مدارا.


<مدارا> از تادئوش روزِویچ را در شهریور سال ۱۳۸۹ ترجمه کرده بودم.
 
در ۴ می ۱۹۵۸در واگن غذاخوریِ یک قطار سریعالسیر نشسته بودم. بر روی مزارع مقدار کمی نورِ خورشید نشسته بود و از میان شیشه چهره‌ام را گرم می‌ساخت. در ماه مارس و آپریل یخبندان جوانۀ درختان را متلاشی و در جنگل‌ها بسیاری از پرندگان را نابود ساخته بود. توسط رادیو از دهقانان و پیشاهنگان درخواست شده بود برف را پارو کنند و به کبک‌ها خوراک دهند. تخم‌افشانیِ زمستانی ناچیز بود، طوریکه انگار از جنگِ با زمستانِ سخت به ستوه آمده است.
دو دختر پشت میز کناریِ من نشسته بودند. صدایشان چیزی شبیه به آواز پرندگان در خود داشت. شاید بهتر بود که فقط نغمه‌شان را استراق سمع و از خود در برابر معنای کلمه‌ها حفاظت می‌کردم؛ احتمالاً مشغول پرت و پلا گفتن بودند.
من لیست غذا را مطالعه می‌کردم.
یک زنِ مو خاکستری نزدیک میز من می‌شود.
"این صندلی رزرو شده؟"
"خیر، بفرمائید."
زن بارانی نازکِ شفافش را به جارختی آویزان می‌کند و کت خود را درمی‌آورد. او قوی‌هیکل و چهارشانه بود، شاید بالای شصت سال. صورتی بیضی‌شکل و سرخ‌فام داشت. دارای بینی کوتاه، چشمانی خاکستری یا آبی رنگ و ابروانی روشن بود. ظاهرِ سرشار از سلامتی این زن مملو از ناخشنودی‌ام ساخت. نگاهِ کُندِ چشمانش لو می‌داد که به نحو افراطی از خود راضی‌ست. هنگامیکه یک گارسون با سینیِ غذا از کنارمان می‌گذشت، زن گفت: "به من تخم‌مرغ و مایونز بدهید." گارسون با نان، کره و تخم مرغ در مایونز از او پذیرائی می‌کند. زن غذا را سریع می‌خورد. پس از لحظه‌ای یک گارسونِ دیگر نزدیک می‌شود. "کسی سالاد میل دارد؟"
زن سینی را تفتیش می‌کند. "این چه سالادی است؟"
"سالاد شاه‌ماهی."
"یک بشقاب سالاد به من بدید. آیا خوشمزه است؟"
"عالی‌ست."
"خوبه، پس یک بشقاب کافیه."
یکی از دخترها به طرف ما نگاه می‌کند و لبخندی نیشدار می‌زند. من به همسایه‌ام که حالا صورتش سرخ‌فام‌تر شده بود نگاهی می‌اندازم و با خود فکر می‌کنم: چه چیزهای قر و قاطی‌ای می‌خورد! از آن تیپ آدم‌هائی‌ست که از سن معینی شروع می‌کنند فقط به جویدن و هضم کردن. این چشمان خواب‌آلود، بی‌نور و بی‌حرکت مانندِ چشم خزندگان هراس‌انگیز است. تمساح و لاکپشت‌ها دارای چنین چشمانی هستند. بی‌حرکت، چشمان وحشتناکِ عصر قدیم، چشم‌هائی که نه مسیح، نه گاندی و نه شکسپیر می‌شناختند. حالا اینجا پیش من یک چنین نمونۀ پیرِ شکمباره‌ای نشسته ...
من یک بار دیگر به لیست غذا نگاهی می‌اندازم.
"لطفاً یک پُرس غذای روز."
"قلوۀ گوساله یا کتلت؟"
"غذائی که ارزونتره و ۱۸ زلوتی می‌ارزه."
"بسیار خوب."
گارسون از آنجا دور می‌شود.
در این بین زن سالادش را تمام کرده و می‌گوید: "خوب سیر شدم. آخ، چه گرسنگی وحشتناکی. غیرقابل تحمل بود. وقتی من گرسنه‌ام نمی‌دونم باید چکار کنم. حالا اما سرحال آمده‌ام."
"خیلی خوبه."
"وقتی گرسنه نیستم خودمو خیلی سرحال احساس می‌کنم، این عادتمه."
"پس خیلی خوب شد که شما در یک واگن‌ غذاخوری نشسته‌اید. چون بعضی وقت‌ها چنین عاداتی باعث دردسر می‌شه، بویژه در مواقع گرسنگی."
"سالاد واقعاً عالی بود، حتی تازه هم بود. باید برای تهیۀ این سالاد به خودشون خیلی زحمت داده باشن."
"آها ..."
"مایلم بدونم که برای نهار چه پخته‌اند."
پس می‌خواد به خوردن ادامه بده.
زن گارسونی را که با عجله از کنار ما در حال رد شدن بود نگاه می‌دارد: "آقای گارسون، برای نهار چه غذاهائی وجود دارد؟"
"قلوه با سبزی و سیب‌زمینی، سوپ گیاهِ ترشک و کمپوت. یا شنیتسل ..."
قلوه‌ها چه مزه‌ای می‌دن؟"
"قلوۀ گوساله هستند، خانم محترم."
"من می‌خوام امتحانش کنم. و چه سبزی‌هائی همراهشه؟"
"لوبیا."
"و دیگه چی؟"
"فقط لوبیا."
"پس برام قلوه بیارید، می‌خوام امتحان کنم. اما لطفاً بدون سیب‌زمینی و اگر ممکنه با شلغم."
گارسون آنجا را ترک کرده بود، اما زن همچنان با او صحبت می‌کرد: "من باید سبزیجات بخورم، سیب‌زمینی نمی‌تونم بخورم."
"سیب‌زمینی براتون ضرر داره؟"
"ضرر که داره، اما من اصلاً سیب‌زمینی را با میل نمی‌خورم."
"حتماً به توانائیتون آسیب می‌رسونه."
"آره، آره."
دخترها دائم چهچهه می‌زدند. در آوایشان که بصورت ملایمی سمت من جاری می‌شد نغمۀ پرندگان طنین‌انداز بود. کاملاً ناب و با یک شادیِ مملو از هستی.
من زن را زیر نظر داشتم. سیب‌زمینی برای سلامتیش ضرر دارد. چقدر چنین مخلوقاتی بخاطر سلامتی‌شان نگرانند! آنها مانند سگ‌های وفاداری که گاز می‌گیرند از جسمِ پیر خود مواظبت می‌کنند. حتماً یک کاسب است و در معامله‌ها سر مردم را کلاه می‌گذارد. مطمئناً بستۀ پستی از کشورهای خارجی دریافت می‌کند و به دولت فحش می‌دهد. معلوم است که چندین ساعت به غذا خوردن ادامه خواهد داد.
"حالا راضیم. وقتی معده‌ام از غذا پُر می‌شه سرحال میام."
من لبخندی دوستانه به رویش می‌زنم، مانند آدمی که به یک حیوانِ بزرگ لبخند می‌زند. گارسون دو ظرف سوپ جلویمان قرار می‌دهد.
به گارسون می‌گویم: "برای من لطفاً مقداری نان بیاورید."
یکی از دخترها با لبخندی بشقاب نانِ خود را بطرفم می‌گیرد.
"خیلی ممنون. من بعداً نان‌ها را به شما پس خواهم داد."
دختر به من نگاه می‌کند. نور ملایمی بر پوستش نشسته بود. سراسر اندامش کاملاً صاف و هموار بود، آنچنان شکمِ کوچکی داشت که من فکر کردم درونش را صافِ صاف اتو کرده‌اند.
زن با لبخند می‌گوید: "من نان شما را تا ته خوردم. می‌بخشید، اما من خیلی گرسنه بودم."
"اصلاً مهم نیست."
"آدم‌هائی که اینجا کار می‌کنند به خودشون زحمت زیادی می‌دن. حتی شیشۀ پنجره‌ها را هم تمیز کرده‌اند. اما لطفاً بدون سیب‌زمینی. نه، قهوه را لطفاً بعد از غذا بیارید."
"برای اولین بار است که خورشید گرما می‌دهد. اما در هر حال بهار دو هفته دیرتر شروع شد ..."
"چرا این پُرس غذا انقدر کوچیکه! گوشت‌ها با دو لقمۀ کوچک تموم می‌شن. اینطور که معلومه باید یک پُرس دیگه بخورم. می‌بینید، من به گارسون خیلی واضح می‌گم: بدون سیب‌زمینی. اما اصلاً گوش نمی‌دن آدم چی می‌گه! حالا خوبه که این چند تا لوبیا همراه غذا هست. حتی خوشمزه‌اند و کاملاً تازه."
"آیا خانم‌ها و آقایون یک قطعه کیک میوه میل دارند؟ شما چطور آقای محترم؟"
"نه، ممنون."
"و شما خانم محترم؟"
"چه نوع کیکی است؟"
"کیک گردو."
"یک قطعه به من بدید. و یک فنجان قهوه. در حقیقت من بخاطر قلبم اجازه قهوه نوشیدن ندارم. اما با این وجود می‌نوشم، برام فرقی نمی‌کنه."
"شما اما خیلی سالم به نظر می‌رسید."
"با این وصف خیلی مریضم. از سر تا نک پا مریضم. اوه، یک لک لک! آنجا، روی آشیانه‌اش. چه خوب که من اونو دیدم. اینطور گفته می‌شه که اگه آدم در سفر یک لک لک بر روی آشیانه‌اش ببینهْ به سلامت از سفر به خونه برمی‌گرده. در حین سفر پیشامد ناگواری براش پیش نمیاد. نه بیمار می‌شه و نه می‌میره. بسیار خوب، حالا دیگه سیر شده‌ام. اما مقدار گوشت خیلی فقیرانه بود."
"در این زمستان پرندگان زیادی مانند کبک‌ها در مزارع هلاک شده‌اند. گرچه از دهقانان درخواست شده بود که برف را پارو کنند، اما چه کسی به این درخواست‌ها گوش می‌کند! در باغ‌ها هم بجز خاکِ لخت چیز دیگری دیده نمی‌شود. یک چیزهائی جوانه زده بودند، اما دوباره ناپدید شده‌اند. البته من باغ ندارم ..."
"بوته گل‌هایِ بهاریِ من هم شکوفه ندادند، وگرنه باید مثل هر سال دو هفتۀ پیش شکوفه‌ها پیداشون می‌شد."
"شما صاحب یک باغ هستید؟"
"بله، در خارج از محدودۀ ورشو."
"حالا متوجه شدم که چرا شما چنین سالم به چشم می‌آئید، شما در هوای تازه کار می‌کنید. این کار خوشایندی‌ست، سالم و پُر سود."
زن نگاه طعنه‌آمیزی به من می‌کند. "خوشایند؟ من از این کارِ خوشایند بیزارم، جونمو به لب رسونده. بهترین شغل را کارمندها دارن. هشت ساعت کار می‌کنن و بعد از کار به کافه یا تئاتر می‌رن. همیشه لباس‌های خوب می‌پوشن و دستاشون همیشه تمیزه. آنها بر روی کولِ دولت سوارن و مشغول خوش‌گذرانی کردن هستن. بطور مرتب حقوق ماهیانه می‌گیرن و محصول خوب، محصول بد، خشکسالی یا یخبندان اصلاً نگرانشون نمی‌کنه. خوب به دست‌های من نگاه کنید. یقیناً از اینکه مثل چرم دیده می‌شن تعجب کردید. دلیلش اینه که من آنها را مانیکور نمی‌کنم، و صورتم از بارون و باد قرمزه ..."
"شما کمی اغراق می‌کنید ... کارمندها هم زندگی راحتی ندارند. هزار زلوتی در ماه برای گذران زندگی کافی نیست، مخصوصاً اگر دارای فامیل هم باشند."
"و من این مقدار پول رو هم نمی‌تونم از زمینم بدست بیارم. بله، من باید چیزی روش بذارم تا بتونم مالیاتمو پرداخت کنم. من هزار تا هم نصیبم نمی‌شه."
"چقدر مالیات باید بپردازید؟ من فقط از روی کنجکاوی سؤال می‌کنم."
"نمی‌دونم، از یادم رفته."
از یادش رفته. حتماً مقدار ناچیزی مالیات می‌پردازد و از این طریق دولت را هم فریب می‌دهد. او به کارمندان حسادت می‌کند، یک باغ در اطراف ورشو دارد، یک قطعه زمینِ سودآور. این افراد روی پول می‌نشینند و این زن جلوی چشمان من مانند خرمنکوبِ سیلو غذا می‌خورد و ناله و زاری هم می‌کند که وضعش چقدر بد است. چه آرزوهائی ممکن است هنوز داشته باشد؟ او دست‌هایش را مانیکور نمی‌کند. این پریِ دریائی یقیناً به مانیکور احتیاج دارد! طبیعی‌ست که حالا نسبت به همه کس و دولت خشمگین باشد. چنین زنی چه فایده‌ای می‌تواند داشته باشد؟ چه مقدار غذا در روز نابود می‌کند؟ معنای تمام این چیزها چیست؟ یک موجود زنده که پس از تولیدِ خشم و کود سرحال می‌آید.
"به نظر من کار شما بهتر از کار اداری است. بر روی یک صندلی چمباته زدن و پرونده‌ها را زیر و رو کردن چه خوبی‌ای دارد؟ شما از تمام خانم‌های حاضر در این واگن غذاخوری بهتر دیده می‌شید. بقیه رنگ‌پریده‌اند، مانند رختِ ترِ چلانده شده، فقط یک بار به اطراف خودتون نگاه کنید."
"من و سالم بودن؟ این ظاهرِ قضیه است، چون پوست من از باد و بارون مانند وحشی‌ها قرمز شده. من باید یک بار پیش کمیسیون پزشکی می‌رفتم، اونجا هم درست مانند شما بودن. اما حالا من بازنشسته‌ام."
حقوق بازنشستگی هم می‌گیرد. از چه راه‌هائی این جماعت از دولت دزدی می‌کنند! از دولت؟ آنها از همدیگر می‌دزدند. و بعد آه و ناله می‌کنند. چطور توانست این زن با کلاهبرداری خود را بازنشسته کند؟
"وقتی پیش کمیسیون بودم، همه به من خندیدن و گفتن: "شما اینجا چکار دارید؟ شما که کاملاً سالم هستید!" اما وقتی شروع به آزمایش کردن، صوراتشون دراز و درازتر شد. کلیه‌ها بیمار، جگر و قلب بیمار. همه چیز در من بیمار است."
این جماعت با بیماری‌های خود هم فخر می‌فروشند. اگر بیماری‌هایشان آنقدر مهم هستند، پس خودشان چقدر باید با اهمیت باشند!
"من به آدم‌هائی که در جنگل یا در باغ خاک را زیر و رو می‌کنند حسادت می‌کنم. یک بار آشنائی از من پرسید که چه رشته‌ای را انتخاب کند ــ ادبیات لهستان، حقوق یا تاریخ هنر. من به او پیشنهاد کردم باغداری تحصیل کند. او هم این کار را انجام داد. خیلی خوشحالم از اینکه توانستم به کسی یک توصیۀ عاقلانه کنم."
"افسوس، به زبون آوردنش راحته. اما کارِ باغبانی یک کار نمک‌نشناسانه است و درآمدِ زیادی نمی‌رسونه."
"اما امروزه تقریباً همه یک قطعه زمین می‌خرند."
"خوب بخرن. من از پنج صبح تا دیروقت در باغ کار می‌کنم و نمی‌تونم در این کار چیز زیبائی ببینم. اگه کسی برای تفریح کمی خاک زیر و رو کنه شاید براش جالب باشه، اما من باید دنبال کارهای بعدیش هم باشم، باید مواظب باشم که اراذل پرچین‌ها را خراب نکنن و محصول‌ها رو ندزدن، باید سگ‌ها و بچه‌های غریبه را فراری بدم. و پیدا کردن کارگر هم خیلی مشکله. چه دستمزدهای زیادی درخواست می‌کنن! و چون من ناراحتی قلبی دارم نمی‌تونم به تنهائی به تمام این کارها برسم."
اینکه ناراحتی قلبش از اعتیاد به شکم‌پرستی سرچشمه می‌گیرد را این زن نمی‌تواند درک کند.
"اما بعد به خودم گفتم: دیگه کافیه! بقیه هم باید کمی کار کنن. حالا آدم‌هائی زمین می‌خرن که اصلاً از کارِ روی زمین اطلاعی ندارن. من یک مقدار زمین در اطراف شهر دارم. همین اواخر یک روز صبح یک تکه به ارزش ۸۰۰۰۰ زلوتی فروختم. پول رو به بانک سپردم و هر وقت احتیاج داشته باشم از حساب بانکی‌ام برداشت می‌کنم. من هنوز زمین‌های بیشتری دارم و کم کم می‌فروشم‌شون، پول‌ها رو هم به حساب بانکی‌ام واریز و بعد اونطوریکه مایلم زندگی می‌کنم. اینهمه سال از صبح تا دیروقت کار کردم. فکر می‌کنید که من می‌دونستم آرایش یعنی چی؟ هرگز به سلمونی نرفتم. هرگز لباس شیک نپوشیدم نکنه کثیف بشه. بله یک چنین کاریه."
یقیناً زن بخاطر دو دخترِ میزِ کناریمان غرولند می‌کند. آنها به راستی دست‌های سفید و مرتبی دارند و آرایش کرده و زیبا هستند، گرچه لباس‌های ساده‌ای بر تن دارند. و او فقط بخاطر اینکه دخترها بتوانند صدایش را بشنوند بلند صحبت می‌کند.
"آیا می‌شه با داشتن چنین کاری به سینما و تئاتر رفت؟"
"کارمندها هم دائم به کافه و تئاتر نمی‌روند."
"آخ، بس کنید! مگه تگرگ، بارون و خشکسالی براشون زحمتی ایجاد می‌کنه! اینها حقوق ماهیانشون همیشه برقراره. بعد از کارِ اداری با لباس شیک برای نوشیدنِ قهوه به کافه می‌رن."
"شاید. اما شما هم دلیل چندانی برای شکایت ندارید."
"من تمام زمین‌هامو می‌فروشم، قطعه به قطعه، و همۀ پول‌ها رو خرج خورد و خوراک می‌کنم، و اگه چیزی باقی موند به دولت می‌بخشم."
من حتی در برابر این زن احساس تنفر هم نمی‌کنم. او برای من مانند این دستمالِ سفره است، مانند این خلال‌دندان، این فنجان. آیا تنها پیوندِ میان انسان‌ها رابطۀ شغلی و خانوادگی‌ست؟ مطمئناً برای دیدار خویشاوندان یا برای تجارت مسافرت می‌کند. او می‌گوید که می‌خواهد تمام پولش را در راه غذا و نوشابه حیف و میل کند. آیا چند سال دیگر سالم به زندگی ادامه خواهد داد؟
"پس شما می‌گید که در باغ‌ها همه چیز دیر جوانه می‌زند؟ چه بهاری. اولین روزِ گرم بهاری. حتماً آزمایشاتِ اتمی نظم جو را به هم ریخته است."
"چطور تونستن بدست آلمانی‌ها بمب اتم بدن؟"
"اما کشور آلمان هنوز بمب اتم ندارد."
"معلومه که اونا بمب اتم دارن، صد در صد. آیا دولتمون نمی‌تونست در این باره پیامی بفرسته، اعتراضی کنه؟"
"دولت ما آنقدر هم که شما فکر می‌کنید قدرتمند نیست. امروز همه چیزِ جهان وابسته به آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی است."
"پس شما معتقدین که من بد به چشم نمیام. اما سلامتیِ من واقعاً نابود شده. من کنجکاوم بدونم که آیا شما می‌تونید حدس بزنید چند سالمه."
او خیلی خوب به خودش می‌رسد، حتماً حدود شصت سال سن دارد.
"شاید پنجاه و هشت سال."
"نه، من تازه پنجاه و چهار ساله شدم. بله، آقای محترم، تازه پنجاه و چهار سالم شده و مثل پیرزن‌ها دیده می‌شم. دلیلش هم دورانِ اسارت در اردوگاه است."
حالا در خاطراتش کنکاش خواهد کرد. همه در اردوگاه بودند، همۀ مردم در اردوگاه بودند. در کشور ما همه در خاطرات غوطه می‌خورند.
"من سه سال در اردوگاه بودم. احتمالاً چون من از کودکی در هوای تازه کار می‌کردم تونستم جون سالم بدر ببرم. اما اونا منو از درون نابود کردن. شما خودتون می‌دونید که ما همیشه گرسنه بودیم. عده‌ای باقیموندۀ نون جستجو می‌کردن، من اما در زباله‌های پشتِ آشپزخونه بدنبال آشغال‌هایِ سبزیجات می‌گشتم. می‌فهمید که. ویتامین. گاهی برگ کلم پیدا می‌کردم، گاهی هم برگی از یک شلغم یا یک هویج. البته همشون گندیده بودن، اما می‌شد قسمتی از اونها رو خورد. یک بار در اثنای این کار غافلگیرم کردن و بطرز وحشتناکی با مشت و لگد به جونم افتادن. نمُردنم برای خودم هم غیرقابل تصوره. بعد منو کنار یک کپه جنازه پرتاب کردن. و این باعث نجات من شد. چون اگه منو رویِ کپه جنازه‌ها پرت می‌کردن، می‌تونستم زیرِ جسدهای بعدی خفه بشم. پس از چند روز دوباره به هوش اومدم. رفقا منو بیرون کشیدن و مخفی کردن. اما از درون کاملاً خراب و بیمارم."
"بله، هرکس صلیبی برای به دوش کشیدن همراه داشت. بعضی‌ها در اردوگاها، و بعضی دیگر در جنگل‌ها یا بعنوان کارگری در غربت ..."
"هر دو پسرای من در قیام کشته شدن. شوهرم هم دیگه زنده نیست."
"شما کاملاً تنها هستید؟"
"نه، هنوز خویشاوندانِ دوری دارم. چقدر پول من تو حلقشون ریختم! اما دیگه کافیه. خبر به گوششون رسیده که من زمین فروختم و حالا در کمین نشستن. اما کمین کردنشون بی‌فایده است. باید هرکس ببینه چه کاری می‌تونه برای خودش بکنه. قوم و خویش‌ها میان پیشم و جلوم گریه و زاری و تعریف می‌کنن که چقدر وضعشون بده و یک فنیگ هم در خونه ندارن. اما فکر می‌کنید یکی می‌پرسه: "خاله، اوضاعِ قلبت در چه حاله؟" اصلا و ابدا. تو می‌تونی سقط بشی، مگه کسی غمگین می‌شه. من هم جواب می‌دم: "من پول ندارم. هرکس باید به فکر خودش و نگرانِ وضع خودش باشه." حالا هم برای خودم یک سنگِ قبر بسیار بزرگ و زیبا از مرمرِ سیاه‌رنگ خریدم. پنجاه هزار زلوتی قیمتش شد. امیدوارم تا موقع استفاده سالم بمونه. وقتی قوم و خویش‌ها از این قضیه خبردار شدنْ برای بقیه تعریف کردن که من دیوونه شدم. خوب باشه، آزادن هرچی دلشون می‌خواد تعریف کنن. اینکه من زمینِ خودمو می‌فروشم و با پولش زندگیِ خوبی می‌گذرونم رو بهش دیوونگی می‌گن؛ ولی حالا اگه پول‌ها رو به اونا می‌دادم همه چیز بر وفق مراد بود. من یک بار سکتۀ قلبی کردم، برای همین آدم هیچوقت نمی‌تونه بدونه که چه مدت زندگی می‌کنه. فردا می‌تونه همه چیز به آخر برسه. و یقیناً قوم و خویش‌ها سنگی بر گورت نخواهند گذاشت. کف دستِ سنگ‌تراش چند صد زلوتی گذاشتم تا کارشو خوب و سریع انجام بده. و باقیموندۀ پول‌ها هم بنا به وصیتم به دولت می‌رسه."
"شما اصلاً خیال‌های خوش در سر ندارید."
"آنچه که به انسان‌ها مریوط می‌شه، نه، ندارم. من می‌دونم چه نظری باید در بارۀ انسان‌ها داشت."
"اما ما هم انسانیم."
"غریبه‌ها رو راحت‌تر می‌تونم تحمل کنم. چون شما رو نمی‌شناسم به وراجی کردن افتادم. آدم دلشو برای یک غریبه راحت‌تر باز می‌کنه. آیا به کولوشکی رسیدیم؟"
"بله، فکر می‌کنم که رسیدیم."
اگر من از این زن تقاضای چند هزار زلوتی کنم، شاید در این حالت روانی آن را به من بدهد. این همه کودک زاده می‌گردند. انسان‌ها به یک خانه احتیاج دارند. و او یک خانه، پول و یک سنگ قبر دارد. او در انتظار مرگ است. در واقع او این حق را دارد که برای خود یک سنگ قبر بخرد. بعد از مرگش شاید کسی این کار را برایش انجام نمی‌داد. من انسان‌شناس خوبی هستم. از هیکل قوی، صورتِ با طراوت، نوع غذا خوردن و از چشمانش چنین برداشت می‌کنم که او می‌توانست یک تمساح یا یک ساس باشد. تو یک انسان‌شناسی. چقدر او بردباری کرده است! آری، گاهی چنین است. انسان‌ها پی در پی تصادم می‌کنند، دشنام می‌دهند، هُل می‌دهند، مانند سگِ دورگه‌ای بهم پارس می‌کنند. آدم فقط پوزه‌ها و آرنج دست‌ها را می‌بیند. پوزۀ عنترهای پیر و مست را. و در باطن چیزی از هاملت و آنتیگونه دارند. خوب، اغراق بس است. گاهی هم درون فقط یک تودۀ مدفوع است. همینطور رنج و عذاب‌ها نیز متفاوتند ...
"می‌بخشید که من تمام این چیزها را براتون تعریف می‌کنم. اما شاید هم باعث درد گرفتن سرتون نشه."
"راحت باشید و به تعریف کردن ادامه بدید، بالاخره یک انسان می‌تواند با دیگران صحبت کند."
قطار کلبۀ چوبیِ ایستگاه راه‌آهن را پشت سر می‌گذارد و دوباره از میان مزارع و جنگل‌هائی که هنوز در خوابند می‌راند. دو دخترِ میزِ کناری خیلی چیزها برای گفتن داشتند. به جلو خم شده بودند، طوریکه تقریباً نوک‌های کوچک‌شان بهم برخورد می‌کرد. زن مشغول خوردن کیک می‌شود. چند لحظۀ کوتاه صامت می‌ماند. بعد دهانش را با دستمال پاک می‌کند و می‌پرسد: "شما منو آدم معمولی‌ای به حساب نمیارید، اینطوره؟"
"برعکس."
"اگر هم براتون تعریف می‌کردم که ..." زن خود را به سمت من خم می‌کند و نیمه آهسته می‌گوید: "من دو هفته پیش مادرم رو به خاک سپردم."
من در چشمان کوچک و بی‌فروغش نگاه می‌کنم. یک گلِ فراموشم نکنِ مصنوعی.
یکی از دخترها پیاده می‌شود. چه بدنِ قابل انعطافی دارد. چه جهشی. درست شبیه یک بالرین.
"از ماه اکتبر تا حال دو بار نبش قبر و تابوت مادرمو جابجا کردم. دوبار می‌بایست اونو از قبر خارج کنم. به چه ننگی باید گردن می‌ذاشتم. چه تحملی من کردم! چه عجز و لابه‌ای به او کردم! منِ پیرزنِ مو خاکستری جلوی کشیش زانو زدم، دستاشو بوسیدم و ازش خواهش کردم که اگه باید چنین کاری انجام بشه پس لااقل علنی انجام نده. جلوش زانو زدم و برای اینکه اقلاً اینو از من دریغ نکنه دستاشو بوسیدم، اما او روشو برگردوند و غرولندکنان گفت: "نه!" ظاهراً در این رابطه حکمی از پاپ پیوس وجود داره. با این همه، برای خاکسپاری پولِ خوبی پرداختم. کشیش پول رو گرفت و تو جیبش گذاشت. چرا پس اونموقع چیزی نگفت؟ هزار زلوتی به او دادم. و به قبرکَن هم پول دادم. من می‌خواستم که همه چیز خوب و منظم انجام بگیره. من زانو زدم و دستشو بوسیدم و او فقط گفت: "نه!" همچنین یکی از آشناهای خوبِ من آقای میکوفسکی ــ او روبروی کلیسای پائول یک کارگاه داره ــ از او به این خاطر خواهش کرد، "جناب کشیش، این کار رو نکنید. اجازه بدید مُرده در خاک بمونه. او مدت درازی اونجا قرار داره. اقلاً بخاطر مراعات حالِ دخترش اینکار رو نکنید." ــ "نه!" در قبرستون از آدم‌ها خواهش کردم که تابوت رو با احتیاط از خاک خارج کنن. تابوت از چوبِ محکمی ساخته شده بود، اما در هر حال یکسالی می‌شد که توی خاک قرار داشت. خب چوب چوبه دیگه، آهن که نیست. وقتی کنار قبر ایستادم، یک کارگر بدون ملاحظه پرید داخل قبر. فکر می‌کنم اگه روی تابوت فرود می‌آمد تمام تابوت درب و داغون می‌شد. من فریادی کشیدم و ازش خواهش کردم که خودشو کنارتر بکشه. به بقیۀ کارگرها هم قولِ پولِ خوبی دادم. کارگرها طناب رو از زیر تابوت رد کردن و در حال بالا کشیدن یهو تابوت از طرفِ سر به جلو خم شد. عاقبت بخاطر خواهش‌های من تابوتو مرتب خارج می‌کنن. سه روز قبل از این جریانْ تو قبرستونِ کلیسای محله یک آرامگاه خریدم. تابوت رو به اونجا بردم ... اگه می‌دونستید مادرم چه زن خوبی بود. کاملاً ساکت و بسیار مهربون. و چه خوب منو تربیت کرد. همیشه می‌گفت که همۀ انسان‌ها با هم برابرن و باید مردم به همدیگه کمک کنن. من اونو بیشتر از همۀ انسان‌ها دوست داشتم. معذرت می‌خوام، من نمی‌تونم بیشتر از این ..." او لب‌هایش را بهم می‌فشرد، بعد از لحظه‌ای آنها را باز کرده و برای بدرون کشیدن هوا تقلا می‌کند و چشمانش که حالتی مصنوعی داشتند خیس و مه‌آلود می‌شوند.
"با گاریِ کرایه‌ای صلیبِ روی قبر رو حمل کردیم و صبح زود به مقصد رسیدیم. قبر کنده و آماده شده بود. اما چند مرد اونجا ایستاده بودن و می‌گفتن که کسی اجازه نداره در اون محل چال بشه. گاریِ حاوی تابوت سر راهِ قبرستون قرار داشت. من گفتم: "آقای وکیل، شنیدین چی می‌گن؟" عذر می‌خوام از اینکه درهم برهم صحبت می‌کنم. شما باید منو ببخشید. اما وکیلم حقیقتاً یک انسان شایسته‌ست. درد پریشونم می‌کنه. برام اهمیتی نداره کجا خاکم کنن، می‌تونن تو محلِ زباله خاک کنن. اما مادرم، عزیزترین کس منو ... مادرم در اثنای اشغالِ نظامی مرتب برای زندانی‌ها غذا می‌برد، عده زیادی آدم پیش خودش مخفی کرد، خیلی خوش‌قلب بود. وکیلم منصف بود. وقتی از او خواهش کردم بخاطر این موضوع به دادگاه شکایت کنه، او گفت: "به درد و رنجتون خاتمه بدید." اون موقع نمی‌تونستم دعا کنم، نمی‌تونستم به کلیسا برم. هیچکاری نمی‌تونستم بکنم. اینو به وکیلم گفتم. اما او معتقد بود که اتفاقاً حالا وقتِ رفتن به کلیساست و نباید اجازه بدم چیزی باعث ناراحتیم بشه. گفت باید منتظر موند، و بهتره که در آتش نفت نریخت. زمان در هر صورت زمانِ متشنجیه. اینطوری متقاعدم کرد تا اینکه شکایتم رو پس گرفتم. من برای اعتراف به کلیسا می‌رم و اونجا شروع به شکایت می‌کنم. بعضی از کشیش‌ها به من توصیه می‌کنن که ببخشم و فراموش کنم، و بعضی دیگه از من برای این کار خواهش می‌کنن. اما من وقتِ اعتراف در کلیسا همه چیز رو علنی می‌گم، اونها باید این چیزها رو گوش کنن. این حق منه. دلم می‌خواست زمانی برسه که کشیش‌ها مجبور به کار کردن بشن و برای مخارجِ زندگیشون مثل همۀ انسان‌ها کاری انجام می‌دادن. و دیگر اینکه نیاز حقیقی رو بشناسن. من براشون این آرزو رو می‌کنم. کِی این اتفاق میفته که رویِ زمین دیگه مذهبی وجود نداشته باشه؟ که انسان‌ها انسان باشن؟ یا یک مذهب یا هیچ مذهبی. اما این چه مذهبی می‌تونه باشه؟ پس بهتره که بدون مذهب باشه. قبل از اینکه مادرم بمیره سفارش کرد که پولشو به راهبه‌ها بدم، گفت اونا به پول احتیاج دارن. و خواهش کرد که اونا هم تو مراسمِ خاکسپاریش شرکت کنن. آخه راهبه‌ها برای مادرم خیلی احترام قائل بودن. اما کشیش مرافعه راه انداخت: "چی؟ اینهمه پول به راهبه‌ها؟ اونها به پول احتیاج ندارن. بفرما، اینا رو نگاه کنین‌" و یک لباسِ مخصوصِ عبادت یا شنلِ کشیش‌ها رو جلوی دماغم نگه داشت و گفت: "به اینها نگاه کنین، همه پاره پوره‌اند. اینجا پول لازمه. به جای این کار به راهبه‌ها پول میدین!" و مثل دیوونه‌ای وسط کلیسا اینور و اونور می‌رفت و به من بخاطر پول ناسزا می‌گفت. او هنوز پیر نشده بود، حدود چهل سال سن داشت."
"اما آنها در این میان چیزهائی درک کرده‌اند. سرشان به سنگ خورده و کمی ملایم‌تر و بهتر شده‌اند."
"از من بشنوید، اصلاً نمی‌شه احساس کرد که اینها تغییری کرده باشن. من فقط دعا می‌کنم که نظامِ ما تا حد امکان باقی بمونه. هنوز حکومت کمی جلوشونو می‌گیره و اینها از حکومت کمی می‌ترسن. اما اگه اوضاع عوض بشه، دیگه نمی‌شه تحمل کرد. حالا هم خیلی ... همه چیز به خوبی سازماندهی شده. اینطور به نظر می‌رسه که کسی کسی رو نمی‌شناسه، اما اونها همه جا آدمای خودشونو دارن. همینطور تو قبرستون‌ها. به من اخطار کردن دنبال دعوا نباشم، وگرنه ... درست و حسابی تهدیدم کردن. من پیرم و بیماریِ قلبی دارم. و این امکان وجود داره که تو تاریکی سنگی به طرف سرم به پرواز بیاد. من خودم هم نمی‌دونم دیگه چه کارهایِ دیگه‌ای از دستشون برمیاد. من اصلاً چیزی نمی‌دونم. من بیشتر از زمانِ اشغال نظامی ترس دارم. در آن وقت می‌دونستم که گشتاپو دشمنه. ولی حالا چیزی نمی‌دونم و با این وجود می‌ترسم. و حالا در سال ۱۹۵۸ وحشتناکترین فاجعۀ عمرم، این شکنجه رو تجربه کردم. شاید که کشیش روزی ازم معذرت بخواد، چونکه گاهگاهی چیزهائی ازش می‌بینم. اما من چه تحملی باید می‌کردم ... من بعد از این ماجرا سکتۀ قلبی کردم و چندین هفته مثل مُرده‌ها افتاده بودم. فکر می‌کنید یکی از اقوام به دیدنم اومد؟ بیگانه‌ها از من پرستاری کردن. و حالا دیگه نمی‌خوام ریخت هیچکدومشونو ببینم. یک فنیگ هم بهشون نمی‌دم ... از اونجائیکه می‌دونستم کلیسا همه جا آدمای خودشو داره، وکیلم رو همراهِ خودم به قبرستون بردم."
گارسون نزدیک میز ما می‌شود. "شما آقای محترم، چه چیزی ...؟"
"من غذای روز به قیمت هجده زلوتی و یک قهوه داشتم."
"من هم غذای روز داشتم. همون قلوه‌های ریز. خوب بودن، اما من ازتون خواهش کردم برام سیب‌زمینی نیارید، اما با این وجود آوردید. بعد، دو تا سالاد داشتم و کوهی از نون، کره، کیک، قهوه و شیرینی خشک."
"ممنون." گارسون با کیف پولش به کنار میزهای دیگر می‌رود.
"کارگرهائی که بهشون پول داده بودم مشغول کار می‌شن. در همین وقت چند مرد از راه می‌رسن و مانع کار کردن کارگرها می‌شن. من پرسیدم جریان چیه. مردها گفتن که تو این قبر اجازۀ گذاشتن تابوت وجود نداره و من باید دوباره تابوت رو با خودم ببرم. بعد با پا خاک‌ها رو دوباره تو گودالی که کارگرها کنده بودن ریختن و صلیبی رو که با خود آورده بودم با هُل دادن واژگون کردن. من فریادزنان گفتم: "آقای وکیل می‌بیند اینجا چی می‌گذره!" وقتی کلمۀ وکیل به گوش مردها رسید دستپاچه شدن، چند قدمی عقب رفتن و با همدیگه شروع به صحبت کردن. بعد من رفتم پیش مدیرِ قبرستون که تمام مراسمِ اداری رو پهلوش انجام داده بودم. در حالی که من با او مشغول حرف زدن بودم چند زن که تو قبرستون با هم پچ پچ می‌کردن داخل شدن و موجی از ناسزاهای زشت نثارم کردن. من می‌خواستم همه چیز رو براشون توضیح بدم، اما اونها به هیاهوشون ادامه دادن و ریختن رو سرم. تابوت کنار قبرِ کنده شده قرار داشت. زن‌ها دستامو محکم گرفتن و منو مثلِ به صلیب کشیده شده‌ای روی زمین با خودشون به بیرونِ قبرستون کشیدن. یکی‌شون از پشت موهامو محکم می‌کشید. زن‌ها عاجزم کرده بودن. یکی از زن‌ها می‌خواست ساعتمو از مچ دستم بکشه که من خودمو به زور از دستشون نجات دادم، بطری‌ای که رو زمین بود بدست گرفتم و با اون تو کاسۀ سرِ یکی از زن‌ها کوبیدم. مدیر قبرستون و وکیلم خودشونو قاطی کردن و ما رو از هم جدا ساختن و سعی کردن بین ما صلح برقرار کنن. بقیه مردها کناری ایستاده و نگاه می‌کردن. آنها گفتند اگه مُرده اینجا چال بشه تابوت رو دوباره از خاک درمیارن و در بیرون از قبرستون آتشش میزنن. من ازشون خواهش کردم که کارت شناسائی‌شون رو نشون بدن. نمی‌دونید وقتی تابوتِ مادرم رو در این وضع می‌دیدم در درونم چه خبری بود، جهان هرگز از این رنجِ من با خبر نمی‌شه."
"بله، حقیقتاً که غیرقابل تصور است. بربرها. و ما از متمدن ساختن انسان‌خوارها صحبت می‌کنیم."
"همۀ آدمخورها اینجا هستن. همینطور در این واگن. در بارۀ آدمخورها چی باید گفت؟ من از آلمانی‌ها متنفرم، اما آنها هم چنین بلائی به سرم نیاوردن. آن زمان می‌دونستم که گشتاپو دشمنه. اما اینجا دشمن کیه؟ همه و هیچکس. اونم بعد از چنین جنگِ جهانی‌ای. فحش و کتک خورده با تابوتِ مادرم در قبرستون ایستاده بودم و نمی‌دونستم چه باید بکنم. کسی نمی‌تونه بفهمه که چه اندازه من مأیوس بودم. می‌بخشید از اینکه من گریه می‌کنم. من می‌بایست تابوتِ مادرم رو از قبرستون می‌بردم. یک ماشینِ خدمت و کارگر در اختیارم گذاشتن. همۀ پول‌ها رو هم خودم پرداختم. تابوت رو توی ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم. بعداً از راننده پرسیدن که تابوت رو به کجا برده است. اما من به راننده هزار زلوتی داده بودم، و به هر کدوم از کارگرها هم دویست زلوتی، و اونها هم زیپِ دهنشون رو بسته نگه داشتن و چیزی لو ندادن. از این گذشته من اول گذاشتم که راننده از بیراهه برونه و وقتی نزدیکِ مقصد رسیده بودیم گفتم حالا می‌تونی از جاده اصلی برونی. وقتِ قرار دادن تابوت تویِ ماشین هم اذیت شدم. راننده اول نمی‌خواست حرکت کنه. اما بعد از اینکه بهش پول دادم مثل فنر از جاش پرید. عاقبت مادرم آرامشش رو به دست آورد. هیچکس نمی‌دونه اونو کجا چال کردم. هیچکس." زن با خوشحالی و غرور نگاهم می‌کرد. "محل دفنشو فقط من می‌دونم. شما یک غریبه‌اید. شما باید منو ببخشید از اینکه همۀ این چیزها رو براتون تعریف کردم، اما حالا، بعد از اینکه تمام درددلم رو براتون گفتم حالم خیلی بهتره. به یک غریبه خیلی آسون‌تر می‌شه تعریف کرد."
قطار از کنار جنگل‌های کوچک و چمنزارها و مزارعی که زیر آب قرار داشتند می‌راند. و در گودال‌ها گل‌های مارگریت و مروارید شکفته بودند.
"کاش مادرم رو تو یک مزرعه یا در یک جنگل چال می‌کردم ــ هیچکس خبردار نمی‌شد قبرش کجاست. بدون پشته خاکِ روی قبر و فقط من از جاش خبر می‌داشتم. اونجا مادرم می‌تونست درخت‌های زیاد و آسمونِ فراخی بالا سرش داشته باشه. خیلی متأسفم که این کار رو نکردم. اما حالا کاری‌ست که شده و درد تو من نشسته. مادرم می‌تونست تو یک چنین جنگلی قرار می‌داشت. منو مسخره نکنید، می‌دونم که همۀ این چیزها مسخره به گوش می‌رسن."
"آرام باشید، به صحبتتون ادامه بدید."
اما لب‌های زن دوباره شروع به لرزیدن کردند و اشگ در چشمانش پُر شد. او صورت سرخ شده‌اش را به سمت پنجره می‌چرخاند، و شانه‌های پهنش تکان می‌خورد.
"آخه چیز عجیبی در درونم اتفاق افتاده. می‌دونید، من اغلب با مادرم صحبت می‌کنم، باهاش درددل می‌کنم. شاید که این کار گناه باشه، اما من نمازم رو برای مادرم می‌خونم، طوریکه انگار آدمِ مقدسیه. همیشه وقت نماز حضورش رو حس می‌کنم. برای چی باید این همه مصیبت تحمل می‌کرد؟ اگر شما می‌دونستید که چه زن خوبی بود. مذهبی نبود و به کلیسا نمی‌رفت، این حقیقت داره. اما زیاد کار می‌کرد، و خیلی سعی می‌کرد به بقیه کمک کنه."
"در گورستان چندین بار از این نوع اتفاقات افتاده و در روزنامه‌ها هم در این باره نوشته‌اند."
"همینطوره، من هم خوندم، و باید بگم که خوندنش کمی به من کمک کرد. حالا دیگه می‌دونستم من تنها کسی نیستم که باید این کارها رو تحمل بکنه. می‌بخشید، اینجا چه شهریه؟ من باید فوری پیاده بشم. حالا بعد از این همه درددل کردن احساس می‌کنم حالم بهتره. شما برای من یک غریبه هستید. ما اسم همدیگه رو نمی‌دونیم. و این خوبه. شما همه چیزهائی رو که تعریف کردم فراموش خواهید کرد. من از شما متشکرم که به حرف‌هام گوش کردین. نکنه از ایستگاه گذشته باشیم؟"
"چرا تشکر می‌کنید؟ خداحافظ. من برای شما کمی سعادت آرزو می‌کنم ... نه، سعادت نه ... کمی شادی و آسایش."
زن به من نگاه می‌کند. "درد و غم در من باقی می‌مونه. برای من دیگه شادی وجود نداره." او یک دستمال از کیفش خارج می‌کند. "آیا مردم می‌فهمن که گریه کردم؟"
"نه، فکر می‌کنند که شما سرما خورده‌اید."
قطار در ایستگاه <ر> توقف می‌کند.

زهر.


<زهر> از تادئوش روزِویچ را در آذر سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

او خود را بدون رغبت به سمت خانه می‌کشید. هوا گرم بود. جویبارها بوی کفِ صابون و آبِ گندیده می‌دادند. او خود را به این خاطر که لاقیدانه در میان شهر بی‌مقصد راه می‌رفت ملامت می‌کرد، اما بجای رفتن به خانه همچنان ول می‌گشت. روزنامه در پشت شیشۀ کیوسک تاخورده بود، و هنریک میتوانست گزارشِ ارتش را فقط تا حدی که قابل خواندن بود ببیند: "در جبهۀ شرقی بجز فعالیتِ رزمیِ محلیْ روز به آرامی گذشت. امروز صبح هواپیماهای سریعِ جنگنده در اقیانوس منجمد شمالی دو کشتی تجارتی را غرق ساختند. در شب 5 ژوئن تأسیسات بندری در الجزیره بمباران گشت ..."
هنریک پس از خواندنِ گزارش به رفتن ادامه می‌دهد. هنگامی که او به مغازۀ قصابی آشنائی می‌رسد به داخل آن نگاه می‌کند. به قلاب‌ها گوشت آویزان نبود، اما داخل مغازه بوی خونِ گرمی می‌داد. در کنار میزِ مغازه زن‌ها ایستاده بودند. هنریک چند قدم از آنجا دور می‌شود، بعد برمی‌گردد. چند بار از یک سمتِ خیابان به سمتِ دیگر می‌رود. او می‌خواست استخوان و نیم کیلو کالباسِ نسیه بخرد و معلوم نبود که چرا از زن‌های داخلِ مغازه خجالت می‌کشید. پاهایش در درونِ کفش از سرما می‌سوخت. او عرق را از روی پیشانی پاک می‌کند و در مقابل پنجرۀ مغازه که از پشتِ آن بچه‌خوکِ گچیِ گلگونی لبخند می‌زد می‌ایستد.
اما چون زن‌ها در مغازه ایستاده و هنوز قصد ترک کردنِ مغازه را نداشتندْ بنابراین او به رفتن ادامه می‌دهد. هنگامیکه او به دیوارِ گورستان که در اثر گذشت سالیان تقریباً از وسطِ شهر و از میان خانه‌ها و باغ‌ها می‌گذشت نزدیک می‌شود یک گروه از ژاندارم‌ها و غیرنظامیان را می‌بیند. آنها در سراسر خیابان ایستاده بودند. در این وقت مردی از دوچرخه پیاده می‌شود و با حرکتی سریع دستش را به جیب بغل می‌برد، احتمالاً برای خارج کردن کارت شناسائی خود. هنریک آهسته به ژاندارم‌های یونیفرم بر تن که فریاد می‌کشیدند نزدیک می‌گشت، بعد برمی‌گردد و آرام خود را از آنجا دور می‌سازد. رفتنش مانند پیاده‌رویِ تنبلانۀ یک جوانِ بی‌حوصله به چشم می‌آمد. او یک کارت شناسائی و یک کارت کارِ جعلی با عقابِ آلمانی‌ای که یک اشتباهِ کوچکِ جزئی در کنار بال‌هایش دیده می‌شد به همراه داشت؛ مُهر خیلی بد زده شده بود.
او داغ بود. بدنش کاملاً خیس شده بود، طوریکه انگار پوست از تمامِ منفذهایش می‌گریست. دهقانان در بشکه‌های درازِ چوبی آشغال و مدفوع از شهر خارج می‌ساختند.
او فکر می‌کند <اگر دستگیرم می‌کردند، اگر حالا یقه‌ام را می‌گرفتند، بعد همه چیز تمام می‌شد. من می‌توانستم پنج دقیقۀ پیش کشته شده باشم و هیچکس از آن با خبر نمی‌گشت. در گورستان توکاهای سیاه رنگ با نوکهای طلائی آواز می‌خواندند، اما یونیفرمهای سبز‌ـ‌سیاه پوش مرا محاصره کرده و کتک می‌زدند ...> این افکار در مورد مرگ و زندگی خیلی مهم بودند، چنان مهم که هنریک اصلاً متوجه نگشت چگونه او دوباره در مقابل مغازۀ قصابی آمده است. او در انعکاس آبِ بی‌حرکتِ شیشۀ ویترین چهرۀ خود را تماشا می‌کرد.
هنگامیکه او پس از لحظه‌ای داخل مغازه می‌گرددْ قصاب به او می‌گوید که دیگر گوشتی وجود ندارد.
او خسته به خانه بازمی‌گردد. <آنجا اقیانوس منجمدِ شمالی و الجزایر، و اینجا بخاطر نیم کیلو استخوان. عیناً برای یک سگ ...> از دور متوجۀ دودِ روشنی بر بالای دودکش می‌گردد. این او را خوشحال می‌سازد و اجازه می‌دهد که احساسِ سبک گشتن در او زنده گردد. ظهرها غذا پخته می‌شد. او جای خود را در خانه داشت. در خانه به او فکر می‌کردند. او آنجا آدم بزرگی بود که رویش حساب می‌کردند. او به قدم‌هایش شتاب می‌بخشد.
مادر از او می‌پرسد که چرا او این همه وقت در راه بوده، وقت غذا خوردن است. برادر از او می‌پرسد: "خبر تازه در جهان چیست؟" هنریک جواب می‌دهد که در جنوب و غرب اتفاق جالبی رخ نداده است، اما در خیابان یوهانس در کنار گورستان ژاندارم‌ها ایستاده‌اند و جلوی مردم را می‌گیرند.
هنریک بعد از خوردن غذا مجلۀ آدلرِ دو هفته قبل را تماشا می‌کند و به این می‌اندیشد که چه باید انجام گیرد. او باید چه بکند. دو ماه از در خانه ماندنِ او و انتظار شنیدنِ خبر می‌گذشت. اما از <حوزه> هیچ خبری فرستاده نشده بود، پول هم برایش نمی‌فرستادند. اقامت در خانه بعنوان استراحت به انتظاری عذاب‌آور تبدیل شده بود. او بعد از پایانِ ورق زدن مجلۀ آدلر مشغول خواندن دستور زبان لاتین می‌گردد که سال‌ها بخاطر استثناهای متعدد و دیگر پیچیدگی‌هایش سردردِ بسیاری برایش ایجاد کرده بود.
در این لحظه جلوی درِ خانه یک موتور ترق تروقی می‌کند و خاموش می‌گردد. درِ اتاق باز می‌شود و مادرِ رنگ‌پریده و وحشت‌زده و در پشت سرِ او بوناونتورا با اندام بلندِ پوشیده شده در بارانیِ مشمعی سیاه و درخشنده‌ای داخل می‌گردند. این بارانی مادر را آنطور ترسانده بود. مادر می‌رود و با احتیاط در را پشت سرِ خود می‌بندد. بوناونتورا کوتاه و دقیق به هنریک توضیح می‌دهد که جریان از چه قرار است. سپس مادر دو فنجان قهوه و شیرینیِ خشک می‌آورد. بوناونتورا از مزۀ قهوه و شیرینی تعریف می‌کند؛ او خیلی زود دوباره می‌رود. مادر در حقیقت فکر کرده بود که این مرد با بارانیِ سیاه از آدم‌های خودی‌ست، اما هنوز هم هیجانزده بود و در چشمانش وحشت قرار داشت. هنریک از او خواهش می‌کند که لباس‌ها را تمام کند، دو روز دیگر باید او برود. این خواهش مادر را آرام می‌سازد و فوراً خود را مشغول بررسی پیراهن‌ها و جوراب‌ها می‌کند ... این کار برعکسِ احساسِ اولیه و انتظاراتِ بدْ کاری محکم طرح‌ریزی شده بود.

آنها بین توالت و پشته‌ای از زباله ایستاده بودند.
مرد کوچک‌تر می‌گوید: "به من صد زلوتی بده، بعد میتونی صاحبش بشی ..."
مرد بزرگ‌تر با تکان دادن شانه‌هایش می‌گوید: "صد زلوتی. برای چی؟"
"زهر مستقیم از سازمان میاد، اصل بودنش تضمینیه."
"از کجا می‌دونی؟"
"ها، نترس، تو حتماً سقط خواهی شد، فقط امتحان کن. من که به تو چیز بنجل نمی‌فروشم ... برای خودت می‌خوای، آره؟"
مرد کوچک‌تر یک قوطی کوچکِ حلبی از جیب درمی‌آورد، درش را باز می‌کند و محتوی آن را که یک کپسول گرد در لاستیک احاطه شده بود را در دست باز کردۀ مردِ بزرگ‌تر می‌اندازد. مرد با دقت زهر را بررسی می‌کند.
مرد کوچک‌تر توضیح می‌دهد: "محصولِ انگلیسه، کالای چتربازهاست. از یک افسر نیروی دفاعی هدیه گرفتم. بهتر از سیانوره. می‌تونی تا وقتی بخواهی تو دهنت نگهش داری. می‌تونی وقتی ضروری می‌شه بجویش، یا دوباره تو جیبت بگذاری. کپسول تو این لاستیک خیس و خراب نمی‌شه ..."
مردبزرگ‌تر سرش را تکان می‌دهد.
"برای اولین بار چنین چیزی می‌بینم."
"بله می‌دونم، انگلیسی‌ها فرهنگ دارند ... اما آنها مقدار زیادی از این جنس به این سمت نمی‌فرستن. فقط برای آدم‌های خاص. سگ کوچکی مثل تو هم می‌تونه در اثر گیر کردن استخون خفه بشه ..."
"پنجاه زلوتی کافیه؟"
"رد کن بیاد."
مرد کوچک‌تر اسکناس کثیف و مچاله شده را صاف می‌کند؛ اسکناس از وسط پاره و با کاغذِ سیگار چسبانده شده بود.
او سرش را به سمت مرد بزرگ‌تر می‌چرخاند و می‌گوید: "اسکناس دیگه‌ای نداری؟ اینو کسی ازم قبول نمی‌کنه."
مرد بزرگ‌تر دگمه‌های پالتویش را می‌بندد.
"قبول میکنن، نترس. من بی‌پولِ بی‌پولم، آخرین گاوم را هم فروختم. خوب تا بعد، مواظب خودت باش هِنو!" او بر شانۀ مرد کوچک‌تر می‌زند. هنریک او را در حال رفتن از پشت نگاه می‌کند. مردِ بزرگ‌تر در حال رفتن سوت می‌زد. انگار کپسول کوچکِ زهر احاطه شده در لاستیک او را سر حال آورده بود. هنریک می‌اندیشد که <او احساس میکند که زنده است. او فقط باید خوشحال باشد!> و اسکناس را تا می‌کند و براه می‌افتد.
در حال رفتن به سوی آپارتمانِ خاکستری رنگ تمام مدت به اسکناسِ معیوب فکر می‌کرد. وقتی او از پله‌ها بالا می‌رفت، ایستاد، اسکناس را از جیب خارج ساخت و محلِ وصله شده را دقیقاً تماشا کرد و به خود گفت: زن آن را قبول خواهد کرد.
او از روی پله‌های چوبیِ کهنه تا طبقۀ زیرشیروانی بالا می‌رود. در آنجا محلی برای خشک کردن لباس‌ها بود، و در سمت دیگر صاحبخانه اتاق‌هائی ساخته بود که آدم‌هائی بخاطر کمبودِ پول نزدیک آسمان، در طبقۀ زیرشیروانی یا در زیرزمین زندگی می‌کردند.
بر روی زمین لانه‌های چوبی خرگوش قرار داشتند که درونشان چمن قرار داشت و از لای درزها مدفوع به بیرون زده بود، در گوشۀ لانه‌ها خرگوش‌ها چمباته زده بودند. در کنار دودکش یک جعبۀ شن برای خاموش کردن آتش قرار داشت که از آن بعنوان آشغالدانی برای خاکستر و زباله‌هایی که در زیر سقفِ داغِ شیروانیْ پوسیده می‌گشتند استفاده می‌شد.
هنریک در مقابل درِ جگری رنگ شده‌ای می‌ایستد. رنگِ جگری ترک برداشته و در حال ریختن بود. هرچند نامی بر روی در وجود نداشت، اما او می‌دانست چه کسی در پشت آن زندگی می‌کند. او محکم به در می‌کوبد. کسی پاسخ نمی‌دهد. او دستگیرۀ در را فشار می‌دهد. یک اتاقِ دراز و کم نوری که توسط نوارِ پهنِ نوری که از بالا می‌تابید به دو قسمت شده بود. از داخل روشنائی زنی خارج می‌گردد. او لباسی گشاد از پارچۀ چیت بر تن داشت که با آن دست‌های آلوده به آردش را پاک می‌کرد. موهای سیاه و صاف شانه شده‌اش چرب و درخشنده بود، و با چشمان سیاهِ درشتِ خود مهمان را تماشا می‌کرد. زن بدون آنکه جواب سلام او را بدهد می‌گوید: "بله، چی می‌خوای؟"
هنریک یک قدم به جلو برمی‌دارد و می‌ایستد. او در کنارِ اجاق دو کودک کوچک را می‌بیند. آنها بازی خود را قطع کرده و با کنجکاوی به انسانِ غریبه نگاه می‌کردند. بر کف اتاق جعبه‌های کوچکِ مقوائیِ شن، چمن و لوبیاهای سفید قرار داشتند. دختر کوچک ترازوئی در دست داشت.
"یکی از همکارانم به من گفت که اینجا ..." هنریک سکوت می‌کند. او انتظار می‌کشید تا شاید زن به کمک او بیاید، اما زن ساکت ایستاده بود. دست‌هایش را در هم فرو برده و سرش را خم کرده بود و به نظر می‌رسید که مشغول گوش دادن است.
هنریک فکر کرد "فاحشه پیر" و با عصبانیت پول را از جیب خارج می‌سازد. او اسکناس تا شده را روی میز قرار می‌دهد و می‌گوید: "این مقدار کافی‌ست؟"
زن سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: "چه خبرتونه ..."
"دفعه بعد بیشتر میارم."
زن شروع به خندیدن می‌کند. هنریک می‌خواهد برود، اما زن دستش را می‌گیرد و می‌گوید: "نگاه کن، چه عجله‌ای هم داره. کمی صبر کنید ... این وقتِ روز ..." او به گوشۀ اتاق که بچه‌هایش ایستاده بودند می‌رود، روی زمین زانو می‌زند و مویِ روشن دختر کوچک را نوازش می‌کند.
"کوچولو همین گوشه بازی کن." او دختر را در کنار خود می‌نشاند و بر روی ترازویش شن می‌ریزد. "تا وقتی که من صداتون نکردم از این گوشه خارج نشید." پسر در کنار خواهر خود چمباته می‌زند. زن صندلی‌ای روبروی محل بازی بچه‌ها قرار می‌دهد و پارچه‌ای روی لبۀ آن آویزان می‌کند و می‌گوید: "مامان فقط باید کاری برای این آقا انجام بده و فوری دوباره پیش شماها میاد."
زن بلند می‌شود و به سمتِ تختخواب که در گوشۀ تاریک و زیر سقفِ مورب اتاق قرار داشت می‌رود. لحافِ ملافه نشده را کنار می‌زند و با حرکت سر به او می‌گوید:
"بیا."

هنریک وسائلش را در شب می‌بندد. او جوراب نخی و پیراهن تمیزی را داخل کیف چرمی می‌کند. با برادرش در بارۀ آخرین گزارشِ ارتش از جبهۀ شرقی حرف می‌زند: <در جبهۀ شرقی، بجز جنگ‌های سخت در کوبان‌ـ‌بروکنکوپف روز آرام می‌گذرد. نیروهای آلمانی و رومانی بسیاری از حملاتِ دشمن در منطقۀ شمال غربی کریمه را دفع کردند ...> آنها زود برای خواب می‌روند. او و برادرش هر دو بر روی یک تخت که جیرجیر می‌کرد می‌خوابیدند.
هنریک در اواسط شب چند بار از خواب برخاست و چراغ را روشن کرد تا ککها را از بدنش بتکاند، آنها طوری نیش می‌زدند که انگار شن‌های آتشین در تختخواب پاشیده‌اند.
او از پشت در می‌شنید که چطور مادر در روی تختخوابِ خو از این پهلو و آن پهلو می‌شد و آه می‌کشید. حتماً او هنوز چشمانش را نبسته و در تمام مدت با وحشت به سفر او فکر می‌کرده است. او با چشمان بازِ یک کودکِ وحشت‌زده تنها دراز کشیده بود و گذشتِ ساعت‌ها را می‌شمرد. هنریک نمی‌گذارد که مادر متوجه او شود، زیرا هیچ صدا و اشاره‌ای نمی‌توانست به مادر کمک کند. بزرگ‌ترین عشق هم کوچک‌ترین دردی از دیگری دوا نمی‌کند، کاملاً برعکس، هرچه عشق بزرگ‌تر باشدْ بارِ بر دوش عاشق و معشوق را سنگین‌تر می‌سازد. میلیون‌ها چشم در شب بی‌قرارانه انتظار می‌کشیدند و نمی‌توانستند هرگز پیش‌بینی کنند که در بیداری چگونه خواهد گشت.
صبح هنریک مایل به بیدار شدن نبود، اما مادر بیدار شده بود و صبحانه را آماده می‌کرد. نانِ با گِل رس پخته شده، مربای چغندر، قهوه، یک جعبه کوچک قند. برای راه چند نان، دو تخم‌مرغ پخته و مقدار کمی نمکِ در کاغذ پیچیده شده. او باید بعد از صبحانه فوری خداحافظی می‌کرد و می‌رفت.
مادر خود را کاملاً نزدیک هنریک کشانده بود. صورتش مانند یک مشتِ کوچکِ مچاله شده بود. از چشمانش اشگ می‌چکید. دست‌ها و صورت هنریک را طوریکه آدم به سطح روئی یک شیء ناشناس دست می‌کشد خیلی سریع لمس می‌کند.
هنریک از خانه دور می‌شود. قدم‌هایش آرام‌تر می‌گردد. تنهائی او را مرتب نگران‌تر می‌کرد. نامِ جعلی بر روی مدارکش حالا معنای خودش را نشان می‌داد. این انسان که به سمت شهر در حرکت بود کارهائی در پیش داشت که تنها او باید انجام می‌داد. آن زندگی، آن خانه در آنجا به خاطره‌ای دور مبدل می‌گردد، به یک گردش در سال‌های دورِ کودکی و پُر از نور.
او نباید به آن فکر کند. فقط گاهی در راهْ رگه‌ای از این نور شب را روشن می‌ساخت، و بعد او در تاریکی تندتر می‌رفت، گرچه یک روز آفتابی از ماه ژوئن بود.
او باید در بین راه پیش یک پیرمردِ صحاف، یک صندوق‌پستی جاندار می‌رفت و نامه‌ای برای حوزه از او می‌گرفت. بوناونتورا از او به این خاطر خواهش کرده بود. چند هفته‌ای می‌شد که حوزه دیگر هیچ بیانیه مطبوعاتی مرکزی دریافت نکرده بود. در این زمان توزیع درست انجام نمی‌گرفت. هنریک به بوناونتورا گفته بود که این یک کارِ زنانه است. بوناونتورا گفته بود که این یک دستور نیست، بلکه فقط یک خواهش است ...
عاقبت هنریک با این کار موافقت می‌کند، اما حالا او عصبانی بود، او می‌خواست هنگام سفر آسایش داشته باشد. بخاطر هر چیزِ کوچکی عصبی و هیجان‌زده میشد. انتظار و بی‌عملی در خانه اعصابش را خیلی تحریک کرده بود.   
راه حل مانند همیشه هوشیارانه انتخاب نشده بود. صبح زود از یک صحاف بپرسد: "آیا اُمگا برای بولِک تمام شده است؟" بعد تحویل گرفتن یک پاکتِ کوچک ممکن بود برای افراد ساده‌لوح خوب باشد. تعجب نداشت وقتی دو راهبه می‌خواستند یک کتاب نماز بگیرند کاملاً پُر معنی نگاه می‌کردند، اما صورت‌هایشان در زیر کلاهِ بی‌لبۀ سفید و سفت بی‌حرکت باقی مانده بود.
سفر به R به آرامی انجام گرفت. در کوپه جوانی سرش را روی گونیِ سیب‌زمینی گذاشته و خوابیده بود. گاهی مبهوت سرش را بلند می‌کرد، به اطراف خیره می‌گشت و نام ایستگاه را می‌پرسید. هنریک کنار پنجره می‌نشیند. او کیف چرمی‌اش را در جای اسبابِ مسافرین بالای سرش قرار می‌دهد، اما کاغذها، پاکت کوچک و روزنامۀ کراکاوئر را که در ایستگاه راه‌آهن خریده و بی‌دقت تاکرده بود نزد خود نگاه می‌دارد. او سیگاری روشن می‌کند. مراتع و مزارع در جلوی پنجره مانند نوارِ سبز رنگی از برابر چشمانش می‌گذشتند. او خود را به دیوارِ لرزانِ کوپۀ قطار تکیه می‌دهد و چشم‌هایش را می‌بندد. درها با سر و صدا باز و بسته می‌گشتند. سه ژاندارم داخل کوپه می‌شوند. هنریک برای یک لحظه خوابش برده بود، زیرا که او نه صداهای افرادی را که نزدیک می‌گشتند و نه صدای نزدیک شدن قدم‌هایشان را شنیده بود. احتمالاً ژاندارم‌ها در ایستگاهِ کوچکی سوار شده بودند. سیگارش خاموش شده بود. هنریک خود را حرکت می‌دهد و خاکستر سیگارش بر روی زمین می‌ریزد. او وحشت‌زده می‌شود و تهِ سیگار را در جاسیگاری می‌اندازد. ژاندارم‌ها به مقررات توجه مخصوصی می‌کردند.
ژاندارم‌ها ساکت بودند، آدم می‌توانست خستگی را در چهرۀ آنها ببیند، آنها با همدیگر صحبت نمی‌کردند. جوان با سرِ تکیه داده شده به گونیِ سیب‌زمینی در خواب بود. ژاندارمی که خود را کنار او نشانده بود به پسر نگاه می‌کرد. هنریک به خود تکان نمی‌داد. نگاهش به نوشتۀ سگکِ فانوسقه "خدا با ما" دوخته شده بود، او حرف به حرفِ آن را می‌خواند و همزمان تمام کوپه و تمام اشخاص را تماشا می‌کرد، به کوچک‌ترین جزئیاتِ لباس‌ها و صورت‌هایشان. به نظرش می‌آمد که انگار او حالت چهرۀ خود را در چهرۀ آنها می‌بیند. تا پایان سفر هنوز سی دقیقه باقی مانده بود. در این مدت چیزی در کوپه تغییر نمی‌کند. ژاندرم خواب‌آلوده به هنریک نگاه می‌کرد، طوریکه انگار او را نمی‌بیند. هنریک آرام بود، اما فقدانِ آن کپسولِ زهر با لاستیک پوشیده شده را یک نقص به حساب می‌آورد.
ژاندارم باید تمام مدت به چیزی فکر می‌کرده باشد، زیرا ناگهان حرکتی می‌کند، به شانۀ جوانِ به خواب رفته می‌زند و مانند وحشی‌ها فریاد می‌کشد. پسر جوان سرش را بلند می‌کند. او وحشت کرده بود و مانند دیوانه‌ها از یکی به دیگری نگاه می‌کرد، سیب‌زمینی‌ها را درمی‌آورد و به ژاندارم‌ها نشان می‌داد. ژاندارم‌ها بلند می‌خندیدند. جوان سیب‌زمینی‌ها را طوری در دستانش می‌چرخاند که انگار آنها را از خاکستر داغی بیرون کشیده است. در دهانِ باز شده‌اش کلمۀ "سیب‌زمینی، سیب‌زمینی ..." با عصبانیت خارج می‌شد. در چشمان روشن و شفافِ ژاندارمی که این شوخی اختراع او بود از خندۀ زیاد اشگ جمع شده بود.
آنها تا ریختن اشگ از چشمانشان می‌خندیدند. در نزد آنها چنین لحظۀ خوشِ لجام گسیخته‌ای وجود داشت. آنها مانند کودکان می‌خندیدند. اما خنده‌شان فقط برای خودِ آنها رزرو شده بود. کسی که به آنها تعلق نداشت باید جدی باقی می‌ماند، آدم می‌توانست بخاطر خندیدن از آنها کشیده بخورد.
ظهورِ انفجارِ شادی در ژاندارم‌ها هنریک را آرام ساخته بود.
او از ایستگاهِ قطار پیشِ زبیشک که در مخفیگاهِ خوب و قدیمی‌ای زندگی می‌کرد می‌رود. زبیشک با دستگاهِ تکثیر دستی مشغول چاپِ آخرین شمارۀ اطلاعیۀ حوزه بود. او غرقِ عرق و آغشته به جوهر چاپ بود.
او در حال استقبال از هنریک می‌گوید: "یک کار کثیف" و غلتکِ رنگ را به کناری می‌گذارد. هنریک نوشابۀ نیمه گرمی را که روی میز قرار داشت تا ته می‌نوشد و روی کاناپۀ کوچک می‌نشیند.
"من برایت روزنامه‌ها را آوردم." و پاکتِ با نخ پیچیده شده را به طرف زبیشک پرت می‌کند.
"چه خبر تازه از بوناونتورا؟"
"او پیش من بود، قهوه خیلی به او مزه داد، و قادر نبود یقدر کافی از شیرینی‌های خشکِ پخته شده با روغن تقدیر کند."
"آیا چیز جالبی تعریف کرد؟"
"او گفت می‌خواهند صلیبی به تو جایزه بدهند."
"آنها باید سیانور به من هدیه کنند، بوناونتورا می‌خواست برای من سیانور بفرستد."
"من این را به بوناونتورا گفتم، اما او پدرانه به من توضیح داد که بهتره جوان‌ها به زندگی فکر کنند و نه به مرگ. کاش می‌شنیدی که او چه زیبا حرف می‌زد!"
"اینجا یک روز مرا می‌گیرند و مانند موشِ صحرائی می‌کشند. با رنگ که نمی‌تونم خودم را بکشم، لعنت."
"گناه نکن، و لعنت نفرست. برای آرام شدن بولتن را بخوان."
زبیشک به سراغ روزنامه‌ها می‌رود. هنریک صفحۀ چاپ شده را نگاه می‌کند، سپس غلتک را برمی‌دارد و با آن بر روی دستگاهِ چاپ می‌راند. او صفحۀ تمیزی را روی دستگاه می‌گذارد و یک بار دیگر غلتک را روی آن می‌کشد.
"تو ادامه بده. این کار تمام شب حالم را بهم زده. باید این شماره به صندوق برود ..." زبیشک در حال خواندن سرش مرتب خم‌تر می‌شود، و عاقبت به خواب می‌رود. آنها کار را با هم تمام می‌کنند. آنها صفحه‌ها را بهم وصل و روزنامه‌های کوچکِ چاپ شده را بسته‌بندی کرده و برای توزیع آماده می‌کنند.
هنریک شب پیش زبیشک می‌ماند. او بر روی کاناپۀ سفت دراز می‌کشد و به شکایات زبیشک گوش می‌دهد. زبیشک مدام به موضوع سم بازمی‌گشت. از آنجائیکه او هنوز از زمانِ مدرسه خود را با شیمی مشغول می‌ساختْ بنابراین سعی کرده بود خودش چیزی درست کند، و او حتی چند لولۀ آزمایش با مواد سمی را به هنریک نشان می‌دهد، متأسفانه یکی از اجزاء مهم را کم داشت و به همین دلیل زهر نمی‌توانست اثر کند. هنریک تقریباً خوابش برده بود که زبیشک از او در بارۀ کپسولِ زهر انگلیسی سؤال می‌کند. هنریک بی‌میل جواب میدهد، اما دیگری ول کن نبود.
"با آن چه کردی؟"
"خوردمش."
"اما تو به من قول داده بودی."
"بابا راحتم بذار، تو صد سال زندگی خواهی کرد، فرزند و نوه‌هایت را روی زانویت تاب خواهی داد."
"چه کارش کردی؟"
"دور انداختم."
"خوک."
"یعنی چه خوک؟ برای چی سم می‌خواهی؟ یک روزی تو هم با ماشین چاپت به جنگل خواهی آمد. بعد ما آنجا سوسیس، گوشتِ راسته و ماهیِ دود داده شده خواهیم خورد و کنیاک خواهیم نوشید. حالا بخواب، فردا همه چیز تمام می‌شود.
"پیش من بله، اما پیش <آدم> نه."
"چه اتفاقی برای او رخ داده است؟"
"او پیامی مخفی به بیرون فرستاده، او مایل است سم داشته باشد."
هنریک لبش را به دندان می‌گیرد.
"او را زده‌اند؟"
"او را برای بازجوئی برده‌اند."
"فکر می‌کنی که شاید او را زده باشند؟"
"او پیامِ مخفی بیرون فرستاده. او نوشته که ما نباید زنگ خطر را به صدا در بیاریم، او چیزی لو نداده است. اما خواهش می‌کند برایش سم بفرستیم. باید برای او چیزی پیدا کنند، فقط جای تأسف است که زودتر در این باره فکر نشده است. برای افرادمان دوباره چیزی در آنجا وجود ندارد ..."
"احتمالاً <اشمالس> از او بازجوئی کرده؟"
"حتماً."
"<آدم> فرد محکمی‌ست."
"ناظر ما می‌گوید که <آدم> چهار دست و پا راه می‌رود."
هنریک می‌گوید "این <اشمالسِ> مادرقحبه را باید مدت‌ها پیش می‌کشتیم" و ناخن‌های دستش را می‌جود.
زبیشک می‌گوید: "حالا به دلیل گروگان‌ها نمی‌شه. باید طور دیگری کلک او را کند."
هنریک فکر کرد که باید حتماً به پائین‌تته‌اش کوبیده باشند و به این دلیل <آدم> نمی‌تواند راه برود. به او دستور داده‌اند که با پاهای جدا از هم بایستد، و بعد با نوک چکمه به اندام‌های تناسلی‌اش کوبیده‌اند ... آیا کسی میتواند چنین کاری را تحمل کند؟
او صورتش را برمی‌گرداند و دهانش را به متکا فشار می‌دهد. چه روش‌هائی دارند ... آیا من می‌توانم آن را تحمل کنم؟ وحشت او را در برمی‌گیرد. <من نباید آن را می‌فروختم، خیلی زود این کار را کردم. همه چیز خیلی سریع انجام شد، من باید تا آخر آن را نگاه می‌داشتم. من زیاد می‌دانم، خیلی زیاد. این آدرس‌ها و رابطه‌ها به من چه ربطی دارند. من در این باره هیچ حقی ندارم. من نمی‌خواهم هیچ چیز بدانم، من نمی‌خواهم، نه!>
او آخرین کلمه را فریاد کشید و از خواب بیدار گشت. هنوز شب بود. در بیرون، در جلوی پنجره، شهری قرار داشت که در آن مرگ مخفی بود. در انسان‌ها و در چیزها مرگ مخفی بود. مخفی در درِ خانه‌ها، بر رویِ خیابان‌ها و پارکی که توکاهای سیاه با نک‌های طلائی آوازشان را می‌خواندند.
نزدیک صبح آنها از صدای شلیکِ کاملاً نزدیکی بیدار می‌شوند. دیرتر از همسایه‌ها می‌شنوند که ژاندارم‌ها خوک‌فروش را که در خانۀ چوبیِ کنارِ پشتۀ کود زندگی می‌کرد با گلوله کشته‌اند.
آنها بعد از صبحانه برای دیدن فردِ تیرباران شده میروند. او در حیاطِ کوچکش افتاده بود، در میان نردههای چوبی، طوریکه انگار آن محل را بخاطر افتادن در آنجا برای خودش ساخته بوده است. او با پیراهن و شلوار آنجا افتاده بود، پابرهنه، همانطور که او از روی تختخواب بیرون آمده بود. دهانِ آبیِ تیره رنگش رو به آسمانِ شفافِ ماه ژوئن بازمانده بود.
هوای خوب تمامِ روز دوام می‌آورد، و هنریک سرحال از میان مزارع و جنگل‌ها به راهپیمائی می‌پردازد. هدفِ او یک جنگلبانی بود، جائیکه او برای کار باید خود را معرفی می‌کرد. شب بود که او به آنجا رسید. جنگلبان در خانه نبود. زنی در همسایگی آنها به او گفت که جنگلبان به اتفاق زنش پیش همکار خود برای نامگذاریِ فرزندش رفته است، اما آنها قبل از شب برخواهند گشت، زیرا که حالا مردمِ مشکوکی در خیابان‌ها رفت و آمد می‌کنند.
زن خیلی پُر حرف بود. او از هنریک پرسید از کجا می‌آید، آیا خسته است و آیا برادرِ آقای جنگلبان است. هنریک فقط سرش را تکان می‌داد. زن مدت دیگری در کنار نرده‌ها می‌ماند و بعد می‌رود. هنریک در جلوی آلاچیقِ جنگلبانی می‌نشیند و نفس عمقی می‌کشد. او با ذوق هوای معطرِ شامگاهی را به درون ریه می‌کشید. از تشخیص دادن تک تکِ عطرها خوشش می‌آمد. عطرها موج به موج از سمت جنگل‌ها، از چمنزارها و مزارع و از خانه‌ها می‌آمدند. آنها در لایه‌های جدا از هم می‌آمدند و بعد خود را به تودۀ ابرِ شفافی تبدیل می‌ساختند. هنریک برای خود صحبت می‌کرد، او لبخند می‌زد و یک اسمِ عبور را با خود تکرار می‌کرد: "میشا مرا بخاطر جمع‌آوری صمغ پیش شما فرستاده." فردِ ناشناس باید جواب می‌داد: "بسیار خوب، در ادارۀ کار همه چیز تنظیم شده است."
هنوز انتظارِ او را نمی‌کشیدند. هنریک یک روز زودتر به جنگلبانی رسیده بود. حالا او در خانۀ بیگانه‌ای انتظار می‌کشید، در تاریکی، و گاهی او به آسمان و به ستاره‌ها نگاه می‌کرد. او فکر کرد: <آنجا بر روی ستاره‌ها حتماً کسی هیچ چیز از ما نمی‌داند. ستاره‌ها، ستاره‌ها ... این چه کاری‌ست ...> هنگامیکه در به صدا می‌آید، او از جایش تکان نمی‌خورد. با هیچ صدائی او حضورِ خود را لو نمی‌داد. جنگلبان داخل آلاچیق می‌شود. آنها در مقابل همدیگر قرار می‌گیرند. انسان‌هائی بدون نام، با چشمانی که در طرحِ تاریکِ چهره‌شان می‌درخشید.
هنریک اسم شب را با صدائی آهسته می‌گوید، فرمول کوچکی که انسان‌های غریبه را در مرگ و زندگی به هم متصل می‌ساخت.
آنها به آشپزخانه می‌روند. جنگلبان چراغ‌نفتی را روشن می‌کند و صندلی‌ای به سمت هنریک می‌کشد. زنِ جنگلبان به اتاق دیگر می‌رود تا دختر کوچکش را در رختخواب قرار دهد، یک دختر کوچک که در آغوش مادر به خواب رفته بود. دهان کوچک کودک نیمه باز و صورت کوچک خندانش کاملاً پاک بود.
جنگلبان از راهی که او آمده بود می‌پرسد، از حال بوناونتورا و آنچه در جهان رخ می‌داد.
کمی دیرتر زنش به آشپزخانه می‌رود و با لبخندی هنریک را نوازش می‌دهد. "حتماً گرسنه‌اید و عرق کرده‌اید. من فوری آب برای گرم شدن روی اجاق می‌گذارم و چیزی برای خوردن آماده می‌کنم. شما در اتاق غذاخوری روی کاناپه می‌خوابید.
زن بطور حتم در پذیرش مهما‌هائی مانند من تمرین داشت. او می‌دانست که ما به چه نیاز داریم: آب، غذا، خواب. هنریک سریع خود را می‌شوید و برای غذا کنار میز می‌نشیند. جنگلبان با او گیلاسی مشروب می‌نوشد. هنریک از مسیرِ به سمت حوزه می‌پرسد. جنگلبان جواب کاملی به او نمی‌دهد و می‌گوید از آنجائیکه با فرماندۀ حوزه چیزی برای گفتن دارد بنابراین به اتفاق هم مسیر را خواهیم رفت.
هنگامیکه آنها خانه را ترک می‌کنند شبنم بر روی چمن‌ها نشسته بود. بعد از یک ساعت پیاده‌روی فریادی باعث ایستادن هر دو می‌گردد: "ایست! چه کسی آنجاست؟" آنها صدا را می‌شنوند، اما فریادکننده را نمی‌دیدند. هنریک ابتدا کمی دیرتر مردی را در لباس غیرنظامی می‌بیند که تفنگ کارابینِ کوتاهی در دستِ به جلو دراز شده‌اش نگاه داشته بود. او برای اولین بار بعد از سال‌ها نوار سفید‌ـ‌سرخ دورِ بازوی مردِ تفنگ بدست را می‌بیند. پارتیزان نواری کتانی به دورِ کمر خود بسته بود، همانطور که مردانِ آتشنشانِ دهکده آن را به دور کمر خود می‌بندند. بر روی سر یک کلاهخودِ آبی تیره داشت که عقابی کوچک و نقره‌ای بر آن نشسته بود.
هنریک دهقانِ پیر و لباسِ کهنه و عجیب او را تماشا می‌کند. سریع دست‌هایش را به سمت چشم‌هایش بالا می‌برد، زیرا او نمی‌خواست دیگران ببینند که او چطور می‌خندد، که او چه زیاد خوشبخت است.

کوشش برای یک بازسازی.


<کوشش برای یک بازسازی> از تادئوش روزِویچ را در بهمن سال ۱۳۸۹ ترجمه کرده بودم.

شروع روز
گذشتۀ من هر روز با من از خواب بیدار می‌گشت. وقتی خورشید ساقۀ گل‌ها را در پنجره‌ها جلوه‌گر می‌ساخت، همراهِ منْ همکارانم، همبازی‌هایم، معاونینِ رؤسای مدارس و صدها، بلکه هزارها نفر از انسان‌ها بیدار می‌گشتند. فوری تمام حادثه‌های خوب و بد بیدار می‌شدند؛ ابتدا بی‌حرکت و شفاف به خود حیات می‌بخشیدند و بعد مرا با خود درون جهانی که مدت‌های مدیدی از مرگش می‌گذرد می‌کشیدند.
امروز اما بیدار گشتنم کاملاً متفاوت بود. تمام گذشته ناپدید گشته و در پیرامون من فقط آینده، نورِ راه راهِ خورشید بر دیوار، پژواکِ قدم‌ها در خیابان و اشاراتی از راه دور وجود داشت. بعد از بیداری خود را در جزیره متروکی یافتم، همۀ آنچه که در این مدت سی و هفت سال از زندگیم گردآوری کرده بودم از من دزدیده شده بود. اینجا در این جزیرۀ متروک نه آن اسباب‌بازیی‏ که مادرم روزی به من هدیه کرده بود وجود داشت، نه حیواناتی که من از آن‌ها می‌ترسیدم، و نه حروف الفبائی که می‌آموختم. باید جهان را از نو می‌ساختم. باید همۀ دوستان و دشمنانم را از نو خلق می‌کردم. بنابراین از جا برخاستم و با زحمت پسرِ بزرگی که ناگهان از پشت خانه‌ای بیرون جهید و سنگ به سویم پرتاب کرد را به یاد آوردم و بعد معلم ریاضیِ چاق و عینکی را که مرا به پای تخته خواند و با لبخند در دفترچه یادداشتِ سیاه‌رنگش در جلوی اسمم یک صفر گذاشت.
معلم چاق مردِ مجردی بود، و مردم تعریف می‌کردند که او بجای تمبرْ نشانه‌های افتخاری را که شهروندان به مناسبت روزهای تعطیل به یقۀ کت و پالتو می‌زنند جمع‌آوری می‌کند. و باید صاحب یک کلکسیون کامل از این نشانه‌های افتخار باشد، و قبل از رفتن به شهر می‌بایست همیشه یک <نشانِ> مناسبِ آن روز را به یقه بزند. او از این نوع کارها اغلب انجام می‌داد، اما به این اصل هم احترام می‌گذاشت: "گر فنیگ بر فنیگ افزائی، برجی گردد به سمت کوهِ طلا." حالا او می‌خندد و با این کار دندان طلائیش می‌درخشد، و با دسته‌ای از دفترهای آبی رنگ که زیر بغل زده است ناپدید می‌گردد. انسان‌ها و ابزارهای پُر سر و صدا هنگام خارج کردن اشیائی که در زمین مدفونند در ساعات نهار بیشتر از هر چیزی مزاحم من می‌گشتند. در این ساعاتْ زمانِ حال با نیروئی عظیم به سخن می‌آید. ناقوس با وقفه‌های کوتاه به صدا می‌آید و من از این وقفه‌ها استفاده کرده تا خود را قوی سازم. در شیکاگو مدرسه‌ای در آتش می‌سوزد و پلیس‌ها والدینِ خشمگینی را که قصد دارند خود را در آتش بیندازند دور می‌سازند. دوباره می‌بایست با زحمت خیابان‌های شهرِ کوچک را که اول سپتامبر سال 1939 به کلی سوخته بود طی کنم. این کار هوشیاری غیرعادی‌ای را طلب می‌کرد. و سرانجام نباید فراموش می‌گشت که در نبشِ خیابان کراکاوئر نانوائی قرار داشته است. اینجا نان‌شیرمال‌هائی با پوستۀ چسبناکِ طلائی رویِ تابه‌های عظیم و همواری برق می‌زدند. رایحه‌ها خیلی آسان فرار می‌کردند و حافظه آنها را حفظ نمی‌کرد. تمام کارم بیهوده می‌بود اگر من در این لحظه بوی نان و بخارِ گرمی که از درِ بازِ نانوائی هجوم می‌آورد را احساس نمی‌کردم. من با هجومِ عکس‌های شفافی در نبرد بودم که مانند کوه‌های یخ از خلاء صعود و همدیگر را با سر و صدا تکه تکه می‌کردند.
میدانِ بزرگ با آن بقایای ویرانۀ خاکستری محلی‏ است که در کنارش مقر هیتلر قرار داشت. یک بلوکِ بتونی، در واقع از یک آتشفشانِ زیرزمینی پرتاب گردیده، یک سنگِ قبر. من از میان کشتزارِ پوشیده از برف می‌گذشتم، در پشت سرم باد پرچم بزرگِ قرمز رنگی را بر فراز دروازۀ براندنبورگ تکان می‌داد. اسب‌ها چهارنعل از روی دروازه به پائین فرود می‌آمدند یا به سمت آسمان پرواز می‌کردند و به همراهِ صلیبِ شکستۀ سیاه رنگ محو می‌گشتند. دانه‌های سفیدِ برف در هوا تلو تلو می‌خوردند؛ من به هتلم می‌روم، جائی که پیشخدمتِ با ادبی خود را در برابرم تا کمر خم کرد و صورت غذائی که به زبان آلمانی و روسی چاپ شده بود را بدستم داد. من غذائی را انتخاب و او سفارش مرا یادداشت کرد و با نوکِ پنجۀ پا به سمت آشپزخانه رفت. من پشت میز نشستم و پاسپورتم را که به نام و نام خانوادگی من صادر شده بود لمس کردم، پاسپورتی که در داخل آن مشخصات من و یک یادداشت وجود داشت: علامت ویژه: ندارد. هم پاسپورت واقعی بود و هم نام من.
ادامه
در این لحظه هیچ چیز وجود ندارد. امروز صبح بدون داشتنِ جهان‌بینی از خواب برخاستم. همه چیز خاکستری رنگ بود. من روزنامه را برداشتم و مشغول خواندن شدم، بخصوص خبرهای مربوط به سیاست را. هنوز هم آنچه <سیاسیون> می‌گویند برایم جالب است. بعد از خوردن صبحانهْ سیاستِ قدرت‌های بزرگ را دیگر درک نمی‌کنم. بعضی اوقات اما چنین به نظرم می‌رسد که انگار چیزی از آن می‌فهمم. هنگام نهار و هنگام شب دوباره نمی‌توانم آن را درک کنم. تا جائی که بتوانم طرحی از هستیِ دیروزم را تصور کنمْ بلافاصله بعد از بیداری ادعا می‌کنم که نه کاتولیک نه کمونیست و نه به اصطلاح <شاعر> بوده‌ام. من عقیدۀ شخصی نداشتم. حالا بعد از ترک کردنِ تختخواب رادیو را روشن می‌کنم.
اگر حالا من در خود کاوش کنمْ سایه‌ای از میان زمان به حرکت نخواهد افتاد. من باید تمام نیرویم را متمرکز کنم. بعلاوه تمام مدتِ دیروز را <شاعر> نبودم. در بهترین حالت مدت کوتاهی پیش از به خواب رفتن، اما همینطور در خصوص این چند دقیقۀ کم هم شک دارم. همانطور که گفتم، در این روز بدون شغل، جهان‌بینی و شخصیت از خواب بیدار گشتم. من نمی‌خواهم خود را استتار کنم: من بدون گذشته از خواب بیدار گشتم. بدون تجاربِ بد. بدون دشمنان و دوستان. بدون زن‌ها. من کورمال کورمال مستقیم به سمت فلاکت می‌رفتم. خیلی کار در پیش است. اول از همه می‌بایست یک لهستانی سی و هفت ساله از خودم بسازم، بعد از آن یک اروپائی که جنگ جهانی دوم و اشغال نازی‌ها در لهستان را تجربه کرده است، و بعد از آن می‌بایست هرچه سریع‌تر شوهر، پدر، فرزند، برادر، داماد، دوست و دشمن بشوم.
فعلاً به صبحانۀ دوم فکر می‌کنم.با اینهمه جهان‌بینی‌ام را هنوز دوباره نساخته‌ام. زمان اندک است و من اجازه ندارم تا فردا در این حالت بمانم. من باید از اول شروع کنم. هر ساعتِ از دست رفته در چنین مسابقۀ دوئی یک شکست است. تمام روز اتفاقی رخ نمی‌دهد. البته تراموا به موقع رسید و دوباره عزیمت کرد. یک مرد جوان درخواستِ گفتگوی کوتاهی با من کرد. حالا به مانع اصلی هنگام بازسازیِ روز قبل برخورد می‌کنم. اما برای آن توصیه‌ای برای خودم ندارم. دیروز بر روی تختخواب برنامه برایم کاملاً واضح بود. و حالا برنامه‌ای نمی‌بینم. فقط می‌دانم که زمان در حال سپری گشتن است.
من باید به (و) کت و شلوارش را پس بدهم، گالش‌اش را، مدل موهایش را، جوش صورتش را، خنده‌ها و کلماتش را. من اجازه ندارم چیزی گم کنم، وگرنه تصویر ناکامل است. در بیرون باران می‌بارد. بارانِ گرمِ ماه ژوئن با دانه‌های چاق. روی میز یک کاسه‏ لوبیا سبز قرار دارد که رویشان کره زده شده است. (و) کنار پنجره نشسته است و از من سؤال می‌کند: "چه باید کرد؟ نمی‌دانم چطور باید به نوشتن ادامه دهم." من اما جواب نمی‌دادم. "من نمی‌دانم چطور باید به شعر نوشتن ادامه دهم." ــ من در جواب می‌گویم: "پاهای مگس‌ها را نَکَن." (و) نامطمئن می‌خندد: "من نمی‌دانم ... منظورت از این حرف چیست." اما من یک بار دیگر جواب می‌دهم: "نه ... آدم نباید پاهای مگس را بکَند." این در سال 1949 یا 1950 بود.
(و) درک نمی‌کرد، اما من چند سال بعد خود را به مگسی تغییر دادم. و (و) پسر بدی بود که نه تنها پاهایم را از بدن جدا می‌کرد، بلکه مرا داخل یک بطری می‌انداخت. وقتی من در بطریِ سربسته آهسته وزوز می‌کردم، (و) با صدای بلند صحبت می‌کرد، زبانش را بیرون می‌آورد و به من نشان می‌داد، از وزوز کردن من شکایت می‌کرد و صورت کوچکِ مضحکش به یک مُشت تغییر می‌یافت.
(و) چند سالی به ترساندن ادامه داد. او باید در این اواخر خود را تغییر داده باشد. این را به من گفتند. او باید دچار یک فروپاشی گشته و ظاهراً قصد داشته خود را بکُشد، و عاقبت باید خود را کاملاً تغییر داده باشد. می‌گویند: "او آدم دیگری شده است." این اینطرف و آنطرف رفتنِ پی در پی آشفتگی بزرگی ایجاد می‌کند.
کسی که نتواند جهانش را تکامل بخشد از روزی به روز دیگر زندگی می‌کند. کسانی که در خارج‌اند، اصلاً وجود ندارند.
وقتی من این راه دور را پشت سر بگذارم، بعد همه چیز به خودی خود انجام می‌پذیرد. اینگونه من به خودم جرأت می‌دهم. زیرا که من مایلم خود را پنهان سازم. مایلم از این میز فرار کنم، از دفتری که در آن قصدِ نوشتن داستانی دارم.
من یک جمله نوشتم. چه کسی می‌تواند ضمانت کند که این مهمترین جمله نبوده است. من یک بار دیگر کمرم را خم کرده و دست از کار کشیدم. سه ساعتِ تمام روزنامه ‏خواندم، نهار خوردم، با بچه‌ها صحبت کردم. حالا در این لحظه دوباره شروع به نوشتن می‌کنم. من امیدوارم که با این کار به خودم نزدیک‌تر شوم.
دندان‌ها چه محکم خود را به هم می‌سایند. این یعنی: این کاغذها را باید با خود به همراه بکشم. هرچه سریع‌تر باید از این محل که در کنارش مخلوق کُشته شده است دور شوم. حتی بدنم هم دیگر مایل نیست این جنون را تحمل کند. و اما تسمۀ کاغذی هنوز کاملاً محکم است. رشته‏ نخ‌های کاغذی. من آنها را محکم نمی‌کشم. من احتیاط می‌کنم. دوباره چندین ساعت‏ می‌گذرد. با نوری مصنوعی به نوشتن ادامه می‌دهم. فقط نباید از نوشتن دست برداشت و قلم را از دست به زمین پرتاب کرد.
یادداشت‌ها
ماشین‌های گوشت
ده سال پس از پایان جنگ
خیابان در این ساعت از روز پُر رفت و آمد بود، ترامواهای زرد رنگ از کنار همدیگر سریع می‌راندند، اتوبوس‌ها با رنگ آبیِ فولادی تلق تلق می‌کردند. زنانِ فروشنده در بازار فریاد می‌زدند: "دسته گل، دسته گل‌های زیبا!" زنبیل‌هایی پُر از گل‌های بنفشه و شقایق در کنار دیوار خانه‌ها قرار داشتند.
از میان خیابانی فرعی یک ماشینِ بارکشی که کوهی از گوشت خوک در زیر چادر برزنتی آن قرار داشت در حرکت بود. بارِ ماشین خوک‌های دو شقه شدۀ یخزده‌ای بودند که سفت و محکم روی هم قرار داشتند. پوزه‌ها سیاه و دراز، چشم‌ها از حدقه در آورده شده و گوشتِ ران رنگِ صورتی و زردِ مومی خود را حفظ کرده بود. یک بار دیگر آن ماشین را دیدم. فوریه سال 1945. زندانی‌ها آن را در خیابانی یخزده به جلو هل می‌دادند. سربازها بر روی ماشین دراز کشیده بودند. لخت و با زیرپوش. با زیر شلواری. سفت و سخت شده. باسن زرد رنگ آنها با شیار سیاهی میان ران‌هایشان محکم به همدیگر برخورد می‌کرد. پاها دراز شده ــ مانند چوب‌های درازی که دارای کف پا بودند. یکی از سربازها را انگار کِش ‏آورده و مانند خمیر پهنش ساخته بودند، کاریکاتوری خونین. چشم‌ها، دهان، دندان‌ها و گوش‌ها در هم مخلوط شده بودند. میان دو چشم در پیشانی آروارۀ سفیدی فرو رفته بود و دندان خود را بر علیه جهان نشان می‌داد.
اواسط آپریل
فصل بهار است. بوی خاک، آب، هوا، باران. سکوت. درخت‌ها در حال شکوفه دادن هستند. فقط درخت‌های اقاقیا سیاه و خشک ایستاده‌اند، سبزه اما سیاهی را می‌شکند. خوک‌چران رمه را به چراگاه می‌برد. رعد و برق کوتاهی رنگ چمن را روشن‌تر و نورِ زردِ درخشنده و آرامِ چراغ نفتی را لبریز از خود می‌سازد.
سنگ‌هائی که من کنار پاهای خود احساس می‌کنم. این دو سنگی که مرا بزیر می‌کشند، فقط خستگی می‌باشند. و در پائین پاها کف اتاق قرار دارد، و من روی صندلی نشسته‌ام. من هنوز گاهی کنترل می‌کنم. اما بعد این حس که آب تابم می‌دهد و من با چشمانی بسته در شب در حال حرکتم مرا از خود پُر می‌سازد. من برای فرار کردن خواهم کوشید. شب مرا در بر گرفته است. تقلاهایم بی‌فایده‌اند. من تجزیه شده بودم. صورت‌هائی که در طی روز به زحمت ساخته بودم خود را سریع دور یا مخفی می‌ساختند.
افکار
من دارای همزادی نیستم. تمام این افکار کالای تولید شدۀ خودم می‌باشند. افکار، نه اعمال. البته ترس و شرایطی که در آن زندگی می‌کنم اجازۀ انجام عملی را به من نمی‌دهد.
در افکار همه چیز بدون حادثۀ‏ غیرمنتظره‌ای بازی می‌شوند و استوار به پایان هدایت می‌گردند. آدم درجۀ حرارت و هیچ رایحه‌ای را احساس نمی‌کند، احشاء فشار نمی‌آورند و گلو خشک نمی‌شود. من به فکر کردن علاقه دارم. من یک متفکر پُرشوری هستم. من آنقدر به فکر کردن علاقه‌مندم که ساعتِ شماطه‌دار خود را برای بیدار شدن روی ساعت سه یا چهار تنظیم می‌کنم و با به صدا آمدنِ زنگ شروع به فکر کردن می‌کنم. من تا صبح فکر می‌کنم. بعد برخاستن شروع می‌شود، نوشتن و کارهای روزمره. و تمام‌شان به خطا می‌روند، ادا و اطوارند‏‏ و جعلی.
ادامه
قبل از رسیدن به صندلی‌ای که رویش نشسته و مشغول نوشتنم، قبل از رسیدن به امروز، به این بعد از ظهری که من در آن خبرهای مربوط به موقعیت برلین را شنیدم، می‌بایست دوباره به حرف‌های پوچ خودم بازگردم، به خانه‌ای که در سپتامبر سال 1939 در آتش سوخت. دیروز آغاز به آفرینشِ خویش و مدرسه کردم. اما فراموش کرده بودم که مدارسِ متعددی وجود داشتند. شروع کردن با دست‌های خالی خیلی سخت است. و من اجازه ندارم در این کار هیچ واژه و نگاهی را از قلم بیندازم. دشمنانم را هم باید خلق کنم. باید با مراقبت به آنها لباس بپوشانم و صحنه‌ها را یک بار دیگر تکرار کنم.
ما هیچ تصوری از این که دشمنان چه با ارزش هستند نمی‌کنیم. آنها نیمی از زندگی ما می‌باشند، نمک‌شان گاهی بی‌مزه است، گاهی شیرین‌کنندۀ غذا. من با ترس مراقب دشمنان خود هستم. آنها ضروریند. آنها خود را مخفی می‌سازند یا وانمود می‌کنند که گذشته به حساب نمی‌آید. آنها می‌گویند که مرا حالا در نوری دیگر می‌بینند، که به من علاقه‌مند شده‌اند و آن دیگری را فراموش کرده‌اند. این سخن‌ها فقط نیرنگ و دام هستند. همه یکسان بودند، مگر اینطور نیست؟ فقط نباید کینه‌جو بود، تمام این چیزها قبلاً هم وجود داشته‌اند. بنابراین به دشمنانم با صبوری توضیح می‌دهم که آنها مجبور به تغییر احساس و به مخفی ساختن و استتار خود نیستند. من به این محتاجم، خیلی فوری. شماها در مالکیت من هستید، شماها در درون من مانند مگسی در کهربا برای همیشه محبوسید.
برای پوشاندن لباس‌های قدیمیِ دشمنان بر تن‌شان چه اندازه کار و زمان و مراقبت باید آدم به خرج دهد. آدم باید همان کلمات را در دهانشان، همان طعنه و تحقیر و همان تنفر را در چشمان‌شان قرار دهد. کارِ زرگر در مقایسه با تلاش‌های من کاری زمخت به چشم می‌آید.
من در کجا برای اولین بار (و) را دیدم؟ او به من چه گفت؟ کدام واژه‌ها اولین و کدام آخرین واژه‌های او بودند؟ واژه‌ها خیلی ساده اجازه بازگو کردن خود را می‌دهند، اما بازگوئیِ نگاه‌ها و لبخندها کار دشواری‌ست.
در ماه اکتبر سال 1945 خانم (ه) نگاه طعنه‌آمیزی به من کرد. من به یاد می‌آورم که او با لحنی تحقیرآمیز با من صحبت کرد. بازسازی میزِ باری که من در کنارش ایستاده بودم کار آسانی بود. چندین نفر آنجا بودند. از این زمان پانزده سال می‌گذرد. گاندی کشته شده است، اینشتاین مُرده است، یک پادشاه ذبح گردیده، چهار جنگ بوقوع پیوسته و پنج کنفرانس تشکیل شده است. خلاصه، حادثه‌های زیادی رخ داده است، آن میزِ بار دیگر در آنجا وجود ندارد و خانم (ه) در جائی خیلی دور زندگی می‌کند. من ده جلد شعر منتشر کرده‌ام. هزاران کتابی که در این مدت خوانده‌ام را به حساب نمی‌آورم. من غذاهای زیادی خورده‌ام. چند بار از خواب برخاسته و به رختخواب رفته‌ام. من به دیدن بازی اولان و باتور رفته‌ام. با عشابرِ چادرنشین چای و عسل نوشیده‌ام. به کرکس‌ها شلیک کرده‌ام. معبدِ خدای عشق در قراقوروم را دیده و از ارتفاع یازده‏ هزار متریِ کوه دریاچۀ بایکال را مشاهده کرده‌ام. من خندیدم. گریه کردم. مونالیزا و لبخند کوچکِ مرموزش را در موزه لوور دیدم. حالا باید تمام این لایه‌ها را بتراشم تا بتوانم خطوطِ چهرۀ خانم (ه) را در زیر آن پیدا کنم.
من در ذهن خود صاحب دو یا سه تفسیر از این چهره می‌باشم. من ده سال بعد از آن لبخندِ سال 1945 به طور اتفاقی با خانم (ه) در شهری دیگر مواجه شدم، در یک کافۀ دیگر و در اجتماعی دیگر. او دیگر همان زنِ قبل نبود. من هم خود را تغییر داده بودم. خانم (ه) به من لبخند فوق‌العاده مهربانانه‌ای زد. ما حکایت‌های شیرین برای هم تعریف کردیم. خانم (ه) دستم را خیلی محکم فشرد و مرا به خانۀ خود دعوت کرد. البته این چهرۀ جدید، دعوتی که حاویِ وعده می‌توانست باشد عناصر جدیدی را در کار من ترسیم می‌کنند. من نمی‌توانم خانم (ه) را خلق کنم. اندام، پوشاک، نام و نوع آرایش او را قبلاً با دقتِ دردناکی توصیف کرده‌ام. فقط نوع جدید خندۀ او چهره‌اش را از جلوی چشمم محو می‌سازد. چهره‌ای که او در سال 1945 دارا بود.
من در آن زمان حقیقتاً فقیرتر از اکنون بودم. در سال 1945 من نه کتی داشتم و نه شلواری. البته رسماً یک کت داشتم، اما آن به من هدیه شده بود. آن کت یک پیشکش از رئیس صلیب سرخ لهستان بود. من از او در آن زمان یک کارت گرفتم که با آن خود را به انبار اردوگاه معرفی کردم. روی کارت نوشته شده بود: "لطفاً به شاعر با استعدادْ آقای Y.X یک کت و شلوار، یک پتو و چهار قطعه صابونِ رختشوئی ارائه نمائید. آقای Y.X آدم خیلی جذابی است." در پائینِ این نظریه امضای رئیس با خطی خوش و از مُد افتاده دیده می‌شد. من یک کت آبی رنگ با خطوط سفیدِ راه راه دریافت کردم. به اضافۀ یک شلوار. شلوار اما خیلی گشاد بود و باید تنگش می‌کردم. کفش‌هایم متعلق به دوران اشغال بود. پوتین سربازی. من در آن زمان بیست و چهار ساله بودم. البته حالا یک دانشجو یا یک دیپلمه که با لباس شب‌نشینی به پارتی می‌رود فکر می‌کند که برای نسل ما لباس اهمیتی نداشته است. به گمانم دارم از موضوع اصلی منحرف می‌شوم. من همۀ آنها را در کافۀ سال 1945 به حال خود رها کرده‌ام و آنها منتظر من هستند. حالا در سال 1959 به سر می‌بریم. برای من مانند روز روشن است که کاوش کردنِ ذخایر چنین انباری چه زیان‌آور است؛ به جای خلق کردنِ موقعیت‌های تازه و دلپذیر، داستان‌های احمقانۀ قدیمی‌ای را از زیر خاک بیرون می‌کشم که نه سودی برای من دارد و نه برای دیگران. کل حادثه‌ای که می‌خواستم تا چند لحظۀ قبل به آن دوباره زندگی بخشم، ممکن است که تقریباً ده دقیقه طول کشیده باشد، با این حال توصیف کردن آن می‌تواند برای من یک روز کامل را در برگیرد.
ناگهان چنین به نظرم رسید که تلاش‌هایم نامتناسب و بی‌فایده‌اند. بعد از آشکار گشتن این موضوع سخت عصبانی شدم. در دهانم پارچه‌ای فرو کردم تا در اتاقِ کناری کسی ناله و غرغر کردنم را نشنود. من خودم را با بازسازیِ پنج واژه و یک نگاه مشغول می‌سازم. من قلم را در کاغذی از توده کاغذها فرو می‌برم. قلم می‌شکند و کاغذ را پاره می‌کند. خانم (ه) بازسازی شده بود. من باید تحقیر کردن و طعنه زدن او را جواب می‌دادم. اگر در بارۀ این ماجرا بیشتر کار می‌کردم حتماً برای جواب دادن به او راهی پیدا می‌شد. اما من صبر از دست دادم و همه چیز خراب گشت. خانم (ه) و بقیۀ اشخاص تقریباً به پایان رسیده بودند. همه چیز مانند پازلی در جعبه قرار داشت. حتی گربه را هم که کنار تلفن نشسته بود فراموش نکردم. حالا خانم (ه) به من مراجعه می‌کند ... دقیقاً در همین لحظه پازل‌های عکس را ویران می‌سازم. من بدون خانم (ه) و کلماتش همواره یک انسان ناکامل باقی خواهم ماند. این را می‌دانم، اما من باید استراحت کنم. کاش لااقل این کار می‌توانست باعث خشنودیم گردد. اما نه تنها برای من بلکه برای هیچکس دیگری در این جهان سودی نمی‌رساند. با این وجود اگر قرار باشد که زندگی کنم باید همه چیز را به یاد آورم. شما فکر می‌کنید که من دچار وسوسه نمی‌شوم؟ "تمام این بدجنس‌ها و تجاربِ وحشتناک را فراموش کن. رو به آینده زندگی کن!" اما آدم نمی‌تواند رو به آینده زندگی کند. اگر من کوچک‌ترین امتیازی بدهم، بسیار کوچک، اگر بر یک زگیل و موهای ریز روی آن چشم بپوشانم، اگر من از ساختن زگیل روی بینی (و) صرفنظر کنم، اگر من از لبخندِ او بگذرم و واژه‌هائی را که در سال 1950 به من گفته بود دوباره پیدا نکنم، بنابراین می‌توانم کلاً از او صرفنظر کنم. متأسفانه نمی‌توانم ذره‌ای گذشت کنم. این را می‌شود در مثالی از جنگ روشن‌تر توضیح داد. امروز صبحِ زود بعد از برخاستن از خواب به یاد آوردم که جنگ دوم جهانی در روزی شروع شد که مادرم اجازه داد تا مربای گیلاس در اجاق بسوزد. ابتدا از یک عنصر صرفنظر می‌کنم، بعد از دومین، آری، من می‌توانم به این چشم‌پوشی‌ها ادامه دهم و کلِ جنگ و زمان اشغال را نادیده انگارم. اما بعد نه استعاره‌ها می‌توانند مرا از نیستی نجات دهند، نه فرزندان، نه چراغ رومیزی و نه سفری به دور دنیا. کوچک‌ترین چشم‌پوشی منجر به فاجعه و سقوط جهانم خواهد گشت.
یک هفته بعد
در حقیقت من با قطار به سفر رفتم. بلیط‌ها را خریدم. عکس‌های جدید و زیادی تماشا کردم. کلمات زیادی ادا کردم. حالا دوباره از سفر برگشته بودم و محلی را که جمعۀ پیش ترک کردم پیدا نمی‌کنم. من باید این یک هفته را دوباره به یاد آورم. بعد از سفری میان خانه‌های بزرگ و دیوارها، میان آگهی‌های دیواری و اطلاعیه‌ها دوباره به این اتاق و به این صندلی دست می‌یابم. در هنگام سیاحت در میان خیابان‌های شهر با مردم صحبت کردم، آدرس پرسیدم. من در بارۀ فرشته صحبت کردم؛ یکی از نقاش‌ها از آخرت و از روح برایم تعریف کرد. من زنی را دیدم که در گوشه‌ای بر کپه‌ای از روزنامه‌های قدیمی ایستاده بود و برایم از عشق سخن گفت. یک مردِ غریبه که بر روی یک کاناپه دراز کشیده بود برایم تعریف کرد که چگونه با کمک هنر و شعبده‌بازی پول بدست می‌آورد. او برایم توضیح داد که شعر زائد است. "مردم با آن به توافق رسیده‌اند. اما پیش خودمان بماند، این کار زائدی‌ست." بین خودمان! ظاهراً او مرا اشتباهاً به جای برادرش گرفته است. اما وقتی او گفت بین خودمان بماند که شعر غیرضروری‌ست، و بعد پس از لحظه کوتاهی اندیشیدن اضافه کرد که نقاشی هم غیرضروری‌ست، من در پاسخ به او گفتم: "تو هم غیرضروری هستی." او این را نمی‌توانست بفهمد. بنابراین با تأکید بیشتری تکرار کردم: "تو هم غیرضروری هستی." کسی به تو احتیاج ندارد. کاش می‌توانستی بر روی این کاناپه فوری بمیری. تو مانند دیوانه‌ها به اطراف خود می‌چرخی، همه جا چهره‌ات را نمایش می‌دهی و بر این اساس داوری می‌کنی که جهان ناکامل خواهد بود اگر به شخصی که از چهره و شناسنامۀ تو استفاد می‌کند ضرری برسد؟ مغالطه. البته ده دقیقه‌ای می‌شود که ما با هم در یک مکان نشسته‌ایم، اما هیچ چیز ما را به هم متصل نمی‌سازد. این پندار که انگار تو شخص مهمی هستی خیال مطبوعی‌ست که تو خود را به آن تسلیم کرده‌ای.
وقت گذرانی
من وقت خود را با چیزهای درجه دو می‌گذرانم، راه‌های گریز می‌جویم. با این حال حالا ساعت یازده است و یک ساعت دیگر ظهر شروع می‌شود. هراس مرا در بر می‌گیرد. من به ناگهان افراط می‌کنم، اما خشنود نمی‌شوم، همه چیز از میان انگشتانم به زمین می‌چکد. من دوباره به سر که سریع صحبت می‌کند روی می‌آورم. فقط این آخرین کلماتِ غضبناک وجود دارند. ابله! کله‌چوبی! من در کافه با یک ساس که خودش را سینه‌خیز از صندلی بالا کشیده بود در کنار یک میز نشسته بودم. و هرچه هم من عصبانی بشوم باز این دلقک با آن دماغ بزرگ و سفیدِ نشسته بر پیشانیش به من جواب رد خواهد داد. این یک قضاوت است. من وقت خود را با گفت و گو با یک سبُک‌مغز به هدر دادم، و هنگامیکه به جزیره‌ام رسیدم، یک مکانِ خالی را مشاهده کردم. تیرها و آجرها در هم مخلوط گشته بودند. همه چیز ویران گشته بود. (و) بر روی تنۀ درختی نشسته بود. وقتی من نزدیک او رسیدم معلوم گشت که صورتش پُر از لکه بوده است. متأسفانه نه دهانی داشت و نه چشمی، گوش‌ها هم خشکیده و افتاده بودند. و یک نشیمنگاه داشت، تقسیم شده توسط یک خطِ عمودی. او نمی‌توانست صحبت کند. هنگامی که من سر او را با انگشتِ اشاره لمس کردم، انگشتم انگار در کَره فرو می‌رود لیز خورد و در سرش فرو رفت. در کنار او خانم (ه) که با نوارهای کاغذی دستبند زده شده بود دراز کشیده و فقط دارای چشمی کوچک و دو دندان بود. من (و) را بر روی شانه‌ام می‌اندازم و او را به سوی ساحل حمل می‌کنم. پاهایش را می‌شورم، بدن سردِ اسفنجی‌اش را در میان ملافۀ سفیدی می‌پیچانم و او را در کنار آتش خشک می‌کنم. به انگشتم تُف می‌زنم و با آن صورتی بر روی سطح لغزان رسم می‌کنم. لب‌هایش را شکل می‌دهم. یک دهانِ غار مانند نقب می‌زنم. زبانی برایش می‌نشانم. این کاری مشکل بود. زبان مرتب شکل خود را تغییر می‌داد. مانند کرمی از میان دست لیز می‌خورد و خود را به یک تکه چوب مبدل می‌ساخت. من دهانم را به دهانۀ غار نزدیک می‌کنم و در آن می‌دمم. از دهان او بوی گندِ تحمل‌ناپذیری بیرون می‌آمد که مرا به سرگیجه انداخت. با این وجود صورتی که چند لحظه قبل کشیده شده بود زنده می‌گردد. او به من نگاه می‌کرد. دست‌هایش را به سویم دراز کرده و شروع می‌کند با لکنت به صحبت کردن.
آری، صبر من هم به پایان می‌رسد. من در دستانم آتش حمل می‌کنم. من دلم می‌خواهد سرانجام (و) را ترک کنم. با وجود داشتنِ این همه کار باید تمام وقتم را فدای این تصویر کنم. و او من را بجا نمی‌آورد. من تشنه‌ام. من دلم می‌خواهد خارج شوم و به دشت بروم. امروز اولین روزِ فصل بهار است. اما من شناورم، با گوش‌هایی از موم پُر گشته از روشنائی دور می‌شوم و در تاریکی فرو می‌روم. یک غارِ خیس پُر از فضولات، تصویرها و واژه‌های گندیده، روزنامه‌های آلوده. من باید خانم (ه) را دوباره زنده سازم، این حقه‌بازِ ماهر را که بوی اِتر، نفتالین و مشک می‌دهد. من باید به (و) حرف زدن یاد بدهم. او نمی‌تواند چیزی را به یاد آورد. من باید شهر، خانه، کافه و هیئت تحریه را بسازم، جائی که (و) زندگی و کار می‌کرده است. آیا شفقت وجود دارد؟ برای خود دل بسوزان! به آنها توجه نکن! آنها حتی سایه هم نیستند. رهایشان کن و برو! برو و به پشتِ سرت هم نگاه نکن! چرا بر روی تودۀ زباله زندگی می‌کنی؟ آیا نمی‌بینی که شاعرانِ دیگر بر بال‌های عشق و نفرت به سمت خوشبختی در پروازند، عشقی که در واژه زندانی‌ست؟ تمام وسوسه‌ها را از خود بران.
(و) صامت و خالی در جزیره نشسته است و هیچ چیز نمی‌داند. او مرا بجا نمی‌آورد. من (و) را بغل می‌کنم و برایش توضیح می‌دهم که او (و) می‌باشد. دوست من. به خاطر تو در سال 1950 گریه کردم. تو روی سینه‌ام زانو زده بودی و می‌خواستی مرا خفه کنی. وقتی دهانم را باز می‌کردم تا هوا تنفس کنمْ داخل دهانم روزنامه می‌چپاندی. هیچ چیز را به یاد نمی‌آوری؟ مگس را هم به یاد نمی‌آوری؟ این قبل از چپاندنِ روزنامه در دهانم بود. حالا باید تو همه چیز را از اول شروع کنی. آیا هنوز نمی‌توانی صحبت کنی؟ به لب‌های من دقت کن. من کلماتی را ادا خواهم کرد و تو آنها را تکرار می‌کنی. معانی آنها را به مرور زمان خواهی فهمید.
بعد واضح گفتم: انسان. اعتماد. هنر. عشق. سرایندگی. مهربانی. تهمت. نفرت. لجن. بلندپروازی. آرامش. سکوت.
بعد از چندین سال (و) شروع به خوانا تکرار کردنِ کلمات کرد. کم کم متوجۀ معنای بعضی از آنها گشت. او شروع به ربط دادنِ کلمات با یکدیگر کرد. او گفت: "انسانِ خوب."
من به او صحبت کردن، خواندن و نوشتن یاد می‌دادم. او چشم‌هایش را گشاد می‌کرد و با لبخندِ پاکی به من می‌گفت: "برادر، من دشمن تو بودم. من می‌خواستم زبان و قلب تو را بدرم." او تمام کارها و حرف‌هایش را به خاطر آورد.
(و) زنده است. چنین به نظر می‌رسد که او دوباره انسان گشته است. او دست‌ها و پاهایش را نظاره می‌کند. با شگفتیِ عظیمی به من نگاه می‌کند و می‌گوید: "بنابراین ما با هم دشمنیم؟"
من او را بر روی تنۀ درخت تنها می‌گذارم. حالا باید او تمام مسیر را از ابتدا شروع به رفتن کند. او باید تمام واژه‌هایش، لبخندش، سکوتش و اعمالش را تکرار کند. من قبل از خواب پیش او برمی‌گردم.
برای تزئینِ حروف‌های بزرگِ الفبا باید خیلی کار انجام بدهم. من اولِ حرفِ <آ> را با شاخه‌های کوچک و سبز آذین کردم. من مایلم یک الاغِ کوچک که در حال چیدن علف است در کنارش رسم کنم. این پیراستنِ ساده زحمت زیادی به من می‌دهد. اما من مایلم برای خواننده‌های خود کاری انجام دهم. آنچه به من مربوط می‌شود، من حروفِ الفبای ساده را دوست دارم. من می‌توانم آنها را با کبریت‌های نیمه‌سوخته، با تیغ‌های ماهی کامل کنم؛ چنین حروفِ الفبائی را می‌توان خیلی راحت با چشم‌های بسته خواند. اما تعدادِ مشخصی از مردم هم وجود دارند که من گاهی برایشان پیرایش‌های رنگینِ هنری و چشم‌گیری تهیه می‌سازم.
من به خود می‌آیم
این سلول را ترک نکن. تو مدت زیادی در ساخت آن زحمت کشیده‌ای. نزد کسانی بمان که پیوسته در حال رفتنند. من می‌دانم که تو در این ساعت کور می‌شوی. خورشید غروب می‌کند و هر آن چراغ مصنوعی روشن خواهد شد. حالا یعنی اینکه باید از خود دفاع کرد. من می‌دانم، کمربند نجات، قایق نجات و لاستیکِ نجات‌غریق وجود دارد. مغازه‌هائی با کتاب‌ها و روزنامه‌ها وجود دارند، داروخانه‌ها، سینماها. از همه سو برای کمک در حال شتابند. هرکس تو را به سوی خود می‌کشد. تو کمک نخواهی خواست، تو فریاد نخواهی کشید. من خودم را محکم به یک روزنامۀ کهنه می‌چسبانم. در خانۀ بالائی مردی با کفش‌هائی که جیر جیر می‌کنند راه می‌رود. خورشید غروب کرده و از شعله افتاده بود. عجله کن! حالا خمیازۀ بزرگ جهان انجام می‌گیرد. آخرین تقلا. ساعتِ شش بعد از ظهر است. من حالا اجازۀ متوقف کردن عملیات را ندارم. من دیگر نمی‌توانم ربط بدهم. دست چپ از برابر دست راست فرار می‌کند. این یعنی که حالا باید نفس تازه کرد. من در راهم. من به خود می‌آیم.
به کجا می‌آئی؟ به خودت؟
آن را یک بار دیگر تکرار کن. تو سکوت می‌کنی. تو نمی‌خواهی مورد استهزاء قرار گیری. آیا به خودت رسیده‌ای؟ تعریف کن، چگونه دیده می‌شود. مکانی که تو این مدتِ زیاد به آن مهاجرت‌ـ‌فرار کرده‌ای چگونه دیده می‌شود. این محل را وصف کن.