کوشش برای یک بازسازی.


<کوشش برای یک بازسازی> از تادئوش روزِویچ را در بهمن سال ۱۳۸۹ ترجمه کرده بودم.

شروع روز
گذشتۀ من هر روز با من از خواب بیدار می‌گشت. وقتی خورشید ساقۀ گل‌ها را در پنجره‌ها جلوه‌گر می‌ساخت، همراهِ منْ همکارانم، همبازی‌هایم، معاونینِ رؤسای مدارس و صدها، بلکه هزارها نفر از انسان‌ها بیدار می‌گشتند. فوری تمام حادثه‌های خوب و بد بیدار می‌شدند؛ ابتدا بی‌حرکت و شفاف به خود حیات می‌بخشیدند و بعد مرا با خود درون جهانی که مدت‌های مدیدی از مرگش می‌گذرد می‌کشیدند.
امروز اما بیدار گشتنم کاملاً متفاوت بود. تمام گذشته ناپدید گشته و در پیرامون من فقط آینده، نورِ راه راهِ خورشید بر دیوار، پژواکِ قدم‌ها در خیابان و اشاراتی از راه دور وجود داشت. بعد از بیداری خود را در جزیره متروکی یافتم، همۀ آنچه که در این مدت سی و هفت سال از زندگیم گردآوری کرده بودم از من دزدیده شده بود. اینجا در این جزیرۀ متروک نه آن اسباب‌بازیی‏ که مادرم روزی به من هدیه کرده بود وجود داشت، نه حیواناتی که من از آن‌ها می‌ترسیدم، و نه حروف الفبائی که می‌آموختم. باید جهان را از نو می‌ساختم. باید همۀ دوستان و دشمنانم را از نو خلق می‌کردم. بنابراین از جا برخاستم و با زحمت پسرِ بزرگی که ناگهان از پشت خانه‌ای بیرون جهید و سنگ به سویم پرتاب کرد را به یاد آوردم و بعد معلم ریاضیِ چاق و عینکی را که مرا به پای تخته خواند و با لبخند در دفترچه یادداشتِ سیاه‌رنگش در جلوی اسمم یک صفر گذاشت.
معلم چاق مردِ مجردی بود، و مردم تعریف می‌کردند که او بجای تمبرْ نشانه‌های افتخاری را که شهروندان به مناسبت روزهای تعطیل به یقۀ کت و پالتو می‌زنند جمع‌آوری می‌کند. و باید صاحب یک کلکسیون کامل از این نشانه‌های افتخار باشد، و قبل از رفتن به شهر می‌بایست همیشه یک <نشانِ> مناسبِ آن روز را به یقه بزند. او از این نوع کارها اغلب انجام می‌داد، اما به این اصل هم احترام می‌گذاشت: "گر فنیگ بر فنیگ افزائی، برجی گردد به سمت کوهِ طلا." حالا او می‌خندد و با این کار دندان طلائیش می‌درخشد، و با دسته‌ای از دفترهای آبی رنگ که زیر بغل زده است ناپدید می‌گردد. انسان‌ها و ابزارهای پُر سر و صدا هنگام خارج کردن اشیائی که در زمین مدفونند در ساعات نهار بیشتر از هر چیزی مزاحم من می‌گشتند. در این ساعاتْ زمانِ حال با نیروئی عظیم به سخن می‌آید. ناقوس با وقفه‌های کوتاه به صدا می‌آید و من از این وقفه‌ها استفاده کرده تا خود را قوی سازم. در شیکاگو مدرسه‌ای در آتش می‌سوزد و پلیس‌ها والدینِ خشمگینی را که قصد دارند خود را در آتش بیندازند دور می‌سازند. دوباره می‌بایست با زحمت خیابان‌های شهرِ کوچک را که اول سپتامبر سال 1939 به کلی سوخته بود طی کنم. این کار هوشیاری غیرعادی‌ای را طلب می‌کرد. و سرانجام نباید فراموش می‌گشت که در نبشِ خیابان کراکاوئر نانوائی قرار داشته است. اینجا نان‌شیرمال‌هائی با پوستۀ چسبناکِ طلائی رویِ تابه‌های عظیم و همواری برق می‌زدند. رایحه‌ها خیلی آسان فرار می‌کردند و حافظه آنها را حفظ نمی‌کرد. تمام کارم بیهوده می‌بود اگر من در این لحظه بوی نان و بخارِ گرمی که از درِ بازِ نانوائی هجوم می‌آورد را احساس نمی‌کردم. من با هجومِ عکس‌های شفافی در نبرد بودم که مانند کوه‌های یخ از خلاء صعود و همدیگر را با سر و صدا تکه تکه می‌کردند.
میدانِ بزرگ با آن بقایای ویرانۀ خاکستری محلی‏ است که در کنارش مقر هیتلر قرار داشت. یک بلوکِ بتونی، در واقع از یک آتشفشانِ زیرزمینی پرتاب گردیده، یک سنگِ قبر. من از میان کشتزارِ پوشیده از برف می‌گذشتم، در پشت سرم باد پرچم بزرگِ قرمز رنگی را بر فراز دروازۀ براندنبورگ تکان می‌داد. اسب‌ها چهارنعل از روی دروازه به پائین فرود می‌آمدند یا به سمت آسمان پرواز می‌کردند و به همراهِ صلیبِ شکستۀ سیاه رنگ محو می‌گشتند. دانه‌های سفیدِ برف در هوا تلو تلو می‌خوردند؛ من به هتلم می‌روم، جائی که پیشخدمتِ با ادبی خود را در برابرم تا کمر خم کرد و صورت غذائی که به زبان آلمانی و روسی چاپ شده بود را بدستم داد. من غذائی را انتخاب و او سفارش مرا یادداشت کرد و با نوکِ پنجۀ پا به سمت آشپزخانه رفت. من پشت میز نشستم و پاسپورتم را که به نام و نام خانوادگی من صادر شده بود لمس کردم، پاسپورتی که در داخل آن مشخصات من و یک یادداشت وجود داشت: علامت ویژه: ندارد. هم پاسپورت واقعی بود و هم نام من.
ادامه
در این لحظه هیچ چیز وجود ندارد. امروز صبح بدون داشتنِ جهان‌بینی از خواب برخاستم. همه چیز خاکستری رنگ بود. من روزنامه را برداشتم و مشغول خواندن شدم، بخصوص خبرهای مربوط به سیاست را. هنوز هم آنچه <سیاسیون> می‌گویند برایم جالب است. بعد از خوردن صبحانهْ سیاستِ قدرت‌های بزرگ را دیگر درک نمی‌کنم. بعضی اوقات اما چنین به نظرم می‌رسد که انگار چیزی از آن می‌فهمم. هنگام نهار و هنگام شب دوباره نمی‌توانم آن را درک کنم. تا جائی که بتوانم طرحی از هستیِ دیروزم را تصور کنمْ بلافاصله بعد از بیداری ادعا می‌کنم که نه کاتولیک نه کمونیست و نه به اصطلاح <شاعر> بوده‌ام. من عقیدۀ شخصی نداشتم. حالا بعد از ترک کردنِ تختخواب رادیو را روشن می‌کنم.
اگر حالا من در خود کاوش کنمْ سایه‌ای از میان زمان به حرکت نخواهد افتاد. من باید تمام نیرویم را متمرکز کنم. بعلاوه تمام مدتِ دیروز را <شاعر> نبودم. در بهترین حالت مدت کوتاهی پیش از به خواب رفتن، اما همینطور در خصوص این چند دقیقۀ کم هم شک دارم. همانطور که گفتم، در این روز بدون شغل، جهان‌بینی و شخصیت از خواب بیدار گشتم. من نمی‌خواهم خود را استتار کنم: من بدون گذشته از خواب بیدار گشتم. بدون تجاربِ بد. بدون دشمنان و دوستان. بدون زن‌ها. من کورمال کورمال مستقیم به سمت فلاکت می‌رفتم. خیلی کار در پیش است. اول از همه می‌بایست یک لهستانی سی و هفت ساله از خودم بسازم، بعد از آن یک اروپائی که جنگ جهانی دوم و اشغال نازی‌ها در لهستان را تجربه کرده است، و بعد از آن می‌بایست هرچه سریع‌تر شوهر، پدر، فرزند، برادر، داماد، دوست و دشمن بشوم.
فعلاً به صبحانۀ دوم فکر می‌کنم.با اینهمه جهان‌بینی‌ام را هنوز دوباره نساخته‌ام. زمان اندک است و من اجازه ندارم تا فردا در این حالت بمانم. من باید از اول شروع کنم. هر ساعتِ از دست رفته در چنین مسابقۀ دوئی یک شکست است. تمام روز اتفاقی رخ نمی‌دهد. البته تراموا به موقع رسید و دوباره عزیمت کرد. یک مرد جوان درخواستِ گفتگوی کوتاهی با من کرد. حالا به مانع اصلی هنگام بازسازیِ روز قبل برخورد می‌کنم. اما برای آن توصیه‌ای برای خودم ندارم. دیروز بر روی تختخواب برنامه برایم کاملاً واضح بود. و حالا برنامه‌ای نمی‌بینم. فقط می‌دانم که زمان در حال سپری گشتن است.
من باید به (و) کت و شلوارش را پس بدهم، گالش‌اش را، مدل موهایش را، جوش صورتش را، خنده‌ها و کلماتش را. من اجازه ندارم چیزی گم کنم، وگرنه تصویر ناکامل است. در بیرون باران می‌بارد. بارانِ گرمِ ماه ژوئن با دانه‌های چاق. روی میز یک کاسه‏ لوبیا سبز قرار دارد که رویشان کره زده شده است. (و) کنار پنجره نشسته است و از من سؤال می‌کند: "چه باید کرد؟ نمی‌دانم چطور باید به نوشتن ادامه دهم." من اما جواب نمی‌دادم. "من نمی‌دانم چطور باید به شعر نوشتن ادامه دهم." ــ من در جواب می‌گویم: "پاهای مگس‌ها را نَکَن." (و) نامطمئن می‌خندد: "من نمی‌دانم ... منظورت از این حرف چیست." اما من یک بار دیگر جواب می‌دهم: "نه ... آدم نباید پاهای مگس را بکَند." این در سال 1949 یا 1950 بود.
(و) درک نمی‌کرد، اما من چند سال بعد خود را به مگسی تغییر دادم. و (و) پسر بدی بود که نه تنها پاهایم را از بدن جدا می‌کرد، بلکه مرا داخل یک بطری می‌انداخت. وقتی من در بطریِ سربسته آهسته وزوز می‌کردم، (و) با صدای بلند صحبت می‌کرد، زبانش را بیرون می‌آورد و به من نشان می‌داد، از وزوز کردن من شکایت می‌کرد و صورت کوچکِ مضحکش به یک مُشت تغییر می‌یافت.
(و) چند سالی به ترساندن ادامه داد. او باید در این اواخر خود را تغییر داده باشد. این را به من گفتند. او باید دچار یک فروپاشی گشته و ظاهراً قصد داشته خود را بکُشد، و عاقبت باید خود را کاملاً تغییر داده باشد. می‌گویند: "او آدم دیگری شده است." این اینطرف و آنطرف رفتنِ پی در پی آشفتگی بزرگی ایجاد می‌کند.
کسی که نتواند جهانش را تکامل بخشد از روزی به روز دیگر زندگی می‌کند. کسانی که در خارج‌اند، اصلاً وجود ندارند.
وقتی من این راه دور را پشت سر بگذارم، بعد همه چیز به خودی خود انجام می‌پذیرد. اینگونه من به خودم جرأت می‌دهم. زیرا که من مایلم خود را پنهان سازم. مایلم از این میز فرار کنم، از دفتری که در آن قصدِ نوشتن داستانی دارم.
من یک جمله نوشتم. چه کسی می‌تواند ضمانت کند که این مهمترین جمله نبوده است. من یک بار دیگر کمرم را خم کرده و دست از کار کشیدم. سه ساعتِ تمام روزنامه ‏خواندم، نهار خوردم، با بچه‌ها صحبت کردم. حالا در این لحظه دوباره شروع به نوشتن می‌کنم. من امیدوارم که با این کار به خودم نزدیک‌تر شوم.
دندان‌ها چه محکم خود را به هم می‌سایند. این یعنی: این کاغذها را باید با خود به همراه بکشم. هرچه سریع‌تر باید از این محل که در کنارش مخلوق کُشته شده است دور شوم. حتی بدنم هم دیگر مایل نیست این جنون را تحمل کند. و اما تسمۀ کاغذی هنوز کاملاً محکم است. رشته‏ نخ‌های کاغذی. من آنها را محکم نمی‌کشم. من احتیاط می‌کنم. دوباره چندین ساعت‏ می‌گذرد. با نوری مصنوعی به نوشتن ادامه می‌دهم. فقط نباید از نوشتن دست برداشت و قلم را از دست به زمین پرتاب کرد.
یادداشت‌ها
ماشین‌های گوشت
ده سال پس از پایان جنگ
خیابان در این ساعت از روز پُر رفت و آمد بود، ترامواهای زرد رنگ از کنار همدیگر سریع می‌راندند، اتوبوس‌ها با رنگ آبیِ فولادی تلق تلق می‌کردند. زنانِ فروشنده در بازار فریاد می‌زدند: "دسته گل، دسته گل‌های زیبا!" زنبیل‌هایی پُر از گل‌های بنفشه و شقایق در کنار دیوار خانه‌ها قرار داشتند.
از میان خیابانی فرعی یک ماشینِ بارکشی که کوهی از گوشت خوک در زیر چادر برزنتی آن قرار داشت در حرکت بود. بارِ ماشین خوک‌های دو شقه شدۀ یخزده‌ای بودند که سفت و محکم روی هم قرار داشتند. پوزه‌ها سیاه و دراز، چشم‌ها از حدقه در آورده شده و گوشتِ ران رنگِ صورتی و زردِ مومی خود را حفظ کرده بود. یک بار دیگر آن ماشین را دیدم. فوریه سال 1945. زندانی‌ها آن را در خیابانی یخزده به جلو هل می‌دادند. سربازها بر روی ماشین دراز کشیده بودند. لخت و با زیرپوش. با زیر شلواری. سفت و سخت شده. باسن زرد رنگ آنها با شیار سیاهی میان ران‌هایشان محکم به همدیگر برخورد می‌کرد. پاها دراز شده ــ مانند چوب‌های درازی که دارای کف پا بودند. یکی از سربازها را انگار کِش ‏آورده و مانند خمیر پهنش ساخته بودند، کاریکاتوری خونین. چشم‌ها، دهان، دندان‌ها و گوش‌ها در هم مخلوط شده بودند. میان دو چشم در پیشانی آروارۀ سفیدی فرو رفته بود و دندان خود را بر علیه جهان نشان می‌داد.
اواسط آپریل
فصل بهار است. بوی خاک، آب، هوا، باران. سکوت. درخت‌ها در حال شکوفه دادن هستند. فقط درخت‌های اقاقیا سیاه و خشک ایستاده‌اند، سبزه اما سیاهی را می‌شکند. خوک‌چران رمه را به چراگاه می‌برد. رعد و برق کوتاهی رنگ چمن را روشن‌تر و نورِ زردِ درخشنده و آرامِ چراغ نفتی را لبریز از خود می‌سازد.
سنگ‌هائی که من کنار پاهای خود احساس می‌کنم. این دو سنگی که مرا بزیر می‌کشند، فقط خستگی می‌باشند. و در پائین پاها کف اتاق قرار دارد، و من روی صندلی نشسته‌ام. من هنوز گاهی کنترل می‌کنم. اما بعد این حس که آب تابم می‌دهد و من با چشمانی بسته در شب در حال حرکتم مرا از خود پُر می‌سازد. من برای فرار کردن خواهم کوشید. شب مرا در بر گرفته است. تقلاهایم بی‌فایده‌اند. من تجزیه شده بودم. صورت‌هائی که در طی روز به زحمت ساخته بودم خود را سریع دور یا مخفی می‌ساختند.
افکار
من دارای همزادی نیستم. تمام این افکار کالای تولید شدۀ خودم می‌باشند. افکار، نه اعمال. البته ترس و شرایطی که در آن زندگی می‌کنم اجازۀ انجام عملی را به من نمی‌دهد.
در افکار همه چیز بدون حادثۀ‏ غیرمنتظره‌ای بازی می‌شوند و استوار به پایان هدایت می‌گردند. آدم درجۀ حرارت و هیچ رایحه‌ای را احساس نمی‌کند، احشاء فشار نمی‌آورند و گلو خشک نمی‌شود. من به فکر کردن علاقه دارم. من یک متفکر پُرشوری هستم. من آنقدر به فکر کردن علاقه‌مندم که ساعتِ شماطه‌دار خود را برای بیدار شدن روی ساعت سه یا چهار تنظیم می‌کنم و با به صدا آمدنِ زنگ شروع به فکر کردن می‌کنم. من تا صبح فکر می‌کنم. بعد برخاستن شروع می‌شود، نوشتن و کارهای روزمره. و تمام‌شان به خطا می‌روند، ادا و اطوارند‏‏ و جعلی.
ادامه
قبل از رسیدن به صندلی‌ای که رویش نشسته و مشغول نوشتنم، قبل از رسیدن به امروز، به این بعد از ظهری که من در آن خبرهای مربوط به موقعیت برلین را شنیدم، می‌بایست دوباره به حرف‌های پوچ خودم بازگردم، به خانه‌ای که در سپتامبر سال 1939 در آتش سوخت. دیروز آغاز به آفرینشِ خویش و مدرسه کردم. اما فراموش کرده بودم که مدارسِ متعددی وجود داشتند. شروع کردن با دست‌های خالی خیلی سخت است. و من اجازه ندارم در این کار هیچ واژه و نگاهی را از قلم بیندازم. دشمنانم را هم باید خلق کنم. باید با مراقبت به آنها لباس بپوشانم و صحنه‌ها را یک بار دیگر تکرار کنم.
ما هیچ تصوری از این که دشمنان چه با ارزش هستند نمی‌کنیم. آنها نیمی از زندگی ما می‌باشند، نمک‌شان گاهی بی‌مزه است، گاهی شیرین‌کنندۀ غذا. من با ترس مراقب دشمنان خود هستم. آنها ضروریند. آنها خود را مخفی می‌سازند یا وانمود می‌کنند که گذشته به حساب نمی‌آید. آنها می‌گویند که مرا حالا در نوری دیگر می‌بینند، که به من علاقه‌مند شده‌اند و آن دیگری را فراموش کرده‌اند. این سخن‌ها فقط نیرنگ و دام هستند. همه یکسان بودند، مگر اینطور نیست؟ فقط نباید کینه‌جو بود، تمام این چیزها قبلاً هم وجود داشته‌اند. بنابراین به دشمنانم با صبوری توضیح می‌دهم که آنها مجبور به تغییر احساس و به مخفی ساختن و استتار خود نیستند. من به این محتاجم، خیلی فوری. شماها در مالکیت من هستید، شماها در درون من مانند مگسی در کهربا برای همیشه محبوسید.
برای پوشاندن لباس‌های قدیمیِ دشمنان بر تن‌شان چه اندازه کار و زمان و مراقبت باید آدم به خرج دهد. آدم باید همان کلمات را در دهانشان، همان طعنه و تحقیر و همان تنفر را در چشمان‌شان قرار دهد. کارِ زرگر در مقایسه با تلاش‌های من کاری زمخت به چشم می‌آید.
من در کجا برای اولین بار (و) را دیدم؟ او به من چه گفت؟ کدام واژه‌ها اولین و کدام آخرین واژه‌های او بودند؟ واژه‌ها خیلی ساده اجازه بازگو کردن خود را می‌دهند، اما بازگوئیِ نگاه‌ها و لبخندها کار دشواری‌ست.
در ماه اکتبر سال 1945 خانم (ه) نگاه طعنه‌آمیزی به من کرد. من به یاد می‌آورم که او با لحنی تحقیرآمیز با من صحبت کرد. بازسازی میزِ باری که من در کنارش ایستاده بودم کار آسانی بود. چندین نفر آنجا بودند. از این زمان پانزده سال می‌گذرد. گاندی کشته شده است، اینشتاین مُرده است، یک پادشاه ذبح گردیده، چهار جنگ بوقوع پیوسته و پنج کنفرانس تشکیل شده است. خلاصه، حادثه‌های زیادی رخ داده است، آن میزِ بار دیگر در آنجا وجود ندارد و خانم (ه) در جائی خیلی دور زندگی می‌کند. من ده جلد شعر منتشر کرده‌ام. هزاران کتابی که در این مدت خوانده‌ام را به حساب نمی‌آورم. من غذاهای زیادی خورده‌ام. چند بار از خواب برخاسته و به رختخواب رفته‌ام. من به دیدن بازی اولان و باتور رفته‌ام. با عشابرِ چادرنشین چای و عسل نوشیده‌ام. به کرکس‌ها شلیک کرده‌ام. معبدِ خدای عشق در قراقوروم را دیده و از ارتفاع یازده‏ هزار متریِ کوه دریاچۀ بایکال را مشاهده کرده‌ام. من خندیدم. گریه کردم. مونالیزا و لبخند کوچکِ مرموزش را در موزه لوور دیدم. حالا باید تمام این لایه‌ها را بتراشم تا بتوانم خطوطِ چهرۀ خانم (ه) را در زیر آن پیدا کنم.
من در ذهن خود صاحب دو یا سه تفسیر از این چهره می‌باشم. من ده سال بعد از آن لبخندِ سال 1945 به طور اتفاقی با خانم (ه) در شهری دیگر مواجه شدم، در یک کافۀ دیگر و در اجتماعی دیگر. او دیگر همان زنِ قبل نبود. من هم خود را تغییر داده بودم. خانم (ه) به من لبخند فوق‌العاده مهربانانه‌ای زد. ما حکایت‌های شیرین برای هم تعریف کردیم. خانم (ه) دستم را خیلی محکم فشرد و مرا به خانۀ خود دعوت کرد. البته این چهرۀ جدید، دعوتی که حاویِ وعده می‌توانست باشد عناصر جدیدی را در کار من ترسیم می‌کنند. من نمی‌توانم خانم (ه) را خلق کنم. اندام، پوشاک، نام و نوع آرایش او را قبلاً با دقتِ دردناکی توصیف کرده‌ام. فقط نوع جدید خندۀ او چهره‌اش را از جلوی چشمم محو می‌سازد. چهره‌ای که او در سال 1945 دارا بود.
من در آن زمان حقیقتاً فقیرتر از اکنون بودم. در سال 1945 من نه کتی داشتم و نه شلواری. البته رسماً یک کت داشتم، اما آن به من هدیه شده بود. آن کت یک پیشکش از رئیس صلیب سرخ لهستان بود. من از او در آن زمان یک کارت گرفتم که با آن خود را به انبار اردوگاه معرفی کردم. روی کارت نوشته شده بود: "لطفاً به شاعر با استعدادْ آقای Y.X یک کت و شلوار، یک پتو و چهار قطعه صابونِ رختشوئی ارائه نمائید. آقای Y.X آدم خیلی جذابی است." در پائینِ این نظریه امضای رئیس با خطی خوش و از مُد افتاده دیده می‌شد. من یک کت آبی رنگ با خطوط سفیدِ راه راه دریافت کردم. به اضافۀ یک شلوار. شلوار اما خیلی گشاد بود و باید تنگش می‌کردم. کفش‌هایم متعلق به دوران اشغال بود. پوتین سربازی. من در آن زمان بیست و چهار ساله بودم. البته حالا یک دانشجو یا یک دیپلمه که با لباس شب‌نشینی به پارتی می‌رود فکر می‌کند که برای نسل ما لباس اهمیتی نداشته است. به گمانم دارم از موضوع اصلی منحرف می‌شوم. من همۀ آنها را در کافۀ سال 1945 به حال خود رها کرده‌ام و آنها منتظر من هستند. حالا در سال 1959 به سر می‌بریم. برای من مانند روز روشن است که کاوش کردنِ ذخایر چنین انباری چه زیان‌آور است؛ به جای خلق کردنِ موقعیت‌های تازه و دلپذیر، داستان‌های احمقانۀ قدیمی‌ای را از زیر خاک بیرون می‌کشم که نه سودی برای من دارد و نه برای دیگران. کل حادثه‌ای که می‌خواستم تا چند لحظۀ قبل به آن دوباره زندگی بخشم، ممکن است که تقریباً ده دقیقه طول کشیده باشد، با این حال توصیف کردن آن می‌تواند برای من یک روز کامل را در برگیرد.
ناگهان چنین به نظرم رسید که تلاش‌هایم نامتناسب و بی‌فایده‌اند. بعد از آشکار گشتن این موضوع سخت عصبانی شدم. در دهانم پارچه‌ای فرو کردم تا در اتاقِ کناری کسی ناله و غرغر کردنم را نشنود. من خودم را با بازسازیِ پنج واژه و یک نگاه مشغول می‌سازم. من قلم را در کاغذی از توده کاغذها فرو می‌برم. قلم می‌شکند و کاغذ را پاره می‌کند. خانم (ه) بازسازی شده بود. من باید تحقیر کردن و طعنه زدن او را جواب می‌دادم. اگر در بارۀ این ماجرا بیشتر کار می‌کردم حتماً برای جواب دادن به او راهی پیدا می‌شد. اما من صبر از دست دادم و همه چیز خراب گشت. خانم (ه) و بقیۀ اشخاص تقریباً به پایان رسیده بودند. همه چیز مانند پازلی در جعبه قرار داشت. حتی گربه را هم که کنار تلفن نشسته بود فراموش نکردم. حالا خانم (ه) به من مراجعه می‌کند ... دقیقاً در همین لحظه پازل‌های عکس را ویران می‌سازم. من بدون خانم (ه) و کلماتش همواره یک انسان ناکامل باقی خواهم ماند. این را می‌دانم، اما من باید استراحت کنم. کاش لااقل این کار می‌توانست باعث خشنودیم گردد. اما نه تنها برای من بلکه برای هیچکس دیگری در این جهان سودی نمی‌رساند. با این وجود اگر قرار باشد که زندگی کنم باید همه چیز را به یاد آورم. شما فکر می‌کنید که من دچار وسوسه نمی‌شوم؟ "تمام این بدجنس‌ها و تجاربِ وحشتناک را فراموش کن. رو به آینده زندگی کن!" اما آدم نمی‌تواند رو به آینده زندگی کند. اگر من کوچک‌ترین امتیازی بدهم، بسیار کوچک، اگر بر یک زگیل و موهای ریز روی آن چشم بپوشانم، اگر من از ساختن زگیل روی بینی (و) صرفنظر کنم، اگر من از لبخندِ او بگذرم و واژه‌هائی را که در سال 1950 به من گفته بود دوباره پیدا نکنم، بنابراین می‌توانم کلاً از او صرفنظر کنم. متأسفانه نمی‌توانم ذره‌ای گذشت کنم. این را می‌شود در مثالی از جنگ روشن‌تر توضیح داد. امروز صبحِ زود بعد از برخاستن از خواب به یاد آوردم که جنگ دوم جهانی در روزی شروع شد که مادرم اجازه داد تا مربای گیلاس در اجاق بسوزد. ابتدا از یک عنصر صرفنظر می‌کنم، بعد از دومین، آری، من می‌توانم به این چشم‌پوشی‌ها ادامه دهم و کلِ جنگ و زمان اشغال را نادیده انگارم. اما بعد نه استعاره‌ها می‌توانند مرا از نیستی نجات دهند، نه فرزندان، نه چراغ رومیزی و نه سفری به دور دنیا. کوچک‌ترین چشم‌پوشی منجر به فاجعه و سقوط جهانم خواهد گشت.
یک هفته بعد
در حقیقت من با قطار به سفر رفتم. بلیط‌ها را خریدم. عکس‌های جدید و زیادی تماشا کردم. کلمات زیادی ادا کردم. حالا دوباره از سفر برگشته بودم و محلی را که جمعۀ پیش ترک کردم پیدا نمی‌کنم. من باید این یک هفته را دوباره به یاد آورم. بعد از سفری میان خانه‌های بزرگ و دیوارها، میان آگهی‌های دیواری و اطلاعیه‌ها دوباره به این اتاق و به این صندلی دست می‌یابم. در هنگام سیاحت در میان خیابان‌های شهر با مردم صحبت کردم، آدرس پرسیدم. من در بارۀ فرشته صحبت کردم؛ یکی از نقاش‌ها از آخرت و از روح برایم تعریف کرد. من زنی را دیدم که در گوشه‌ای بر کپه‌ای از روزنامه‌های قدیمی ایستاده بود و برایم از عشق سخن گفت. یک مردِ غریبه که بر روی یک کاناپه دراز کشیده بود برایم تعریف کرد که چگونه با کمک هنر و شعبده‌بازی پول بدست می‌آورد. او برایم توضیح داد که شعر زائد است. "مردم با آن به توافق رسیده‌اند. اما پیش خودمان بماند، این کار زائدی‌ست." بین خودمان! ظاهراً او مرا اشتباهاً به جای برادرش گرفته است. اما وقتی او گفت بین خودمان بماند که شعر غیرضروری‌ست، و بعد پس از لحظه کوتاهی اندیشیدن اضافه کرد که نقاشی هم غیرضروری‌ست، من در پاسخ به او گفتم: "تو هم غیرضروری هستی." او این را نمی‌توانست بفهمد. بنابراین با تأکید بیشتری تکرار کردم: "تو هم غیرضروری هستی." کسی به تو احتیاج ندارد. کاش می‌توانستی بر روی این کاناپه فوری بمیری. تو مانند دیوانه‌ها به اطراف خود می‌چرخی، همه جا چهره‌ات را نمایش می‌دهی و بر این اساس داوری می‌کنی که جهان ناکامل خواهد بود اگر به شخصی که از چهره و شناسنامۀ تو استفاد می‌کند ضرری برسد؟ مغالطه. البته ده دقیقه‌ای می‌شود که ما با هم در یک مکان نشسته‌ایم، اما هیچ چیز ما را به هم متصل نمی‌سازد. این پندار که انگار تو شخص مهمی هستی خیال مطبوعی‌ست که تو خود را به آن تسلیم کرده‌ای.
وقت گذرانی
من وقت خود را با چیزهای درجه دو می‌گذرانم، راه‌های گریز می‌جویم. با این حال حالا ساعت یازده است و یک ساعت دیگر ظهر شروع می‌شود. هراس مرا در بر می‌گیرد. من به ناگهان افراط می‌کنم، اما خشنود نمی‌شوم، همه چیز از میان انگشتانم به زمین می‌چکد. من دوباره به سر که سریع صحبت می‌کند روی می‌آورم. فقط این آخرین کلماتِ غضبناک وجود دارند. ابله! کله‌چوبی! من در کافه با یک ساس که خودش را سینه‌خیز از صندلی بالا کشیده بود در کنار یک میز نشسته بودم. و هرچه هم من عصبانی بشوم باز این دلقک با آن دماغ بزرگ و سفیدِ نشسته بر پیشانیش به من جواب رد خواهد داد. این یک قضاوت است. من وقت خود را با گفت و گو با یک سبُک‌مغز به هدر دادم، و هنگامیکه به جزیره‌ام رسیدم، یک مکانِ خالی را مشاهده کردم. تیرها و آجرها در هم مخلوط گشته بودند. همه چیز ویران گشته بود. (و) بر روی تنۀ درختی نشسته بود. وقتی من نزدیک او رسیدم معلوم گشت که صورتش پُر از لکه بوده است. متأسفانه نه دهانی داشت و نه چشمی، گوش‌ها هم خشکیده و افتاده بودند. و یک نشیمنگاه داشت، تقسیم شده توسط یک خطِ عمودی. او نمی‌توانست صحبت کند. هنگامی که من سر او را با انگشتِ اشاره لمس کردم، انگشتم انگار در کَره فرو می‌رود لیز خورد و در سرش فرو رفت. در کنار او خانم (ه) که با نوارهای کاغذی دستبند زده شده بود دراز کشیده و فقط دارای چشمی کوچک و دو دندان بود. من (و) را بر روی شانه‌ام می‌اندازم و او را به سوی ساحل حمل می‌کنم. پاهایش را می‌شورم، بدن سردِ اسفنجی‌اش را در میان ملافۀ سفیدی می‌پیچانم و او را در کنار آتش خشک می‌کنم. به انگشتم تُف می‌زنم و با آن صورتی بر روی سطح لغزان رسم می‌کنم. لب‌هایش را شکل می‌دهم. یک دهانِ غار مانند نقب می‌زنم. زبانی برایش می‌نشانم. این کاری مشکل بود. زبان مرتب شکل خود را تغییر می‌داد. مانند کرمی از میان دست لیز می‌خورد و خود را به یک تکه چوب مبدل می‌ساخت. من دهانم را به دهانۀ غار نزدیک می‌کنم و در آن می‌دمم. از دهان او بوی گندِ تحمل‌ناپذیری بیرون می‌آمد که مرا به سرگیجه انداخت. با این وجود صورتی که چند لحظه قبل کشیده شده بود زنده می‌گردد. او به من نگاه می‌کرد. دست‌هایش را به سویم دراز کرده و شروع می‌کند با لکنت به صحبت کردن.
آری، صبر من هم به پایان می‌رسد. من در دستانم آتش حمل می‌کنم. من دلم می‌خواهد سرانجام (و) را ترک کنم. با وجود داشتنِ این همه کار باید تمام وقتم را فدای این تصویر کنم. و او من را بجا نمی‌آورد. من تشنه‌ام. من دلم می‌خواهد خارج شوم و به دشت بروم. امروز اولین روزِ فصل بهار است. اما من شناورم، با گوش‌هایی از موم پُر گشته از روشنائی دور می‌شوم و در تاریکی فرو می‌روم. یک غارِ خیس پُر از فضولات، تصویرها و واژه‌های گندیده، روزنامه‌های آلوده. من باید خانم (ه) را دوباره زنده سازم، این حقه‌بازِ ماهر را که بوی اِتر، نفتالین و مشک می‌دهد. من باید به (و) حرف زدن یاد بدهم. او نمی‌تواند چیزی را به یاد آورد. من باید شهر، خانه، کافه و هیئت تحریه را بسازم، جائی که (و) زندگی و کار می‌کرده است. آیا شفقت وجود دارد؟ برای خود دل بسوزان! به آنها توجه نکن! آنها حتی سایه هم نیستند. رهایشان کن و برو! برو و به پشتِ سرت هم نگاه نکن! چرا بر روی تودۀ زباله زندگی می‌کنی؟ آیا نمی‌بینی که شاعرانِ دیگر بر بال‌های عشق و نفرت به سمت خوشبختی در پروازند، عشقی که در واژه زندانی‌ست؟ تمام وسوسه‌ها را از خود بران.
(و) صامت و خالی در جزیره نشسته است و هیچ چیز نمی‌داند. او مرا بجا نمی‌آورد. من (و) را بغل می‌کنم و برایش توضیح می‌دهم که او (و) می‌باشد. دوست من. به خاطر تو در سال 1950 گریه کردم. تو روی سینه‌ام زانو زده بودی و می‌خواستی مرا خفه کنی. وقتی دهانم را باز می‌کردم تا هوا تنفس کنمْ داخل دهانم روزنامه می‌چپاندی. هیچ چیز را به یاد نمی‌آوری؟ مگس را هم به یاد نمی‌آوری؟ این قبل از چپاندنِ روزنامه در دهانم بود. حالا باید تو همه چیز را از اول شروع کنی. آیا هنوز نمی‌توانی صحبت کنی؟ به لب‌های من دقت کن. من کلماتی را ادا خواهم کرد و تو آنها را تکرار می‌کنی. معانی آنها را به مرور زمان خواهی فهمید.
بعد واضح گفتم: انسان. اعتماد. هنر. عشق. سرایندگی. مهربانی. تهمت. نفرت. لجن. بلندپروازی. آرامش. سکوت.
بعد از چندین سال (و) شروع به خوانا تکرار کردنِ کلمات کرد. کم کم متوجۀ معنای بعضی از آنها گشت. او شروع به ربط دادنِ کلمات با یکدیگر کرد. او گفت: "انسانِ خوب."
من به او صحبت کردن، خواندن و نوشتن یاد می‌دادم. او چشم‌هایش را گشاد می‌کرد و با لبخندِ پاکی به من می‌گفت: "برادر، من دشمن تو بودم. من می‌خواستم زبان و قلب تو را بدرم." او تمام کارها و حرف‌هایش را به خاطر آورد.
(و) زنده است. چنین به نظر می‌رسد که او دوباره انسان گشته است. او دست‌ها و پاهایش را نظاره می‌کند. با شگفتیِ عظیمی به من نگاه می‌کند و می‌گوید: "بنابراین ما با هم دشمنیم؟"
من او را بر روی تنۀ درخت تنها می‌گذارم. حالا باید او تمام مسیر را از ابتدا شروع به رفتن کند. او باید تمام واژه‌هایش، لبخندش، سکوتش و اعمالش را تکرار کند. من قبل از خواب پیش او برمی‌گردم.
برای تزئینِ حروف‌های بزرگِ الفبا باید خیلی کار انجام بدهم. من اولِ حرفِ <آ> را با شاخه‌های کوچک و سبز آذین کردم. من مایلم یک الاغِ کوچک که در حال چیدن علف است در کنارش رسم کنم. این پیراستنِ ساده زحمت زیادی به من می‌دهد. اما من مایلم برای خواننده‌های خود کاری انجام دهم. آنچه به من مربوط می‌شود، من حروفِ الفبای ساده را دوست دارم. من می‌توانم آنها را با کبریت‌های نیمه‌سوخته، با تیغ‌های ماهی کامل کنم؛ چنین حروفِ الفبائی را می‌توان خیلی راحت با چشم‌های بسته خواند. اما تعدادِ مشخصی از مردم هم وجود دارند که من گاهی برایشان پیرایش‌های رنگینِ هنری و چشم‌گیری تهیه می‌سازم.
من به خود می‌آیم
این سلول را ترک نکن. تو مدت زیادی در ساخت آن زحمت کشیده‌ای. نزد کسانی بمان که پیوسته در حال رفتنند. من می‌دانم که تو در این ساعت کور می‌شوی. خورشید غروب می‌کند و هر آن چراغ مصنوعی روشن خواهد شد. حالا یعنی اینکه باید از خود دفاع کرد. من می‌دانم، کمربند نجات، قایق نجات و لاستیکِ نجات‌غریق وجود دارد. مغازه‌هائی با کتاب‌ها و روزنامه‌ها وجود دارند، داروخانه‌ها، سینماها. از همه سو برای کمک در حال شتابند. هرکس تو را به سوی خود می‌کشد. تو کمک نخواهی خواست، تو فریاد نخواهی کشید. من خودم را محکم به یک روزنامۀ کهنه می‌چسبانم. در خانۀ بالائی مردی با کفش‌هائی که جیر جیر می‌کنند راه می‌رود. خورشید غروب کرده و از شعله افتاده بود. عجله کن! حالا خمیازۀ بزرگ جهان انجام می‌گیرد. آخرین تقلا. ساعتِ شش بعد از ظهر است. من حالا اجازۀ متوقف کردن عملیات را ندارم. من دیگر نمی‌توانم ربط بدهم. دست چپ از برابر دست راست فرار می‌کند. این یعنی که حالا باید نفس تازه کرد. من در راهم. من به خود می‌آیم.
به کجا می‌آئی؟ به خودت؟
آن را یک بار دیگر تکرار کن. تو سکوت می‌کنی. تو نمی‌خواهی مورد استهزاء قرار گیری. آیا به خودت رسیده‌ای؟ تعریف کن، چگونه دیده می‌شود. مکانی که تو این مدتِ زیاد به آن مهاجرت‌ـ‌فرار کرده‌ای چگونه دیده می‌شود. این محل را وصف کن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر