<خرد از نوع تبتی آن> را در تیر سال 1388 و بهمن 1389 ترجمه کرده بودم.
کودکان میدانند که ترس به سان ببری در تاریکی آمادۀ جهش در
کمین نشسته است. اگر بر افکار، اعمال و خواهشهایت روشنایی بتابانی، اگر نورافکن
خِرد را بر روی آنها تنظیم گردانی، وحشتات در آنی بخار میگردد و از تو میگریزد.
مانند کودکی عمل کن که چراغ را روشن میکند تا با نور آن اشباح را براند.
*
توفیق نصیب کسی میگردد که
خواهش آن در قلبش جوانه زند.
*
رویاهایت را هرگز ناچیز
نشمار! و با آنها عهد و پیمان ببند. رویاهایت سرچشمۀ قدرتی خستگیناپدیرند که به
تو اجازۀ غالب شدن میدهند.
*
در پشتِ سدها آزادیای
کاملاً متفاوت در انتظار توست تا پهناورترین افق را نشانت دهد.
*
در عشق سری رازی نهان است.
آنان که عاشق یکدیگرند در قلبِ خود نیروی جاذبۀ ستارگان، آتش خورشید و آغاز و
انجامِ جهانها را تجربه میکنند و بعد از مرگ در یک کالبد زاده میگردند.
*
توفیقِ یک انسان خردمند
بناییست پایدار که ویران گشتنش ناممکن است. این بنا مانند پُلیست مانندِ یک
رابطه میان دو جهان.
*
تمام توفیقهای بشری چیزی
نیستند بجز یک تدارک برای به آنسو رفتن، برای تغییر جهان. تو باید در این انتقال
موفق گردی. اینگونه است که شاگرد به بودا شدن میرسد و بینیاز میگردد.
*
بزرگترین کامیابی اما کسبِ
خردِ الهیست و زندگی سختترین راه رسیدن به این مقام است.
*
جهان را بانیِ ناخرسندی و
وضعِ آشفتۀ درونت مپندار، زیرا این هرج و مرج بازتابی از خودِ توست.
*
جهان همیشه همان گونه است که
خودِ تو میباشی.
به بهبودِ خود کوشا باش و
جهانات درمان خواهد گشت.
*
وقتی با انزوا مواجه میگردی
به خود وحشت راه مده. تنهایی فرصتیست تا تو خود را بیابی و توانا سازی.
*
در پیِ چه میگردی؟ بدنبال
خوشبختی، عشق، آسایش روح؟
بیهوده بدنبال آنها در آن
سرِ گیتی نگرد، وگرنه ناامید، ناراضی و تلخکام بازخواهی گشت. برای یافتنشان در آن
سرِ خودِ خویش به جستجو بپرداز، در عمق قلبت.
*
به دنبال تجلیلها و پاداشها
نباش و از دیگران انتظار تائید و تشکر نداشته باش.
پاداشِ حقیقیِ خود را در
درونت خواهی یافت – صلح، آرامش، دوست داشتن دیگران، عزت نفس و احساس
تقدسِ زندگی را.
*
شجاعت از ما مطالبه نمیکند
که در پیشِ چشم جهانیان کارهای خارقالعاده و عملیات قهرمانی به نمایش بگذاریم،
بلکه از ما میطلبد که آن رزمِ ناپیدایِ با خویش را به پیش بریم.
این نوع از شجاعت هر روزه از
بوته آزمایش سربلند بیرون میآید، سربلند در تمامیِ اعمالِ روزانه و پیروز در
نبردِ با عاداتی که به آن مبتلاییم، پیروز در جنگ بر علیه دروغ و خود را موافق
جلوه دادن، پیروز در نبرد با سازشهایی که روح را تاریک و تار میسازد و رهاییش را
ناممکن.
*
خوابدیدنها نوعی اطلاعاتند:
رویاها، اجزایی از جهان دیگر، کهکشانها، یک سُرخوردن به درون کائنات، مدنیتهایی
دیگر.
مناظر و اعمال در هنگام
خوابدیدن کاملاً واقعی میباشند. در اثنای خوابدیدن بینندۀ خواب دیگر وجود ندارد.
او محو میگردد - شاید هم، او از آن سرِ دیگر به تماشا میایستد. او مینگرد، او
استراقسمع میکند، او صحبت میکند و اعمالی نیز انجام میدهد.
خواب نیمۀ دیگر زندگی توست،
به آن بیتوجه مباش!
بیاموز که خوابِ دوستان و
عزیزانت را ببینی.
خوابدیدنها ارتباطتِ با آنها
را محکمتر میسازد.
*
نه گذشتهای وجود دارد و نه
آیندهای. هرآنچه را که تو انجام میدهی همیشه در حال و در این جا به انجام میرسند.
*
تنها محلِ کسبِ تجربه آن دمیست
که میتوانی سکان زندگانی را بدست گرفته و آن را احساس و تجربه کنی.
*
گذشته و آینده خیالی بیش
نیستند و مانند مه غیرقابل دسترسی میباشند.
اگر میخواهی زندگیات را
تغییر دهی باید بیاموزی تا لحظهها را از دست ندهی.
کوشش کن که اندیشه و اعمالت
از زمانِ حال سرچشمه گیرند.
نیروی زندگی در گذشته و
آیندهای که ساختۀ ذهن است در پرواز نیست، این اکنون است که گذشته و آینده را میسازد.
در رویاهای گذشته و آینده
باقی نمان، تنها در اکنون است که تو نیروی زندگی را کشف خواهی کرد.
*
امید به خوشبختی را هرگز از
کف منه. خوشبختی نه انتظار کسی را در آن سوی گیتی می@کشد و نه در یک زندگی دیگر.
خوشبختی انتظارِ لحظهای را میکشد که تو سرانجام آمادۀ دعوت از او گردی، آمادۀ به
استقبال رفتنش.
افکارت را متوجۀ خوشبختی کن.
کافیست که بر ترس مسلط شوی و خوشبختی خود را بر تو جلوهگر خواهد ساخت.
اگر میخواهی خوشبخت باشی
باید بیاموزی که با خرسندی و پاکی آرزو کنی. هیچکس بدون داشتنِ اراده برای خوشبخت
گشتن خوشبخت نخواهد شد.
*
نوسانات و تغییراتِ زندگی
دشمان تو نیستند، بلکه متحدان تو میباشند.
کوشش کن پذیرای آنها باشی،
حتی اگر تو آنها را مخل آسایشِ خود احساس کنی.
*
بزرگترین شیوۀ نشان دادنِ
عشق پذیرفتن است.
این پذیرش نهاییترین
<آری> گفتن به مقدسترین تجربۀ زندگیست.
*
خودت را وقفِ عشق کن، حتی
اگر از مقصدِ اسرارآمیزش بیخبری.
عشق به تو خواهد آموخت که
لطفِ اولیۀ هستی از چه متشکل شده است.
عشق تو را رها از وحشت میسازد
و اجازه میدهد تا خورشید بر تمام اعمالت پرتو افکند.
در هنگام تجربۀ عشق، جهان از
نو شروع می گردد – لحظه به لحظه.
*
در حقیقت باید پس از هر
کُنشی به درون بازگشته و در آنجا نیرویِ تازه کسب کرد.
آسایش یعنی به درونِ خویش
بازگشتن، یعنی آن محلی را یافتن که تمام هیجانها را محو میگرداند.
هنگامی که به آرامی نفس میکشی
و ذهنت را به درونِ خویش متمرکز ساختهای، یعنی که آموختهای چگونه
اندامت را بَری از تنِش سازی.
*
کامیابی از ما طلبِ یک نگاهِ
دقیق و شفاف بر دیگران و خویشتن و همچنین داشتنِ یک ارادۀ آهنین برای برآورده
کردنِ درونیترین آرزو و اهدافمان میکند.
اگر مایل به کامیابی هستی،
پس نباید فقط رویایی غیرشفاف از آن داشته باشی، رویایی بیشور و شوق و بیانرژی.
با عشقِ تمام به کامیابی
اندیشه کن، آن را نوازش ده، در درونِ قلبت جایش ده و بعد کامیابی از آن تو خواهد
گشت.
*
خورشیدِ ظهر گاهی با تمام
نشاط و شکوهاش بر سر همه چیز و همه کس میتابد. او تمام هستیِ خود را با سخاوتی
شاهانه تقسیم میکند.
*
خود را بر رویِ خطالرأس
زندگیات نگاه دار و تو خستگیناپذیر خواهی گشت، نه از خود خسته خواهی شد و نه از
دیگران.
*
برای شناختن اسرار زندگی و
مرگ تنها کافیست که پی به قدرت روحت ببری.
*
به درونت نگاهی انداز، کلید
را در آنجا خواهی یافت.
*
روحت آزادیای با نیروی
آفرینشِ بیپایان به تو عرضه میدارد، بخواه تا دوباره خالق گردی.
*
دوستان واقعی احتیاجی به سخن
غیرضروری ندارند. آنها قادرند در سکوت هم با هم مراوده کنند و در خواب و یا از
طریقِ دریافتِ ناگهانی همدیگر را از خطرات آگاه سازند. این تابش قلب است که مردم
را بهم پیوند میدهد.
*
اگر به سخنانِ دوستانت با
دقت گوش فرا دهی و مانند برادری همواره در دسترسشان باشی _ همانگونه که یک محرمِ
اسرار باید باشد، سپس آنها نیز به دور تو حلقهای جادویی خواهند کشید، یک
ماندالایِ محافظ.
آرامش حقیقی ایجاب یک سلوکِ
خاصِ روحی را مینماید.
حتماً نباید بر روی تخت دراز
بکشی تا بدنت را تنشزدایی کنی. تو میتوانی تجربۀ آرامش را در حال نشسته و یا در
حالت ایستاده هم کسب کنی.
کافیست که تو خود را از
جهانِ خارج رها ساخته و تمام هوشیاریات را متوجۀ خود سازی - با تمرکزی عمیق بر
خلاء و سکوتِ درون خویش.
*
آسایشی را که بیداریِ کاملِ
یک بدنِ تنشزدایی شده برای تو به ارمغان میآورد را با خواب که گذرگاهیست به
جهانِ دیگر اشتباه نگیر.
از خواب برای شناختِ بهتر
خود استفاده کن و از آسایش برای جمعآوری نیرویِ تازه. خواب و آسایش از سلاحهای
جنگجویانِ راهِ معنویتاند.
*
خرسندی سرچشمۀ ابدیِ جوانی و
تازگیست.
*
بدون داشتن جسارت هیچ پروژهای
به حقیقت نمیپیوندد.
*
ما رشد میکنیم تا بتوانیم
چیزی را خلق کنیم، چیزی بر این جهان بیفزاییم، و زندگانی را تحقق بخشیم – و نه این
که ویران سازیم، ستم روا داریم و محدودیت ایجاد کنیم.
موفقیت همان میوۀ آگاهی و
معرفتِ بینقص از خویش و مکانیسمِ جهان میباشد.
کامیابیِ اجتماعی همواره تا
لحظهای که به موفقیتی درونی مبدل نگردیده باشد تُرد و در معرضِ خطر باقی خواهد
ماند.
*
شاید برای موفق شدن در زندگی
باید ابتدا طوری با خود قراردادِ صلح ببندیم که مزه و نوسانِ زندگی را از کف
ندهیم.
*
ترس از روح دلواپس تغذیه میکند.
به ترسهایت بدون مداخله
کردن توجه کن، بدون جنگیدن و بدون کوشش بر مستولی شدن بر آنها و ترسهایت محو
خواهند گشت.
*
به پیشوازِ هر امتحانی با
اشتیاقِ خودشناسی باید رفت.
*
کامیابی از آنِ کسی میگردد
که مانع را به شعفی آتشین مبدل سازد، از آن کسی که این سد را تخته شیرجهای پندارد
تا شور و عشق مانند <ترونگپا>ی رزمنده که ترانۀ پیروزی خود را کوک میکند در
او بالغ گردد.
فراموش نکن که سد را به
عنوان دشمنی ارزنده و عالی در نظر داشته باشی.
سد انعکاسیست از تردید و
آشفتگیِ ما. از وجودِ مانع باید برای شفافسازیِ خود بهره جست.
*
امتحانهای هر روزه به روح
شفافیت میبخشند.
*
در این جهانِ بینظم و پُر
هرج و مرج گاهی احساس گمگشتگی میکنیم. این احساسِ تنهایی و شکنندگی اما وهمی بیش
نیست.
بیاموز که هر فرد به تنهایی
جرقهایست از آن آتشِ بینظیر.
*
زندگی ما در روی زمین
بالاخره روزی چه سریع و چه آهسته سپری میگردد...
همه چیز بستگی به نگاهِ ناظر
دارد. طبق مقیاسِ گیتی اما ما پیش از اینها مردهایم و اگر هنوز بر روی زمین
هستیم تنها به این خاطر است که درک ما لنگان لنگان در پیِ تکامل روح میرود.
*
اگر مایلی که نیروهای خفتۀ
درون روحت را بیدار سازی، کافیست بدانی که نه گذشتهای وجود دارد و نه آیندهای.
*
جهان زنده است
و از خود برایمان در زمانِ حالِ لایزال سخن میگوید و ما به گوشِ سوم
احتیاج داریم تا آن را بشنویم و به چشمِ سوم تا آن را ببینیم.
*
سعادت آغوش به روی کسی میگشاید
که ترسِ از زندگی را شکست داده باشد و خود را به کسی میبخشد که زندگیِ خود را
جرقهای مقدس در پیوستگیِ بزرگِ عصر ما پندارد.
*
گاهی فکر میکنیم که شایستۀ
عشق نمیباشیم، و این انرژیِ منفی همان عاملِ بیعشق زندگی کردنِ ماست.
فراموش نکن که در عشق نه
غالبیست و نه مغلوبی.
پیروزِ نهایی تنها زندگیست.
*
اگر بگذاری روحت دائم در
شادیِ اکنون استراحت کند، ترس تماماً نابود خواهد گشت.
*
هیچ شبی نمیتواند آنقدر
بلند و سیاه باشد که مانع طلوع خورشید گردد.
*
دوستی درخواستِ حضور فیزیکیِ
دائمی ندارد. دوستی خود را به شیوۀ اسرارآمیز بیان می کند، با سکوت و کشش.
دوست آن بزرگترین شفادهنده،
قادرِ نجاتدهنده و کسی که کلیدِ خوشبختی را در تصاحب دارد نیست.
دوست کسی نیست مگر انعکاسی
دیگر از خودِ تو. او آن چه را که تو گم کردهای برایت بازمیگرداند.
آیا هنگامی که به دوستت
محتاجی نزد تو میآید و یا این که تو را با مشکلاتت تنها میگذارد؟ - مگذار این
انتظار خودخواهانه و طلبکارانه جزء فرهنگات گردد، که چیزی نیست به جز میلی گذرا!
دوست وقتی به سراغ تو خواهد
آمد که تو هم قادر باشی قدمی سوی او برداری.
*
بیماری نمیتواند هرگز در
برابر درخشش روح مقاومت کند. بگذار حس کردنِ عشق، حس کردن زیبایی و همدردی جزئی از
فرهنگات گردد، تا تو قادر گردی روح و جسمت را پاک سازی، تا توانا باشی آنچه شکسته
است را ترمیم کنی، تا آمادۀ حذف آنچه منفیست بوده و بتوانی از نو هارمونی را
برقرار سازی.
*
آگاه باش که هر پندارِ زشت
از عزمِ تو کاسته، ارادهات را سست میسازد و تَرَکی پدیدار میگردد که راهِ ورود
بیماریهاست.
*
به بیماری رخصتِ تصرف ملکِ
خود را نده. دور تا دور خود خندقی از افکارِ خوشبخت بساز تا مانندِ امواجی محافظ
تو را در آغوش گیرد.
*
هیچگاه به کودکیات خیانت
نکن! کودکیِ تو معدن طلائی را میماند که در زیرِ زبالههای مشکلات و ترسهایت
مخفیست،_ خورشیدی که روشنائیش خاموش ناشدنیست.
در مقابلِ تمام آنچه که
برایت اتفاق میافتد مانند جنگجویی بیباک که با دشمنی قهار در جنگ است و مانند
کودکی شگفتزده که مشغول کشف جهان است رفتار کن.
باید کودکیِ خود را مانند
نابینایی که خواستارِ بازیافتن نورِ چشم خود است دوباره بیابیم.
*
بیزاری، افسردگی و احساس
شکست را بیداریِ ازلیِ نفس نابود میسازد.
این بیداریِ خاموش ناشدنی
سرچشمۀ شادیای دائمیست.
*
تو باید برای هدفی که مایل
به کَسبش هستی قامتی بتراشی، همانگونه که ماندالایی را به هنگام مراقبه میسازی.
باید بیاموزیم که عاشقِ توفیق یافتن باشیم. بگذار که این عمل یکی از درخشانترین
اعمالت گردد. تنها در این حالت است که توفیق خود را به تو خواهد بخشید.
*
هرگز به نتایجی که بدست میآوری
نچسب. این کار تو را از راه بیراه و از پیشرفت بازمیدارد. همیشه با انتظارِ اتفاق
افتادن حادثهای نو زندگی کن، با پاسیونی همیشه تازه.
به مرگ نباید با عینک پاره
پارۀ عقایدِ جزمی، تصوراتِ جبری و یا خرافات نگریست.
برای ما درک این موضوع سخت
است که در هنگام مرگ به آن لحظهای میرسیم که از پس آن دیگر لحظهای فرا نمیرسد.
مرگ ما را از درون زمان به
بیرون پرتاب میکند.
مرگ پایان زندگی نیست.
مرگ در تک تکِ لحظههای
زندگی با ماست.
مرگ ریشه در وجودمان دارد.
برای دوستی با مرگ میتوان
از هنرِ مراقبه برای روبرو شدن با مرگ یاری جست.
خود را باید هر روز آماده
مُردن سازیم تا هنگامیکه مرگ فرا میرسد بتوان با آرامش به پیشوازش رفت.
تمرینِ هر روزۀ تصورِ مرگ
خویش به ما کمک میکند تا از مرگ نهراسیم.
مرگ دائم خود را به ما نشان
میدهد: در خوابدیدنها، کابوسها، دیدارها و رویاها. باید کشفرمز کردن از آنها
را آموخت و بدین ترتیب میتوان مرگ را شناخت.
مرگ را رام خود کن تا تلخیاش
به شیرینی مبدل گردد.
مرگ ما را به سوی حضورِ
جاودانۀ جهان رجعت میدهد، به آنجایی که تبتیها نور شفاف مینامند، نوری که در
شروعاش پایانی نهفته نیست.
*
دوستانت را بر حسب کیفیتِ
روحیشان انتخاب کن، اگر چه آنها شریکِ امیدها و کوششهایت نباشند.
*
تنها نمان. تو به داشتنِ
فامیل بزرگتری محتاجی، فامیلی متشکل از انسانهائی که قلبت را بگشایند و بتوانند
تو را نجات دهند. به آنانی که رازِ خود را در میان میگذاری مانند خواهران و
برادرانت نظاره کن.
*
رفاقت به تو اجازه میدهد تا
در مسیرِ رهائی سریعتر به پیش روی. دوستانی که همدیگر را خوب میشناسند به هنگامِ
نظاره و قضاوتِ یکدیگر در یک آیینه مینگرند بدون آنکه هرگز از دوست داشتن هم دست
بکشند. هر یک از آنها آیینۀ صادق آن دیگریست.
*
اگر کسی آگاه به معنای دوستی
باشد دیگر تنها نیست. او آن دیگری میشود و با او تورِ مراودۀ زیرکانهای میبافد.
چنین انسانی تلاش نمیکند دیگری را تغییر دهد و او را محبور به چشیدنِ همان مزهای
کند که خودش میپسندد.
*
عشق قبل از هر چیز هدیهایست
از خدایان، پیش از آنکه در قلب انسانها مبدل به اخگر گردد. عشق آنچه را که از هم
جدا بودهاند با هم متحد میسازد: شعف و الم، یاد و نسیان، تولد و مرگ را. عشق
رهاییبخشِ بزرگیست.
عشق چیزی طلب نمیکند، بلکه
میبخشد.
*
فکر تملکگرا واکنشیست مخرب
که انسان را به سوی رنج هدایت میسازد و آرامشِ روح را بر هم میریزد.
*
بدون چشمپوشی کردن و بدون
گشودنِ قلب عشق متولد نخواهد گشت.
در انتظار آمدن عشق نمان _
به استقبالش شتاب!
*
تمام انسانها شایستۀ عشق میباشند.
سهل است قبول کردن عشق، همانگونه که آسمان، خورشید و گذرِ ابرها را آسان میپذیریم.
بیاموز در سهولتِ عشق زندگی
کنی، بدون آنکه از عمق آن خود را پس کشی.
عشق ذوب شدنِ دو روح در خارج
از بدن است، حتی اگر که جسم مشتاقانه و ملتهب در آن سهیم باشد. عشق ما را خارج از
خودمان بهم متصل میسازد.
عشق از ما اعتماد و تصوراتِ
ایمانمان را میرباید و منتقلمان میسازد به آن روشناییِ کاملاً آرامبخش، همان
روشنایی که به ابدیت میماند.
در پیِ عشقبازی ساعات آرامِ
صبحگاهی و شفافیت جهان خفته است.
*
عشق روی دیگر انزواست، روی
روشن آن.
*
اگر مایلی که عاشق باشی و
دوستت بدارند باید هر روز را روزی استثنائی تلقی کنی.
*
در عشقبازی آسمان میشکافد و
تو سهمی در درخششِ جهان دارایی، در خلقت آن. در اتحادِ دل و بدن دروازهای به سوی
ابدیت گشوده میگردد.
*
در عشقورزی هرکس مأیوسانه آن
دیگری را جستجو میکند. به این خشنود نباش که برای لحظهای کوتاه بدنی را تصاحب
کنی، بلکه خواهشِ ذوب شدنِ جسم و جان را بطلب، تا بر تو درک و احساسهایت معلوم
گردند. رهروانِ تانتریست اینگونه با ربالنوع یکی میشوند. و عشق اینگونه به رهایی
میانجامد.
*
برای خارج گشتن از خود و اوج
گرفتن باید ابتدا در خود فرو رفتن آموخت.
*
وقتی ذهن خود را عقب میکشد
بدین معنا نیست که او میخواهد خود را از دیگران مضایقه کند، بلکه میخواهد
آنها را محرم انعکاسِ اندیشه خود سازد. <به درون رفتن> به معنایِ فرار و یا
قال گذاشتن نیست، بلکه خود را در موقعیتی قرار دادن است تا بتوان در بیرون از خود
رفتاری بهتر کرد. اگر میخواهی رفتارت مؤثر افتد باید مراقبهات عمیقتر گردد.
*
به خود استراحت دادن به
معنایِ خوابیدن و بیتوجهی نیست. بیاموز هنگامیکه استراحت میکنی بنزین هم بزنی.
هنگامیکه بدن در استراحتِ کامل و ذهن بدون هر اندیشه و تصویریست به بنزینگیری
توانا خواهی گشت.
استراحت کردن ما را به سویِ
توافقی سبک با خودمان هدایت میکند و ما زندگیمان را از عمیقترین عمقِ درون استراقسمع
میکنیم.
کسیکه مکان خود را یافته
باشد شبیهِ درختی میگردد: ریشه میدواند و دیگر به اطراف پرسه نمیزند.
*
جهان را آنطور که حقیقتاً
است بپذیر، نه آنطور که او خود را به نمایش میگذارد.
*
خود را پذیرفتن و دیگران را
پذیرفتن هر دو روی یک سکهاند، دارائیای مشابه.
*
خود را از جهان جدا کردن
مخفی شدن و خود را به خاک سپردن معنا نمیدهد. بلکه برعکس از آدم طلب میکند
پیوسته برای جهان حاضر باشد و یک نزدیکیِ مدام بزرگتر شوندهای نسبت به دیگران
تکامل دهد، بیغرض و سخاوتمندانه.
*
نور را بازگردان، تاریکی را
پراکنده ساز _ تو توان این کار را در خود نهان داری.
*
کودک در کنار ساحلِ رودخانه
درنگ و سپری گشتن زمان را تماشا میکند. غمِ آنچه بعد پیش خواهد آمد و یا برای او
اتفاق خواهد افتاد را نمیخورد. او تنها یک آرزو دارد: رویاهایش را اینجا و حالا
تحقق بخشد.
*
کودکی آن قسمت گمشدۀ ابدیت است
که ما به دنبالش میگردیم.
*
خردمند و حکیم به شخصی گویند
که بتواند مانند کودکی به شگفتی آید.
*
بیتکلفی کلیدِ لحظه و دم
است. ساده بودن مدخلِ ثروتهای حیرتانگیزی را به تو نشان خواهد داد.
*
عشق طالب پاسخ است _ در
یکایک لحظهها.
*
دَم را به عنوان تنها پناه
خود به شمار آور.
بیاموز دارائیها و امکاناتی
که دَم در خود نهان دارد را کشف کنی. همه چیز در لحظه یافت میگردد. از دَم است که
گذشته و آینده متولد میگردند.
*
بیاموز لحظۀ اکنون را با بدن
و خواهشهایت زندگی کنی.
*
آنکه مالک چراغ بزرگیست توان
دیدن سویِ ناخوشایندِ خویش را نیز داراست.
*
اگر مایلی به خشونت پایان
دهی باید جهان را موجودِ زنده و بینظری در نظر گیری.
*
ترسهایت را صادقانه به
تماشا نشین، بدون آنکه بخاطرشان خجالت زده شوی.
*
تماشاگر هراست گرد. این ترس
به تو مربوط نیست. حتی لازم نیست انگشت کوچکت را هم به او دهی. او را مشاهده کن،
بدون آنکه مداخله کنی، حل گشته در بازی.
*
تو زیاد به خود دلبستهای و
این چسبیدن هراس، پرخاشگری، حاجت و وانمود کردن میآفریند. خود را از تصورات بدلیات
رها ساز.
رها کردن را بیاموز، بدون
آنکه طبیعتِ ژرف خود را از دست بدهی.
از جزیرۀ قلبت هرگز ناامید
نشو.
*
تنفر، غم و احساسِ ناکامی با
بیداری ازلیِ نفس ویران میگردند. بیداری ازلیِ نفس سرچشمۀ شادی دائمیست.
*
باید همانگونه زندگی کرد که
از آتش نگهداری میکنیم. کوشش کن هر روز شوقی نو و یک ایدۀ بزرگ بر این آتش افزون
سازی، و از بیباکیِ خود خشنود باش، بدون ذرهای غرور و با فروتنی در برابر
زیبائیِ آفرینش.
*
در درونت بذرِ شوق و یقین
بیفشان ــ مانند یقینی که آن دریانورد بر روی امواجِ خروشانِ اقیانوس دارد. او
سکان کشتی را در دست دارد و بدون آنکه ناامید گردد برای رسیدن به هدف و محلی که
روی نقشه نشان کرده کوشش میکند.
*
بیاموز در هر لحظه از نو در
آن محلی متولد گردی که به هر کجایش چشم اندازی کائنات شروع میگردد و در آغازش
خشنودیست.
*
برای جلوگیری از شکست باید
قبلاً در بارۀ تصمیمهایت و بخصوص با توجه به پایداری آنها تعمق کنی. تصور کن
تصمیمهایت شبیه به شبکههای انرژیاند که نیروهایش خود را تقویت و تکثیر میکنند.
تو مرکز تمام این نیروهایی، چشمهای منحصر به فرد.
*
در بارۀ موانع باید تا
زمانیکه هنوز دور از تو میباشند آگاهی بدست آوری. باید قبل از روبرو گشتن با سدها
مکانیزم داخلیشان را درک کنی تا غافلگیر نگشته و در دامشان نیفتی.
*
کامیابی همان زیباترین
تصویرِ خود توست که ناگهان در پیش چشمانت ظاهر میگردد و به خود واقعیت میبخشد.
کامیابی زنی است در جامۀ ابریشمی، آرایش گشته با جواهراتی درخشنده. بیاموز او را
مفتون خود سازی.
*
پرخاشگری به جائی نمیرسد.
خشم خرَد را کور و وادارش میسازد در کنارِ مانع تکه تکه شود. از پرنده سرمشق
بگیر. با مراقبه کردن خود را از زمین جدا ساز. آرامش و رها بودن به تو اجازه میدهند
تا بلندترین قلهها را فتح کنی.
*
تو بر خود دشمنی روا میداری
و همواره بانیِ شکستهایت هستی.
در تو جهانی سیاه موجود است
که نمیشناسیاش. نور را در مقابله با آن اسلحۀ خود بدان.
*
ذهنت را هر از گاهی تنها به
یک چیز متمرکز و از پریشان فکری دوری نما.
اگر ارادهات را در نوک
سوزنی گردآوری، توانا به نفوذ در هر سدی خواهی گشت.
*
خوشبختی بهشتی در بسته و جدا
از جهان نیست. خوشبختی همزمان چشمه و اقیانوس هر دو با هم است.
*
آیا احساس میکنی یکنفر را
دوست میداری؟ آیا به عشقات پاسخ داده نمیشود؟ ناامید نشو و روی نگردان! اگر
حقیقتاً سرچشمۀ اهداف تو، با وجود ناامیدی و دلسردی، قلبت باشد ــ تازه و زیبا و
بدون عداوت و خشونت، بنابراین با اینها دل دیگری را لمس خواهی کرد.
*
آن عشقی را که توانا به بدست
آوردنش نیستی خارج از تو پرتو افشانی میکند و چنین دیده میشود که نور آن برایت
دست نیافتنیست. آن را مانند جرمی آسمانی مجسم کن که در فاصلهای دور قرار دارد و
تنها برای تو میدرخشد. به این ترتیب او خود را به تو نزدیک میسازد.
*
چنین تصور کن که تک تکِ
افرادیکه با آنها مواجه میگردی حامل یک راز بزرگ برای تو میباشند.
*
عشق نیروی درمان قدرتمندیست.
*
خوشبختی مانند حمامِ آفتاب
گرفتنِ روح است. کوشش کن در تمام چیزها تابشِ کاملِ خورشید را جستجو کنی.
*
غرور و تکبر حصارهای حفاظتِ
اندوهناکیاند. در هنگامیکه تو آنها را نابود میسازی، آن فاصلهایکه بین تو و
دیگران جدائی میاندازد محو میگردد.
*
آنچه مایۀ خوشحالیست میتواند
همچنین سبب غم و اندوه گردد. اشتیاقت را از دست نده، بیاموز بر آنها پیروز شوی و
سپس بر خوشحالیات افزوده میگردد.
زندگی دیسیپلینیست که با
اکنون در ازدواج است. هر یک از اعمالت را کامل به پایان رسان. بگذار تنها زندگی با
تمامِ فرمهای ظاهرش برایت جالب باشد، زیرا از این بازی هیچکس زنده خارج نمیگردد.
*
بیاموز ابتدا روحات را
آرامش بخشیده، بدنت را تنشزدائی کنی و بعد در خود مانند یک غواص فرو روی. از
آشنائی با پُری و خلاء مطلقِ درونت وحشت نکن.
تو فقط دارای یک زندگی میباشی،
اما این زندگی بیپایان است. با مدیتیشن داخل آن چیزی میشوی که غیرقابل تقسیم و
جدا ناشدنیست.
*
مدیتیشن ایمان را به واقعیتی
زنده بدل میسازد. اگر مایلی جهان را تغییر دهی از قدرت آن بهره گیر.
*
پیششرط خوشبختی پذیرش آنانیست
که از بیتکلفیِ قلب و استعدادِ ذهن شگفتزده میگردند.
*
تو فکر میکنی که خوشبختی
فانیست و از یورش هر روزۀ زندگی در امان نیست. بمحض شروعِ تجربۀ خوشبختی فوری اضطراب
درونت را چنگ میزند و حسِ کوتاه بودن هر چیز از نو در تو زنده میگردد. خودت را
با اندازهگیریِ آنچه به تو هدیه گشته مشغول مدار. به این اکتفا کن در هر دم
آنگونه زندگی کنی که انگار هرگز به پایان نمیرسد.
*
سعادت از آن کسیست که بخش
دیگر ازلیت را کشف کرده و پی به قدیمیتر بودن آن ببرد، همان بخشی که در جزء دیگرِ
ازلیت مخفیست.
*
پهنۀ طرحریزیِ عقایدِ
دیگران نباش. آنچه خود میباشی را تصدیق کن، بدون آنکه از رسوائی وحشت کنی.
*
به درونت نظری انداز، به
پشتِ تصوراتِ ایمان خود و به حقایقی که پذیرفتهای. برای فریفتن جامۀ مبدل به تن
نکن. جسور باش و مستقیم به خورشید نگاه کن. صداقتِ تو به تمامِ اعمالت ژرفا و
روشنائی میبخشد.
*
از زدن ماسک احتراز کن.
مقابله کردن با دیگران را پذیرا باش و در حینِ مقابله آنکسی که خودِ تو میباشد
باش.
*
فقط و فقط به قلبات گوش
بسپار. به منشاء خود بازگرد.
*
بیاموز همزمان انجامدهنده و
مراقب باشی. بیاموز همزمان در رود و در کنار ساحل ساکن باشی.
در برابر افکار منفی از خود
محافظت کن، زیرا که آنها به جسم و جان یورش میبرند. آنها اولین نشانه شرارتند. اگر
میخواهی جسمت را شفا دهی باید که روحات را درمان کنی. خود را به مثبت اندیشی
آموزش ده، حتی در آزمایشهای زندگیات
*
شیوع یک بیماری همیشه با
کمبود اعتماد و با ضعیف شدنِ ذهن در ارتباط است. از قضا در این هنگام ترسها،
تردیدها و آشفتگیها به یاری بیماری میآیند.
تسلطِ بر جسم و روحت را به
بیماری واگذار نکن. بیماری را مانند دشمنی خارجی در نظر گیر که خبیث و حیلهگر است
و پنهان در حال پیشرویست و از تاریکی بهره میجوید تا یورش آورد.
*
هیچوقت برای منتقل کردنِ
واژههای میرندۀ حکمت دیر نیست.
*
برای آموزش مُردن هرگز دیر
نیست.
*
بیاموز اکنون را درک کنی!
مانند دزدی از آن نگریز، به سوی خیالهای واهیِ گذشته یا آینده فرار نکن. ذهنات
را آنجائی متمرکز کن که قرار گرفتهای، با یک آگاهی بُرنده برای دَم. در آنجاست که
ما میباشیم. جای دیگری بجز این مکان وجود ندارد.
*
خود را از گذشته و آینده رها
کن، اما هشیاریت را متوجه اکنون ساز که در حال گذر است. تنها اکنون است که حقیقت
است، بقیه خیال واهیای بیش نیستند.
*
انتظارِ آمدن فردا را نکش.
دَم را برای حلِ مشکلاتِ خود با دیگران مغتنم شمار. بر روی ناامیدی و رویاهایت چین
و چروک نینداز. بیاموز بدون صبر کردن در دَم ببخشی.
*
شروع هر چیزی امروز است.
*
اگر در هنگام خواب و رویا
دیدن آگاه باشی که در حالِ رویا دیدنی، موفق بر تأثیرگذاری بر پیشامدهای روزانهات
خواهی گشت.
*
بیاموز در رویاهایت،
هنگامیکه در خوابی هشیاری خود را از دست ندهی. کافیست قبل از خواب نام شخص، محلی و
یا یک خدائی را تجسم کنی تا بعد آن را در خواب دوباره بیابی.
*
هرگز از شادی کم نمیشود
هنگامیکه آنرا با دیگران تقسیم کنی. او خود را در دیگران از نو میسازد.
*
به هنگام رسیدن دو دست به
یکدیگر گیتی متوازن میگردد.
*
تنها زمانی که خود را دوست
بداری توانا به دوست داشتن دیگری میگردی.
*
در بارۀ دلایلِ حقیقی عشقات
در خویش تعمق کن، پیش از آنکه دیگری را متهم کنی. متأسفانه اغلب ما خود مسبب
ناخشنودی خویش میباشیم.
*
بر انگیزههای ژرفِ خود نور
بتابان و تو حامل ثروتی تازه خواهی گشت.
*
آنانکه عاشق عشقاند، در
حضور معشوق همزمان غم و شادی را حس میکنند. این نبردیست دو جانبه بین سایه و نور.
شادیِ تو آغشته به تهدید است، خبری دور و تاریک از یک ناکامی که تو را ناخشنود میسازد.
غم و شادی را از رنگهای یک دسته گل در نظر گیر. اجازه نده این دو رنگ با هم
بستیزند، و بعد عشقِ تو رها خواهد گشت.
*
شروع امپراتوریِ مرگ پس از
پایان زندگی نیست. این امپراتوری همیشه وجود داشته است، همزمان قبل و بعد از پایان
زندگی، در بالا و پائین.
*
از مرگ نترس. به عنوان
شکارچی مرگ میدانیم او را به کجا باید رم داد: در اکنون. در دلِ حال، در مرکزِ
دَم.
مرگ مانند مرواریدِ طلائی
رنگیست که به عقیده پیران جای در مرکز جهان میدارد. محلِ حقیقی آن درون توست؛ تو
با او جائی بجز در خودت مواجه نمیگردی.
*
اساتیدِ خرد معتقدند که مرگ
و تولد هر دو یک دروازهاند که هیچگاه بسته نمیشود. مرگ آنگونه که ما تصور میکنیم
وجود ندارد.
برای شناخت از مرگ تا لحظۀ
فرا رسیدنش صبر نکن _ شاید که دیر شود.
*
سالها میگذرد که کامیابی
در درون تو مانند گنجی ناب در حال چرت زدن است. کار تو تنها بیدار کردن اوست.
کامیابی از آغازِ خلقت ترا میجوید. در حقیقت او عاشق توست. ناامید نشو. تو باید
خود را برای دیدار با معشوق زیبا سازی، خود را با بهترین رنگها نشانِ یار دهی، با
زیباترین شوقها. اینها آن کلیدِ سحرآمیز میباشد که تمام درها را میگشاید و
مشکل را آسان میسازد.
*
هیچ چیز را خفیف نشمار. اگر
که با چشمانی شاد بنگری خواهی دید که همه چیز حامل نویدیست. فکر کردن به آغاز و
زوالِ مفهومها و تصورات، به خوب و بد، به نور و تاریکیشان را عادت خود قرار نده.
بیاموز در تک تکِ هر چیز آغازِ تمام چیزها را بشناسی.
*
دیسیپلین زنجیرِ آهنینی نیست
که بدن را در خود خفه سازد. دیسیپلین این امکان را به ما میدهد تا پیوسته
اندیشناکِ نفْس خویش بمانیم.
*
ما باید آزمونهایمان را با
جسارت و ملایمت پذیرا باشیم. شهامت و ملایمت به تو قولِ داشتن قلبی ثروتمند و
خرَدی خرسند را میدهد. تو جسارت را برای چیره شدن بر آزمونها محتاجی و ملایمت را
برای دوست داشتن آنها.
*
ما از مواجه شدن با دیگران
در وحشتیم، زیرا از نابود گشتن و یا از باختنِ چیزی میترسیم. ما عادت کردهایم
جهان را پیامدی از شکستها و بلاهایِ ناگهانی ببینیم. نوع دیدِ خود را برعکس
گردان. سد همیشه وسیلۀ سنجی برای تکامل و علتی مطبوع برای دگرگونیات میباشد. آن
را مانند دشمنی ترسناک ندان. سد چیزی نیست مگر آیینهای که تو خود را درونش میبینی،
با تمام ترسها و درنگهایت.
*
با خود عداوت، کینه و حس
انتقام به اینسو و آنسو حمل نکن. افکار زشت، ترسها و وسواسهائی را که بانیِ فلجِ
امیالت میگردند قلع و قمع ساز. هیچ چیز را مخفی ندار. اگر تو هم مار کبرائی زیر
تختخواب خود مخفی سازی، مار اجازۀ استراحت به فرد خوابیده بر روی تخت نخواهد داد.
برای پیروز شدن بر حرص و آز باید خواهشِ پیروزی بر خویش را جزء فرهنگات سازی.
شعفِ برآوردن خواهشِ بدن را
به این عنوان که مردمِ در راه شناختِ معنویت را شایسته نیست رد نکن.
آنگونه که اساتید تانتریسم
میگویند، تجربۀ عشق در بدن به آن نورِ شفاف اجازه میدهد تا حقیقی بودنِ خود را
نشان دهد. به هم رسیدنِ فیزیکی دو بدن عملی مقدس است، زیرا که آنها بطور همزمان
انرژی، عشق و نور تولید میکنند.
*
خوشبختی هدیه کن، اما هرگز
از دیگران انتظار پاسخ نداشته باش.
*
بیاموز در زندگی روزانهات
مانند کودکان و راهبینِ درۀ سنگپو بازی کنی.
*
جزیرهای برای خود و عزیزانت
بنا کن، یک معبد، قلعهای غیرقابل نفوذ ــ اما دروازۀ آنرا روز و شب باز بگذار.
*
دوستی را محدود به رابطهای
سطحی نکن. دوستی درک عمیقتری از جهان به تو میبخشد. در دوستی فضای ازلیِ
اسرارآمیزِ قلب خود را میگشاید، فضائیکه در آن زمین و آسمان در یک آیینه با هم
روبرو میگردند.
*
دوستی مانند بوی خوش یک گل
است؛ گل کسانیرا که در حضورش زندگی میکنند زینت میبخشد. سعی نکن آنرا بچینی و بیریشه
کنی، تا آن را با حسادت به خانه ببری. با این کار سبب مرگش میشوی.
*
دوستی خورشیدهای تازهای
میزاید و مهربانی گیتی، برکت و شادیِ دائمیاش را جشن میگیرد.
بخاطر آزمونها وحشت و خشم
به خود راه نده و دلسرد نشو. زمانی تو توانا به نگاه کردن به سویِ بالا
خواهی گشت که کاملاً به زیر سقوط کرده باشی.
*
خود را به آن نوع از شکست
خوردن عادت نده که انگار کسی در دوران جوانی مانند پیرمردی گشته که تمام پندارهایش
را از کف داده است. این حس روحمان را خشکانده و ما را به مرگ نزدیکتر میسازد.
*
به طبیعت در اطرافت نظر
انداز، به حشرات، به نباتات؛ اما نه مانند نمایشی از اجسامِ ایستا، بلکه مانند یک
گردابِ دارای نیرویی آفریننده به آن چشم بدوز. چشمانت را ببند. خود را در مرکز این
گرداب مجسم کن. بدین ترتیب باید قلب تو و قلب جهان یکی گردند. در این اتحاد حکمتهای
شگفتانگیزی خود را بر تو خواهند گشود.
جسارت ایجابِ جوابی بیدرنگ
را میکند و اجازه فضایی برای تعمق و درنگ باقی نمیگذارد. اینکه میگویند قبل از
عمل باید فکر کرد معتبر است. و بعد لحظهای فرا خواهد رسید که تو وارد عمل شوی و
در کمال اطمینان از خود بگذری.
*
از ضعفها و افکارِ زشت خود
وحشت نکن. وجود آنها برای آن است که ارداهات را تیز سازند، تا بر آرزوهایت غلبه
کنند.
*
در هنگامۀ بیماری باید
دوباره جسارت و معصومیتِ یک کاشف را کسب کرد. خود را پُر از فخر و اعتماد به نفس
کن تا ایمانت مانند کودکی که در یک خودفراموشیِ کامل مشغول بازیست خللناپذیر
گردد. سعی کن اعتماد کردن را بیاموزی و تو اجابت خواهی گشت. پسنشینی و شفایِ
بیماری اغلب تابعِ نوعِ مخصوصی از نگرش است.
*
اگر مایلی ترس را رَم دهی
باید که تمام در و پنجرههای درونت را بگشائی، بگذار نور داخل گردد و به آن اجازه
بده تمام گوشههای تاریک را روشن سازد. تجزیه و تحلیل کن، خوب نگاه کن و مراقب
باش، از تمام امکاناتِ ستیزه دوری جو، طوریکه ذهنی آرام و جمع و جور را در خود حفظ
کنی. دوباره شجاعت و شفافیتِ یک رزمنده را پیدا کن: به درون خود داخل گرد و در
آنجا ریشۀ ترس را بچین.
به سرشتِ مثبتِ خویش در زیرِ
ماسکِ نگرانی و وحشت توجه کن. یباموز خود را دوست بداری، بیاموز خود را ورای ضعفهایت
تحسین کنی. سعی کن دوباره عشق به خود را بیابی و با دیگران تقسیماش کنی.
*
بجای تشویق کردن ضعفهایت،
خواستههای خود را دلگرم ساز. بجایِ تهیۀ خوراک برای تردیدهایت، جسارتات را سیر
گردان. اراده کن هر صبح بر یک مانع پیروز شوی، عادتی را شکست داده و دورنمایی دیگر
بدست آوری. طلبِ مبارزه کن و شهامتِ پذیرش آن را داشته باش. بیاموز زندگیات را با
گلها تزئین دهی.
در حقیقت هیچ فکری کاملاً
مجزا نیست. جهانِ حقیقی در درون جای دارد و آنچه در ذهنِ ما اتفاق میافتد دوباره
در میانِ گیتی منعکس میگردد.
*
تو میتوانی از یک رویا، یک
خاطره بعنوان کمک برای عبادت و تعمق کردن سود بجوئی. تجزیه و تحلیل و اندیشه نکن!
تنها به مراقبت بپرداز، بدون کلام، بدون پندار، باید مانند حیوانی مجذوب به آتش
نگاه کرده و مراقب باشیم.
آرزو و حسهایت را به انرژیای
ناب مبدل ساز. آنها را مانند جواهراتی در نظر گیر که کاملاً رها شده از تو به
تنهائی در حال درخششاند.
*
عبادت و مدیتیشن به تو این
فرصت را میدهد تا صدای سکوت را بشنوی و نورِ شفافش را در درونت بنگری. چنین دیدنی
ممکن نخواهد گشت اگر تو در وضعیت خوابآلودی به سر بری و رویاهایت را فرا خوانی.
زمانِ عبادت و مدیتیشن با بالاتنهای راست بنشین، مانند یک درخت، با چشمانی بسته و
مانند رفتارِ یک نگهبان. ژرف در درونت بنگر، بدون آنکه از هوشیاریات کم گردد، با
ذهنی خالی و با اجتناب از هر حرکت ذهن. این سلوکِ جنگاورانِ راهِ معنویت است،
سلوکِ بیداران.
ترس وجود خارجی ندارد. ترس
بیهویت و بَری از واقعیت عینیست. او برای ادامۀ حیاتِ خویش به تو محتاج است، به
ضعف و تردیدهایت.
*
ترس برای رشد کردن از
تضادهای ذهن، از کشمکشها و دو دلیهایت ارتزاق میکند. یک ذهنِ شکسته و خُردگشته
که خود را هم نمیشناسد پُر از دشمن و اوهامات است. اگر مایلی خوشبخت شوی باید
ابتدا خود را با قلبت آشتی دهی.
*
ترس در برابر نور میرَمد.
به ناآرامی ذهنات با نورانی کردنِ خود پایان بخش و باز امپراتور قلمروِ پادشاهی
خویش گرد.
از اسبِ نقشِ بزرگسالی پائین
شو، بیاموز در بازی کودکان شرکت و هیجان آنها را تجربه کنی ــ و تو خواهی دید که
چگونه چشمان تو به درخشیدن آغاز میکنند و همه چیز دوباره تازه میگردد.
*
به کودکان اعتماد باید کرد،
به آنها باید گوش سپرد، باید سهیم شدن با جهانِ درونشان را آموخت. کودکان در مواقع
خطرناک به ما بالهای بسیار بزرگی میبخشند.
*
خود را در روزهائی مخصوص با
اشتیاقی شدید وقف کودکان ساز. دوباره آن شو که روزی بودی، و زندگی با مبارزه طلبیاش،
با افسونگری و با رنگهای درخشانش مانند حادثهای بزرگ و شگفتآور دوباره خود را
بر تو نمایان و زنده میگرداند.
*
اگر مایلی بر بالای درِ خانۀ
زندگیات چراغی بدرخشد، حضور آن بخشِ کودکی در خویش را فراموش نکن.
*
محافظ کودکان باش و در
برابرشان مانند یک خادم رفتار کن، مانند یک مدافع، مانند یک نگهبانِ مقدس. حضور
کودکان به تنهائی انسان را به انسانی بهتر مبدل میسازد.
*
طوری پذیرای دیگران باش که
انگار قسمتی از خودِ غایبِ تو میباشند.
*
با فشردنِ دست و یا اظهار
نظری سطحی خود را قانع نساز. در روابطات خود را متعهد و درگیر ساز. اعتماد به نفس
به ما اجازۀ گوش سپردن به دیگران و نشان دادن عشق و احساسمان را میدهد.
*
چشمانت را ببند و ذهنِ خود
را مانند حفرهای لبریز از طلا مجسم کن و با خود زمزمه کن: این دارائی بیکران و
تمام ناشدنیست.
*
اعتماد به نفس با شناخت از
اشتباهات شروع میگردد. خطاهایت را با دلسوزی مشاهده کن، بدون آنکه در این کار
دچار احساس شرم و یا عذاب وجدان شوی.
بیاموز با چشم معنوی به درون
چیزها نگاه کنی. خود را با واقعیتهای سطحیِ چیزی خشنود نساز. این دیوار وجود
خارجی ندارد ...، بلکه تراکمی از مولکولهائیست که با شتابی سرسامآور پیرامون خود
در چرخش است؛ یک موزائیک از نوساناتی که خود را جا به جا میکنند، میچرخند و خود
را بیوقفه تغییر میدهند.
*
ما در اقیانوسی از نوسانات،
رنگها و عکسها زندگی میکنیم. جهانِ قابل رویت تنها یک وجه، یک عکس، یک لحظه از
چرخشِ بزرگ است ــ مانند موجِ دریا یا یک چینخوردگی در پارچۀ بیانتهای یک لباس.
جهان تک و تنها نیست، بلکه تعداد کثیری جهان وجود دارد.
همه چیز هستیست. مدیتیشن
دروازهها را میگشاید، بندها را میدرد، در و پنجرهها را دوباره شفاف میسازد،
به ما چشماندازهایِ تازهای نشان میدهد و میگوید: شما آنجائید. بنابراین به خود
حرکت دهید! شما رها میباشید. شما در تمام این جهانها زندگی میکنید.
*
ما کالبدهای بیشماری داریم،
اما تنها به آن جسمِ مادی خود آگاهیم. تو توانا به تعویض مکان میباشی؛ از یک
کالبد به کالبدی دیگر. بدینگونه که انگار در اتاق یک ساختمانِ پنجاه طبقه زندگی میکنی،
بدون آنکه بدانی این امکان برایت وجود دارد که دری را باز و اتاقها و طبقههای
دیگر را کاوش کنی. آن آگاهیِ حقیقی و اصلی را که متعلق به خودِ توست بیاب. در بارۀ
خوابها، آرزوها و احساساتت تا حد سرگیجه گرفتن تحقیق کن.
*
بینهایت کوچک هم مانند
بینهایت بزرگ میتواند عظیم و غولآسا باشد. وانگهی، در میانِ بینهایت کوچک و
بینهایت بزرگ مرزی قرار نگرفته است. تنها مرزی که وجود دارد خود ما هستیم و شیوۀ
پذیرا گشتن و حس کردنمان.
تمام هراسها و تمام نگرانیها
بیانِ وحشتی عمیقتر میباشند ــ وحشت از مرگ. این بزرگترین وحشتیست که از زمانهای
بسیار دور مشغول آزار انسان است.
بیاموز، شاد و بدون آنکه عشق
به زندگی را از کف دهی هر روز از نو بمیری. و این پیروزیات بر وحشت را ممکن میسازد.
*
آن باورِ درست و آن اشتیاقِ
گمشدۀ سرکشِ تبدیلِ فعل به عمل را دوباره بیاب. حتی اگر زندگیات سراسر در جستجو
بگذرد، حتی اگر جستجوئی ناشیانه باشد.
آرزوی خوشبخت بودن، حتی در
عمیقترین نقطۀ فاجعه از زندگی، اجازۀ درخشیدنِ تک ستارهای در آسمان را میدهد.
*
ذهنِ از وحشت تغییر شکل
یافته و آشفته هرج و مرجِ و تضادهایِ جهان را دوباره منعکس میسازد. ذهنِ رها از
وحشت اما هارمونی، یگانگی و زیبائیِ گیتی را دوباره نمایش میدهد. همه چیز بستگی
به آن دارد که تو خود را چگونه میبینی.
*
این تغییرِ توست که جهان را
متغییر میسازد.
در پسِ شبحِ هر چیزی راهها
و گذرگاههائی به سوی جهان و کائناتِ دیگر وجود دارد ــ یعنی در لایۀ دیگری از
حقیقت. تو با کمک گرفتن از مدیتیشن که همان متمرکز کردن نیروی ذهن است، توانا به
داخل گردیدن در یک عکس و یا قطعهای موزیک میگردی.
*
جهان را از برج دیدهبانیِ
ذهن مشاهد کن، و تو حس خواهی کرد که چگونه او خود را به رویت میگشاید، و خواهی
دید چه زیاد و زیبا متنوع و تراشدیدهتر میگردد. عمق جهان بیمرز است. جهان را
با چشمِ یک ساحر بنگر و او افسونزده به تو پاسخ و عشق هدیه خواهد داد.
*
تضادی میان جهانِ آشکار و
جهان نامرئی، جهانِ مادی و جهانِ معنوی معین نکن، وگرنه مانند آن است که مدعی شوی
یخ آب نمیباشد.
دشواری نه در محتاط بودن،
بلکه در به احتیاط فکر کردن نهفته است. با مستولی شدن بر فرصتهائیکه خود را بر تو
عرضه میدارند شروع کن. وقتی کسی با نیتِ خیر همواره محتاط باشدْ اندیشیدن بیاختیار
عادتش میگردد.
*
دَم بیکران است. کاش میتوانستیم
آن را کاملاً زندگی کنیم تا به ابدی بودنِ آن پی میبردیم، زیرا که دَم پاینده
است.
*
چند سال را با فرار در
رویاهای خالیات از کف دادی؟ خوشبختی منتظر نمیماند. خوشبختی خود را در دَم و در
اینجا میبخشد.
*
در اکنون خوشبخت زی! هیچ
مکان دیگری برای عاشقی وجود ندارد.
برای درک اینکه جهان نه
آغازی دارد و نه پایانی کوشا باش. با گذشت زمان نه تحولی پدیدار میگردد و نه
تکاملی. این نوع بینش اشتباه است. کائنات همیشه در لحظه و دَم به سر میبرد. گیتی
هرگز دَم را رها نمیکند. ما هیچگاه دَم را رها نمیکنیم.
*
ما چه چیزِ استواری را در
هنگام مرگ دوباره پیدا میکنیم؟ درخششِ هستی و خورشیدِ آغازین را. تا هنگامیکه تو
مرگ را با آغوشی باز پذیرا نگردی ناقص باقی میمانی و طبیعتِ ژرف و آگاهیِ جاودانهات
تو را ترک میکنند . ترسِ از زندگی و ترسِ از مرگ خوشبخت بودن را ناممکن میسازند.
*
دست فردِ در حال مرگ را در
دستانت نگهدار، او را در لحظۀ مرگ تنها مگذار ــ همراهی باش برای او در این
گذرگاهِ سخت.
*
خودت را از تمام خرافاتی که
روح و ذهنت را مسدود میسازند رها ساز. بعد از مرگ، نه در کالبدِ یک حیوان بدنیا
میآئی تا چنین کفارۀ سختی بپردازی و نه در کالبدِ یک زاهد و یا فردی نورانیْ اگر
هم عفیف و پاکدامن زندگی کرده باشی.
*
تو تنشزدائیِ عصبهایت را و
کنترلِ تنفس و ضربان قلبت را میآموزی، میآموزی بدون نگاهداشتن احساساتت با هر دو
دست آنها را رها سازی. اگر مایل به برنده شدنِ جهان هستی، باید با از خودگذشتگی
جسم و ذهنت را تعلیم دهی. تو تنها آن چیزهائی را برنده خواهی گشت که برای باختشان
آمادهای.
*
زندگی خودش را در فرصتهای
مخصوصی به ما هدیه میدهد تا ما را شگفتزده ساخته و به دریای حیرت فرو برد. و
گاهی در زمانی رخ میدهد که تو منتظر نیستی، وقتیکه تو نزد یک دوست و یا پیش یک
دشمنی. بدینگونه این مهربانِ کبیر خویش را تقسیم میکند، بلندترین
چشمۀ گیتی را.
*
آنکه رها میسازد، گذشت نمیکند.
او میپذیرد. فداکاری واکنشی خودپرستانه نیست، بلکه هدیهایست از سوی عشق. از
خودگذشتگی به ما رخصت میدهد تا دوباره اصیل، فراسویِ تمامِ نقابزدنها،
تظاهر و خیالهای باطلِ دیگران را بیابیم.
قبل از به خواب رفتن خود را
پالایش ده. بدینگونه که بعد از انتخاب یک عکس، در دورادورت سکوت میآفرینی و
افکارِ خوبِ در سر را انتخاب میکنی. اگر چنین کنی روشنائی به خوابت نفوذ خواهد
کرد.
*
تو هرگز از پیش نمیدانی در
کدامیک از فضاهای خواب فرود خواهی آمد. روشِ عوض کردنِ مکان در خواب را
بیاموز.
*
خواب و رویا را مانند زمانی
دیگر در نظر گیر. مانند زمانی که در آنْ گذشته و حال به یکدیگر میرسند. خواب به
خارج از زمان مهاجرت کرده و حقیقت را برایت میآورد، حقیقتی را که در غیر این صورت
بدان دسترسی نمیداشتی. ترجمه کردن آنها را بیاموز.
*
ذهن تو در خواب با تو سخن میگوید.
او برای درک گردیدن به تو رجوع میکند. به او بیاعتنائی روا مدار ــ پاسخش را
بده!
*
از باختن داشتههایت در ترسی
و به این خاطر نمیتوانی احساس خوشبختی کنی. کوشش کن رها ساختن از درون را بیاموزی
بدون آنکه چشم به آرزوهایت بپوشانی. خود را همزمان از آنچه در تصاحب داری دور و
دوباره به آن نزدیک ساز. این یکی از کلیدهای رهاییست. اگر مایل به نگهداریِ آنچه
دوست میداری هستی باید باختن آنها را هم پذیرا گردی.
*
ما بجز خرسندی خدای دیگری
نداریم. همان خرسندی که آخرین چشمهاش در هر کدام از ما جاریست. ساحر شو و زندگی
را مانند شعبدهبازی به جریان انداز. دوستانت را غافلگیر و شگفتزده کن؛ در
اطرافشان صحنههای تئاتر بباف. این آسانیها و سبکبال بودنها زندگی را تزئین میدهد
و به سلوکِ بالغِ تو شخصیتی صمیمی و خارقالعاده میبخشد. از ارج نهادن به زیبائی
زندگی و معجزهگریاش به خود هراس مده ــ مانند یک عاشق و ستایشگر.
*
زاهدی التماس میکرد:
"آه لاما، مرا از خواب عمیقی که در آن فرو رفتهام بیدار ساز! هرچه زودتر
رهایم ساز از این زندان!" لاما برای زاهد یک روح، یک خدا میفرستد، خدائی که
در تعالیمِ تبتی اغلب در هیبتِ یک دوست آشکار میگردد. این معجزه با هر دیدارِ
اسرارآمیزی خود را تکرار میکند. همینگونه نیز در میان جمعِ دوستان، هر دوست رسول
و رهادهندۀ رفیق دیگر است.
*
برای زنده نگاه داشتن و
استحکام بخشیدن به رفاقت صحبت بیهوده و بیسر و ته لازم نیست. بر عکس، بسیاری از
کلمات اشارهای از عدمِ اطمینان و دلواپسیاند. سکوت کردن در نزد دوست را بیاموز.
آرامش و سکوت را با او قسمت کن، سکوت و آرامش فضای محرمانهایست که در آن دل
مستقیم با دل سخن میگوید. در جائیکه واژهها برای ادای توضیح دیگر زحمت نمیکشند
و توجیههای ناخوشایند غیرضروری میگردند، با یک اشاره، یک لبخند خرسندی حاصل میگردد.
*
مانند یک آئین سعادتبخش به
دوستی بنگر، مانند یک رقص و جشنی که در آن تضادها با هم در جنگ نیستند و همدیگر را
نابود نمیسازند.
*
جهانی به نام جهان زندگان
وجود ندارد و جهان مردگان در کنار ساحلی دیگر هم وهمی بیش نیست. جهانی که مردگان
واردش میگردند دارای کیفیتی یکسان از هستیست، همان کیفیتی که ما فراموشش کرده و
دیگر به آن دسترسی نداریم. مرگ ما را به حضور جاودانۀ جهان بازمیگرداند، به سوی
آغازی بیپایان.
*
گرچه نگرانی، اما با شفافیت
با بیماریات دیدار کن و او بسیار چیزها در بارهات به تو تعلیم خواهد داد.
*
مرگ وجود ندارد. پیروزی بر
مرگ یعنی: جهان را تعویض کردن و به سفر پرداختن.
*
در بارۀ این نظر تعمق کن:
همه چیز در مکانی مشخص و در لحظهای مشخص رخ میدهد ــ تولد و مرگ.
موفق بودن در زندگی به این
معنا نیست که ما پست و مقامی بدست آوریم تا با آن حسِ مسلط بودن بر دیگران در ما
زنده شود. این حس اغلب علتِ خطاهای ما در نشانهگیریست. پیشرفت اجتماعی را با
ترقیِ معنوی اشتباه نگیر. عمل وقتی از تأثیر خالی نیست که از خرَدی بزرگ برخیزد.
*
از حالا تصمیم بگیر بیدرنگ
یک نوعِ دیگر زندگی کنی. اجازه نده که بیحرکتی و خستگیِ پیری در رابطه عشقیات
مداخله کند. برای مقابله با آنها از تصمیمهای ناگهانی و انرژیهای روزگارِ جوانی
سود ببر، از حسها و رویاهای تازه. دو دلی و دلزدگی عشق را مسموم میسازند. هوشیاریات
را دو برابر گردان.
*
پیوسته خود را با عشق سرگرم
ساز، طوریکه انگار خود را به آتشی با بویِ خوش و موسیقی نزدیک میسازی. دیگران را
شیفته خود کن و این هنر را جزئی از آدابَت قرار ده و پرتو افکنی به اعمال، افکار و
خواهشهایت را بیاموز. عشق برای ادامه دادن به زندگی محتاجِ نور است.
*
عشق به ما ثروتی بیپایان میبخشد.
خود را کم کم از عادتهایت،
از اتوماتیک عمل کردن، از خلق و خویِ بدی که روح و ذهن را دو تکه کرده و بر رویشان
سایه میافکند دور ساز.
*
با یک آگاهی شفاف از حسِ لذت
و شوق بهره ببر. به کارها، تجربهها و به نبرد روزانۀ خود معنای تازه ببخش و تو
توانا به شناختِ خرسندی مردمِ پیروز خواهی گشت؛ آن مردمی که نیرویِ درونیشان را
مانند عقربۀ قطبنما به سوی هدفِ مورد نظر خویش نشانه گرفتهاند.
*
برای پیشرفت باید غالباً
حرکتِ جهان و غوقایِ آن را تا حد امکان نادیده انگاشت. خود را به کودکان نزدیک
ساز. بگذار قدمزدن عادت شود.
*
برای بازی کردن با کودکان
خود، زانو زده بر روی زمینِ اتاق و در میانِ سپاهیانِ جنگنده و کتابهای سرخ و
طلائیِ زیبا مکث و تردید نکن. دوباره جدالهای لافزنانۀ افسانه و حکایتها را
بیاب، آن اژدها را که مظهر پیروزیست، و آن سرزمینِ همیشه یخبندان و پرنسسهای
اسرارآمیز را بیاب. قلبِ خوشبخت توانا به نگهداری معجزۀ زندگیست و از خشکیدن جسم
جلوگیری میکند ــ بیماریهای بزرگسالان.
*
روح و ذهنِ دوران کودکی جشن
دائمی زندگیست، یک چشمه از شادیِ مستمر. او ما را از بند عادتهای سخت و ناپسند
که غمگین و ناخشنودمان میسازند و از دستِ خشونت و بیرحمیِ گیتی نجات میدهد. و
سپس ما دیگر خُرد شده و از هم پاشیده نیستیم. روح و ذهنِ دوران کودکی عشق را به
تمامیت به ما اهدا میکند.
خجالت نکش! این حق توست که
از موقعیتهای زندگی و یا بر حسب ایمانت از خدایان حافظِ خود مقدار زیادی خوشبختی
طلب کنی.
*
توفیقی که بر پایۀ غرور بنا
گردیده است هرگز پایدار نخواهد ماند. او از درون خُرد خواهد گشت و به هنگام سقوط
انسان را در خود دفن خواهد کرد. او مانند عفریتی افسانهای هرچیزی را با ولع میبلعد.
*
برایت روشن است و خوب میدانی
که زندگی میان تولد و مرگ کوتاه است. از آن چیزی بساز! زندگی را راهِ سریعی برای
کسب دانش و خرَد به شمار آور. وقت خود را بیهوده تلف نکن. زندگی تو از اکنون شروع
میگردد.
*
همواره در نظر داشته باش که
کارهایت را برای خشنودی دیگران به انجام رسانی. کامیابیِ حاصل از کارهایت متعلق به
تو نیستند، بلکه به نزدیکانت تعلق دارند. خشنودیِ آنهاست که کامیابیات را تاجدار
میسازد.
*
تضادی میان شب و روز، گذشته
و آینده وجود ندارد. ماه و خورشید هر دو در یک زمان ظاهر میگردند.
*
مردم از افراد مقتدرِ جهان
صحبت میکنند، اما نمیدانند که ما همه توانائیم. گنجهای جهان متعلق به ماست و میتوانیم
از آن به دیگران هدیه دهیم.
*
آنچه به وقوع پیوسته دیگر
وجود ندارد و خاطرهای بیش نیست، و آنچه هم که قرار است واقع شود هنوز موجود نیست.
تنها فضای واقعی که ما میتوانیم در آن زندگی را تجربه کنیم زمان حال میباشد.
واقعیتی دیگر بجز این غیرواقعیست.
*
زمانیکه ما با فریاد با
همدیگر بحث و گفتگو میکنیم و اجازه میدهیم که واژهها ما را با خود ببرند و از
استفادۀ آنها به وجد میآئیم، واژهها با تهاجمشان همه چیز را خفه میسازند و ما
صدای سقوط را که کاملاً نزدیک ما قلبِ صخرهها را میساید نمیشنویم. از چشمانت
قبل از هرچیز برای دیدنِ درون خود بهره جو. هنر "بگذار شود، آنچه خواهد
شد" را بیاموز و هنگام خارج گشتن دائمی فرمان از دستْ تنها در خودت آن نقطۀ
پایدار را بیاب.
*
آنچه را که ما در جهان
بعنوان واقعیت قبول داریم پایدار و ثابت نیست. با گذشت هر ثانیه جهان شکلی دیگر میگردد.
گردشِ سریع، هیجانات، اتمها، مولکولها ... همه چیز در حرکت و در حال تغییر است.
*
قالب و تصویرِ هرآنچه تو در
بارهاش مراقبه میکنی واقعی میگردد، اگر که از نیروی تجسم یاری جوئی و آن را
بکار بندی. تو میتوانی انواع بازیهای بیشمارِ گیتی را کاوش کنی. همه چیز بستگی
به آن دارد که کدام نوع از جهان را میخواهی پدید آوری. این یک بازی هیپنوتیکیِ
پُر قدرت است که به ما اجازۀ سفری دور و دراز را میدهد بدون آنکه زمانِ حال را
ترک کنیم.
*
گاهی یک ناکامی چشمِ دل را
میگشاید و در این وقت آدم خود را لخت میبیند، شکننده، بیپناه و بیمار ــ یعنی
صادق و انسانی، رها از های و هویِ بدلی و حصارهای محافظی که سودی نصیب ما نمیسازند.
*
آن شکستی را که ما درک کرده
و در بارهاش تعمق کنیم میتواند اولین قدم در مسیر کامیابی ما باشد.
*
به میوههای پیروزی فکر نکن.
اینکار روح و ذهنت را خسته و مسموم میسازد. محترمانه و شوخ از آنها بعنوان اشارهای
از کامیابیات لذت ببر. کامیابیها تنها پدیدههای فرعیِ ترقی و پیشرفت تو میباشند،
آنها راهنماهای شناوریاند که مسیرت را روشن میسازند.
*
کامیابی قبل از هر چیز بدین
معناست که در تشویق دیگران به دوست داشتن خود موفق شویم.
*
این خوشبختیِ چادرنشینان
است: کسیکه در راه است با هر گامِ جدید ریشه در خاک میدواند. مکانش جائیست که او
خود را اکنون در آن مییابد. او عشق را با در حرکت بودن خود تر و تازه میسازد.
*
از خود گذشتن یعنی رها ساختن
خویش.
*
تنشزدائی یکی از اولین قدمهای
از خود گذشتگیست. در این حالت بدن دیگر در جنگ با نیروی جاذبۀ زمین نیست بلکه خود
را مانند تمام ستارهها و همۀ اجرامِ آسمانی بدست آن میسپارد.
*
تنشزدائی به معنای رفع
خستگی کردن و از هیاهویِ جهان کنارهگیری کردن نیست، بلکه پذیرا گشتنِ جهان و خود
را آمادۀ استقبال کردن از اوست.
*
راز بیماری در این است:
بیماری برای هجوم به بدن از فقدانِ هوشیاری، تیرگیِ ذهن و نبودِ روشنائی سود میبرد.
*
افکارِ منفی، ترس و دو دل
بودن متحدان تاکتیکیِ بیماریاند. روش مبارزه با آنها را بیاموز! در مقابلشان
اعتماد، یقین و عشق به زندگی را بنشان. عشق بزرگترین شفا دهنده است، این را هرگز
فراموش نکن.
*
تو نباید زندگیت را تحمل کنی
بلکه باید آن را حمل کنی. تنها عشق توانا به چنین اعجابیست.
*
دارا بودن ذهنی شاد پیششرط
دست یافتن به موفقیت است. هیچ فکر منفیای اجازه ندارد در برابر موفقیت طلب کردن
تو خود را قرار دهد.
*
گسترش باطنِ درون بزرگترین
کامیابیهاست که به تو آسایشِ خاطر، لذتِ زندگی و شفافیتِ ذهن هدیه میدهد. به این
ترتیب موانع خود بخود فرو میریزند و مشکلات به مراحلی ساده تبدیل میگردند که
برای پیشرویات ضروریاند.
*
از جدیت در کارهای روزانه
غافل مشو، اگر مایل به کسب اصیلترین پیروزیها هستی: پیروزی بر خویش.
*
سر برگردان و به جادهای که
پشت سر گذاردهای نگاهی انداز. محزون نباش. همواره محصولِ تجربههای گذشته خود را
برداشت کن و با آن به گنجینهات بیفزا.
*
خوشبختی و عشق دو یار
جداناپذیرند. یکی بدون آن دیگری بیدرخشش است. اگر میخواهی که خوشبخت باشی باید قبل
از هر چیز دوست داشتن را بیاموزی.
*
تفکر با خود آشفتگی و
پیچیدگی به همراه دارد و سرچشمۀ تمام رنجهای توست. سادگی را دوباره بیاب و قلبت
را شفاف ساز.
*
خوشبختی آن بهشتِ تخیلی و
دستنیافتنی نیست. خوشبختی سایۀ درخشانِ خودِ حقیقی توست، آن سرپناهِ طلائی، آن باغِ
آرامش که در آن تضادها همه با هم در صلح به سر میبرند.
*
عشقی که در سطح باقی بماند
محکوم به خم گشتن و مرگ است. چنین عشقی مانند درختیست بیریشه که برای تبرِ هیزمشکن
معین شده است.
*
چگونه آدم میتواند چیزی را
ببخشید که خود فاقد آن است؟ اگر میخواهی درخشش جهان را در چشمان دیگران مشاهده
کنی، باید دوست داشتن خویش را بیاموزی.
*
در لحظهای که آفتاب غروب میکند،
زندگی در درون مشتعل میگردد. در باره اینکه چه کسی خوشبخت و یا بیچاره، درخشان یا
که تاریک است قضاوت نکن. تو باید این تفکیک کردنِ بیهوده را به سکوت واداری و
وحدتِ با قلبِ پُر ز شادی را دوباره حاصل کنی. در خود آفتابی بیفروز که هرگز
خاموشی نگیرد.
*
شوخی را کمارزش نپندار.
شوخی باعث تر و تازه شدن و مانع از خشک شدنِ جسم و دل است. سعادت بدون شوخی میوه
نمیدهد و مانند درختیست بیپرنده که چشم انتظار زمستان است.
*
خرسندی آن شور و شوق شدیدی
نیست که در انسان برای زمان کوتاهی پدیدار میگردد و سریع دوباره در خودش فرو میریزد.
خرسندی بیشتر آن خرد و حکمتیست که در درون انسانها موجود است، چراغ دلیست که
همه روزه جرقه میزند.
*
یک اشتیاقِ تند و ناامید،
اشتیاقیست در طلب نور، سعادتیست خواهان زندگی که خفه گردیده. خود را از زیر
بارهای زائد رها کن، همان بارهائی که زندگیت را تحت فشار خود قرار میدهند. خود را
وقف کارهای اساسی ساز!
*
خود را از جهان جدا کن، بدون
آنکه از آرزوهایت صرفنظر کنی. فاصلۀ خود را با جهان حفظ کن، بدون آنکه جهان را ترک
کنی. هم در میانِ چرخشِ زندگی و هم در خارجِ آن بمان، بدینگونه کاملاً سهیم در
زندگی میباشی، بدون آنکه در دامش گرفتار گردی.
*
اعتماد به نفس تکبر و
خودبینیِ احمقانه نیست، بلکه اطمینانیست متین همراه با خوشبختی و رها از وحشت و
خوف.
*
هیجکس را فریب نده. صداقت
حکم میکند که حقیقت با محبت و بدون رنجاندن دیگران گفته شود.
*
بدون تحققِ معنویت رسیدن به
مقصود در هیچ یک از سطوح زندگی شدنی نیست. زندگی ما زمانی کامیاب میگردد که در
درون خویش جهانِ بینقصِ گمشده را دوباره بیابیم.
*
هیچ چیز را شتابزده و پیچیده
بنا نکن. بگذار نقشه و طرحهایت ریشه گرفته تا عمقِ زمین بدوند. فراموش نکن که کل
آفرینش از قلب نشأت میگیرد و به همانجا نیز رجعت میکند. اگر مایلی که زندگیت
کامیاب گردد، پس نباید هرگز خارج از محدودۀ عشق به دیگران خدمت کنی.
*
همیشه آنچه گم گشته باز پیدا
میگردد، اما در فُرمی دیگر. صبور بودن را تمرین کن و گمشدهها دوباره به سویت
بازمیگردند.
*
در قانونِ هماهنگیِ کائنات
سهمی داشتن یعنی کامیاب بودن بدون نابود ساختن دیگران.
*
ما از خواب برمیخیزیم تا
چیزی بیافرینیم، تا چیزی در جهان بنشانیم، زندگی را تحقق بخشیم ــ و نه به این
خاطر که ویران کنیم، ستم روا داریم و محدود سازیم. اراده، شفافیت و عشق سه کلید
کامیابی میباشند.
امتحانات را پذیرا باش. در
زندگی همه چیز به تو داده میشود: هراس، خوشبختی، درد و لبخند ...
*
موفقیت نسبیست و همزمان از
طلا و سادگی تشکیل شده است. بیاموز یک گل را با شگفتی مشاهده کنی، و تو توانا به
بالا رفتن از بلندترین بلندیها خواهی گشت.
*
ارزش دیگران را به رسمیت
بشناس، اگر مایل به پیشروی هستی.
*
این یک پارادوکسِ حکمیمانهست:
برای آنکه بتوان رها زندگی کرد باید آدم از فانی بودن خود آگاه باشد؛ و دانستنِ
فانی بودن یعنی به فناناپذیریِ خویش کاملاً هوشیار بودن.
*
ترقی اجتماعیِ یک انسان باید
خالی از هرگونه غرور و تکبر باشد، اگر که این ترقی حقیقتاً باید به تحقق کامل
زندگی یاری رساند و هر رفتارِ ناچیزی را هم در پرتوی از درخشش به چشم آورد.
*
در مسیر تنها یک دشمن وجود
دارد و آن هم خودت میباشی. از این عادتِ شومِ تقسیمِ جهان به <دوست> و
<دشمن> استقبال نکن. آرزو میکنم تمام کردارهایت بر خرسندی و صلح میزان
گردیده باشند. فقط جنگجوئی که در میدان جنگِ درون خویش ایستادگی میکند یک قهرمان
حقیقیست. زیرا این تنها جنگیست که سزاوار انسان است.
*
در مراحل سختِ امتحان به
قلبت مراجعه کن و به خود پناه ببر، و دوباره با نیروهای تازه از درونت به بالا
پرواز کن.
*
تو از عدم درک دیگران، از
تنهائی و بیعاطفگی افسوس میخوری. تصور نکن که فردا همه چیز بهتر خواهد گشت. فردا
فقط یک تصورِ ذهنیست و حقیقیتر از یک رؤیا نیست. بیاموز تا <اکنون> را ترک
نکنی. هر <لحظه> با فرا رسیدنش تمام پاسخهای تو را با خود به همراه دارد.
به نشستن در ساحل و دیدن جاری بودن آب قناعت نکن. در این رودخانه به آبتنی پرداز!
*
این خیال را از سر بدر کن که
فردا اوضاع مساعدتر خواهد گشت و زندگیت را دگرگون خواهد ساخت. فردا برای کمک به
آنکسی که رنج میبرد هرگز فرا نخواهد رسید. حقیقتِ دیگری بجز <اکنون> وجود
ندارد.
*
جنگجوی معنوی هرگز
<حال> را ترک نمیکند. برای او <دَم> ابدیست. <لحظه> آغازِ
وضعیت جهان، شکوه و سرچشمۀ گیتیست.
*
روح کودکانه خود را مخفی نمیسازد
و هر لحظه نشسته بر روی زندگیست. شور و شوقش مانند آتش مُسریست. روح کودکانه
جهان را متغییر میسازد.
*
داشتنِ روحی کودکانه را
فرهنگ خود ساز ــ با وجود اشگها و امتحاناتِ هر روزه. روح کودکانه زندگیات را
شکوفان و تو را رها میسازد.
*
بیاموز کسانی را که شباهتی
با تو ندارند، کسانی را که با فرهنگ تو و با تاریخ تو بیگانهاند دوست بداری. آنها
آیینۀ دیگری از خودِ تو میباشند. تو بدون آنها دارای عکسِ ناکاملی از خوشبختی
هستی و حقیقتاً با خود به صلح و صفا نرسیدهای.
*
از مشاجره و نزاعی که قلب را
تیره میسازد بپرهیز. کار آنها مهیا ساختنِ زمین برای رنج و انزواست.
*
در درونت طلبِ خوشبخت بودن
را بدون توجه به تمام سدها و درنگهایت ترویج ده. از مناقشه با خود مضایقه نکن.
اگر خواهان خوشبختی هستی باید مهار کردن هیجانات و تمایلاتِ فکریات را بیاموزی.
*
بخشیدن و پذیرفتن از قلب
سرچشمه میگیرد و داوطلبانه هم به قلب بازمیگردند. محل خرسندی آنجائیست که تو میباشی.
کسی خوشبختی را هرگز خارج از خود بدست نیاورده است. فقط یک محل وجود دارد که
همزمان سرچشمۀ سلامتی، فراوانی و شگفتیست، و این محل در درون توست.
*
اگر خواهان خوشبختی هستی،
باید خود را از تمام تکبرها و نامهربانیها رها سازی. عقب ننشین، بلکه با دستانی
گشوده به استقبال دیگران بشتاب.
*
تقسیم کردن یعنی افزایش دادن
شانس خوشبختی.
*
اعتماد به نفس با خودشناسی
آغاز میگردد. خودشناسی سرآغازِ معرفت است. دیسیپلین برای تحقق بخشیدن به خویش
ضروریست. برای تحقیق از انگیزهها و رفتارت و روشن ساختن کامل آنها باید در بارۀ
خود بسیار تفکر کنی، باید تا سرچشمه، به آنجائی که رازِ زندگی در حال چُرت زدن است
سفر کنی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر