
<هنگام نوشیدن آبجو> از تادِئوس روزِویچ را در آبان سال 1389 ترجمه کرده بودم.
هنریک میایستد، درِ زرد رنگ
را با شدت باز میکند و مرا طوریکه نه حالتی از بفرما زدن و نه اشارهای از دستور
دادن داشت به داخل کافۀ تاریک هل میدهد. تعداد کمی مشتریِ پراکنده از هم و کاملاً
خسته و خراب روی صندلیهایشان نشسته بودند؛ در بالای سرشان ابری از دود و بخار
همراه با بوی غذا آویزان بود. هنریک چند بار با دست به اطراف باد میزند، انگار که
میخواهد با تکان تُند و خشنِ دست نه تنها بخار و بوی بد را بیرون راند، بلکه تمام
نخهائی که ما را با بقیۀ این مکان متصل میکرد پاره کند. مهمانها به دوردستها
رانده و در دود محو میشوند. ناگهان مردی دماغ قرمز و شکم گنده خود را به سمت من
میکشاند و با سکسکهای تقاضای آتش میکند. او چنان خود را به سمت من خم کرده بود
که من در حنجرهاش صوت و غلغلِ هوا را میشنیدم و بوی پوستِ عرق کردهاش را احساس
میکردم. من سیگارم را به او میدهم، سیگارش را با آن روشن کرده به گوشه خود برمیگردد
و با سر و صدا روی صندلی مینشیند.
"این گاوها یک زندگی
آرام دارند، مگه نه؟" هنریک با نگاه به مردِ شکم گنده اشاره میکند. "او
در زمان جنگ زندگی خود را با معاملات غیرمجاز، قاچاق و شام خوردن با پلیسها میگذراند.
حالا بعد از جنگ هم یک طوری خود را روی آب نگاه داشته، خشنود و آرام زندگی میکند
..."
گارسون از میان ابری از دود
و بخار به سوی ما میآید و دو لیوان، یک چتوَر از ارزانترین ودکاها و دو ساندویچِ
لِه شده که دو برگِ نازکِ تَره مانند سیبیل از دو سرِ نان بیرون زده بود جلوی ما
قرار میدهد. در حالیکه هنریک نگاهش را لجبازانه به مرد شکم گنده که خدا میداند
چندمین آبجوی خود را حریصانه در حلق میریخت دوخته بود به صحبت ادامه میدهد.
"او اینجا مینشیند و
غذا میبلعد. آیا فکر میکنی که در سر او فقط یک فکر ناراحت کننده، یک تردید میجنبد؟
آیا فقط یک بار به فکرش خطور کرده شاید درست نباشد که او اینجا نشسته و مردم در
اطرافش میرقصند. میدونی، من کاملاً مطمئنم که خودشو در بعضی از داد و ستدهای
کثیف قاطی کرده. قیافهشو نگاه کن ... آدم میتونه فوری ببینه که این خوک قادر به
تمام رذالتهاست."
من به هنریک نگاه میکنم، او
خیلی به هیجان آمده بود، تقریباً بلند و با ادا و اطوار صحبت میکرد؛ من رودهدرازیِ
او را که مدام خشنتر میشد گوش میکردم و این احساس را داشتم که چیز دیگری در پشت
این لفاظی خوابیده است.
"چیه، چی میخوای؟"
من شانههایم را به سرعت عقب میکشم. "چرا عصبانی میشی! او هم یک مشتری مثل
بقیۀ مشتریهاست، داره آبجوشو مینوشه، کجای این کار ایراد داره؟"
هنریک با فریاد میگوید:
"او یک مشتری مانند بقیۀ مشتریهاست" و خودش را به من نزدیک میکند.
"تو حق داری، او یک مشتری مثل همۀ مشتریهاست و آبجوی خود را مینوشد."
او لبخندِ شکنجه شدهای میزند. "درست به همین دلیل، میفهمی؟ او قبل از جنگ
اینجا مینشست، در میان آلمانیها در اینجا غذا میخورد، حالا باز هم اینجا نشسته،
در کنار همون میز و آبجوشو مینوشه."
غرولندکنان میگویم:
"مگه چی میشه؟ مگه تو کار بهتری انجام میدی؟"
"من ..." او
لبخندی میزند. "چطوری باید اینو بهت توضیح بدم که من ..." هنریک خود
را به من نزدیکتر میسازد. "من میتونم یک چنین خوکی رو بدون اینکه خم به
ابرو بیارم بکشم، کسی مثل اونو، میفهمی؟"
من میپرسم: "خوب که
چی؟ چه سودی برای تو داره اگه اونو بکشی؟" او میگوید: "افسوس، هیچ سودی
نداره، اما من یک چنین قهرمانی هستم! میدونی، من به اطرافم نگاه میکنم، مردم را خوب
تماشا میکنم و فکر میکنم که چه کاری با آنها ... من چنین قهرمانی هستم، میدونی،
همه چیز میان انگشتهای من آب میشه، من یک قدم هم به جلو برنداشتم. گاهی مایلم به
انگلیس یا به آمریکا فرار کنم، اما از دست افکارم که نمیتونم فرار کنم، و مادرم
هم پیر شده. سال پیش حتی در رشتۀ فلسفه ثبت نام کردم، بعد شروع به عادت دادنِ خود
به درس و دانشکده کردم. تصورشو بکن، من یک برنامۀ درسی نوشتم، خیلی دقیق و مرتب
روزها و ساعات شروع درسها، تمرینها و سمینارها را در دفتر ثبت کردم. بسیار خوب!
همونطور که گفتم دقیق و مرتب نوشتم، جریان این بود که من به اصطلاح شروع به تکامل
بخشیدنِ ظاهر کرده بودم، اول چیزهای کمارزش و بعد میبایست چیزهای مهمتر در نوبت
قرار بگیرند. من سر کلاسها میرفتم." در اینجا او ریاکارانه لبخندی میزند.
"... به کتابخانه دانشکده، سر تمرینات و حتی به یک محفلی برای چای نوشی در
حلقۀ دوستان میرفتم. در گفتگو با دانشجویانِ قدیمیتر تأکید میکردم که دانشجوی
دانشکدۀ فلسفه هستم و حتی با وجدِ آشکاری میگفتم که کارِ سختیه اما من جبران
خواهم کرد و به بقیه خواهم رسید. یک یاوهگوئیِ پیرمردانه. خوب، و حالا، حالا همه
چیز را دور ریختم و آبجومو مینوشم."
صورت رنگپریده و عرق کردۀ
هنریک میدرخشد و او دیگر حرفی نمیزند. بیاعتنا اسکناسِ مچاله شدهای را روی میز
پرت میکند و به طرف در خروجی به راه میافتد.
"منو به ایستگاه قطار
برسون، من با قطارِ شبانه میرم."
در طول مسیر با هر قدمِ ما
آب به اطراف میپاشید. شب خود را در زیرِ باران سیلآسایِ پائیزی در پیرامون
گسترانده بود. پنجرۀ خانهها مانند چای تیره رنگِ داخلِ استکانی که آن را در
تاریکی قرار داده باشند دیده میشد. هنریک چیزهائی بیسر و ته میگفت و در حال
بالا زدن لبۀ کلاهش پیشانی خود را پاک میکرد. او به سرعتِ قدمهایش میافزاید.
"گوستاو، تو اصلاً مادر منو میشناسی؟"
"آره؟"
"میدونی او فقط منو
..." هنریک چیزی زیر لب زمزمه میکند و پس از لحظهای میگوید: "آره، من
با پول مادرم آبنبات نعناع میخرم و زبان انگلیسی یاد میگیرم. من میخوام کمی
پیشرفت کنم، اما پیشرفت در چه ضمینهای؟ راستی گوستاو، میتونی هنوز شامِ آن شب
را به یاد بیاری؟ آن زمان من و تو با توماس سر کار میرفتیم ..."
به پرت و پلاهای هنریک گوش
میکردم، ظاهراً بیغرض و معقول صحبت میکرد، اما از یک موضوع به موضوعِ دیگر میپرید
و جملههایش را به انتها نمیرساند. اول از دستِ مردی که آبجو مینوشید عصبانی شد،
بعد از تحصیل کردن در رشتۀ فلسفه گفت، عاقبت از مادرش، آبنبات و ناگهان از شامی که
من و توماس و او با هم خورده بودیم ــ از نبرد پارتیزانها. او خود را در دایرهای
میچرخاند و میچرخاند، اما از آنچیزی که او را به راستی میچرخاند هیچ کلمهای
نمیگفت. از آنچیزی که میخواست برایم تعریف کند.
درِ گَردان ما را به داخل
تالارِ خفهکنندۀ ایستگاه راهآهن پرت میکند. هنریک مرا به طرفی میکشد، کنار
میزی مینشیند و سکوت میکند. بعد از لحظهای دست راست خود را دراز کرده و با
انگشت به چیزی اشاره میکند، آنقدر دست دراز شدهاش را همانطور بیحرکت نگاه میدارد
که مردم او را نگاه میکردند، و او ظاهراً متوجۀ این موضوع شده بود.
"میتونی آنجا آن نوشتۀ
محو شده بر روی درِ کوچکِ کنارِ محل خروج رو ببینی؟ آن نوشتۀ سیاهِ تراشیده شده
را." وقتی من جوابی ندادم با بیصبری و بلند میگوید: "آنجا، در آن زمان
محل نگهبانیِ پلیس حراست راهآهن آلمانیها بود." من سری تکان میدهم و هنریک
به صحبت ادامه میدهد: "وقتی تو اینجا در کنار این میز بشینی، در را درست
جلوی چشم داری ولی خودت دیده نمیشی، تو میتونی اینجا بشینی و آبجو بنوشی و داخل
شدن مردم به سالن را ببینی. تو میدونی که امروز آشنائی در میان آنها نخواهد بود،
صبر میکنی. یک چیز بیاهمیت، یک طرح صورت، یک شکلک، و ناگهان فکر میکنی یک
آشناست که میبینی، بلند میشی، اما بلافاصله تشخیص میدی که طرف یک شخصِ کاملاً
غریبه است؛ و بعد دوباره روی صندلی راحت میشینی و میتونی آبجوتو بنوشی. آبجو،
بسیار خوب، چرا نباید تو به نوشیدنِ آبجو ادامه بدی؟ در هر صورت تشخیص دادن مردم
از هم در آن زمان سخت بود. همه تقریباً لباس مشابهی به تن داشتند تا با تودۀ مردم
یکی شوند. گاهی یک شالگردنِ احمقانه یا یک کلاه کافی بود که آدم غیرضروری جلب نظر
کند؛ همه میخواستند یکسان باشند، خود را شبیه کنند، برای چی باید آدم خودشو بخاطر
وضعِ ظاهر به خطر میانداخت.
مادر من هم درست همین کار را میکرد. پیشبند میبست و چارقد به سر میکرد، همونطور که همه جا، در شهر و در روستا
به وفور وجود داشت. به این شکل او در روستا برای خرید کردن میرفت. اما تو چی فکر میکنی
گوستاو، این چه احساسیه اگر آدم کسی را خوب بشناسه ..." هنریک دستم را میگیرد.
"مادرم آن پارچه را که از آن صحبت کردم چند سالی بر سر میکرد، در حقیقت باید
آن را میشناختم، گاهی شبها کنار تختم میآمد و رویم را با آن میپوشاند. یک
روسریِ نازک و رنگ و رو رفته بود، چطور میتونست چنین پارچهای باعث گرما بشه ...
یک روسری رو میشه اشتباه گرفت، اما چشمها را ..." هنریک آن را تکرار میکند:
"... چشمها."
جوانکی که جلوی ما نشسته بود
چای خود را جرعه جرعه هرت میکشید. هنریک با اشارۀ دست درخواست دو آبجو میکند.
وقتی او در حال گفتن "دو آبجو" بود با چنان لبخندِ کجی به من نگاه میکرد
که انگار میخواهد از کلماتِ من سبقت بگیرد، زیرا او میپنداشت که من خواهم گفت:
"لعنتی چرا بخاطر آن مردک در میخانه غرغر میکنی، چونکه او آبجو مینوشید؟
حماقت محض!"
هنریک حالا آهسته با من صحبت
میکرد، اما خوانا و یکنواخت، طوریکه انگار او جزئی از یک قانون اساسی یا یک
قرارداد را تلاوت میکند؛ در خلالِ تمام تعریفهای خالی از هیجانش نه سرم را بالا
بردم و نه به او نگاه کردم؛ من نمیدانم چه مدت صحبتهایش ادامه داشت، یکربع و یا
یکساعت.
"پشت این میز آدم میتونه
مردمی را که داخل تالار میشوند ببیند، آدم میتونه اینجا بشیند، آبجوی خود را
بنوشد و مراقب باشد ..."
او مدام از یک چیز صحبت میکرد،
این را او یک بار دیگر هم تعریف کرده بود. من حدس میزدم که او مست شده است و به
این جهت لجوجانه مدام از یک داستانِ خیالی صحبت میکند. هنریک به خود ناگهان حرکتی
میدهد.
"فقط یک لحظه طول کشید.
جمعیت در کنار درِ خروجی موج میزد. من صورت زن را دو بار دیدم، چون من در این
لحظه در گوشهای که نشسته و مشغول آبجو نوشیدن بودم به طرف جلو تکیه داده بودم. زن
صورت و چشمهای یک کودکِ ترسیده را داشت که برایم کاملاً غریبه بودند. مردِ کله طاسی
با مشت میکوبد وسط دو چشمش، شاید اتفاقی، چونکه او به همه مشت و لگد میزد. من
خودمو در گوشهای که نشسته بودم پنهان کردم، آره دوست عزیز، من خودمو در گوشهای
که نشسته بودم به عقب کشیدم و به آبجو نوشیدن ادامه دادم. تو باید بدونی که من در
آن زمان به ایستگاه راهآهن برای آوردن مادرم رفته بودم. مادرم از روستا آرد، نان،
چربی و شیر با خود آورده بود. من بیکار بودم، ما دوران سختی داشتیم. مادرم بیماری
قلبی دارد و او پاکتهائی که حمل میکرد بزرگ و سنگین بودند. به این دلیل من آنجا
رفته بودم تا او را به خانه ببرم، تا به او کمک کنم، بالاخره این کار را برای خاطر
خودم هم میکردم، من هم غذاها را میخوردم ... من در حال نوشیدنِ جرعه جرعه از
آبجویم فکر میکردم که باید منتظر فرصتی باشم تا از این درهم برهمیِ سالنِ انتظار
ناپدید بشم. من میدونستم در لحظهای که به جلو تکیه داده بودم مردِ کله طاس به
پیشانیِ مادرم ضربه زد، به مادرِ من، نه به یک زنِ ناشناس. و من آنجا نشسته بودم!
اگر آنها به زدن او ادامه میدادند، من اینجا در کنار میز همچنان مینشستم و تکان
نمیخوردم ... میخوای برات تعریف کنم تو اون لحظه چه فکری میکردم؟"
من جوابی ندادم و بیتفاوت و
تقریباً با بیمیلی به صحبت او گوش میدادم.
او ادامه میدهد: "میدونی،
در آنجا هنگام نوشیدن آبجو حتی یک داستان هم در ذهنم ساختم. در سالن انتظار هنوز
صدای گریۀ زنها به گوش میرسید و پلیسهای حراستِ راهآهن نعره میکشیدند، اما من
یک داستان ساختم. داستان زیر را: <نشستهام و هنگام آبجو نوشیدن تمام سالن را
زیر نظر دارم. گارسون توجهای به من نمیکند، او زنی زیباست و دهانی بزرگ و قرمز
رنگ دارد؛ تعداد زیادی افسر و سرباز آلمانی با یونیفورمهای شیک در سالن انتظار
وجود دارند. ناگهان زنی داخل سالن میشود، یک زن مسن و ناشناس. رفتار آلمانیها با
او ناشایست است. در این وقت بدون آنکه آبجویم را تمام کنم از جا بلند میشوم، به
میان آنها میروم و به صورت افسر حراست کشیدهای میزنم. در این وقت موهایم روی
پیشانیم پریشان میشوند؛ بعد شلیک تپانچه، فریاد، خون و یک عقبنشینیِ قهرمانانه.
آهان، و در حال عقبنشینی صورت گارسون، دهان بزرگ قرمز رنگ و چشمهای تعجبزدهاش
را میبینم>." هنریک جرعهای از آبجویش مینوشد و صورتش را در هم میکشد.
"در سالن انتظار پلیسها هنوز فریاد میکشیدند و مردم را میزدند، اما من به
جای اینکه بلند شوم و به طرف مادرم بدوم به نوشیدن آبجو ادامه دادم. او پاکتها را
حمل میکرد، بیماری قلبی داشت و کتک خورده بود. اما من آنجا نشسته بودم و در ذهنم
داستان میساختم، داستانی که در آن یک گارسونِ زیبا با موهای افشان هم نقشی بازی
میکرد. من شب به خانه برمیگردم. مست. یکجوری شانس آوردم که در بینِ راه پلیسها
منو با تیر نزدند. شام هنوز گرم بود، مادرم غذا را کنار اجاق گذاشته بود تا من
مجبور به خوردن غذای سرد نشم. من برای خواب خودمو روی تخت میندازم. افکار زیادی
در ذهنم رژه میرفتند. میدونی، عکسهائی عجیب و غریب و بیریطی که نمیشناختم.
اما میتونم هنوز عکسها را دقیقاً به یاد بیارم، میتونم عکسها را بهتر و شفافتر
از شهری که بیست سال در آن زندگی میکردم جلوی چشمهایم ببینم. من در خیالِ خود یک
آب پهناور و شفاف و در کنارِ ساحل خانههای روشن میدیدم. اینطور به نظر میآمد که
خانهها از نور ساخته شدهاند و در یکی از این خانهها مادرم و من زندگی میکنیم.
ما در بارۀ زادگاه، وطن و جنگ چیزی نمیدونستیم. در آن خانه همه چیز سفید بود،
براق و خوشرایحه؛ اتاقها پُر از رایحۀ خوشبوی گیاهان بود. و چون من نامرئی بودم
بنابراین از دیوار داخل خانه و از آن خارج میشدم. من دستیار یک پرفسور شیمی بودم
و عینک میزدم، اتفاقاً همانوقت یک مایع اختراع کرده بودم که انسانها را نامرئی
میساخت. بلافاصله بعد از این اختراع به سمت شهر کوچکمان میرانم و به صورت نامرئی
دست به کار میشم.
گلوی پلیسِ قلدر حراست راهآهن
و معشوقههایش را با تیغ ریشزنی میبرم ... من در آنجا چند عمل قهرمانۀ دیگری هم
انجام میدم. وقتی دوباره به خانۀ کوچک سفیدمان برمیگردم متوجه لکۀ بزرگ آبی
رنگی روی صورت مادرم میشم. من احساس میکردم که چیزی مرا در خود میفشرد و له میکند.
خود را با لباس روی تخت میندازم، حتی کمربندم را هم شُل نکردم، چشمم را باز میکنم.
او خود را روی من خم کرده بود، چارقد فقیرانهای که او با آن به روستا میرفت را
بر سر داشت. کنارم مینشیند، سرم را روی زانویش میگذارد. و در حالیکه سرم را به
خود فشار میداد و موهایم را نوازش میکرد آهسته میگوید: <از اینکه ناگهان به
سرت بزنه و برای دفاع کردن از من از جات بلند بشی خیلی میترسیدم. وحشت کرده بودم
وقتیکه تو نگاه میکردی ...> او دستم را میبوسد و صورتش را به صورتم میچسباند.
من خیلی ناراحت دراز کشیده و عضلات پاهایم گرفته بودند، اما خودم را به خواب زده و
تکان نمیخوردم. مادرم هنگام خارج شدن از اتاق با بینی سرد و خیسش مرا لمس میکند."
هنریک در هم فرو رفته و ساکت
میشود. مردم چمدانهایشان را برداشته و برای سوار شدن به سمت سکوی قطارها میروند.
او آهسته میگوید: "این
جریان دست از سرم برنمیداره. سه سال از این ماجرا میگذره، اما من نمیتونم اونو
فراموش کنم. من هیچ کاری انجام ندادم." او دستمالی از جیب خارج کرده و با آن
عرق پیشانیش را پاک میکند. "آدم به این خاطر زندگی میکنه، و تمام زندگی هم
به این خاطر اینجاست که آدم خودشو آماده کنه. وقتی زمانش فرا میرسه باید از چیزی
که دوستش داریم دفاع کنیم، بقیۀ چیزها فقط برای تکرارند. و من فکر میکنم که اگه
تمام آنچه اتفاق افتاده دوباره اتفاق بیفتند، جنگ و این جریان در ایستگاه راهآهن
...، من بعد ..." او دستش را به معنی ــ ولش کن بابا ــ تکانی میدهد و بدون
آنکه از من خداحافظی کند به سمت سکوی قطار میرود. از پشت شیشه او را میدیدم که
در امتداد مسیرِ سکوی قطار میرفت و عاقبت در میان انبوهِ مسافران در تاریکی
ناپدید گشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر