چشمان برادر ازلی.


<چشمان برادر ازلی> از اشتفان تسوایگ را در خرداد سال 1391 ترجمه کرده بودم.

عمل چیست؟ بی‌عملی چییست؟ ــ این همان چیزیست که حتی خردمندان را به سرگیجه می‌اندازد.
زیرا که آدم باید به عمل توجه کند، توجه به عملِ غیرمجاز. آدم باید به بی‌عملی هم توجه کند ــ ذاتِ عمل عمقِ عمیقی دارد.
بَگِواد‌ـ‌ گیتا
این داستانِ ویرتا است؛
که مردم با چهار نام از فضیلت او را ستایش می‌کردند، که از او اما نه در تواریخ حاکمین نوشته شده است نه در کتب خردمندان، و انسان‌ها نیز خاطراتش را فراموش کرده‌اند.

در سالهای خیلی دور، قبل از به دنیا آمدن بودای برجسته و پاشاندن بذر روشنگری بر جان پیروانش، در سرزمین بیرواگر و در خدمت پادشاهی به نام راجپوتاْ نجیب‌زادهای به نام ویرتا زندگی می‌کرد که مردم او را <آذرخش شمشیر> مینامیدند، زیرا که او جنگجو بود، جسورتر از دیگران، و یک شکارچی که تیرهایش هرگز به خطا نمیرفتند، و نیزهاش را هرگز بیهوده به چرخش نمیانداخت و بازویش مانند صاعقه به همراهِ نوسانِ شمشیرش فرود می‌آمد. پیشانیش رنگ روشنی داشت، چشمانش در برابر سؤالاتِ مردم راستگو بودند: هرگز کسی دست او را به صورت مشتِ گره کرده ندید و هرگز در صدایش فریاد خشم وجود نداشت. او وفادارانه به پادشاه خدمت میکرد، و غلامانش با احترام به او خدمت میکردند، زیرا که از پنج جهتِ رودخانه عادلتر از او کسی پیدا نمیگشت: مردم متدین هنگام عبور از جلوی خانه او تعظیم میکردند، و کودکان وقتی او را میدیدند به ستارۀ چشمانش لبخند میزدند.
اما چنین اتفاق می‌افتد که پادشاه دچار مصیبتی میگردد. برادر همسرِ پادشاه که بعنوان نایب بر نیمی از قلمرو گمارده شده بود، مایل به تمامیتخواهی بود، و در پنهان با دادن هدیه به بهترین جنگجویانِ پادشاه آنها را وسوسه و به خدمت خود درآورده بود. و روحانیون را متقاعد ساخته بود تا پرچم حواصیلِ مقدس دریا را که از هزاران و هزاران سال پیش نشانهای از حکمرانیِ طایفۀ بیرواگر بود را برای او ببرند. او مسلح به فیلها و پرچم حواصیلِ مقدس به فکر جنگیدن با پادشاه می‌افتد، و به قصد حمله به شهر از ناراضیان کوهنشین لشگری تشکیل میدهد. پادشاه دستور میدهد که از بام تا شام بر لگنهای مسی بکوبند و در شیپورهای ساخته شده از عاجِ سفیدِ فیل بدمند؛ شبها بر روی برجها آتش روشن میکردند و فلسهای خُرد شدۀ ماهی را در آن میریختند تا در زیر ستارهها با رنگی زرد بعنوان علامتِ نیاز بسوزند. اما فقط عدۀ کمی آمدند؛ خبرِ دزدیده شدن پرچم حواصیلِ مقدس بر قلب پادشاه سنگینی می‌کرد و او را غمگین ساخته بود: فرماندهانِ جنگجویان و نگهبانانِ فیل‌ها، قابل اطمینانترین فرماندهانِ او به اردوگاه دشمن میپیوستند، این تَرک گشته به عبث انتظار دوستان را میکشید (زیرا که او پادشاهِ سختگیری بود، سختگیر در دادگاه، و یک بیگاریکشِ بیرحم). و او فرد معتمدی در میان رؤسا و فرماندهان جنگ در جلوی قصرش نمیدید، فقط جمعیتی از بردهها و نوکران آنجا بودند.
پادشاه در این لحظۀ حساس و سخت به ویرتا میاندیشد. او دستور میدهد که کجاوۀ چوب آبنوس را آماده سازند و او را به پیش خانۀ ویرتا ببرند. ویرتا با دیدن پیاده شدن پادشاه از کجاوۀ خود را به خاک میاندازد، اما پادشاه او را مانند یک خواهشمند در آغوش می‌گیرد و از او می‌خواهد که فرماندهیِ جنگ با دشمن را به عهده گیرد. ویرتا تعظیم میکند و میگوید: "سرورم، من این کار را میکنم، و تا قبل از خفه ساختنِ آتشِ این شورش در زیر پاهای بندگان تو به این خانه بازنخواهم گشت."
و او پسرانش را، اقوام و غلامان را فرا‏می‌خواند و همراه با دیگر وفادارانِ به پادشاه برای جنگیدن به راه می‌افتند. تمام روز را از بیشهها گذشتند و به رودخانهای رسیدند که در آنسویِ ساحلش تعداد بیشماری از دشمنان جمع شده بودند، و مغرور از تعداد خودْ درخت‌ها را برای ساختن پُل قطع می‌کردند تا بتوانند فردا مانند سیلی حمله آورند و شهر را درخون غرق سازند. اما ویرتا از دوران شکارِ ببرْ معبر تنگی را میشناخت که کمی بالاتر از پُل قرار داشت، و او بعد از تاریک شدن هوا وفاداران را یک به یک از میانِ آب هدایت می‌کند، و آنها شب بطور ناگهانی به دشمن یورش می‌برند. آنها مشعلهایشان را میچرخاندند و فیلها و بوفالوها از ترس به هنگام فرارْ دشمن را در خواب زیر سُم و پاهای خود له میکردند و شعلۀ آتش به چادر فرماندهی سرایت میکند. ویرتا اولین کسی بود که به چادر هجوم میبرد، و قبل از آنکه بتواند کسی از جا برخیزد دو نفر را با شمشیر میکشد و سومین نفر را وقتی دست به شمشیر میبرد میکشد. چهارمین و پنجمین نفر را هم یکی بعد از دیگری میکشد، یکی را با ضربهای بر پیشانی و دیگری را با ضربهای بر سینۀ لختش. به محض آنکه آنها بیحرکت بر زمین افتادند، سایه در میان سایه، او خود را در جلوی درِ چادر قرار میدهد تا با هر دشمنی که قصد نجاتِ نشانۀ خدا، پرچم حواصیلِ مقدس را داشته باشد بجنگد. اما دیگر دشمنان نمیآمدند، آنها با ترس پا به فرار گذارده بودند، و سربازانِ پیروز با غریو شادی آنها را تعقیب میکردند. دشمنان دورتر و دورتر میگشتند. در این وقت او چهار زانو در جلوی چادر آرام نشسته بود و شمشیر خونآلودِ خود را در دست داشت، و انتظار میکشید تا یارانش دوباره از شکارِ مشتعلشان بازگردند.
زمانِ زیادی طول نمیکشد که روزِ خدا در پشتِ جنگل از خواب برمیخیزد، درختان نخل در رنگِ سرخِ طلائی سحر میگداختند و مانند مشعلی در رودخانه میدرخشیدند. خورشید خونآلود، مانند زخم آتشینی در شرق میشکفد. در این لحظه ویرتا از جا برمی‌خیزد، جامه از تن در میآورد، به سمت رودخانه میرود، دستها را به سوی آسمان بلند میکند، و در برابر چشمِ درخشان خدا نماز میگذارد؛ بعد برای شستشوی مقدس داخلِ رودخانه می‌شود و دستان خونآلودش را میشورد. حالا او بعد از لمس بدنش توسطِ موج سفیدِ نور به سمت ساحل بازمیگردد، جامهاش را بر تن میکند و با سیمائی روشن دوباره به سمت چادر میرود تا اعمال شبِ گذشتۀ خویش را در روشنائی صبح تماشا کند. ترس در چهرۀ مردۀ مردان هنوز حفظ گشته بود، جنازهها با چشمان گشاد و ایمائی پاره گشته و ناتمام آنجا افتاده بودند: دشمنِ پادشاه با پیشانیای شکافته و خائنی که قبلاً فرماندۀ جنگِ سرزمینِ بیرواگر بود با سینه‌ای سوراخ گشته. ویرتا چشمان آنها را میبندد و جلوتر میرود تا دیگرانی را که در خواب کشته بود تماشا کند. آنها نیمه مستور در میان حصیرهای خوابِ خود افتاده بودند، دو چهره برایش غریب آمد، آنها غلامان این مردِ اغفالگر و از سرزمین جنوب بودند، با موهائی فرفری و پوستی سیاه. اما وقتی نگاهش به چهرۀ آخرین جنازه میافتد پیش چشمانش سیاه میگردد، زیرا این برادر بزرگش بلانگور شاهزادۀ کوهها بود که به کمکِ دشمنِ پادشاه آمده و او در سیاهی شب ندانسته با دست خود برادرش را کشته بود. با حرکتی تُند خود را به سمت قلبِ زخم برداشته او خم میکند. اما قلبِ برادر دیگر نمیزد، چشمانش باز بودند و نگاهش ثابت، و مردمکهای سیاهِ چشمانش قلب او را سوراخ میکردند. در این وقت تنفس ویرتا از کار می‌افتد، و او مانند مُردهای در میان مُردهها مینشیند، نگاهش را برمیگرداند تا چشمانِ خیرۀ کسیکه مادرش پیش از وی او را به دنیا آورده بود از عملش شکایت نکند.
اما بزودی از دور صدای فریادها به پرواز میآید؛ غلامان پس از تعقیبِ دشمن مانند پرندگان وحشی فریاد شادی میکشیدند و با غنائم فراوان و حسی شاد به سمت چادر میآمدند. و چون آنها دشمنِ پادشاه را کشته مییابند و در میان یارانِ کشتۀ او پرچم حواصیلِ مقدس را میبینند، بالا و پائین میپرند و میرقصند و ویرتا را که بیتوجه در میان آنها نشسته بود میبوسند و نام جدیدِ <آذرخش شمشیر> را به او می‌دهند. آنها غنائم را روی گاریها میگذاشتند، اما چرخها آنقدر در زیر بار در خاک فرو میرفتند که مجبور به زدن بوفالوها با خار میگشتند و قایقهای کوچک تهدید به غرق شدند میکردند. یک رسول در رود میپرد و میرود تا خبر را به پادشاه برساند، بقیه اما با غنائم آهسته و بخاطر پیروزی خود شادی‌کنان میرفتند. ویرتا اما ساکت نشسته و در رویا فرو رفته بود. او فقط یک بار به صدا آمد، و آن هم هنگامی بود که آنها میخواستند جامههای کشته‌شدگان را از تنشان بربایند. او بلند میشود، دستور میدهد که هیزم جمع کنند و اجساد را روی آن قرار دهند، که سوزانده شوند تا روحشان برای پیوستن به دگردیسی پاک گردد. غلامان از اینکه او برای توطئهگرانی که باید توسطِ شغالهای جنگل پاره پاره شوند و استخوانهایشان در زیر نور خورشیدِ بیرنگ گردد چنین کاری انجام میدهد متعجب میگردند، اما آنها دستور او را اجرا میکنند. پس از آماده شدن هیزمها، ویرتا خودش آن را آتش میزند و چوب خوشبویِ صندل در آتش می‌اندازد، بعد صورتش را برمیگرداند و ساکت میایستد، تا اینکه چوبها به خاکستر سرخی تبدیل گشته و به زمین میریزند.
در این میان غلامان ساختن پُلی را که دیروز غلامانِ دشمنِ پادشاه با افتخار شروع به ساختن کرده بودند به پایان میرسانند، جنگجوها تزئین شده با گلهای موز پیشاپیش میرفتند، پشت سرشان غلامان و شاهزادگان بر روی اسب. ویرتا میگذارد که آنها پیش از او بروند، زیرا که آواز خواندن و فریاد کشیدنِ آنها روحش را میخراشید، و وقتی او براه میافتد که فاصلۀ دلخواهِ او ایجاد شده بود. او در وسط پُل متوقف میگردد و مدت درازی به آب روانِ رود مینگرد، ــ افرادِ جلوی او و افرادِ پشت سرش خیال میکردند که باید مواظبت کنند، جنگجوها متعجب بودند. و آنها دیدند که او چگونه بازویش را با شمشیر بالا برد، انگار که میخواهد در برابر آسمان آن را به نوسان آورد، اما بعد بازویش را خم می‌کند و می‌گذارد که دستۀ شمشیر آهسته از میان دستش بلغزد و در رود بیفتد. پسران برهنه از هر دو سوی ساحل به این خیال که شمشیر تصادفی از دست او در آب افتاده است شروع به پریدن در آب می‌کنند تا آن را از قعر رودخانه بالا آورند، اما ویرتا آنها را شدیداً از این کار بر حذر میدارد و با چهرهای بیحرکت و پیشانیای سیاه گشته در میان تعجب غلامانِ خود به رفتن ادامه میدهد. دیگر کلمهای لبش را به حرکت نمی‌اندازد، و در این حال آنها مرتب به جادۀ زردِ وطن نزدیکتر میگشتند.
آنها هنوز از برج‌های دندانهدارِ سرزمین بیرواگر دور بودند که در دوردست دوندهها و سواران مانند ابر سفیدی غلت‌زنان خود را نزدیک میگردانند و با دیدن سواران متوقف میگردند و در جاده فرش پهن میکنند، و این نشانۀ آن بود که پادشاه به بدرقۀ جنگاورانش میآید، پادشاهی که نباید پایش از لحظۀ به دنیا آمدن تا لحظۀ مرگ هرگز خاک زمین را لمس کند، وگرنه شعلۀ آتش جسمِ خالص گشتهاش را میسوزاند. و حالا پادشاه احاطه گشته در میان پسرانش سوار بر فیلِ بسیار پیری از دور نزدیک میگردد. فیل با اطاعت از میخی که به زانویش میخورد خود را خم میکند و پادشاه بر روی فرشِ پهن شده پیاده میشود. ویرتا قصد داشت در مقابل پادشاه تعظیم کند، اما پادشاه بسوی او گام مینهد و با هر دو دست او را در آغوش میگیرد، ادای احترام به زیردست، کاری بود که تا آن زمان هنوز اجابت نشده یا در کتابها نوشته نشده بود. ویرتا دستور می‌دهد پرچم حواصیلِ مقدس را بیاورند، و هنگامیکه آنها با تکان دادنِ پرچم بال‌های سفیدِ حواصیل را به حرکت میاندازند، غریو شادی از جمعیت برمیخیزد، طوریکه اسبها روی دو پا بلند میشوند و محافظان مجبور می‌گردند با میخ فیلها را آرام سازند. پادشاه به محض دیدن نشانۀ پیروزیْ ویرتا را دوباره در آغوش میگیرد و با دست اشارهای به یکی از غلامانش میکند. غلام شمشیرِ اولین راجپوتا را که از هفت بار هفتصد سالِ پیش در خزانۀ پادشاه نگهداری میشد، شمشیری که دستهاش از جواهراتِ نشانده شده بر آن سفید شده بود و بر تیغۀ آن علامات طلائی رنگِ کلمات سرّیِ پیروزی با خط دوران گذشته حک شده بود که حتی عالمان و راهبانِ معابدِ بزرگ هم نمیتوانستند آن را بخوانند. و پادشاه برای قدردانی شمشیر را به ویرتا هدیه میکند، به این معنی که او از حالا به بعد یکی از بالاترین جنگجویان او و فرمانده ارتش سرزمینهایش میباشد.
اما ویراتا صورتش را رو به زمین خم و آن را بلند نمیکند و میگوید:
"اجازه دارم از بخشندهترین بخشندهها تقاضای مرحمت و از سخاوتمندترین پادشاهان یک خواهش کنم؟"
پادشاه به او نگاه میکند و میگوید:
"خواهشات عملی خواهد شد، قبل از آنکه تو چشمانت را به سوی من بگشائی. و اگر حتی نیمی از امپراتوریام را بخواهی، به محض تکان دادن لبهایت از آنِ تو خواهد شد."
در این وقت ویرتا میگوید:
"بنابراین پادشاهِ من، اجازه بده که این شمشیر در خزانه بماند، زیرا من از زمانیکه تنها برادرم را که با من در یک زهدان رشد کرد، و کسی را که با من بر روی دستان مادرم بازی میکرد کشتم در قلب خود قسم یاد کردم که دیگر شمشیری در دست نگیرم."
پادشاه با تعجب او را نگاه میکرد. و سپس چنین میگوید: "بنابراین بدون شمشیر فرماندۀ جنگجویانم باش، تا من امپراتوریم را در برابر هر دشمنی در امان ببینم، زیرا تا حال کسی بهتر از تو در برابر دشمنی با نیروی برتر فرماندهی نکرده است: کمربند و اسبم را بعنوان نشانه‌ای از قدرت بگیر تا همه تو را بالاترین جنگجوی من بشناسند."
ویرتا اما بار دیگر صورتش را رو به زمین خم میکند و می‌گوید:
"آنکه نادیدنیست برایم نشانهای فرستاد، و قلب من آن را درک کرد. من برادرم را کشتم تا بدانم هرکه یک انسان را بکشدْ برادر خود را کشته است. من نمیتوانم در جنگ فرمانده باشم، زیرا در شمشیر خشونت نهفته است، و خشونت با حق دشمن است. کسی که در گناهِ کشتار شریک باشدْ خود یک مُرده است. اما میخواهم که از من ترس منعکس نگردد، و برایم گدائی کردنِ نان خیلی بهتر است تا اینکه بر خلاف نشانهای که برایم فرستاده شد و من آن را شناختم عمل کنم. این زندگی در مقابل دگردیسیِ ابدی بسیار کوتاه است، اجازه بده این مدت کوتاه را بعنوان یک مردِ عادل بگذرانم."
چهرۀ پادشاه برای مدتی تاریک میشود، سکوت وحشتانگیزی در اطراف او برقرار گشته بود، زیرا که هرگز نه برای پدر و نه برای اجدادش پیش نیامده بود که فردی هدیۀ پادشاهی را رد کرده باشد. اما بعد سلطان نگاهش را به سمت پرچم حواصیلِ مقدس، نمای پیروزی‌ای که او برایش آورده بود میاندازد، و چهرهاش مجدداً روشن میگردد، و در این لحظه میگوید:
"ویراتا، من همیشه تو را بعنوان مردی شجاع در برابر دشمن و بعنوان عادلترین خدمتکار امپراتوریم میشناختم. حالا که باید از وجود تو در جنگها محروم باشم، اما نمیخواهم از وجود تو در خدمت به من چشم‌پوشی کنم. از آنجائیکه تو گناه را میشناسی و میتوانی بعنوان مردی عادل گناه را بسنجی، باید بالاترین قاضی من گردی و بر روی پلۀ قصرم قضاوت کنی، تا حقیقت در امپراتوریام حفظ و قانون تضمین گردد."
ویرتا در برابر پادشاه تعظیم میکند و بعنوان تشکر دست بر زانوی خود میگذارد. پادشاه به او دستور میدهد سوار بر فیل شود و در کنارش بنشیند، و آنها به سمت شهرِ شصت برج به حرکت می‌افتند و غریو شادی و تشویق مردم این شهر مانند دریای طوفانیای به استقبالشان می‌آید.
 
حالا ویرتا از بالای پلۀ صورتی رنگِ تالارِ قصر از طلوع آفتاب تا غروب آن به نام پادشاه قضاوت میکرد. کلامش اما مانند ترازوئی بود که وزنه‌اش قبل از سنجش مدتی طولانی می‌لرزید: نگاهِ صریح او در روح متهم فرو میرفت، و پرسشهایش به عمق جرم‌ها مانند گورکنی که با پشتکار در تاریکیِ زمین نقب میزند نفوذ میکردند. رأی او قاطع بود، اما هرگز رأی خود را در همان روز اعلام نمیکرد، همیشه فاصلۀ سردِ شب را میان بازجوئی و اعلام رأی قرار میداد: ساعات طولانی تا طلوع خورشید را در بارۀ ظلم و عدالت تفکر میکرد و اغلب صدای قدم‌زدنِ بیقرارانهاش در اتاق و بعد روی بامِ خانه به گوش میرسید. اما قبل از دادن رأی دست و پیشانیاش را در آب فرو میکرد، زیرا رأی او گرم‌تر از گرمایِ هیجان بود. و همیشه بعد از دادن رأی از مجرمین میپرسید که آیا رأیش اشتباه به نظر میآید؛ اما به ندرت اتفاق میافتاد که کسی به رأی او اعتراض کند؛ مجرمین ساکت جایگاه او را میبوسیدند و با سری خم گشته حکم را مانند آنکه از دهانِ خداوند خارج گشته باشد میپذیرفتند.
دهان ویرتا اما هرگز رأی به مرگ نداد، حتی برای مقصرترین مجرمین، و در برابر کسانیکه به او هشدار میدادند مقاومت میکرد. زیرا که او از خونریزی بیم داشت. حوض گِردِ اجداد راجپوتا که بر لبۀ آن جلاد سرها را برای جدا ساختن خم میساخت و سنگهایش از خونهای دلمه گشته سیاه شده بود با گذشت سالها توسط باران دوباره سفید گشتند. و دیگر در سرزمین فاجعهای رخ نداد. او مجرمین را در زندانهای سنگی حبس میکرد یا آنها را به سنگ خُرد کردن برای ساختن دیوارِ باغها به کوه میفرستاد، و در آسیابهای برنجِ کنار رودخانه، جائیکه باید به همراه فیلها چرخ‌آسیاب را میچرخاندند به کار میگمارد. اما او به زندگی احترام میگذاشت و مردم برای او احترام زیادی قائل بودند، زیرا که در رأی‌هایش هرگز نقصی نبود، هرگز در سؤال کردن اهمال نمیکرد، هرگز خشم در کلامش نبود، کشاورزان با اختلاف و دعواهایشان از راههای دور با گاریهائی که توسط بوفالوها کشیده میگشتند پیش او میآمدند تا میان آنها داوری کند؛ راهبان به سخنان او گوش میسپردند و توصیههایش برای پادشاه ارزشمند بود. شهرت او رشد می‌کرد، مانند رشد بامبوسهای جوان، راست و روشن در شب. و مردم نامی را که در قدیم به او داده بودند فراموش می‌کنند، زمانیکه او را با نام <آذرخش شمشیر> ستایش میکردند، و حالا او را در سراسر سرزمین راجپوتا <چشمۀ عدالت> می‌نامند.
در ششمین سالِ قضاوت چنین رخ میدهد که عدهای شاکی مردِ جوانی از قبیلۀ وحشی کوزارها را که بر روی صخرهها زندگی و به خدایان دیگری خدمت میکردند پیش او میآورند. پاهای مرد جوان در این سفرِ چند روزه به علت پیاده آمدن زخمی شده بود، و چهار بار به دور بازوهای قویاش زنجیر پیچیده بودند، طوریکه نمیتوانست دیگر با کسی با خشونت رفتار کند، همانطور که چشمان تهدیدآمیزش نشان میدادند، چشمانی که در زیر ابروهای قهوهای تاریکاش با عصبانیت میچرخیدند. آنها او را کنار پله قرار میدهند و با زور به زانو زدن جلوی قاضی وامیدارند، بعد خود تعظیم کرده و دستهایشان را به علامت شکایت بالا میبرند.
ویرتا با تعجب به غریبهها نگاه میکند: "برادران، شماها چه کسانی هستید که از راه دور میآئید، و این شخص که شما به زنجیر کشیده و پیش من آوردهاید چه کسی است؟"
سالخوردهترین آنها تعظیم میکند و میگوید:
"سرور من، ما شبانیم، و مردمانی صلحخواه که در قسمت جنوبی سرزمین زندگی میکنیم، این مرد که بدترین فردِ قبیلۀ خود میباشد، جانوری است که بیشتر از انگشتان دستش آدم کشته. مردی از دهکدۀ ما از دادن دخترش به این مرد که از قبیلۀ پرهیزکاران نیست خودداری کرده، زیرا که آنها گاو میکشند و گوشت سگ میخورند، و او دخترش را به یک تاجر از دره به همسری داده است. در این وقت این مرد از خشم در گلههای ما شروع به دزدی می‌کند، او پدر و سه برادر دختر را در شب کتک زد، و هروقت فردی احشام آنها را برای چریدن به کوه می‌برد این مرد او را میکشت. یازده نفر از اهالی دهکدۀ ما را این مرد به این ترتیب کشت، تا اینکه ما جمع شدیم و به تعقیب این رذل که مانند حیوان وحشی است پرداختیم و او را اینجا پیش عادلترین قاضی سرزمین آوردیم تا تو این سرزمین را از عامل خشونت نجات دهی."
ویرتا صورتش را به طرف جوانِ زنجیر گشته میگرداند و می‌پرسد:
"آیا چیزهائی که اینها میگویند حقیقت دارد؟"
"تو کی هستی؟ آیا تو پادشاهی؟"
"من ویرتا هستم، خدمتگزار پادشاه و خدمتگزار حق و قانون، و من کیفر میدهم و درست و غلط را تشخیص میدهم."
جوانِ زنجیر شده مدت طولانیای سکوت میکند. بعد قیافه عبوسی به خود میگیرد.
"چطور میتوانی از راه دور بدانی چه چیزی درست و چه چیز غلط است، وقتیکه دانستههای تو از گفتههای آدمها آب میخورند!"
"شاید حرفها و استدلال تو خلاف حرف آنها باشد و من بتوانم حقیقت را بشناسم."
مرد دستگیر شده ابروهایش را تحقیرانه بالا میاندازد:
"من در برابر آنها از خودم دفاع نمیکنم. تو از کجا میتوانی بدانی من چه کردهام، در صورتیکه خودم هم نمیدانم وقتی خشمگین میشوم دستهایم چه میکنند! من کار خوبی با آنها کردم، زیرا که یک زن را بخاطر پول فروختند، من کار خوبی با پسران و نوکرانش کردم. آنها آزادند که از من شکایت کنند. من آنها را خوار میشمرم، و رأی تو را هم خوار میشمرم."
وقتی حاضرین میشنوند که این مردِ لجوج به قاضیِ عادل ناسزا میگوید خشم مانند طوفانی در میانشان درمی‌گیرد، و غلامِ محکمه چوب خاردارش را برای زدن بلند میکند. اما ویرتا با اشارۀ دست خشم غلام را میخواباند و یک بار دیگر سؤالهای خود را تکرار میکند. همیشه، وقتی شاکیان جواب میدادند، او از نو از مرد دستگیر شده سؤال میکرد. اما مردِ جوان دندانهایش را به هم میفشرد و میخندید و فقط یک بار دیگر به سخن آمد:
"چطور میخواهی حقیقت را از حرف دیگران بدانی؟"
آفتابِ ظهر بر بالای سر آنها کج ایستاده بود که سؤالات ویرتا به پایان میرسند. و او از جا برمیخیزد و همانطور که عادتش بود قصد داشت به خانه برود و رأی خود را ابتدا در روز بعد اعلام کند. اما شاکیان دستهای خود را بلند کرده و میگویند: "سرور، ما برای دیدن چهرۀ شما هفت روز در راه بودیم،  هفت روز هم سفرمان برای بازگشت طول خواهد کشید. ما نمیتوانیم تا فردا صبر کنیم، زیرا احشام ما بدون آب از تشنگی تلف خواهند گشت، و ما باید زمین را شخم بزنیم. سرور، استدعا میکنیم، رأی خود را حالا اعلام کن!"
در این وقت ویرتا دوباره روی پله مینشیند و به فکر فرو میرود. چهرهاش مانند فردی که بارِ سنگینی بر پشت خود حمل میکند منقبض شده بود، زیرا هرگز برایش اتفاق نیفتاده بود مجرمی که تقاضای رحمت و بخشش نکند و با استفاده از کلمه با او بجنگد را محاکمه کرده باشد. مدت درازی فکر میکند، و سایهها هم با گذشت زمان رشد میکردند. بعد او به سمت حوض آب میرود، دستها و صورت را با آب سردِ حوض میشورد تا رأیش از داغیِ هیجان آزاد گردد و میگوید: "امیدوارم حکمی که من اعلام میکنم عادلانه باشد. او مرتکب به گناهِ قتل شده و یازده انسان زنده را با کشتن از کالبد گرم‌شان به جهان دگردیسی فرستاده است. به بار آمدن و کامل شدنِ زندگی انسانها در زندانِ زهدانِ مادر یک سال طول میکشد، به این خاطر این مرد برای هر نفری که کشته یک سال در تاریکیِ زمین زندانی میگردد. و چون او یازده بار بدن انسانها را به خون ریختن انداخته است، باید برای تاوان دادن به تعداد قربانی‌انش یازده بار در سال او را شلاق بزنند تا بدنش به خون بیفتد. اما او به مرگ محکوم نمیشود، زیرا زندگی را خدایان میدهند، و هیچ انسانی اجازه ندارد آن را بگیرد. امیدوارم رأی من که به خاطر انتقام گرفتن از کسی نیست عادلانه باشد." و دوباره ویرتا روی پله مینشیند، شاکیان به نشانۀ احترام پله را میبوسند. مردِ زنجیر شده اما تاریک و مبهم به چشمان پرسشگرِ قاضی خیره میگردد. در این لحظه ویرتا میگوید:
"من امیدوار بودم که تو طلب بخشش کنی و به من در مقابل شاکیان خود فرصت کمک کردن را بدهی، اما لبهای تو بسته ماندند. اگر اشتباهی در رأی من باشد، نباید در پیشگاهِ خدا از من شکایت کنی، بلکه از سکوتِ خود. من میخواستم به تو لطف کنم."
مرد زنجیر شده میگوید: "من لطف تو را نمیخواهم. این لطف تو در مقابل زندگیای که از من میگیری چه ارزشی دارد؟"
"من زندگیت را از تو نمیگیرم."
"تو زندگیام را میگیری و حتی ظالمانهتر از رؤسای قبیلۀ ما که آنها را وحشی مینامید. چرا مرا نمیکشی؟ من آدم کشتم، مرد در برابر مرد، تو اما میگذاری مرا مانند مُرداری درونِ زمینِ تاریک مدفون کنند تا من با گذشت سالها بپوسم، فقط به خاطر بزدل بودن قلبت. قانونِ تو خودکامگیست و حکم تو شکنجه. مرا بکش، زیرا که من آدم کشتهام."
"رأی من برای مجازت تو عادلانه بود ..."
"عادلانه قضاوت کردی؟ تو قاضی، اما پیمانهای که با آن میسنجی کجاست؟ چه کسی به تو شلاق زده است که تو شلاق را میشناسی؛ چه خوب سالها را ساده با انگشتانت میشماری، انگار که آنها با ساعتها در زیر آفتاب بودن و در تاریکی زمین مدفون گشتن برابرند؟ آیا در سیاهچال بودهای که میدانی چند بهار زندگیم را باید از من بگیری؟ تو یک نادانی و نه انسانی عادل، زیرا فقط فردی از دردِ شلاق خبر دارد که ضربۀ شلاق را بر بدنش احساس کرده، نه آن فردی که شلاق میزند، و فقط کسیکه رنج برده است اجازۀ سنجش آن را دارد. مجرم بخاطر تکبر تو مدفون میگردد و تو خودت مجرمتر از همه هستی، زیرا که من در حالت خشم و بخاطر محرومیت از عشقم آدم کشتم، تو اما در کمال خونسردی زندگیام را از من میگیری و مرا با پیمانهای میسنجی که دستانت آن را نه وزن و نه سنگینیاش را بررسی کرده. تو قاضی، از پلۀ عدالت دور شوْ تا به پائین لیز نخوردهای! وای بر کسی که با ترازوی استبداد می‌سنجد، وای بر نادانی که فکر میکند حق را میداند. از پله دور شو قاضی نادان، و انسانهای زنده را با کلمات مُردهات محکوم نکن!"
مرد جوان با رنگی پریده فریادِ نفرت از دهان خارج میساخت، و دوباره دیگران با عصبانیت بر سرش می‌ریزند. اما ویرتا باز آنها را آرام می‌سازد، بعد سرش را از مردِ وحشی برمیگرداند و آهسته میگوید: "من حکمی را که فعلاً اعلام کردم نمیتوانم بشکنم! امیدوارم که حکمی عادلانه باشد."
سپس ویرتا میرود، در حالی که غلامان مردِ جوانِ در زنجیر را که مقاومت میکرد گرفته بودند. اما قاضی یک بار دیگر میایستد و بعد پیش آنها بازمیگردد: در این لحظه چشمانِ خیره و خشمگین مرد جوان در مقابلش قرار میگیرند. قلب ویرتا به لرزش میافتد، چشمان مرد جوان چه شباهت عجیبی با چشمان برادرش در آن ساعتی که او را با دستان خود کشته و آنجا در چادرِ دشمنِ پادشاه افتاده بود داشت ...
ویرتا در آن شب حتی یک کلمه هم با کسی حرف نزد. نگاهِ مرد جوان در روحش مانند تیر آتشینی فرو رفته بود. او تمام شب را، ساعت به ساعت، بیخواب بر روی بام خانهاش قدم میزد، تا اینکه صبحِ سرخرنگ از میان نخلها بالا میآید.
 
ویرتا در حوض مقدسِ معبد شستشوی سحرگاهی را انجام می‌دهد و رو به شرق نماز میگذارد، بعد دوباره داخل خانه میگردد، جامۀ زرد رنگ مخصوص جشن را انتخاب میکند، به اهالی خانه که بدون پرسش و با تعجب به کارهای باشکوه او نگاه میکردند سلام جدیای میکند، و به تنهائی به قصر پادشاه که درش هر لحظه از شب و روز به روی او باز بود میرود. ویرتا در برابر پادشاه تعظیم میکند و لبۀ لباس او را به نشانۀ تمنا داشتن لمس میکند.
پادشاه با خوشروئی رو به پائین به او نگاه می‌کند و میگوید: "خواهش تو لباسم را لمس کرد. ویرتا، خواهشات قبل از آنکه کلمهای بگوئی اجابت میگردد."
"تو مرا قاضی خود قرار دادی. هفت سال به نام تو قضاوت کردم و نمیدانم که آیا عادلانه حکم کردهام. یک ماه به من سکوت عطا کن، تا من راهی به حقیقت پیدا کنم، و به من اجازه بده که از تو و دیگران این راه را پنهان نگاه دارم. من میخواهم کاری انجام دهم تا بتوانم بدون بی‌عدالتی و بدون گناه زندگی کنم."
پادشاه شگفتزده می‌شود:
"عدالتِ سرزمینم از این ماه تا ماه دیگر با نبود تو فقیر خواهد گشت. اما من از راهت نمیپرسم. امیدوارم که تو را به حقیقت برساند."
ویرتا زمین را به نشانۀ سپاس میبوسد، یک بار دیگر تعظیم میکند و می‌رود.
در روشنائی روز وارد خانهاش میگردد و زن و فرزندان خود را صدا میزند و میگوید: "یک ماه تمام مرا نخواهید دید. از من خداحافظی کنید و چیزی نپرسید."
زن و فرزندان با ترس نگاه می‌کنند. او خود را خم می‌سازد و پیشانی تک تکِ آنها را میبوسد. "حالا به اتاقهایتان بروید، در را ببندید تا کسی نتواند وقتی از در خارج می‌شوم ببیند که من به چه سمت میروم. و تا قبل از رسیدن ماهِ تازه به دنبالم نگردید."
و همۀ آنها در سکوت میروند.
ویرتا لباس مخصوص جشن را از تن خارج میکند و لباس سیاه رنگی می‌پوشد، در مقابل مجسمهای از خدای هزار چهره دعا میخواند، چیزهای زیادی بر روی برگِ نخل مینویسد و آن را به صورت نامه لوله میکند. با تاریک شدن هوا ساکت از خانه خارج میشود و به طرف صخرههای اطراف شهر میرود، جائیکه سیاهچال‌ها و زندانها بودند. او بر در اتاق نگهبان میکوبد، تا اینکه دربان از روی حصیر خوابش برمیخیزد و میپرسد چه کسی او را صدا میزند.
"من ویرتا هستم، قاضی پادشاه. من آمدهام زندانیای را که دیروز به اینجا آوردهاند ببینم."
"در سیاهچال حبس شده، سرور، در عمق تاریکترین محل. بیایم راهنمائیتان کنم، سرور؟"
"من آن محل را میشناسم. کلید را به من بده و دوباره آرام بخواب. فردا کلید را کنار در پیدا خواهی کرد. و به کسی نگو که مرا اینجا دیدهای."
نگهبان تعظیم میکند، کلید و یک مشعل میآورد. ویرتا به او اشاره میکند، نگهبان ساکت برمی‌گردد و دوباره روی حصیرش دراز میکشد و میخوابد. او اما دروازۀ مسیِ سیاهچال درونِ صخره را باز میکند و داخل میگردد.
بیش از صدها سال پیش پادشاهان در این صخرهها شروع به حبس زندانیها کردند، و هر زندانی را روز به روز در چالههای عمیقتری میانداختند و زندانیهای جدید باید در سنگهای سرد برای قربانیان بعدی چالۀ تازهای میکندند.
ویرتا قبل از بستنِ در مسی نگاهی به چهار سمت آسمان با ستارههای سفید و درخشان میکند، بعد در را میبندد، ناگهان تاریکی و رطوبت به استقبالش میآید و از بالای شعلۀ نامطمئنِ مشعلاش حیوانی میپرد. او هنوز صدای وزش آرامِ باد در درختان و جیغِ تیزِ میمونها را میشنید: در اولین گودال صدا دورتر میگردد، در دومین گودال سکوت مانند زیرِ سطح دریا بود، بیجنبش و سرد. از سنگها فقط سرما میوزید و نه دیگر بویِ خاک زمین، و هرچه او پائینتر میرفت صدای گام برداشتنش در سکوت بلندتر طنین میانداخت.
سلولِ جوان زندانی در پنجمین گودال در عمق زمین، گودتر از بلندترین نخلهائی که رو به آسمان رشد میکنند قرار داشت. ویرتا داخل می‌شود و مشعل را در مقابل تودۀ تاریکی نگاه میدارد که اصلاً تکان نمیخورد، تا اینکه نور بر او میتابد. زنجیری به صدا میآید.
ویرتا خود را بر روی او خم میکند: "آیا من را میشناسی؟"
"من تو را میشناسم. تو کسی هستی که پادشاه به سروری سرنوشتم تعیین نموده، همان کسی که زندگیام را زیر پایش پایمال کرده است."
"من سرور کسی نیستم. من خدمتگزار پادشاه و عدالتم. من آمدهام به تو خدمت کنم."
زندانی با نگاهی مبهم رو به بالا نگاه میکند و به چهرۀ قاضی خیره میشود: "از من چه میخواهی؟"
ویرتا مدتی سکوت میکند و بعد میگوید:
"من تو را با کلمه آزردم، اما تو هم مرا با کلماتت آزردی. من نمیدانم که آیا حکمام عادلانه بود یا نه، اما در کلمات تو یک حقیقت وجود داشت: کسی اجازه ندارد با پیمانهای که نمیشناسد بسنجد. من آدم نادانی بودم و میخواهم دانا شوم. صدها نفر را به این تاریکی فرستادم، با افراد زیادی رفتار زیادی کردم و نمیدانم چه کردهام. و میخواهم تجربه کنم، میخواهم عادل بودن را بیاموزم و بدون گناه به جهان دگردیسی وارد شوم."
زندانی همچنان به او خیره بود و زنجیر آهسته جرنگ جرنگ میکرد.
"من میخواهم آنچه برای تو مقرر داشتهام، حتی شلاق خوردن را با پوست و استخوانم بشناسم و در غل و زنجیر بودن را با روحم احساس کنم. میخواهم برای یک ماه به جای تو اینجا بمانم، تا بدانم چه اندازه گناه کردهام. بعد در حکم خود با علم به سنگینی و شدت آن تجدید نظر خواهم کرد. تو در این مدت آزادی و میتوانی بروی. من کلیدی را که تو را به روشنائی میرساند میدهم، تو باید قسم بخوری که بعد از یک ماه بازمیگردی. ــ بعد تاریکی این گودالِ عمیق نورِ دانش برایم خواهد گشت."
زندانی مانند یک سنگ ایستاده بود و صدای جرنگ جرنگ زنجیر دیگر به گوش نمیآمد.
"باید به الهۀ انتقام قسم بخوری که تو در تمام این یک ماه سکوت خواهی کرد، و من به تو کلید و لباسم را میدهم. کلید را بگذار جلوی درِ اتاق نگهبان، بعد آزادی و میتوانی بروی. اما تو به قسم خود به خدای هزار شکل پایبند خواهی ماند و بعد از پایان یک ماه این نامه را پیش پادشاه میبری تا مرا از اینجا بیرون آورد و بتوانم دوباره به عدالت حکم دهم. به خدای هزار چهره قسم میخوری که اینکار را انجام خواهی داد؟"
از لبان مرد جوان "من قسم میخورم" مانندِ زمین‌لرزهای از عمق زمین خارج میگردد.
ویرتا زنجیر او را باز میکند و جامۀ خود را از تن درمیآورد.
"بیا، لباسم را بپوش و لباس خود را به من بده و چهرهات را خوب بپوشان تا توسطِ نگهبانان شناخته نشوی. و حالا این چاقو را بگیر و ریش و مویم را ببر تا من هم توسط آنها شناخته نشوم."
زندانی چاقو را میگیرد، اما دست لرزانش به پائین میافتد. نگاهِ آمرانۀ ویرتا در او نفوذ میکند، و مرد جوان کاری را که به او دستور داده شده بود انجام میدهد. مرد جوان مدتی سکوت میکند. بعد خود را روی زمین میاندازد و کلمات با فریاد از دهانش خارج میشوند:
"سرور من، من حاضر نیستم که بخاطر من رنج بکشید. من آدم کشتم، با دستانِ گرم خود خون ریختم. حکم تو عادلانه بود."
"نه تو میتوانی بسنجی و نه من، اما من بزودی روشن خواهم گشت. حالا برو، همانطور که قسم خوردهای بعد از گِرد شدنِ ماه پیش پادشاه میروی تا او مرا از اینجا آزاد سازد: بعد من دیگر به اعمالی که انجام میدهم دانا خواهم بود، و حکم من برای همیشه خالی از بیعدالتی خواهد گشت. برو!"
مرد جوان تعظیم میکند و زمین را میبوسد ...
در با سنگینی به روی تاریکی باز میگردد، یک بارِ دیگر نور از مشعل به دیوار میتابد و بعد تاریکی به روشنائی هجوم میبرد.
صبح روز بعد ویرتا را که کسی بجا نمی‌آورد به نزدیک شهر میبرند و به او شلاق می‌زنند. هنگامیکه اولین شلاق بر بدن لختش فرود میآید از درد فریاد میکشد. بعد دندانهایش را محکم به هم میفشرد. در هفتادمین ضربه ذهنش از کار میافتد و نگهبانان او را مانند لاشۀ حیوانی با خود میبرند.
ویرتا در سلول دوباره به هوش میآید، او احساس میکرد که از پشت بر روی آتش روشنی قرار گرفته است. اما اطراف پیشانیاش خنک بود، با هر نفس بوی گیاهان وحشی به بینیاش داخل میگشت: او احساس می‌کرد که یک دست روی موهایش قرار دارد و زیزفون از آن میچکد. آهسته پلکهایش را میگشاید: همسر نگهبان در کنار او ایستاده بود و پیشانیاش را با احتیاط می‌شست. و وقتی چشمانش را به سوی زن کاملاً باز می‌کند، ستارۀ درخشندۀ همدردی از نگاهِ زن به استقبالش میآید. او توسط سوزشِ اندامش معنی تمام رنجهای احسان و نیکی را درک میکند. آهسته به روی زن لبخند میزند و دیگر دردش را احساس نمی‌کند.
در روز دوم توانست از جا برخیزد و بدن سردش را با دستها لمس کند. او احساس میکرد با هر قدمی که برمیدارد جهانی نو رشد میکند، و در روز سوم زخمهای بازش بسته و حس و نیرو به او بازمیگردد. حالا او مینشست و گذشتِ زمان را فقط با قطرات آبی که از دیوار میچکیدند احساس میکرد، قطرات آبی که سکوتِ بزرگ را به هزاران تکه زمانِ کوچک که ساکت در روز و شب رشد میکردند تقسیم میساختند، مانند یک زندگی که در هزاران روز خودبهخود دوباره به مردانگی و پیری رشد میکند. هیچکس با او صحبت نمیکرد، تاریکی سفت و سخت در خون او خیره ایستاده بود، اما خاطره حالا رنگین از درون به شکل چشمۀ آرامی جان میگرفت، به تدریج در برکۀ آرامِ مشاهده که در آن تمام زندگیاش منعکس بود جاری و مخلوط میگشت. آنچه او به صورت تکه تکه مشاهده میکرد، حالا یکی شده بودند، و شفافیتی سرد تصویرِ پاک را بدون ضربۀ امواج در نوسانِ قلب نگاه داشته بود. هرگز احساساش مانند این حسِ بیجنبشِ مشاهدۀ انعکاسِ جهان چنین پاک نبود.
حالا با گذشت هر روز چشمهای ویرتا روشنتر میگشت، از میان تاریکی چیزهائی به استقبالش می‌آمدند و احساس او را به خود جلب میکردند. و همچنین همه چیز در درونش در اثر مشاهده در سکوت روشنتر شده بود: هوای زیزفونیِ مشاهده، بیآرزو از بالای یک ظاهر به ظاهر دیگر سُر میخورد، خاطره، با اشکال مختلفِ تحول مانند دستِ مرد اسیر با سنگریزههای ریخته شده در عمقِ زمین بازی میکرد. او خویشِ خود را فراموش کرده و بیجنبش و افسون گشته بود، و موجودات با فرمهای ناشناس خود را در تاریکی به او نشان میدادند، او قدرت خود و خدای هزار چهره را در هیبتِ آنها قویتر احساس میکرد، بدون احتیاج، از بردگیِ اراده شفاف جدا گشته، مُرده در زندگان، زنده در مُردهها ... تمام ترس از ناپایداری به میلِ ملایمِ جدائی از جسم مبدل میگردد. او حس میکرد که انگار با گذشت هر ساعت عمیقتر در تاریکیِ زمین و ریشۀ سیاهِ خاک فرو میرود که اما هنوز آبستن ریشهای تازه است.
ویرتا هجده شب با فراموش کردنِ خود از مشاهده اسرارِ خدا لذت برد، رها از خواهشهای خویش و رها از تیغهای زندگی. آنچه او بعنوان ستم انجام داده بود بعنوان سعادت خود را به او نشان میداد، و او گناه و عذاب را در خود فقط مانند تصاویری رویائی بالای بیداریِ جاویدانِ دانش احساس میکرد. در نوزدهمین شب اما از خواب میجهد: یک فکر زمینی او را لمس کرده بود و مانند سوزنِ مشتعلی خود را در مغز او فرو میکرد. وحشت موهای بدنش را به لرزه میاندازد و انگشتان دستش مانند برگهای درختان شروع به لرزیدن میکنند. این اما فکر وحشتانگیزی بود: مرد جوان میتوانست به سوگند خود وفادار نماند و او را فراموش کند، و او باید هزاران، هزاران و هزاران روز اینجا بماند، تا گوشت از بدنش جدا و زبانش در سکوت منجمد شود. یک بار دیگر میلِ به زندگی مانند پلنگی بر کالبدش میجهد و پوسته را پاره میکند: زمان و ترس و امید و سردرگمیِ انسانها در جانش جاری میگردد. او دیگر نمیتوانست به خدای هزار چهرۀ زندگیِ جاودان بیندیشد، بلکه فقط به خود فکر میکرد، چشمانش گرسنۀ نور گشتند، پاهایش که از سنگِ سخت وحشت داشتند حالا دوردست را، دویدن و پریدن را میخواستند. او باید به زن و پسرانش فکر میکرد، به خانه و مال، به وسوسۀ گرم جهان که با حواسِ مست و با گرمای زندۀ خون احساس میگردد.
زمان که مانند حوضی سیاه، منعکس کننده و آرام در زیر پاهای ویرتا قرار داشت از این روز به بعد خود را میگستراند و مانند طوفانی که همیشه بر ضد او بود رو به ذهناش هجوم میبرد. او میخواست که زمان او را به هیجان آورد و با خود مانند یک الوارِ شکسته به سمت ساعتِ منجمد گشتۀ آزادی ببرد. اما زمان بر ضد او جریان داشت: او با تقلا برای تنفس مانند شناگر ناامیدی در آب فرو میرفت، و ساعت به ساعت ناامیدتر میگشت. و چنین به نظرش میآمد که انگار قطرات آبِ روی دیوار دیگر تمایلی به چکیدن ندارند، زمان در بین فاصلۀ چکیدنِ قطرات آب خود را سخت گسترانده بود. او دیگر نمیتوانست آن وضعیت را تحمل کند و آنجا بماند. این فکر که مرد جوان قسم خود را فراموش کند و او مجبور به ماندن در این زیرزمین ساکت شود و محکوم به پوسیدن گردد او را مانند فرفره‌ای از این دیوار به آن دیوار میکوبید. سکوت او را خفه میکرد: او با لعن و نفرین بر سر سنگها فریاد میکشید، او به خود و خدایان و پادشاهان لعنت میفرستاد. با ناخنهای خونین بر صخره که او را تمسخر میکرد چنگ میکشید و خود را با سر به در میکوبید، تا اینکه بیهوش بر زمین میافتاد، و وقتی دوباره بهوش میآمد از جا میجهید و به دنبال موش صحرائی تیز و سریعی در میان آن چهاردیواری به اینسو و آنسو میدوید.
ویرتا این هجده روز انزوا تا رسیدنِ ماهِ کامل را با امواجی از وحشت گذراند. از غذا و آب متنفر شده بود، زیرا که بدنش پُر از ترس بود. او دیگر توانا به نگهداشتن افکارش نبود، فقط لبانش برای آنکه زمانِ بیپایان را از روزی به روز دیگر تقسیم کندْ چکیدنِ قطرات آب به زمین را میشمرد. و بدون آنکه بداند موهای اطراف شقیقههایش که مانند پتک میکوبیدند سفید شده بود.
در سیامین روز اما جلوی در سر و صدائی بلند میشود و در سکوت میریزد. بعد قدمها از رفتن میایستند، در به شدت بازمی‌گردد، نور داخل میشود، و پادشاه در برابر زنده به گور در تاریکی میایستد، او را با مهربانی در آغوش میگیرد و میگوید: "من از کار تو شنیدم، که بزرگتر است از آنچه تا حال از کتاب پدران ما شنیده شده است. کار تو مانند ستارهای بر بالای زندگیِ پَست ما خواهد درخشید. خارج شو تا آتش خدا تو را درخشان سازد و مردم چشمان خجستۀ یک عادل و صالح را تماشا کنند."
ویرتا دستهایش را جلوی چشمان خود نگاه میدارد، زیرا که نور مانند خاری در چشمانش که به تاریکی عادت کرده بودند فرو میرفت. او مانند مستی از جا برمیخیزد، و غلامان باید او را نگاه میداشتند که نیفتد. اما قبل از آنکه او از در خارج شود میگوید:
"پادشاه، تو مرا یک عادل و صالح نامیدی، اما من حالا میدانم کسیکه قضاوت میکند بی‌عدالتی روا میدارد و خود را از گناه پُر میسازد. هنوز مردانی در این گودالها هستند که بخاطر قضاوت من رنج میبرند، و من حالا تازه از رنج آنها آگاه شدهام: هیچ چیز نباید با چیزی تلافی گردد. پادشاه، بگذار زندانیها را آزاد سازند و مردم را از سر راهم دور کن، زیرا من از محبت و تشویق آنها خجالت میکشم." پادشاه با دست اشارهای میکند، و غلامان مردم را پراکنده میسازند. حالا باز آنجا ساکت میشود. بعد پادشاه میگوید:
"تو برای قضاوت کردن بر بلندترین پلۀ قصر نشستی. اما حالا که تو توسط آگاه گشتن از رنج خردمندتر از هر قاضیِ دیگری گشتهای باید در کنارم بنشینی تا کلمات تو را بشنوم و من هم از عدالتِ تو بیاموزم."
"بگذار تا من از این خدمت جدا شوم! از زمانیکه میدانم: هیچکس نمیتواند قاضی کس دیگری باشد دیگر قادر به قضاوت کردن نیستم. مجازات کار خداست و نه کار انسان، زیرا کسیکه سرنوشت دیگری را لمس کند در گناه سقوط می‌کند. و من میخواهم زندگانیام را بدون گناه کردن زندگی کنم."
پادشاه جواب میدهد: "پذیرفته میگردد. تو نه قاضی سرزمینْ بلکه مشاور اعمال من میشوی، و به من در بارۀ جنگ و صلح، مالیات و ربح به عدالت نظر میدهی تا من دچار اشتباه در تصمیم‌گیری نشوم." ویرتا دوباره زانوی پادشاه را به نشانۀ تمنا میگیرد. "پادشاه، به من قدرت نده، زیرا قدرت به عمل تحریک میکند، و پادشاهِ من، کدام عمل عادلانه و بر ضد یک سرنوشت نمیباشد؟ اگر به جنگ توصیه کنم، در آن مرگ میبینم، و آنچه نظر دهم به عمل تبدیل میگردد، و هر عمل نتیجهای تولید میکند که من از آن بیخبرم. تنها کسی میتواند عادل باشد که در سرنوشت و کاری سهیم نباشد، کسی که در انزوا زندگی کند: هرگز به شناخت نزدیکتر از زمانیکه آنجا در انزوا به سر بردم نبودم، بدون یک کلمه حرف از دیگران، و عاری از گناه. بگذار که در خانهام در مسالمت زندگی کنم و فقط به قربانی کردن در پیشگاه خدایان بپردازم، تا تمام گناهانم را پاک سازم."
پادشاه میگوید: "با اکراه میگذارم بروی. اما چه کسی اجازه دارد با یک خردمند مخالفت و خواست او را ضایع کند؟ بر اراده خود زندگی کن، برای سرزمینِ پادشاهی من افتخار است که کسی در مرزهایش زندگی میکند و اعمالش بدون گناه است." آنها با هم تا دروازۀ قصر میروند، بعد پادشاه از او خداحافظی میکند. ویرتا تنها میرود و عطر شیرین هوای آفتابی را در بینیاش میکشد، روحش تا حال هرگز چنین سبک نبود، وقتی رها از تمام خدمتها به طرف خانه میرفت، از پشتِ سرش صدای سریع و آهستۀ پای برهنهای را میشنود، و با برگرداندن سرِ خود مرد جوانی را که رنجاش را او به جان خریده بود میبیند. جوان خاکِ ردِ پای او را میبوسد، تعظیم میکند و ناپدید میگردد. در این لحظه ویرتا برای اولین بار بعد از کشتن برادرش لبخند میزند و با شادی به خانه میرود.
ویرتا در خانۀ خود روزهای درخشانی را زندگی میکرد. بیداری او، اجازۀ دیدن روشنائی آسمان به جای تاریکی، احساس کردن رنگها و رایحۀ زمینِ مقدس و موسیقیای که با شروع صبح آغاز میگشت نتیجۀ دعاهای شاکرانهاش بود. او هر روز معجزۀ تنفس و افسونِ آزادی را مانند هدیه بزرگی گرامی میداشت، بدن خود را، نرمی همسرش را و قدرت پسرانش را پارسامنشانه احساس می‌کرد، از حضور خدای هزار شکل در همه جا با خشنودی یاد میکرد، از اینکه دیگر با سرنوشت دیگران بازی نمیکند و هرگز با خدای نادیدنیِ هزار چهره از درِ دشمنی وارد نمیشود اندکی مغرور بود و روحش را با آن به پرواز میآورد. از بام تا شام کتب حکمت مطالعه و راههای مختلفِ عبادت را تمرین میکرد، از جمله فرو رفتن در سکوت، عمیق گشتنِ دوستانه در ذهن، برای فقرا کار نیک انجام دادن و نماز قربانی بجا آوردن. ذهنش اما شاد و حرفهایش نرمتر شده بود، حتی با غلامانش. و خانواده‌اش او را بیشتر از هر زمان دیگر دوست داشتند. او یاور فقرا و تسلیبخش تیرهبختان بود. دعای مردمِ زیادی گرداگرد خانهاش در نوسان بود، و آنها مانند قدیم او را دیگر <آذرخش شمشیر> و <چشمۀ عدالت> نمینامیدند، بلکه <مزرعۀ مشورت>. زیرا نه تنها همسایهها از خیابان پیش او میآمدند تا تقاضای حکم شرعی کنند، بلکه از راه دور هم غریبهها با اینکه او دیگر قاضی آن سرزمین نبود نزدش میآمدند تا او نزاعشان را حل و فصل کند، و همه بلافاصله نظر او را میپذیرفتند. و ویرتا به این خاطر خوشبخت بود، زیرا او احساس میکرد که پند و مشورت بهتر از دستور دادن و بر قرار ساختن صلح میان مردم بهتر از قضاوت کردن است: او زندگی خود را از زمانیکه دیگر هیچ سرنوشتی را مجبور نساخت بدون گناه احساس میکرد، و با این حال در سرنوشتِ بسیاری از مردم شرکت داشت. و او ظهر عمرش را مستانه دوست میداشت.
به این نحو سه سال و بعد از آن سه سال دیگر مانند فقط یک روزِ روشن میگذرند. روح ویرتا مرتب ملایمتر میگشت: وقتی نزاعی پیش او میآوردند، دیگر روحش نمیفهمید که چرا این همه ناآرامی بر روی زمین وجود دارد و انسان‌ها با وجود آنکه زندگیای گسترده و رایحۀ شیرین هستی را پیش رو دارند اما باز با حسادتهای کوچکِ خود بخاطر مال به هم هجوم میبرند. او به کسی حسادت نمیورزید و کسی هم به او حسادت نمیکرد. خانهاش بیتأثیر از جریانهای شدیدِ هیجان و طوفانِ آز مانند جزیرهای از صلح بر زندگیای هموار ایستاده بود.
یک شب ویرتا در ششمین سالِ آرامش خود برای خوابیدن به اتاقش رفته بود که ناگهان صدای جیغی تیز و سر و صدای ضرباتی را میشنود. از جا میجهد و می‌بیند که پسرانش یک برده را به زانو زدن واداشته و با شلاق طوری بر پشت‌اش میزنند که خون از جای شلاق میریخت. چشمانِ از درد گشاد شدۀ برده به او خیره نگاه میکردند: نگاهِ برادر کشته شدهاش دوباره در روح او زنده میگردد. ویرتا با عجله به سویشان میرود، دست آنها را میگیرد و میپرسد که آنجا چه خبر است.
از صحبت‌ها چنین مشخص میشود که آن برده وظیفهاش آوردنِ آب از چشمه بوده و باید آب در بشکۀ چوبی به خانه میآورده، و چندین بار در گرمای ظهر، با تظاهر به خستگی با بارش دیر آمده و مکرراً تنبیه شده بوده است، تا اینکه دیروز، بعد از یک مجازاتِ سخت فرار کرده و پسرانش سوار اسب شده و او را در آن سوی رود در یک دهکده میگیرند، او را با یک طناب به زین اسب میبندند، و با کشیدن و مجبور ساختنش به دویدن او را با پاهای پاره و زخم شده دوباره به خانه بازمیگردانند. و برای هشدار به برده فراری و دیگر بردهها که ترسان و با زانوهای لرزان به بردۀ زانو زده نگاه میکردند او را سخت شلاق میزدند، تا اینکه ویرتا با رفتن خود پیش آنها شکنجۀ خشونتآمیزشان را متوقف میسازد.
ویرتا به برده نگاه میکند. سنگریزهها در زخمهای خیس و خونین پاشنۀ پایش فرو رفته بودند. چشمهای وحشتزدۀ برده مانند چشم حیوانی که باید سر بریده شود گشاد شده بودند، و ویرتا در پشتِ سیاهی ثابتِ چشمان او روزهای سیاه خود را می‎بیند و به پسرانش میگوید: "او را رها کنید، جرمش پاک شده است."
برده خاکِ جلوی پای او را میبوسد. برای اولین بار پسرانش از او میرنجند. ویرتا به اتاق خود بازمیگردد. ناآگاه از اینکه چه میکند، پیشانی و دست خود را میشوید، با لمس آب ناگهان با وحشت آنچه که ذهن بیدارش فراموش کرده بود را میفهمد: که او برای اولین بار دوباره قاضی شده بوده و برای سرنوشتِ کسی حکم داده است. و برای اولین بار بعد از شش سال دوباره خواب از او میگریزد.
هنگامی که او بیخواب در تاریکی دراز کشیده بود، چشمان وحشتزدۀ برده (یا اینکه چشمهای برادر کشته شدهاش بودند؟) و چشمانِ عصبانی پسرانش به سویش میآیند، و او از خود بارها و بارها میپرسد که آیا از فرزندانش بر برده ستم روا نشده است. آنها بخاطر اندکی تنبلیْ سنگ و خاک خانهاش را خونی ساخته بودند، برای مسامحۀ کوچکی بر بدنِ زندهای شلاق زده شده بود، و این گناه او را بیشتر از ضرباتِ شلاقی میسوزاند که بر پشت خویش مانند نیش داغ افعی حس کرده بود. این مجازات البته برای مردمِ آزاد اجرا نمیگشت، بلکه فقط برای بردهای که بدنش طبق قوانین پادشاهان از زمانِ تولد به خودش تعلق داشت. اما این قانونِ پادشاه در نگاهِ خدای هزار چهره هم عادلانه بود، زیرا که جسم یک انسان کاملاً به خواستِ ناشناسی جاری میگردد، عاری از هر اختیار، و همه بیگناه در برابر او، بیتفاوت از اینکه آیا او این زندگی را میدرد یا آشفته میسازد؟
ویرتا از جا برمیخیزد و شمعی روشن میکند تا در کتابِ آگاهی نشانهای بیابد. نگاهش در هیچ کجا بجز در قوانین طبقات و کاستها تفاوتی میان انسان و انسان نمییابد، هیچ کجا در هستیِ هزار چهره برای طلب عشق تفاوت و فاصله وجود نداشت. او با عطش از چشمۀ دانش مینوشید، زیرا روحش برای پرسش هرگز برانگیختهتر از حال نبود؛ در این وقت شعلۀ شمع پت پتی میکند و خاموش میگردد.
اما حالا در حالیکه سیاهی از دیوارهای اتاق فرومی‌ریختند ناگهان چیزی اسرآمیز در فکرش نفوذ می‌کند: اتاقی که  او با نگاهی کور به دیوارهایش دست می‌کشد دیگر اتاق او نیست، بلکه آن زندانی اتاقش است که روزی او در آن با احساس وحشتناکی به این شناخت رسیده بود که آزادی عمیقترین حق بشر است و هیچکس اجازه زندانی کردن کسی را ندارد، نه برای تمام عمر و نه برای یک سال. او آگاه میگردد که این بردهها را اما در دایرۀ ناپیدایِ خواست و تصمیماتِ اتفاقی خویش حبس و به زنجیر کشیده است، طوریکه آنها آزادیِ برداشتن قدمی برای زندگی خود را نداشتند. او در حالیکه ساکت نشسته بود احساس می‌کرد که چگونه افکار سینهاش را میگشایند، از بلندی ناپیدائی نور در او نفوذ میکند و شفافیت در او بیدار میگردد. حالا آگاه گشته بود تا زمانیکه او انسان‌ها را تحت اردۀ خود نگاه دارد و آنها را طبق قانونِ انسان‌های فانی و نه قانونِ آن خدایِ هزار چهرۀ ازلیْ برده بنامد بنابراین در اینجا هم مقصر و گناهکار است. و او سر به نماز می‌گذارد: "خدای هزار چهره، سپاسگزارم از اینکه برایم از تمام فرمهای خود نشانه میفرستی، که این نشانهها مرا به گناهانم هشیار و همیشه به تو در مسیر راهِ نامرئی خواسته‌ات نزدیکتر میسازند! اجابت فرما که من آنها را در چشمان شاکیِ برادر ازلی که همه جا به ملاقاتم میآید، و کسی که از نگاه من میبیند و رنجهایش رنج من استْ تماشا کنم، تا زندگیام را در پاکی بگذرانم و بدون گناه تنفس کنم."
چهرۀ ویرتا دوباره شاداب شده بود، او با چشمان روشن به درون شب گام می‌نهد، سلامِ سفید ستاره‌ها را می‌نوشد، زوزۀ بادِ سحری را به درون تنفس می‌کند، از میان باغ به سمت رود می‌رود، با بالا آمدن خورشید از سمت شرق خود را درون رودِ مقدس فرو می‌کند و به خانه بازمیگردد، جائیکه خانوادهاش برای برگزاری نماز صبح جمع شده بودند.
 
او به جمع آنها میپیوندد، با لبخندِ خوبی به آنها سلام میکند، برای زنها در اتاق‌هایشان دست تکان می‌دهد، بعد به پسرانش میگوید:
"شماها میدانید که از سالیان پیش تا حال فقط این فکر روحم را به حرکت میاندازد که یک مرد عادل باشم و بر روی زمین بدون گناه زندگی کنم؛ حالا دیروز این اتفاق افتاد که خون در خاکِ خانهام به راه افتاد، خونِ یک آدم زنده، و من میخواهم از گناهِ این خون پاک شوم و کفاره پس بدهم برای جرمی که زیر سایۀ سقف خانۀ من رخ داد. باید بردهای که بخاطر چیزی جزئی سخت تنبیه شد از این ساعت آزاد باشد و هر کجا که مایل است برود، تا اینکه او به آخرین قاضی شکایت از من و شماها نبرد."
پسران ساکت ایستاده بودند، و ویرتا یک دشمنی در این افرادِ ساکت احساس میکند.
"من در مخالفت با حرفم سکوت احساس میکنم. من اما نمیخواهم بدون شنیدن نظرتان با شماها مخالفت کنم."
بزرگترین پسر شروع به صحبت میکند: "تو میخواهی به یک مجرم که بیحرمتی کرده آزادی ببخشی، پاداش به جای تنبیه. ما در خانه بردههای زیادی داریم و رفتن این یک نفر اهمیتی ندارد. اما هر عملی از خود تأثیری بجا میگذارد که مانند زنجیر به هم مرتبطاند. اگر او را آزاد کنی، بعد چگونه اجازه داری بقیه بردههایت را وقتی تمایل به رفتن کنند نگهداری؟"
"اگر آنها مایل به رفتن از خانۀ من باشند بنابراین باید به آنها این اجازه را بدهم. من نمیخواهم سرنوشت هیچ فردِ زندهای را نگاه دارم، زیرا کسی که به سرنوشتِ دیگران شکل دهد به گناه آلوده میشود."
دومین پسر میگوید: "اما تو نشانۀ قانون را از بین میبری. این بردهها مال ما هستند، مانند زمین و درختِ این زمین و میوههای این درخت. آنها از طریق خدمت کردن به تو وصلاند و تو به آنها متصلی. تو موضوعی را نادیده میگیری که از هزاران سال پیش تکامل یافته است: برده آقای زندگی خود نیست، بلکه خدمتکارِ صاحب خود می‌باشد."
"فقط یک حق از جانب خدا وجود دارد، و آن حق زندگی کردن است که با نفَسِ دهان او به هر کس بخشیده میگردد. تو خیرخواهانه به من هشدار می‌دهی، به کسی که کور بود و فکر میکرد آزاد از هر گناهی است: من سالها قبل جان فردی را گرفتم. اما حالا شفاف میبینم و میدانم: فردِ عادل اجازۀ تبدیل انسانها به حیوان را ندارد. من میخواهم به همه آزادی بدهم تا بتوانم بدون احساس گناه در برابرشان بر روی زمین زندگی کنم."
تمرد بر پیشانی پسران ایستاده بود. و بزرگترین آنها با خشم جواب میدهد:
"چه کسی مزارع را برای اینکه برنج از تشنگی نمیرد آب خواهد داد، چه کسی بوفالوها را در مزارع هدایت خواهد کرد؟ ما باید به خاطر خواست وهمناک تو نوکری کنیم؟ تو خودت در تمام زندگی دستت را خسته نساختی و هرگز به خود زحمت ندادی، و خدمتِ دیگران زندگیات را رشد داد. و عرق دیگران در حصیری هم که رویش دراز میکشی هنگام بافت ریخته شده است، و بالای سرت وقتِ خواب برده با بادبزن باد میزند. و ناگهان میخواهی آنها را برانی، که هیچکس دیگر بجز ما، پسران خونیات به خود زحمت ندهد؟ شاید باید بوفالوها را هم برای اینکه به آنها شلاق زده نشود از خیش جدا کنیم و ریسمانها را خودمان به جای آنها بکشیم؟ زیرا که نفَسِ دهان خدای هزار چهره در آنها هم جریان دارد. پدر، به شرایط موجود دست نزنید، زیرا این هم از خداست. زمین هیچگاه خود را با مِیل باز نمیکند، باید با آن با خشونت رفتار کرد تا اینکه میوه از آن سرچشمه گیرد، خشونت در زیر ستارهها قانون است، ما نمیتوانیم خود را از آن محروم سازیم."
"من اما میخواهم خود را از آن محروم سازم، زیرا که قدرت به ندرت در سمت حق میایستد، و من میخواهم بدون ظلم بر روی زمین زندگی کنم."
"قدرت در همه چیز وجود دارد، میخواهد انسان باشد یا حیوان یا اینکه زمینِ صبور. جائی که تو سروری باید حاکم هم باشی: سرنوشتِ فردِ حاکم به سرنوشت انسانها گره خورده است."
"اما من میخواهم خود را از هر چیزی که مرا به گناه می‌اندازد جدا سازم. بنابراین به شماها دستور میدهم بردهها را از خانه آزاد کنید، و نیازهایمان را خود انجام می‌دهیم."
خشم در چشمان پسران متورم میگردد، به زحمت میتوانستند خشم خود را بروز ندهند. بعد پسر بزرگ میگوید: "تو گفتی نمیخواهی دست به سرنوشت کسی بزنی. برای اینکه به گناه نیفتی مایل نیستی به بردههایت دستور بدهی؛ به ما اما دستور میدهی و در سرنوشت ما دخالت میکنی. من از تو میپرسم، پس اینجا حق در برابر خدا و انسانها چه میشود؟
ویرتا مدتی طولانی سکوت میکند. وقتی چشمانش را بالا میآورد در نگاهشان آتش طمع میبیند و روحش دچار وحشت میگردد، سپس آهسته میگوید: "شماها به من پند خوبی دادید. من نمیخواهم با شماها با خشونت رفتار کنم. خانه را بردارید و به ارادۀ خود آن را تقسیم کنید، من دیگر سهمی نه در املاک دارم و نه در گناه. تو حرف خوبی زدی: کسی که حاکم است آزادی دیگران را در بند میکند، اما بیش از همه آزادیِ روح خود را. کسی که میخواهد بدون گناه زندگی کند اجازه سهیم بودن در خانه و مهارتهای دیگران را ندارد، اجازه ندارد از زحمت دیگران زندگی بگذراند، از عرق ریختن دیگران بنوشد، اجازه ندارد در شهوتِ زن و در کاهلیِ سیر بودن متوقف گردد: فقط کسی که تنها زندگی میکند میتواند برای خدای خود زندگی کند، فقط کسی که کار میکند میتواند او را احساس کند، فقط فقر او را کاملاً در اختیار خود دارد. اما من میخواهم به خدای نادیدنی نزدیکتر باشم تا به خانۀ خود، من میخواهم بدون گناه زندگی کنم. خانه را بردارید و در صلح آن را تقسیم کنید."
ویرتا روی برمیگرداند و میرود. پسرانش شگفتزده ایستاده بودند؛ حرص و آزِ اشباع گشته در کالبدشان شیرین میگداخت، اما با این حال در روحشان خجالتزده بودند.
ویرتا اما خود را در اتاقش حبس میکند و به تذکر و فریادها اهمیتی نمیداد. ابتدا وقتی سایه‌ها داخلِ شب می‌افتند خود را برای رفتن مجهز میکند، چوبدستی برمی‌دارد، کاسۀ گدائی، یک تبر برای کار، یک مشت میوه برای خوردن و برگهای نخل با نوشته‌های حکیمانه برای عبادت، جامه بلندش را تا زانو بالا میآورد و گره میزند و ساکت خانه را ترک میکند، بدون آنکه دیگر به طرف زن، فرزندان و املاکش سر برگرداند. تمام شب را به راهپیمائی می‌گذراند تا به رودخانه‌ای میرسد که او روزی شمشیرش را درون آن انداخته بود، سپس از پایابِ رود می‌گذرد و به سمت بالادستِ آن سمتِ رود میرود، جائیکه هیچ چیز در آن ساخته نشده بود و زمین هنوز شخم را نمیشناخت.
او نزدیک سحر به محلی خالی از درختِ یک جنگل انبوه میرسد که رعد و برق به یک درخت باستانیِ انبه برخورد کرده بود. آب رود با پیچی آرام در آنجا جریان داشت، و دسته‌ای پرنده برای رفع تشنگی در اطراف آبِ کم عمقِ رود بدون ترس اجتماع کرده بودند. رود آنجا را روشن ساخته و سایه در پشت درختان قرار داشت. هنوز در آن اطراف چوبهای متلاشی گشته از رعد و بوتههای خم گشته ریخته بود. او آن محلِ چهارگوش تنها افتاده در وسطِ جنگل را نگاه میکند و تصمیم میگیرد آنجا یک کلبه بسازد و زندگیاش را به دور از مردم و بدون گناه کاملاً در مشاهده بگذراند.
پنج روز برای ساختن کلبه کار کرد، زیرا که دستهایش عادت به کار نداشتند. و بعد از ساختن کلبه کار روزانهاش هم مشکل بود، زیرا که او باید برای غذا خوردن میوه جستجو میکرد، و مجبور بود بخاطر ببرهای گرسنه‌ای که در تاریکی میغریدند بدور کلبه با بوته‌های خاردار حصار بکشد تا ببرها نتوانند در شب به کلبه نزدیک شوند. اما هیچ صدائی از انسانها در زندگی او نفوذ نمیکرد و روحش را آشفته نمیساخت، روزها مانند آبی جاری که با لطافت از منبعِ نامحدودی دوباره تازه میگشت آرام میگذشتند.
اما فقط پرندهها هنوز میآمدند، مردِ غنوده آنها را نمی‌ترساند و به زودی در کنار کلبهاش آشیانه میسازند. او برای آنها دانههای بزرگِ گلها و میوههای خشک میریخت. پرندهها با کمال میل به سمت او میپریدند و از دستهایش وحشت نداشتند، وقتی او آنها را صدا میکرد از نخلها فرود میآمدند، او با آنها بازی میکرد، و پرنده‌ها با اعتماد به او اجازه میدادند که لمسشان کند. یک بار او در جنگل یک بچهمیمون با پای شکسته می‌بیند که بر روی زمین افتاده بود و از زورِ درد کودکانه فریاد میکشید. او بچهمیمون را با خود میبرد و بزرگ میکند، تا اینکه میمون مشتاق آموزش میگردد و به او بازیگوشانه و مقلدانه مانند برده‌ای خدمت میکند. با اینکه او اینگونه لطیف توسطِ موجوداتِ دیگر احاطه شده بود اما همواره میدانست که در حیوانات هم مانند انسانها خشونت و شر چرت میزند. او میدید که چگونه تمساحها همدیگر را دندان میگرفتند و با خشم تعقیب میکردند، که چگونه پرندگان با منقار تیزشان از آب رود ماهی خارج میکردند و مارها را می‌دید که ناگهان به دور پرندهها میپیچیدند و آنها را خرد میکردند: زنجیرۀ هولناکِ تخریبی را که الهۀ خصم به دور دنیا پیچیده بود خود را بعنوان قانونی که دانش بر ضد آن نمیتوانست مخالفت کند بر او آشکار میسازد. او از اینکه فقط تماشاگرِ این جنگها است و در هیچ گناهی در دایرۀ رو به رشدِ انهدام و رهائی مشارکت ندارد خوشحال بود.
یک سال و چند ماه میگذشت که او هیچ انسانی ندیده بود. اما یک بار اتفاق میافتد که شکارچیای ردِ یک فیل را تا محل نوشیدن آبِ رودخانه تعقیب میکند و در آنسوی رودخانه صحنه عجیبی میبیند. آنجا در جلوی کلبهای کوچک مردِ ریش سفیدی احاطه شده در نورِ خفیفِ زردِ شب نشسته بود، پرندهها کاملاً مسالمتآمیز بر روی موهایش فرود میآمدند، یک میمون با ضرباتِ دقیقی در جلوی پای او گردو را برایش به دو قسمت میکرد. او بر رأس درختها طوطی‌های رنگینی را در حال تاب خوردن می‌بیند که وقتی پیرمرد دستش را بلند میکرد، آنها با سر و صدا و مانند یک ابر طلائی به پائین و به سمت دستش به پرواز میآمدند. اما به نظر شکارچی چنین میآید که او مرد مقدسی را دیده است که آمدنش را بشارت دادهاند: "حیوانات با او به زبان انسان سخن خواهند گفت، و گلها در زیر قدمهایش رشد خواهند کرد. او میتواند ستارهها را با لبانش بچیند و ماه را با نفَسِ دهانش بینفس سازد." شکارچی از شکار دست میکشد و با سرعت به سمت خانه بازمیگردد تا آنچه را دیده گزارش دهد.
در روزهای بعد مردمِ کنجکاو به آنجا سرازیر میشوند تا نگاهی اجمالی به معجزۀ آن سمتِ ساحل بیندازند، بر تعداد شگفتزدگان مرتب افزوده میگشت، تا اینکه در میان آنها یکی ویرتایِ مفقودالاثر گشته از خانه را میشناسد، کسی را که خانه و ارث را بخاطر بزرگترین عدالت ترک کرده است. خبر به پرواز میآید و به پادشاه که فقدان مردِ باوفا را بطور دردناکی احساس میکرد میرسد. و او دستور میدهد قایقی با چهار بار هفت غلامِ پاروزن تجهیز کنند. و آنها قایق را به حرکت میاندازند، و در بالادستِ رود به محل کلبۀ ویرتا میرسند، بعد در جلوی گامهای پادشاه که به سمت مردِ حکیم میرفت فرش پهن میکنند. اما یک سال و شش ماه میگذشت که ویرتا صدای انسان‌ها را اصلاً نشنیده بود؛ او خجل و مردد در مقابل مهمانهایش ایستاده بود، تعظیم خدمتگزار در مقابل پادشاه را فراموش میکند و فقط میگوید: "پادشاهِ من، آمدنت فرخنده باد." و پادشاه او را در آغوش میگیرد.
"سالهاست راه تو را برای رسیدن به کمال میبینم، و من آمدهام این مردِ نادر را تماشا کنم و ببینم چگونه یک فردِ عادل زندگی میکند، شاید که از او بیاموزم."
ویرتا تعظیم میکند.
"دانش من فقط این است که بودن با انسانها را از یاد بردهام تا آزاد از تمام گناهها بمانم. فقط یک آدم خلوتگزین میتواند خود را آموزش دهد. من نمیدانم که آیا آنچه انجام میدهم حکمت است یا نه، من نمیدانم آنچه احساس میکنم خرسندی است یا نه ــ هیچ چیز نمیتوانم توصیه کنم و آموزش دهم. حکمتِ یک خلوتنشین با حکمتِ دیگران تفاوت دارد، قانونِ مشاهده متفاوت با قانون واقعیت است."
پادشاه جواب میدهد: "اما فقط دیدن اینکه چگونه یک فردِ عادل زندگی میکند خود یک نوع یادگیری است. بعد از دیدن چشمان تو لذتِ بیگناهی را احساس میکنم. خواست من هم بیشتر از این نیست."
ویرتا چندین بار تعظیم میکند. و پادشاه چندین بار او را در آغوش می‌گیرد.
"آیا میتوانم در امپراتوریام آرزوئی برایت برآورده کنم یا خبری به خانوادهات برسانم؟"
"پادشاهِ من، دیگر هیچ چیز یا همه چیزِ این جهان به من تعلق ندارد. من فراموش کردهام که روزی خانهای در میان خانه‌ها و فرزندانی در میان فرزندان داشته‌ام. بیخانمان‌ها جهان را دارند، جداگشته‌گان تمام زندگی را و فردِ بیگناه صلح را. من هیچ آرزوئی بجز بیگناه ماندن در جهان ندارم."
"به خوبی زندگی کنی و مرا هم در دعاهایت به یاد آور."
"من خدا را به یاد میآورم، و به این ترتیب به تو و به همه در این جهان که بخشی از او و نفَساش هستید هم فکر میکنم."
ویرتا تعظیم میکند. قایق پادشاه دوباره به سمت پائیندستِ رود به حرکت میافتد، و مردِ خلوتنشین ماههای زیادی صدای هیچ انسانی را دیگر نمیشنود.
شهرت ویرتا یک بار دیگر بال درمیآورد و مانند شاهینِ سفیدی بر بالای سرزمین به پرواز میآید. تا دورترین دهکدهها و کلبههایِ کنارِ ساحل‌ها خبر مردی که برای تجربه کردنِ زندگیِ حقیقی در نیایشْ خانه و ارث خود را رها کرده است میپیچد، و مردم مردِ خداترس را بخاطر چهارمین فضیلتاش <ستارۀ خلوتنشینی> نام مینهند. راهبان در معابد خلوت‌نشینی او را می‌ستودند و پادشاه در پیش خدمتگزارانش از او ستایش میکرد؛ قاضیهای کشور بعد از اعلامِ حکمِ خود به آن اضافه میکردند: "امیدوارم حکم من مانند احکامی که ویرتا میداد عادلانه باشد، مردِ عادلی که حالا با خدا زندگی میکند و از تمام حکمتها آگاه است."
حالا اما گاهی چنین اتفاق میافتاد و با گذشت سال‌ها مرتب بیشتر میگشت که یک مرد وقتی به ناحقیِ کردارش واقف میگشت و حس مبهم زندگیاش را می‌شناختْ خانه و وطن را رها می‌کرد، دارائیش را میبخشید و به جنگل میرفت، مانند ویرتا برای خود یک کلبه میساخت تا با خدا زندگی کند. زیرا که سرمشق قویترین ریسمان بر روی زمین است که مردم را به هم متصل میکند؛ هر عمل در دیگران ارادۀ انجام عملِ حق را بیدار میسازد، او را از چرت‌زدنِ رویاهایش میپراند و فعالانه به آنها جامۀ عمل میپوشاند. و این مردانِ بیدارگشته داخل زندگی خالی خویش گشتند، آنها بر دستهای خود خون و در روحشان گناه دیدند؛ بنابراین از جا برخاسته و به گوشه‌ای رفته بودند تا برای خود کلبهای مانند ویرتا بسازند، و تنها به ضروریات بدنِ لختِ خود و نیایشی بیانتها بپردازند. وقتی این مردان هنگام جستجوی میوه سر راه هم قرار میگرفتند کلمهای با هم صحبت نمیکردند تا از تشکیل اجتماع تازهای خودداری کنند، اما چشمهایشان دوستانه به همدیگر لبخند می‌زدند و آرزوی آرامش میکردند. مردم اما آن جنگل را <منطقۀ پرهیزگاران> نام نهادند و بخاطر آشفته نساختن تقدسِ آن منطقه هیچ شکارچیای برای شکار به آنجا نمیرفت.
حالا یک بار، هنگامیکه ویرتا صبح به جنگل قدم میگذارد، یکی از زاهدین را بی‌حرکت بر روی زمین دراز افتاده میبیند، و وقتی خودش را خم می‌سازد تا او را بلند کند متوجه میشود که کالبدِ مرد خالی از زندگی است. ویرتا چشمان متوفی را میبندد، نمازی برایش میخواند و سعی میکند جسمِ بی‌روح او را به خارج از جنگل حمل کند، تا تودۀ هیزمی برای سوزاندن جنازهاش درست کند و بتواند کالبدِ این برادرِ پاک گشته به دگردیسی بپیوندد. اما این کار بخاطر تغذیه اندک برای دستانِ از قوت افتادهاش سخت بود. بنابراین برای کمک گرفتن به اولین دهکده میرود.
وقتی اهالی دهکده مردِ والا را که آنها به او <ستارۀ خلوتنشینی> نام نهاده بودند در خیابان‌شان در حال رفتن میبینند به سویش میروند، محترمانه خواستۀ او را میشنوند و فوری میروند تا چند درخت را برای تشییع جنازۀ مردِ مُرده قطع کنند. اما هرجا ویرتا گام مینهاد، زن‌ها تعظیم می‌کردند، کودکان میایستادند و او را که آرام قدم برمیداشت شگفتزده نگاه میکردند، و بعضی از مردها از خانههای خود بیرون میآمدند تا لباس مهمانِ عالیقدر را ببوسند و از مردِ مقدس تقاضای دعای خیر کنند. ویرتا اما با لبخند از میان این موج میرفت و احساس میکرد که دوباره چه زیاد و چه پاک از زمانیکه دیگر با انسان‌ها در ارتباط نبوده است قدرت دوست داشتن آنها را دارد.
همه جا همسایهها با شادی به او سلام میدادند، اما هنگامیکه از کنار آخرین کلبۀ کوتاهِ دهکده میگذشت دو چشم پُر از نفرتِ زنی را بر خود دوخته میبیند ــ با وحشت چشم از او میگیرد، زیرا حالش طوری شده بود که انگار دوباره چشمانِ خیره و فراموش گشتۀ برادر مقتولش را دیده است. اما سریع به عقب برمیگردد، زیرا روحش از زمانیکه ترکِ دنیا کرده بود از تمام دشمنیها سخت دوری میجست. و او خود را متقاعد میسازد که ممکن است چشمانش اشتباه کرده باشند. اما نگاهها هنوز خشمگین و خیره به او مینگریستند. و وقتی بر آرامش خود مسلط میگردد، قدمش را کج میکند تا به کنار درِ آن خانه برود، زن اما خصمانه به راهرو برمیگردد، و ویرتا از درونِ تاریکیِ آنجا هنوز نگاه گداختۀ او را مانند چشمِ ببری بی‌حرکت در میان بیشه بر روی خود مانند آتش احساس میکرد.
ویرتا به خودش جرئت میدهد. به خود میگوید: "چطور میتوانم به کسی که هرگز ندیدهام گناه کرده باشم که چنین خشمش به سمت من میجهد. باید اشتباهی رخ داده باشد، من میخواهم آن را حل کنم." آرام به کنار درِ خانه نزدیک میشود و با استخوان انگشتش به در می‌زند. فقط انعکاسی لخت به سوی او بازمیگردد، و با این حال او نزدیک بودن پُر نفرت زنِ غریبه به در را احساس میکرد. صبورانه به در زدن ادامه میدهد. او انتظار میکشید و مانند گدائی در میزد. عاقبت زن با تردید و با نگاهی تاریک و خصمانه قدم به جلو میگذارد.
زن از او با غرش میپرسد: "هنوز از جان من چه میخواهی؟" و ویرتا میبیند که خشم چنان زن را میلرزاند که دستش را مجکم به در گرفته است.
ویرتا اما فقط در چهرۀ او نگاه می‌کرد، و قلبش سبک شده بود، زیرا که مطمئن گشت این زن را هرگز تا حال ندیده است. زیرا که زن جوان بود و سالها میگذشت که او در سر راهِ انسان‌ها قرار نگرفته بود؛ ممکن نبود که با این زن برخورد کرده و بر علیه زندگیاش عملی انجام داده باشد.
ویرتا جواب می‌دهد: "خانم غریبه، من میخواستم به تو در صلح سلام بدهم و از تو بپرسم که چرا تو با خشم به من نگاه میکنی. آیا من به تو دشمنی روا داشتهام، آیا بر علیه تو کاری انجام دادهام؟"
"تو با من چه کرده‌ای؟" ــ خندهای شیطانی دهانش را میگشاید: "تو با من چه کرده‌ای؟ کاری کوچک، یک کار خیلی کوچک: تو خانه‌ام را پُر از پوچی ساختی، عزیزترینم را از من گرفتی و زندگیام را پیش مرگ پرتاب کردی. برو تا من چهرهات را بیشتر نبینم، وگرنه نمیتوانم جلوی خشمم را بگیرم."
ویرتا او را با دقت نگاه می‌کند. چشمان زن چنان آشفته بودند که او فکر کرد جنون در زنِ ناآشنا رخنه کرده است. بنابراین برمی‌گردد تا به رفتن ادامه دهد، و به زن میگوید: "من آنکسی نیستم که تو فکر میکنی. من دور از انسانها زندگی می‌کنم و گناهی در سرنوشت کسی از من سر نمیزند. چشمان تو مرا اشتباه گرفتهاند."
اما خشمِ زن از پشت او را تعقیب میکرد.
"من تو را خوب میشناسم، کسی را که همه میشناسند! تو ویرتا هستی، کسی که او را <ستارۀ خلوتنشینی> مینامند، کسی که با چهار نام از فضیلت ستایش میگردد. اما من تو را ستایش نمیکنم، دهان من بر ضد تو فریاد خواهد کشید تا به گوش آخرین قاضیِ زندگان برسد. حالا که میپرسی، پس بیا و ببین که با من چه کردهای."
و زن ویرتایِ متعجب را میگیرد و به سمت کلبهاش میکشد، دری را به سمت یک اتاق که کوتاه و تاریک‌تر بود باز میکند و او را با خود به گوشۀ اتاق میکشد، جائیکه بر روی حصیر چیزی بی‌حرکت قرار داشت. ویرتا خود را خم میکند، و بعد با وحشت خود را عقب میکشد: یک پسربچۀ مُرده آنجا افتاده بود، و چشمانش به او خیره نگاه می‌کردند، درست مانند زمانی که چشمان برادر در شکایتی ازلی به او می‌نگریست. در کنار او اما زن متذلل از درد فریاد میکشید: "سومین، آخرین فرزند از زهدانم، و تو او را هم کشتی، تو، کسی که مردم او را مقدس مینامند و خادم خدا."
و هنگامیکه ویرتا قصد داشت پرسشگرانه به دفاع از خود برخیزد، دوباره زن او را با خود میکشد: "بفرما، دستگاه بافندگی را که خالی است ببین! همسر من پاراچیکا روزها اینجا میایستاد و پارچۀ سفید میبافت، بافندۀ بهتری از او در کشور پیدا نمیشد. مردم از راه دور میآمدند و برای او کار میآوردند، و کار برای ما زندگی میآورد. روزهایمان روشن بود، زیرا که پاراچیکا مردی مهربان و پشتکارش خللناپذیر بود. او از فاسدین و از خیابان اجتناب میکرد، سه فرزند در زهدانم بیدار ساخت، و ما آنها را بزرگ کردیم تا مانند او  مردانی مهربان و عادل شوند. بعد او از یک شکارچی شنید ــ اگر خدا میخواست، هرگز مرد غریبه نمیآمد ــ کسی در سرزمین وجود دارد که برای رسیدن به خدا خانه و میراث خود را رها کرده و با دستِ خود یک خانه ساخته است. در این وقت احساس پاراچیکا تاریک و تاریکتر میشود، او شبها بسیار به فکر فرو میرفت و به ندرت کلمهای حرف میزد. و یک شب وقتی من از خواب بیدار شدم او از کنارم به جنگلی که منطقه پرهیزگاران نامیده میشود و تو از آنجا میآئی رفته بود تا در فکر خدا باشد. اما زمانیکه او به خدا میاندیشید ما را فراموش می‌کند، فراموش می‌کند که ما از نیروی بازوی او زندگی می‌کنیم. فقر بر خانۀ ما حاکم شد، بچهها دیگر نان برای خوردن نداشتند و یکی بعد از دیگری مُردند، و امروز هم این آخرین فرزندم بخاطر تو مُرد. زیرا که پدر او را تو فریفتی. فقط به این خاطر که تو می‌خواهی به ماهیت واقعی خدا نزدیک‌تر باشی باید سه فرزندم در زمینِ سخت نقل مکان کنند. والا مقام، چطور میخواهی این کفاره را پس بدهی، وقتی من از تو در پیشگاهِ قاضیِ مردگان و زندگان شکایت کنم که اندام کوچک فرزندانم قبل از خارج شدن جان از بدن با هزار رنج و عذاب خم گشتند، و تو در این حال برای پرندگان غذا میریختی و از تمام رنجها دور بودی؟ چگونه میخواهی کفاره این گناه را پس بدهی که تو مردِ عادلی را که به من و پسربچههای بیگناه غذا میداد با این توهمِ احمقانه که او در عزلت نزدیکتر به خداست و نه در خانۀ خود فریفتی تا دست از کار بکشد؟"
ویرتا با رنگی پریده و لبانی لرزان ایستاده بود.
"من این را نمی‌دانستم که انگیزهای برای دیگران بودهام. من فکر میکردم به تنهائی عمل میکنم."
"عاقل، پس حکمتات کجاست، وقتی تو چیزی را که کودکان میدانند نمیدانی، که تمام کارها توسط خدا انجام میگیرد، که کسی نمیتواند خود را با زور از او و از قانونِ گناهِ جدا سازد! تو بیش از یک آدم متکبر چیزی نبودهای که فکر میکردی آقا و مسلط بر اعمالت هستی و می‌توانی به دیگران آموزش دهی: آنچه برای تو شیرین بود حالا تلخیِ من و زندگی تو مرگِ این کودک گشته."
ویرتا لحظهای میاندیشد و بعد تعظیم میکند و می‌گوید:
"تو درست میگوئی و من میبینم: معرفتِ حقیقت همیشه در یک درد بیشتر است تا در نزد آرامشِ حکما. آنچه را که من میدانم از تیرهبختان آموختهام، و آنچه را که مشاهده کردهام از دریچۀ نگاهِ رنجدیدگان بود، از نگاه برادر ازلیام و نه آنطور که من فکر میکردم از نگاهِ یک مردِ فروتنِ خدا، من یک آدم متکبر بودم: این را من از رنج تو میدانم، رنجی که حالا من آن را میکشم. مرا به این خاطر ببخش، من اعتراف میکنم: من در حق تو گناه کرده‌ام و احتمالاً در حق خیلی‌های دیگر، و من این را حدس نمی‌زدم. زیرا که حتی آدمِ بیکار هم عملی انجام میدهد که او را بر روی زمین گناهکار می‌سازد، فردِ خلوتنشین هم در تمام برادران خود میزید. زن، مرا ببخش! من می‌خواهم دوباره از جنگل خارج شوم تا پاراچیکا هم دوباره به خانهاش بازگردد و برای تو زندگی تازهای در زهدان بجای فرزندان قبلی بیدار سازد."
او دوباره تعظیم می‌کند و لبۀ لباس زن را با لبانش میبوسد. در این وقت اما خشم از زن میگریزد و او شگفتزده به رفتن پیرمرد نگاه میکند.
 
فقط یک شبِ دیگر را او در کلبه‌اش به سر میبرد، به ستارهها نگاه میکند که چگونه با رنگی سفید از عمق آسمان خارج میشوند و دوباره صبح خاموش میگردند، یک بار دیگر پرندهها را برای خوردن غذا صدا میزند و آنها را نوازش میکند. بعد چوبدستی و کاسه گدائی‌اش را برمیدارد و همانطور که سالها پیش آمده بود به شهر بازمیگردد.
بزودی خبر پخش میگردد که مردِ مقدس گوشۀ عزلتِ خود را ترک گفته و دوباره به خانه بازگشته است، به این خاطر مردم سعادتمندانه از خیابانها هجوم می‌آورند تا مردِ به ندرت دیده شده را ببینند، برخی هم با ترسِ مخفیانهای فکر میکردند شاید نزدیک شدن به او از طرف خدا اعلام یک فاجعه معنا بدهد. ویرتا از میان مردمی که برایش دست تکان میدادند با احترام گام برمی‌داشت و کوشش می‌کرد جواب سلام و استقبال مردم را با لبخندِ شادی که همیشه مهربانانه بر لبانش مینشست بدهد؛ اما برای اولین بار قادر به این کار نمیگردد و چشمانش جدی و دهانش بسته میمانند.
به این ترتیب او به حیاط قصر میرسد. زمان شور و مشورت به پایان رسیده و پادشاه تنها بود. ویرتا به سمت او می‌رود، پادشاه بلند می‌شود تا او را در آغوش گیرد، اما ویرتا خود روی زمین خم میکند و لبۀ لباس او را به نشانۀ داشتن تمنا میگیرد.
پادشاه میگوید: "خواهشِ تو قبل از آنکه کلمه شود و از لبانت خارج گردد پذیرفته گشت. برای من افتخار است که این قدرت را دارم که بتوانم به مردِ پارسائی خدمت کنم و کمکی برای خردمندان باشم."
ویرتا جواب میدهد: "مرا پارسا خطاب نکن. زیرا راهِ من راهِ حق نبود. من در دایره میچرخیدم و حال در درگاه تو خواهشمند ایستادهام، جائیکه روزی من ایستاده بودم و از تو خواستم که مرا از خدمت معاف سازی. من میخواستم دست از هر کاری بکشم تا از گناه مبرا بمانم، اما من هم در توری که از طرفِ خدایان برای زمینیان بافته شده است گرفتار بودم."
پادشاه جواب میدهد: "دور باشد که در بارۀ تو چنین فکر کنم. چگونه توانستی با وجود بُریدن از مردم بر کسی بیعدالتی کنی، و با وجود زندگی کردن با خدایان دچار گناه گردی؟"
"من آگاهانه گناه نکردم، من از گناه فرار میکردم، اما پای ما به این زمین و اعمال ما به قوانینِ ابدی بسته است. همچنین انفعال نیز یک عمل است و من نتوانستم از چشم برادر ازلی که در کنارش تا ابد بر خلافِ ارادۀ خود کار خوب و بد انجام میدهم فرار کنم. اما من هفت بار مقصرم، زیرا که از برابر خدا گریختم و از خدمت به زندگی امتناع کردم، من فردی بیفایده بودم، زیرا که من فقط خود را سیر میساختم و به کس دیگری خدمت نمیکردم. حالا میخواهم دوباره خدمت کنم."
"ویرتا، حرفت برایم غریب است، من تو را درک نمیکنم. آرزویت را بگو که آن را انجام دهم."
"من دیگر نمیخواهم در ارادۀ خود آزاد باشم. زیرا که نه فردِ آزاده آزاد است و نه فردِ غیرفعال بدون گناه. فقط تنها کسیکه خدمت میکند آزاد است، کسیکه ارادۀ خود را بدست کس دیگری میدهد و بدون سؤال کردن نیرویش را به کار میبرد. دستاورد ما و شروع و پایانش فقط در میان کار قرار دارد و علت و تأثیر آن در نزد خدایان. پادشاهِ من، مرا از ارادهام آزاد کن تا سپاسگزار تو گردم، زیرا که همۀ خواستهها سردرگمی به بار میآورند و همۀ خدمتها حکمتاند."
"من تو را درک نمیکنم. از من میخواهی که تو را آزاد سازم و بعد درخواست خدمت میکنی. حالا دیگر کسی آزاد است که به کس دیگری خدمت میکند، و کسی که به او دستور خدمت میدهد آزاد نیست؟ من این را نمیفهمم."
"پادشاهِ من، این خوب است که تو آن را در قلبت نمیفهمی. زیرا اگر که آن را میفهمیدی بعد چگونه میتوانستی پادشاه باشی و فرمان برانی؟"
چهرۀ پادشاه از خشم سیاه میگردد: "پس تو معتقدی که پادشاه در برابر خدایان از برده کمتر است؟"
"در برابر خدایان کسی کمتر و بیشتر نیست. کسی که بدون پرسش فقط خدمت میکند و از اراده‌اش می‌گذرد گناه را از دوش خود برداشته و به خدا پس داده است. اما کسیکه می‌خواهد و فکر می‌کند که می‌تواند توسط خِرد از گناه اجتناب ورزد به وسوسه دچار و در گناه میافتد."
چهرۀ پادشاه همانطور تاریک میماند.
"بنابراین یک خدمت با خدمتِ دیگر برابر است و در برابر خدا و انسانها کسی نه بزرگتر از دیگری و نه کمتر است؟"
"پادشاهِ من، ممکن است که به چشم انسان بعضی چیزها بزرگتر به نظر آید، اما در برابر خدا همۀ خدمتها برابرند."
پادشاه مدت درازی با خشم به ویرتا نگاه میکند. غرور با بدجنسی خود را کمی در روحش خم میکند. اما وقتی چهرۀ ویران و موی سفیدِ روی پیشانی چین‌دارش را میبیند فکر میکند که شاید پیرمرد با گذشت زمان به حالت بچگی برگشته است، و برای امتحان او را دست میاندازد و میگوید: "آیا میخواهی نگهبان سگ‌های قصرم شوی؟" ویرتا خم میشود و به نشانۀ تشکر پله را میبوسد.
 
از آن روز به بعد پیرمرد که مردم سرزمین روزی او را با چهار نام از فضیلت ستایش میکردند نگهبان سگهای انبارِ جلویِ قصر میگردد و همراه با نوکران در پائین دهلیز زندگی میکند. پسرانش بخاطر او خجالت می‌کشیدند و هنگام عبور از آنجا از پشت خانه میرفتند تا او را نبینند و مجبور نشوند نزد دیگران نسبت خونیشان را آشکار سازند، روحانیون از فردِ فرودست دوری میجستند. فقط مردم میایستادند و چند روزی شگفتزده بودند وقتی پیرمرد را که روزی فردِ اول این سرزمین بود حالا بعنوان خدمتکارِ سگ‌ها میدیدند. اما او توجهای به آنها نمیکرد، و بزودی مردم پراکنده میشوند و دیگر به او توجهای نمیکنند.
ویرتا خدمتش را از شروعِ سرخی صبح تا سرخی شب صادقانه انجام میداد. او پوزۀ سگها را میشست، جلویشان غذا میگذاشت، جای خوابشان را آماده می‌ساخت و مدفوعشان را جارو میکرد. بزودی سگها او را بیشتر از هرکس دیگر در قصر دوست داشتند، و او بخاطر بودن با آنها خوشحال بود، دهان چروک شدهاش که به ندرت با انسانها صحبت میکرد همیشه هنگام شادیِ آنها لبخند میزد، و او سالهای زندگیاش را که دراز و بدون اتفاقات بزرگ بودند دوست میداشت. پادشاه پیش از او میمیرد، پادشاهِ جدیدی میآید که به او توجهای نمیکرد و حتی یک بار او را به این دلیل که هنگام عبور یک سگ دندان‌غروچه کرده بود با چوب می‌زند. و دیگر انسانها هم کم کم او را فراموش میکنند.
اما هنگامیکه زندگی او هم به پایان میرسد و ویرتا میمیرد و چشم بر جهان میبندد او را در گودالِ خاکروبۀ بردهها چال میکنند، دیگر مردم او را که روزی در سراسر سرزمین با چهار نام از فضیلت ستایش میکردند به یاد نمی‌آوردند. پسرانش خود را مخفی ساخته بودند و هیچ روحانیای سرودِ مُردگان را برای کالبدِ بیجانش نخواند. فقط سگها دو روز و دو شب زوزه کشیدند و بعد آنها هم ویرتا را فراموش کردند، مردی را که نامش نه در شرح وقایع تاریخیِ پادشاهان آمده و نه در کتب حکما حک شده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر