آنچه کوتوزوف گفته بود.


<آنچه کوتوزوف گفته بود> از میکولاس اسلاکیس را در آذر سال ۱۳۸۹ ترجمه کرده بودم.
 
"درسته، شورای جنگِ ارتش روسیه در دهکدۀ فیلی نشستی ترتیب داد. می‌تونی به خاطر بیاری که مارشال کوتوزوف در دهکدۀ فیلی چه گفت؟"
"مارشال یک چشمی بود. اما او همه چیز را خیلی خوب می‌دید" و من خودم را با این جواب خلاص می‌کنم.
"تو حتماً می‌خواستی بگی که او همه چیز را خوب پیش‌بینی می‌کرد، آره؟" من به خانم معلم نگاه نمی‌کنم. حالت صورتش باعث خشنودیم نمی‌گردد. من به تخته‌سیاه نگاه می‌کنم. در گذشته این تخته‌سیاه مانند زغال سیاه‏ بود اما حالا توسط گچ کاملاً خاکستری شده است. تخته‌سیاهی که من در لیتوانی به پای آن خوانده شده‏ بودم مانند قطره‌ای آب گردیده که شبیهِ بقیۀ قطره‌های آب است. به نظر می‌آید که تخته‌سیاهِ کلاسِ قدیمی‏ ما در پشت سر من از میان جبهۀ جنگ با شتاب عبور کرده و سرانجام اینجاْ در منطقۀ اورال به پیشوازم آمده است. شهر در شعله‌های آتش می‌سوخت و انسان‌ها در آتش هلاک می‌گشتند، اما تخته‌سیاه نسوخت. تخته‌سیاه کور است و کر و نمی‌داند جنگ شده است و آلمانی‌ها جلوی دروازۀ مسکو ایستاده‌اند.
اگر آدم تخته‌سیاه را با دقت تماشا کند ــ و من چشم‌هایم را از آن برنمی‌گردانم، زیرا که من واقعاً فراموش کرده‌ام کوتوزوف چه گفته بوده است ــ، می‌تواند چیزهای جالبی ببیند. در کنارِ شیار، جائیکه قطعاتِ کوچکِ گچ قرار دارند، پارچۀ تخته‌پاکن یخ بسته است. چنان محکم که نمی‌شود حتی به زورِ دندان آن را باز کرد. انگار که کسی یک قورباغه را میخکوبی کرده باشد. پارچۀ کثیف و قُلمبه چنان زیاد به یک قورباغه شباهت دارد که دلم برایش می‌سوزد، طوری‏که انگار او جاندار است. بطور نامحسوس تلاش می‌کنم او را به زور از هم باز کرده و بر روی زمین پرتاب کنم.
"با پارچه بازی نکن!" خانم معلم عصبانی می‌شود. او کنارم ایستاده و پشتش به من است، اما هر حرکتِ مرا می‌بیند. "بهتره فکر کنی که کوتوزوف چه گفته بود. در آن‏ فصلِ زمستان دشمن در حال نابود کردنِ کشورمان بود. و کوتوزوف، آیا می‌دونی کوتوزوف چه گفت ... بسیار خوب، کوتوزوف چه گفت؟"
من دیگر با قورباغه احساس همدردی نمی‌کنم. بخاطر او خانم معلم عصبانی شده است. اگر دستمالِ تخته‌پاکن مانند قورباغه‌ای دیده نمی‌شد، من هم به آن سرگرم نمی‌گشتم و خانم معلم شاید سؤالش را فراموش می‌کرد. امروزه معلم‌ها هم غالباً فراموشکارند! و اگر این قورباغه ‏نبود شاید می‌توانستم به کوتوزوف فکر کنم و لااقل چیزی از او بخاطر بیاورم.
به تدریج چنین به نظرم می‌آید که مقصرِ همه چیز این قورباغۀ یخ‌بسته است. او گرمای شکایت‌آمیزِ بخاری را بلعیده بود! او ریش‌های سفید را کنار پنجره‌های کلاس آویزان کرده و در را با پوستی از شبنمِ ‏یخ‌زده آستر کرده بود. اوست که پاها و دست‌ها را مانند سگِ بدجنسی گاز می‌گیرد.
"زمستانِ سختِ روسیه را تصور کنید ..." صدای خانم معلم دقیقاً مانند زمستانِ سختِ روسیه در هوای یخ‌زدۀ کلاس به نوسان می‌آید.
خانم معلم می‌خواهد به من کمک کند، اما فقط فکرم را بیشتر مختل می‌سازد. زمستانِ روسیه که احتیاج به تصور کردن ندارد! زمستان نه تنها درها و پنجره‌های کلاسِ درس را با یک پوستۀ کلفتِ یخ پوشانده، بلکه سرهای ما را هم در یقه‌های بالازده شدۀ پالتو و پاهایمان را در چکمه‌های بزرگ و سنگینِ نمدی مجبور به فرو بردن کرده. زمستان مدرسه را چنان سرد ساخته بود که ما احتیاج نداشتیم حتی کلاه‏ خود را از سر برداریم. هنگام جواب دادنِ درس هم کلاه را از سر برنمی‌داریم ــ چنین زمستانی‌ست اینجا! ما چنان خود را پوشانده‌ایم که مانند کهنسالانِ صورت چین‌خورده دیده می‌شویم و برای نشستن بر روی نیمکت جا کم می‌آوریم. جوهر یخ‌زده است؛ ما شیشه‌های جوهرمان را زیر میز تکان می‌دهیم ــ یک قطره هم از آن خارج نمی‌شود! مدتی‌ست که دیگر با قلم نمی‌نویسیم، اما چندان اشتیاقی هم به نوشتن دیکته و انشاء نداریم.
در ضمن ما دفترچه‌های مخصوصی داریم ــ آنها از روزنامه‌های قدیمیِ زرد شده‏ ساخته شده‌اند! وقتی‏ شاگردی کنارِ تخته‌سیاه می‌ایستد و درس جواب می‌دهدْ بخار از دهانش مانند بخارِ سماور به سمت تخته‌سیاه هجوم می‌برد. اما از دهان من بخار خارج نمی‌شود. و اگر مرا بقدر کشت هم بزنند ــ باز نمی‌دانم که کوتوزوف در دهکدۀ فیلی چه گفته بوده است.
شاید قطار بتواند مرا از این گرفتاری نجات دهد؟
دهکدۀ کوچک ما در کویری بی‌انتها از برف خود را گم می‌کند. تا ایستگاهِ بعدیِ قطار هنوز صد کیلومتر باقیمانده است. اما در کلاسِ درس شاگردان اجازه دارند خود را گرم کنند ــ ما اجازه داریم پا به زمین بکوبیم. ما به ندرت تک‏ تک پا به زمین می‌کوبیم. تمام شاگردانِ کلاس با هم پا به زمین می‌کوبند. بعد واقعاً چنین به نظرمان می‌رسد که انگار قطارها با سربازان، پرستاران، آشپزخانۀ صحرائی و اسلحه‌ها زوزه‌کشان و به سرعت بر روی ریل‌ها می‌گذرند. سربازها آواز می‌خوانند، لکوموتیوها نفس نفس می‌زنند. متأسفانه در کلاس کسی اجازۀ آواز خواندن و نفس نفس زدن ندارد. اما آیا مگر تصور کردنِ یک لکوموتیو و یک ترانه سخت است؟
در این وقت یکی از نیمکت‌های کلاس به حرکت می‌افتد، فنرهای واگنِ قطار تلق تلق می‌کنند، بزودی بقیۀ نیمکت‌ها نیز به حرکت می‌افتند و قطار با هیاهو به سفر می‌رود. سریع‌تر، سریع‌تر، سریع‌تر! من احساس می‌کنم که چگونه بر روی سطحی پراکنده و بی‌پایان از کنارِ جنگل‌هائی که در برف مدفونند، از میان شهرهای جنگ‌زده و ویران‌گشته و قریه‌ها حمل می‌شوم. قطارِ ارتشی با عجله به سمت لیتوانی در حرکت است. دریاها و رودخانه‌ها از میان بخارِ یخ‌زده می‌درخشند، کلبه‌ها آرام و سریع گم می‌شوند ... توده‌های برف سیاه و خیس می‌شوند و شروع به ذوب شدن می‌کنند ... "
"ایست، رسیدیم!" خانم معلم آمرانه قطار را متوقف می‌سازد، آن هم درست لحظه‌ای که می‌خواهم در مزرعۀ شکوفانِ گندمی که پُر از وز وزِ زنبورهاست بپرم ... "بسیار خوب، حالا بگو که کوتوزوف چه گفت؟" افسوس، کاش دماغم سفید می‌بود! وقتی گوش و دماغ محصلی از سرما سفید می‌شود باید به حیاط برود ــ او باید خود را با برف ماساژ دهد. آدم می‌تواند یکساعتِ تمام خود را ماساژ دهد ــ هیچکس به آدم چیزی نمی‌گوید، حتی یک کلمه!
و اگر حالا دماغِ خانم معلمِ ما تاتیانا گریگورجونا که مانند یک خطکش صاف است سفید می‌شد آیا به حیاط می‌رفت که بینی‌اش را با برف ماساژ دهد؟
معلم‌ها بیشتر از محصل‌ها می‌لرزند. آنها هنگام زنگِ تفریح مثل دیوانه‌ها به اطراف نمی‌دوند و بر روی دست‌هایشان راه نمی‌روند. و به دلیلی خجالت می‌کشند در حضور محصل‌ها پا به زمین بکوبند! اما خانم معلم ما یخ‏ نمی‌زند، انتظارِ به وقوع پیوستن این حادثه کار بیهوده‌ای‌ست!
او امروز با چوب‌های اسکی به مدرسه آمده است. چوب‌های اسکی منظم به دیوار تکیه دارند ــ چوب‌اسکی‌های شکاری او ضخیم‏ و کوتاه‌اند. خانم معلم در پشتِ گردنه در کلبۀ هیزم‌شکنان زندگی می‌کند. بدون چنین چوب‌اسکی‌ای حتماً او در توده‌های برف اسیر خواهد گشت!
دگمه‌های پوستین آراسته‌اش را باز کرده، کلاه‌پوستِ مردانه‌اش را به پشت گردن انداخته است ــ خانم معلم داغ است! موهایش از زیر کلاه، سفید مانند پوستۀ درخت قان طوری بیرون زده است که انگار درونش هم سفید می‌باشد!
گونه‌های گرد و کمی پُف کردۀ خانم معلم از سرما چنان سرخ شده است که انگار این سرخی از خورشیدِ داغ تابستانی‌ست. بنظر می‌رسد که او همین الساعه در برف حمام کرده، همانگونه که ما در تابستان در رودِ ویاتکا حمام می‌کنیم. خیر، خانم معلم بخاطر سرما هرگز کلاس را تعطیل نمی‌کند، حتی اگر هوا چهل درجه زیر صفر باشد! حتماً غرغر زدنِ ما باعث تفریح او می‌شود. نه، ما در زمستان اصلاً علاقه‌ای به خانم معلم نداریم، فقط هنگامی‏‏که‏‏‏‏ در بهار و در پائیز سرما شکننده نیست به او علاقه‌مندیم. می‌خواهد هر سرمائی هم در بیرون حکفرما باشد باید بی‌زحمت جوابِ درس را از حفظ بدهی، انگار که گونه‌های تو از گرما می‌سوزند … آنگونه که انگار تو از سرما مانند قندیلی از یخ منجمد نشده‌ای … انگار از جنگ خبری نیست و آلمانی‌ها به سمت مسکو نمی‌آیند!
"بسیار خوب، می‌تونی تا یادت بیاد که کوتوزوف چه گفته بود موقتاً برامون چیز دیگری تعریف کنی؟" صدای خانم معلم کمی تمسخر به همراه دارد و گونه‌هایش مانند دو سیب می‌خندند. "دیگه کمی کسالت‌آور شده، مگه نه بچه‌ها؟"
برای دوستان کوچک من به‌ هیچوجه کسالت‌آور نیست. آنها دندان‌هایشان بهم می‌خورد و خوابِ یک قطار را می‌بینند. تا چند دقیقۀ دیگر می‌توان سیگنال را بار دیگر برای اجازۀ حرکت تنظیم کرد ...
اوه، با کمال میل می‌خواهم چیز دیگری را تعریف کنم! امروز صبح در خیابان، در فاصلۀ کمی از نانوائی با گرگ‌ها مواجه شدم. نه با یک ــ با دو گرگ! آنها مانند سگ‌ها می‌لرزیدند و پوزۀ خود را می‌لیسیدند، و چشم‌های زرشکی رنگشان در برفِ سرخ‌فامِ صبحگاهی می‌درخشید. چون نانوائی بوی نانِ تازه می‌دهد، و این بوی شیرینِ مقاومت‌ناپذیر مرا هم به سمت خود کشاند. دیدن گرگ‌ها در روز روشن باعث تعجیم نشد.
اما آیا می‌توان به خانم معلمِ سختگیرمان که سردش نمی‌شود از نان تعریف کرد؟ او حتماً صحبتم را فوری قطع کرده و خواهد گفت که جنگ است و ما دانش‌آموزان سهمیه می‌گیریم ــ ششصد گرم تمام، درست به اندازۀ سهمیه سربازها که جان خود را فدا می‌سازند. و تمام اینها را باید ما بشنویم، زیرا شوهر او در جبهۀ جنگ است. انگار که تنها او می‌جنگد!
زنگ مدرسه چرا به صدا نمی‌آید؟ شاید صدای لطیفش یخ زده است و ما نتوانیم دیگر هرگز طنینِ شادش را بشنویم؟ هنوز لحظه‌ای بیشتر از یادآوریِ به صدا آمدن زنگِ مدرسه نگذشته بود و هنوز من کاملاً به این نغمۀ شیرین فکر نکرده بودم که درِ کلاس با صدای بلند به سر و صدا می‌افتد، طوریکه انگار سرما در حال خُرد‏ کردن در است.
"تاتیانا گریگورجونا! تاتیانا گریگورجونا!" از پشت ابرِ بخارْ سری پیچیده شده در یک دستمالِ پشمی از در به داخل نگاه می‌کند.
"مزاحم نشو."
تاتیانا گریگورجونا ــ این نامِ خانم معلمِ ما است ــ حتی روی خود را برنمی‌گرداند. برایش چیز دیگری بجز من و کوتوزوف جالب نیست.
اما صاحبِ سرِ بسته‌بندی شده در یک پارچۀ پشمی دست‌بردار نیست. حالا پشتِ در یک پالتوی پشمی بلند که تا زمین می‌رسید با آستین‌های بالازده دیده می‌شود.
" تاتیانا گریگ ..."
"چی می‌خوای؟ می‌بینی که شاگردم داره به این خوبی و روانی درسشو جواب می‌ده، و تو مزاحمش می‌شی!"
دوباره خانم معلم مسخره‌ام می‌کند! و مانند همیشه، حتی به هنگام شوخی مانند سرمائی‏که ما را خشک و بی‌حرکت می‌سازد لجباز است. آری، خانم معلمِ کلاس ما یک چنین انسانی‌ست!
تاتیانا گری ... تاتیانا گریگورجونا ..." با وزش بادْ پالتوی پشمیِ کهنه بطور اغراق‌آمیزی وَرم می‌کند و بالا می‌رود و بعد مانند بادکنکی بادش خالی گشته و می‌افتد. "تاتیانا گریگو، چیزی باید به شما بگم، تاتیانا گریگو ..." حالا همه ساشکا از کلاس چهارم را بجا می‌آورند. سه برادرِ ساشکا در جنگ کشته شده‌اند و او به این خاطر بطرز وحشتناکی سرافراز است. هیچ خانواده‌ای در دهکدۀ کوچک اینهمه کشته نداده است. تمام مدرسه ساشکا را که تنها فرزندِ باقیمانده است دوست دارند.
"خوب حالا، حرفتو بزن"، خانم معلم به او اجازه می‌دهد و گرم و مادرانه به رویش می‌خندد، و چشم‌های باریک و جدی‌اش شفاف می‌گردند. "خوب حرفتو بزن دیگه ..."
حالا دیگر من نجات یافته‌ام، بخدا قسم که من نجات یافته‌ام! تا وقتی‏که ساشکا بی‌سر و ته حرف می‌زند خطری متوجه‌ام نخواهد بود. و سپس شاید زنگ مدرسه به کمکم بیاید ...
"تاتیانا گریگورجونا ... تاتیانا گریگو ..." نام و نام پدری خانم معلم در گلویِ ساشکا گیر می‌کند. پالتوی کهنه و چربش و همینطور صورت کوچک او مانند کوپکِ تازه‌ای می‌درخشد. "چه خبری برای تعریف کردن داری؟" ساشکا با آن آستین‌های بلند که آستر پارۀ آن دیده می‌شد دستش را تند تکان می‌دهد. "میچل جفی‏موویچ برگشته!"
"چه کسی برگشته؟ کدام میچل جفی‏موویچ؟ چرا داستان تعریف می‌کنی؟"
صورت مانند کوپک گردِ ساشکا هنوز مانند قبل می‌درخشید. "خوب فیزیکدان خودمان! میچل جفی‏موویچ!"
ساشکا خجالت می‌کشد که بگوید شوهر خانم معلمِ ما برگشته است. آری، میچل جفی‏موویچ معلم فیزیک و شوهر تاتیانا گریگورجونا می‌باشد. این دو قبل از رفتن او به جبهه ازدواج کرده بودند. از بیست و پنج حنجره "هورا! میچل جفی‏موویچ برگشته!" به صدا می‌آید. قطارها به هر سوئی می‌غرند ــ صدها واگن با سربازانِ آوازخوانی‏ که تفنگ‌های کاملاً تازه دارند. ما به سر و کول همدیگر می‌زنیم و بدون رعایتِ حال با چکمه‌های نمدی‌مان پا به زمین می‌کوبیم و از تهِ گلو فریاد می‌کشیم. میچل جفی‏موویچ معلمِ قبلی ما بود! او در جبهه با فاشیست‌ها جنگیده ... و حالا به خانه بازگشته است، در حالیکه همه فکر می‌کردند او دیگر از جبهه زنده بازنمی‌گردد.
خانم معلم با فریاد می‌گوید: "ساکت!" همان خانم معلمی که صدایش را هرگز بالا نمی‌آورد. با انگشتان لرزان دگمه‌های پالتویش را می‌بندد، اما نمی‌تواند به راحتی از پسِ حلقه‌های کوچکِ فلزی برآید. حالا وی نیز از سرما دچار رعشه می‌شود. تاتیانا گریگورجونا چنان می‌لرزد که قادر به تکان‏ دادن خود از جایش نیست. و چرا آنجا مانند آنکه ریشه‌دوانده ایستاده است؟ ما می‌توانستیم تا حال طول راهرو را صد بار بدویم.
خانم معلم به راه می‌افتد، طوری‏ که انگار روی زمین راه نمی‌رود، بلکه بر روی یخی نازک و لیز. حتماً دست‌هایش به خواب رفته‌اند، زیرا که او تمام بدنش را به در تکیه می‌دهد.
ناگهان در بدون سر و صدا باز می‌شود، و کاملاً باز می‌ماند.
در تاریک/روشنِ راهرو یک مردِ بزرگ با پالتوی سربازیِ بلندی بر تن و کیسه‌ای پُر بر شانه ایستاده است. به ‏نظر می‌آید که راهروی مدرسۀ ما برای او تنگ است. اما شاید چون‏ سرِ او مرتباً به اینسو و آنسو تکان می‌خورد اینطور به‏ نظر می‌آید. آری، دائماً به کناری نگاه می‌کند و بطور عجیبی سرش را تکان می‌دهد، گاهی سر را به سمت راست و گاهی به سمت چپ می‌اندازد. وقتی گردنش را راست می‌کند، سرش کمی به لرزش می‌افتد. سر می‌لرزد، تند تکان می‌خورد و به این سمت و آن سمت می‌افتد ... حتی وقتی خانم معلم گردنِ مرد را بغل می‌کند، سرِ مرد خود را از دستانِ محکم و خوبِ وی جدا می‌سازد.
محصلین غمگین پچ پچ می‌کنند: "موج"
میچل جفی‏موویچ نه تنها به موج‌گرفتگي دچار شده بلکه آستین چپ او نیز خالی به پائین آویزان است. فقط با یک دست، با دست راست خانم معلم را به سوی خود می‌کشد. حالا او چگونه می‌خواهد بدون دست آزمایشِ فیزیک انجام دهد؟ و کاملاً سیاه دیده می‌شود، انگار که به زغال تبدیل شده است.
"من آتش گرفتم اما در آن کشته نشدم ... من زنده ماندم ..." میچل جفی‏موویچ غیرعادی زیر لب حرف می‌زند، به دنبال کلمات می‌گردد و سرش تکان‌های شدیدی می‌خورد، در حالیکه او قبل از رفتن به ارتش صدائی واضح و شفاف داشت!
تاتیانا گریگورجونا سعی نمی‌کند سرِ بزرگ و رعشه گرفتۀ شوهرش را محکم نگاه دارد. او آستینِ خالی را مچاله و نوازش می‌کند، طوریکه انگار به دنبال دستِ سالم او می‌گردد.
"من خوشبختم، میچل ..." و چند بار آن را تکرار می‌کند! "خیلی، خیلی خوشبختم ... تو اینو می‌دونی!"
"آره، تانتچکا، می‌دونم ..."
سرباز قوی‌هیکلِ سیاه شده خجولانه لبخند می‌زند. لبخندش به تعدادِ زیادی لبخندِ عجیب و ریز تجزیه می‌گردد. فقط یک آینۀ شکسته می‌تواند ‏چنین لبخندی بزند.
"من حالا باید تدریس کنم ... فوری تموم می‌شه ... فوری ... یک لحظه صبر کن ..."
اما خانم معلم از جایش تکان نمی‌خورد. هنوز هم مشغول نوازشِ آستین خالی از دست ا‏ست، طوریکه انگار می‌تواند آن‏ را به زندگی بازگرداند.
تاتیانا گریگورجونا بدون چشم برداشتن از شوهرش به سمت درِ کلاس به راه می‌افتد.
همه بچه‌ها بجز من پشت میزهایشان نشسته‌اند. انگار که باد تحرک‌شان را با خود برده و به نظر می‌آمد که کلاه‌های آنها را نیز از سر برداشته است.
تاتیانا گریگورجونا متوجه نمی‌شود که ما کلاه بر سر نداریم. سفید و سرد مانند قطعه‌ای یخ داخل کلاس می‌گردد.
هنگامیکه خانم معلم کنار میزِ کوچکش از حرکت بازمی‌ایستد، مانند درختِ قانی که از برف و سرما یخ‌زده‏ است به‏ نظر می‌آید.
سرما در سرهای لخت و بدون کلاه ما غژ می‌کند. اما من حالا خانم معلم را بیش از همیشه دوست دارم. و گرچه هنوز بهار نیامده است اما همۀ کلاس او را دوست دارند ــ در بیرون زمستان خشمگین است.
تانتچکا، نام جدیدِ خانم معلم در گوش‌های ما طنینی لطیف و غمگین دارد.
"آنجا چه‏ می‌کنی؟ تاتیانا گریگورجونا، کلاس درس، تخته‌سیاه و مرا فوری بجا نمی‌آورد. "آخ، حالا دوباره می‌داند که چرا من در کنار تخته‌سیاه ماسیده‌ام.
او آهسته از میان نیمکت‌ها پس و پیش می‌رود و چنان با چکمۀ نمدیِ سنگین و مردانه‌اش قدم برمی‌دارد که زمین زیر پایش انگار خم می‌گردد.
"خوب، حالا یادت آمد که کوتوزوف چه گفت؟" در صدای تاتیانا گریگورجونا این خانم معلمِ سختگیرِ ما عجله‌ای وجود نداشت، صدایش مانند همیشه شفاف و آمرانه بود، فقط چشم‌های باریک و زیبایش باریکتر شده بودند و در گوشۀ آنها دو قطره اشگِ یخزده مانند نوکِ سرنیزه‌ها لجوج و جسورانه می‌درخشیدند. و این درخشش در قلب هر کدام از ما فرو می‌رود، در قلب همه بیست و پنج نفرِ ما.
چشم‌های تاتیانا گریگورجونا مرا گرم می‌سازد و تمام کلاسِ درس از گرمای نامفهوم و هیجان‌آمیزی پُر می‌گردد. آری، حالا به یاد می‌آورم. حالا به خوبی می‌دانم که کوتوزوف چه گفته بوده است! ــ "ما هیتلر را شکست خواهیم داد!" این را مارشال گفته بود. مگر می‌توانست بجز این چیز دیگری بگوید؟
تاتیانا گریگورجونا با اشارۀ سر به من دستور نشستن می‌دهد و با صدای خونسرد و خوش‌طنینی که آرامش و اطمینان می‌بخشید تکرار می‌کند: "ما پیروز خواهیم گشت."
فقط یک چیز عجیب است: چرا خانم معلم از اینکه من سده‌ها را قاطی کرده‌ام و ناپلئون را با هیتلر اشتباه گرفته‌ام و به مارشال کوتوزوف اجازه داده‌ام ‏چیزی را بگوید که او هرگز به زبان نیاورده است تعجب نمی‌کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر