لو ندهد و در ورودی اتاق را زیر نظر بگیرد در انتظار مینشیند؛ و وقتی صدای آهستهای از دستگیره درب به گوشش میرسد فکر میکند که آن لحظه بی بها برای افشا کردن منافق بودن الویره فرا رسیده است: اما بجای مرد غریبهای که او انتظارش را میکشید الویره خودش به تنهائی و با نگاهی کاملاً آرام و خونسرد که از دور به او انداخته بود از اتاق خارج میگردد. او قطعه سوزن دوزی شدهای را که اثر خودش بود در زیر بغل حمل میکرد؛ و بعد از آنکه درب اتاق را قفل کرد با تکیه دست به نرده آهسته از پلهها پائین رفت. این چهره عوض کردن، این بی تفاوتی مصنوعی به نظر او قله گستاخی و مکر آمد و هنوز الویره از برابر صورتش ناپدید نگشه بود که او برای آوردن شاه کلید میدود، و بعد از اینکه با نگاهی خجول کمی اطراف را مورد بررسی قرار میدهد پنهانی درب اتاق را باز میکند. اما وقتی اتاق را خالی مییابد بسیار شگفت زده میگردد، و هرچه در هر چهار گوشه با دقت نگاه میکند هیچ چیز که شبیه به انسان باشد نمیبیند: بجز عکس تمام قد یک شوالیه که در تورفتگی دیوار در پشت یک پرده قرمز ابریشمی قرار داشت که نور مخصوصی بر آن میتابید. نیکولو وحشت میکند، او خودش هم نمیدانست چرا: با دیدن چشمهای بزرگ عکس که به او خیره نگاه میکردند افکار زیادی از ذهنش عبور میکنند. ناگهان ترس کشف گشتن و مجازات گردیدن توسط الویره او را به وحشت میاندازد؛ او درب را با گیجی فراوان دوباره میبندد و از آنجا دور میشود.
هرچه نیکولو بیشتر در باره این حادثه عجیب فکر میکرد آن عکس هم برایش مهمتر میگشت و کنجکاویش برای دانستن اینکه آن عکس چه کسی میتواند باشد سوزانندهتر و ناگوارتر میشد. زیرا که او الویره را در طرح کاملش دیده بود، و آن کاملاً قطعی بود که کسی که الویره در برابرش  زانو زده بود اندام شوالیه جوان بر بوم نقاشی بود. با بی قرای ذهنیای که بر او مستولی شده بود پیش آکسهویئرا تارتینی میرود و برای او داستان فوقالعادهای را که تجربه کرده بود تعریف میکند. آکسهویئرا که با نیت سرنگون ساختن الویره با نیکولو ملاقات کرده بود، در حالیکه تمام مشکلات سر راه معاشرتشان را به حساب الویره میگذاشت ابراز میکند که مایل است عکس را یک بار ببیند. زیرا او میتوانست بخاطر آشنائی گستردهاش در میان اشراف ایتالیا به خود ببالد، و اگر آن فرد فقط زمانی در رم بوده و دارای اهمیت باشد به این ترتیب میتوانست امیدوار باشد که او را بشناسد. بزودی چنین اتفاق میافتد که پیاکی و الویره در یک روز یکشنبه به قصد دیدار از خویشاوندی به روستا سفر میکنند و نیکولو بعد از یافتن این موقعیت بلافاصله با عجله پیش آکسهویئرا میرود و او را همراه با دختر کوچکش که از اسقف بدست آورده بود به بهانه دیدار از عکسها و دست دوزیهای به اتاق الویره هدایت میکند. اما نیکولو به محض کنار زدن پرده بسیار مضطرب میگردد، زیرا کلارای Klara کوچک (دختر چنین نامیده میگشت) ناگهان فریاد میکشد: "خدای من! آقای نیکولو این که عکس شماست؟" ــ آکسهویئرا ساکت بود و در حقیقت هرچه بیشتر به عکس نگاه میکرد شباهت قابل توجهای با او در آن مییافت: بخصوص وقتی او را، تا آن اندازه که ذهنش به او اجازه میداد در لباس شوالیهای تصور میکرد که چند ماه پیش پنهانی با او در کارنوال پوشیده بود. نیکولو شروع میکند سرخ شدنی که خود را بر گونههایش میپاشاند با مسخره بازی از خود دور سازد و در حالیکه دختر کوچک را میبوسید میگوید: کلارای عزیز، درستی شباهت این عکس به من مانند درست بودن شخصی است که تو او را پدرت میدانی! ــ اما آکسهویئرا که در سینهاش احساس تلخ حسادت زنده گشته بود، جلوی آینه میرود و از داخل آن نگاهی به او میاندازد و میگوید، در نهایت مهم نیست که آن شخص کیست؛ بعد از او به سردی تشکر میکند و از اتاق خارج میگردد.
نیکولو به محض رفتن آکسهویئرا دچار زندهترین جنبش در باره این مشاجره میگردد. او با خوشحالی زیادی هیجان عجیب و سرزندهای را به یاد میآورد که توسط ظاهر گشتن فوقالعاده آن شب الویره به او دست داده بود. این فکر که او توانسته شور و اشتیاق را در زنی که نمونهای از فضیلت است بیدار سازد تقریباً به همان اندازه اشتیاق انتقام گرفتن از او تمجیدی از خود میدانست و به شوقش میآورد؛ و چون این امکان خود را به رویش گشود که با یک ضربه هر دو کار، یعنی شهوت و انتقام را ارضاء سازد، بنابراین با بی صبری انتظار بازگشت الویره و آن ساعتی را میکشید که با یک نگاه در چشمان او اعتماد متزلزلش را تاجگذاری کند. هیچ چیز مزاحم وجدی که او را دچار خود ساخته بود نبود بجز خاطره شنیدن نام کولینو از میان سوراخ کلید هنگامی که الویره در برابر عکس زانو زده بود. اما در صدای این نام هم که در این کشور نام متداولی نبود چیزهای بسیاری قرار داشت که نمیدانست چرا قلبش را به رویای شیرینی میبرند، و در برابر امکان انتخاب اینکه به یکی از دو حسش، یعنی به چشم یا به گوشش بی اعتماد گردد طبیعیست که او خود را متمایل به آن حسی میساخت که با روح بیشتری میل و اشتیاقش را تمجید میکرد.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر