دزد.

وقتی من تغییر مسکن میدهم ــ کاری که به طور متوسط هر شش ماه یک بار صورت میگیرد ــ، مبلمان و تمام وسائل اتاق از قبیل دواتدان، جعبه سیگاربرگ، چند جلد کتاب و قفس موش سفید رنگ را بر روی یک گاری‌دستی کوچکی بار میکنم. گاری‌دستی را دوستم، سرایدار خانه به آپارتمان جدید میکشد. من هم در هوای بد و وقتی سربالائی تند میشود کمی در کشیدن گاری کمک میکنم.
من در جلوی خانه جدید به سرایدار میگویم "نباید چرخ‌دستی را اینجا اینطور تنها گذاشت، میتواند چیزی از آن به سرقت برود." 
سرایدار پاسخ میدهد "ای بابا، این چیزهای شما رو که کسی سرقت نمیکنه" و میخندد؛ ما هر دو داخل خانه میشویم و گاری‌دستی را بدون نظارت میگذاریم. 
در این وقت دزد میآید و دو کارتن را از روی گاری‌دستی با خود میبرد. او یک کارتن سنگین را برمیدارد و به خود میگوید: در این نقرهجاتش جا داده شده است. و او یک کارتن سبک را برمیدارد و به خود میگوید: در این اسناد بهادار قرار دارد. و با هر دو کارتن از گوشه خیابان ناپدید میگردد. 
کارتن سنگین شامل کلکسیون سنگهایم بود. یعنی تمام قطعات کوچک اسلیت، سنگ ماسه و آهکی که من در سفر به کوهستانها جمعآوری کرده بودم و برایم ارزشی پر معنا داشتند. 
در کارتن سبک مجموعهای از عکسهای خانوادگی قرار داشت: عمه با قوری قهوه در دست، پسرکی در کالسکه و دوازده عکس زیبا از گربه خانگی ما که سالها پیش فوت کرده است. 
قیافه دزد به هنگام باز کردن کارتن و افتادن نگاهش به دوازده عکس گربه خانگی دیدنیست، خیلی مایلم صورتش را میدیدم. و همینطور مایلم بدانم که او با این وسائل چه میخواهد بکند. 
بله، او میتواند عکسهای گربه را با پونز به دیوار وصل کند؛ و اگر فقط کمی دارای احساس باشد میتواند این کار باعث لذت بردنش گردد، زیرا که گربه ما حیوان مهربان و خوبی بود. اما سنگها بسیار ناراحت کنندهاند؛ بیتفاوت از اینکه آدم آنها را کجا قرار دهد گرد و غبار ایجاد میکنند. 
امیدوارم به این فکر نیفتد که سنگها را دور بیندازد، زیرا که دور انداختن سنگ توسط پلیس ممنوع گشته و من مایل نیستم که برایش مشکلی پیش آید.

قتل خرگوش.

این را هنوز کسی به او نگفته بود: تو نباید حیوانات را بکشی. و با این وجود او ده سالش بود، در وسط اروپا زندگی میکرد و به مدرسه بزرگی میرفت. پنجمین فرمان «تو نباید بکشی» را فقط برایش در رابطه با کشتن انسان معنا کرده بودند. زیرا حتی لوتر گفته بود که وقتی خداوند به اردکماهیهای بزرگ رود راین اجازه رشد میدهد انسان هم اجازه خوردن آنها را دارد. و پدر والتر مانند تولستوی تا آخرین دهه زندگیش یک مرد شکارچی باقی ماند. همراه پدر به شکار رفتن و پرسه زدن در میان جنگل و مزارع کاملاً مطابق خواست والتر جوان بود، گرچه یک ضعف عصبی در این سفر کوتاه بدون هدف تعطیلاتش را کمی ناگوار میساخت. به ویژه که او اصلاً عصبی نبود. اما غیرقابل تحملترین چیزی که برای او بر روی زمین وجود داشت شنیدن صدای شلیک گلوله در نزدیک یا حتی در فاصله دور از خود بود. و یک بار یک چنین شلیک غیرمنتظره از طرف پدر در نزدیکی والتر این نتیجه را به بار آورد که پسر از وحشت به زمین میافتد، یعنی او به همان نحو که بود، با کوله‌پشتی و ساک‌دستی صاف روی چمن مینشیند. اما بخصوص تیراندازی به هدف وقتی او در محل تمرین باید تفنگها را نگاه میداشت برایش وحشتناک بود. یک تیرانداز میایستاد و نشانه میگرفت، والتر با استقامت پشت سر او میایستاد و بقیه تیراندازان در سکوت انتظار میکشیدند. و آن مدت درازی که نشانه گرفته میگشت! این غیرقابل تحمل بود! و مرد هنوز در حال نشانه گرفتن بود! و بعد گلوله درست مانند همیشه زمانیکه والتر انتظارش را نمیکشید شلیک میگشت. او تلاش میکرد نفسش را دقیقاً لحظه شلیک گلوله از دهان خارج سازد. اما مانند همیشه گلوله زمانی شلیک میگشت که والتر با عجله نفس عمیقی را به درون میکشید. باروت بدون دود وجود داشت اما باروت بی‌صداتری را هنوز هیچکس اختراع نکرده بود. 
در غیر اینطورت شکار لذت پوچی برایش مهیا میساخت. او وقتی ساچمهها به سرعت به سمت یک دسته کبک شلیک میگشتند از تماشا کردن سقوط تعداد زیادی پرنده در علف خوشحال میگشت. و او با هیجان نگاه میکرد که چگونه مرگ از خرگوشی که سریع میدود پیشی میگیرد و خرگوش چندین بار بر روی زمین میغلطد و سگ خوب پَکَن با خوشحالی میرود و شکار تیر خورده را میآورد. اقسام حیوانات در شکارگاه پدرش وجود داشت؛ غازهای وحشی، اردک، روباه، خروس جنگلی، و همچنین گوزن هم در شبهای ماه کامل از مزارع چاودار پارس میکرد. 
تمام مردمی را که او میشناخت از شکار کردن لذت میبردند. و همچنین کشاورزان تماشگر نیز از شلیکهای خوب خوششان میآمد. به این ترتیب در روح پسر تکریم از شکار کاهش مییابد. و مردم از شکارچیان بسیار عالی به عنوان قهرمان تجلیل میکردند. البته والتر یک خواننده ساعی تقویم حمایت حیوانات بود. اما تنها مطالبی در باره اینکه آدم اجازه آزار رساندن به حیوانات را ندارد در آنها میخواند. نه پدر و نه پسر هرگز به حیوانی آزار نرسانده بودند. آری ــ هنگامیکه والتر یک بار کشته شدن همراه با شکنجه یک موش اسیر توسط یک مرد خشن را میبیند دچار تشنج گریه و فریاد گشته و باید استفراغ میکرد! 
یک بار در پائیز شکار دسته جمعیای سازمان داده شده بود که چند ناحیه را در بر میگرفت. والتر با یک گاری که توسط اسب آرامی کشیده میگشت پشت سر آنها میرفت و قربانبان جنگ را جمعآوری میکرد. در نزدیکی یک مزرعه گسترده سیبزمینی که در سر دیگرش کشاورزان سرگرم کار کردن بودند دوباره صید وجود داشت. والتر پاهای یکی از خرگوشهائی را که آنجا افتاده بود میگیرد، در این لحظه ناگهان خرگوش به جنبش میافتد تا از آنجا بگریزد. پدر فریاد میکشد "بکشش" و با عجله به سمت شکارچیان و سگها که در بهترین موقعیت بودند میرود. 
اما خرگوش جوانی بزرگ با قدرتی شگفتانگیز بود که قابلیت حریف شدن با پسر را داشت. خرگوش دستهایش را از هم کاملاً باز میکند و با پاهایش چنان نیرومند لگد میپراند که برای والتر نگاه داشتن حیوان مشکل بود. و در این حال خرگوش از میان دندانهایش صدای خشمگینانهای خارج میساخت که مانندش پسر را هرگز چنین به وحشت نینداخته بود. پسر متشنج پاهای خرگوش را محکم نگاه میدارد و یک لحظه میاندیشد که چه باید بکند. او نمیتوانست به هیچوجه اجازه رفتن به طعمه را بدهد. تمسخر شکارچیان، تکان دادن تحقیرآمیر سرشان برایش غیرقابل تحمل میگشت. او خود را به عنوان آدم به درد نخوری مجسم و نارضایتی پدر را از قبل احساس میکند. در این بین خرگوش بخاطر آزادیش مأیوسانه میجنگید و خشمگینانه از میان دندانهایش صدا خارج میساخت و طوری بود که انگار میخواهد پسر را گاز بگیرد. 
کشاورزان به آرامی نزدیکتر شده بودند، و والتر متوجه میگردد آنطور که او آنجا ایستاده است شکل رقتانگیزی از خود منعکس میسازد. در این وقت در نزدیکی خود متوجه سنگ بزرگی که عمیق در زمین فرو رفته بود میگردد. او حیوان را به آنجا میکشد، با یک تصمیم سریع حیوان را بالای سرش بلند میکند و با نیروی اندک خود جمجمه خرگوش را به برآمدگی سنگ میکوبد. ضربه پوک و خفه بود. 
خرگوش فریاد میکشد "آخ! آخ!" و تمام استخوانهای پسر از این صدای شبیه به صدای انسان یخ میزند، بلافاصله از تمام منفذهایش عرق ترس جاری و تمام بدنش چسبناک میگردد. کشاورزان در حال پوزخند زدن او را احاطه کرده و خود را برای تماشای بازیای که اجرا میگشت آماده میکردند. زیرا که حالا خرگوش با شدت بیشتری برای به دست آوردن آزادیش تلاش میکرد. 
و والتر یک بار دیگر کار قبل را تکرار میکند. 
حیوان سختتر فریاد میکشد: "آخ! آخ! آخ!" 
کشاوران هنگامیکه والتر دستهای خستهاش را آویزان میکند میخندیدند. 
او از شکنجه حیوان در رنج بود، از خوشحالی کشاورزان بدخواه در رنج بود، بخاطر وظیفه نادرستی که او اینجا باید به انجام میرساند در رنج بود. و، وقتی او راه خروجی نیافت اجازه داد که خشم جوانانه بر او مسلط شود و چنان شروع به کوبیدن سر حیوان به سنگ میکند که از شدت آن خودش هم شگفتزده میگردد. 
خرگوش فریاد میکشد "آخ! آخ!" و فریادش شاکیانهتر و آهسته‎‎تر میگردد. 
سپس حیوان ساکت میشود. کشاورزان میروند ــ با احساسی ظاهراً مبهم. والتر شکار را به سمت گاری میکشد. آنجا ــ یک بار دیگر ــ کاملاً نزدیک وسیله نقلیه موج جدیدی از زندگی در خرگوش بلند میشود. و پسر جوان در وحشتی دیوانهوار و با آخرین نیرو سر خونین حیوان را به چرخ آهنی گاری میکوبد. در این لحظه والتر نیش دردناکی در شکمش احساس میکند و خرگوش با یک سوت طولانی و محزون زندگیش را به پایان میرساند. 
سپس والتر شکمش را میگیرد و یک قطعه شکسته به بزرگی یک گردو احساس میکند ... 
خرگوش مرده بود و در کنار بقیه خرگوشها قرار داشت. در گوشهای والتر صدای خفه کوبیده شدن سر خرگوش به سنگ ثابت ایستاده بود. صدا مغزش را ترک نمیکرد و مانند هیولائی به آن فشار میآورد. بر روح او اما یک سایه تاریک افتاده و ظاهراً خود را به چشمانداز هم کشانده بود. زیرا با وجود آنکه هیچ ابری در آسمان دیده نمیگشت و ظهر نزدیک شده بود اما به نظر والتر اینطور میرسید که انگار خورشید حالا دیگر مانند قبل از این ماجرا روشن نمیدرخشد. والا روز به ظاهر مانند روزهای ایام دیگر در حال گذر بود. 
این سایه تاریک او را در شب از خواب میپراند. فریاد وحشتناکش در میان خانه میپیچید. با چراغ پیشش میروند و پسر جوان را با چشمانی خیره و رنگ‌پریده ژولیده و پریشان مییابند. دهانش کاملاً باز بود. دستهایش میلرزیدند و از چیزی نامرئی میگریختند. 
او ناله میکرد "خرگوش ــ ــ گاز میگیره ــ گاز میگیره!" و تلاش میکرد خود را از چنگ خرگوش رها سازد. 
"هزار تا خرگوش! همه جا، همه جا ــ پُر، پُر ــ از خرگوش ــ تا آن ته ــ پُر، پُر ــ از خرگوش." 
او روی تخت مینشیند. 
پسر میجنگید "من تو رو خیلی میشناسم، خیلی ــ تو با آن صورتت آنجا!" پسر میجنگید "همه صورتهایشان با تو فرق دارد. ــ ــ ــ تو وحشتناکی!!!" 
این شب با ترس کامل به پایان میرسد. 
صبح روز بعد والتر کاملاً سالم از خواب برمیخیزد. اما فشاری را که بر سر و بر دل خود احساس میکرد او را رها نمیساخت. سؤالهای دکتر از او بی‌جواب میمانند. پسر با چشمان بزرگ سکوت کرده بود و به دکتر نگاه میکرد. مادر از او مخفیانه سؤال میکند و سکه پول براقی که والتر دوست داشت به او میدهد. 
او ساکت جواب میدهد "آنها میجهند ــ میجهند ــ بدون  وقفه ــ" و میبیند که چگونه مادر هیجانزده از آنجا میرود و اشگ چشمانش را با دستمال پاک میکند. 
او برای خود زمزمه میکند "اما آنها میجهند ــ میجهند ــ" و با ضعف به مزارع اشاره میکند: "آنها بدند ــ ــ من میدونم ــ ــ" 
و در شب دوباره رویاهای سنگین مانند دیوار عریضی در برابرش مستقیم بلند میگشتند. خرگوشها ــ همه جا پر از خرگوش. و خرگوش بزرگ دارای چهره خاص بر همه برتری داشت. گاهی اوقات بر روی پاهایش میایستاد. و یکی از پنجههای دستش را بلند میکرد و با کج کردن دهانش با لبخندی تلخ تهدید میکرد. و دوباره دستش را روی زمین قرار میداد و به این سمت و آن سمت میجهید. و در این بین تعداد زیادی خرگوش به پنجههایشان چین میانداختند، سرهای تیزشان و گوشهای سفت ایستادهشان را از سمت راست به سمت چپ و به عقب و جلو تاب میدادند. و ناگهان پوزههایشان را باز میکردند و به نظر میآمد که آواز میخوانند. آنها چیزی میخواندند که والتر آن را نمیشنید. این خواب دیدنها برایش غیرقابل تحمل بود و او را مجبور به گریستن میساخت. اما زمانیکه ارتش خرگوشها غیرمحسوس برای حمله بر علیه او به حرکت میافتادند برای والتر راه دیگری بجز فریاد کشیدنی بدون ممانعت که تا مغز استخوان را میلرزاند باقی نمیماند ... 
شلاقهای شبانه پسر را تا حد یک اسکلت لاغر ساخت. او گناهی را که توسط قتل حیوان بر دوش میکشید عظیم احساس میکرد. کتابی انتخاب میکند و آن را میگشاید. او چند جمله را میخواند، و در آنها گفته شده بود که هر گناهی در جهان کفاره طلب میکند. و این کفاره فقط وقتی میتواند مورد قبول واقع گردد که آدم قویترین تمایل خود را قربانی سازد. او به خواندن ادامه میدهد، از ابتدا میخواند، از انتها میخواند. اما همه چیز بجز این جملات اندک برایش کشف نگشته باقی میماند. او به چه چیزی بیشتر تمایل داشت؟ چه چیزی را بیش از همه ترجیح میداد؟ ماهیگیری برایش لذتبخشترین چیزها بود، کرمها را از درون خاک بیرون میآورد، به قلاب آبی رنگ ماهیگیری فرو و درون آب پرتاب میکرد؛ و وقتی موفق به کشاندن ماهی کوچکی به خشکی میگشت بی‌نهایت خوشحال میشد. 
در این شب وقتی همه در خواب بودند، در برابر تختخوابش زانو میزند و عهد کودکانهای میبندد: هرگز، هرگز، هرگز دیگر او به ماهیگیری نخواهد رفت. او هرگز دیگر کرمی را از زیر خاک بیرون نخواهد کشید و به قلاب ماهیگیری فرو نخواهد کرد، او هرگز دیگر ماهی شکار نخواهد کرد. قربانی بزرگتری به عقلش نمیرسید. ماهیگیری بهترین قسمت فصل تعطیلاتش بود. اما تصمیمش چنان راسخ بود که وقتی بر روی تخت دراز میکشد و حالا روزهای زیبا را از بین رفته میبیند احساس سرما و تهی بودن میکند. او آینده خاکستری رنگی که انتظارش را میکشید احساس میکرد. او فکر میکرد که بهترین چیز زندگی را از دست داده است. 
در این شب خرگوش با لباس و کلاه بی لبه زرد رنگی بر روی سر به خواب او میآید. او کاملاً تنها از طریق مزرعه شکوفائی میآید و در میان گلها متوقف میگردد، به آرامی لبخند میزند و تعظیم میکند. سپس پنجه باریک پشمالودش را بلند و به نرمی سمت پسر دراز میکند، پسر با عجله آن را به دست میگیرد و با گریهای شدید و لبان داغ بوسهای بر آن میزند ...
هرگز یک روز صبح در زندگی والتر وجدآورتر از صبح آن شبی که این بیداری عظیم به دنبال داشت نبود.

365 روز از زندگی من.(23)



دلم راضی نمیگشت به ساکنین طبقه دوم خانه سالمندان بگویم که امروز آخرین روز کارم است. 
از خداحافظی کردن، وداع گفتن، ترک کردن یک درخت، یک جوی آب ... دلم میگیرد. چه این خداحافظی دیداری تا روز بعد یا وداع تا ابد باشد، چه درخت توت محلهای که باید بخاطر اسبابکشی و به محله دیگری رفتن ترکش میکردم ... 
زندگی زیباست اما مانند تمام چیزهای زیبای دیگر نمیتواند بی‌نقص باشد. مثلاً همین خدا!، همه میگویند خدا بی‌نقص است! خدا برای من وقتی بی‌نقص خواهد بود که کویری وجود نداشته باشد، سیل چیزهائی را که دوست دارم با خود نبرد و خر آنقدر عقل داشته باشد که به جای جفتک انداختن و عر عر کردن با صدائی مهربان بگوید: نزن بر کفلم با آن میخ!  
من اگر خدا بودم یک زمینی میساختم بی‌عیب، نه گرد که سر مردم گیج برود و ندانند چه میکنند! من اگر خدا بودم زمین را به شکل مربع میساختم! و وسط تمام اضلاعش یک پنجره تعبیه میکردم که نور کافی به همه جای آن برسد. 
صغرا کبرا چیدنم آنقدر طول کشید که فراموش کردم اصل مطلب چه بوده است. آری، میخواستم بگویم: زندگی با تمام زیبائیش بی‌نقص نیست و میتواند بلندت کند و محکم به زمین بکوبد، طوریکه ندانی طرف دشمن دانا بوده است یا دوست نادان! 
قرارداد یکسالهام امروز به پایان رسید. همکارانم از اینکه اداره کار قراردادم را تمدید نکرده است عصبانی بودند، من غمگین بودم و ماسکی را که از کودکی برای چنین مواقعی همواره با خود حمل میکنم بر صورت کشیدم، لبخند میزدم و ساکنین طبقه دوم نمیدانستند که آخرین روز کارم چه سخت میگذرد. 
این یک سال سریعتر از تیر رها گشته از کمان آرش گذشت و رفت. در این یک سال گام بلندتری به سمت مرگ برداشتم و آشنائیمان خودمانیتر گشت، زندگی اما مدام پا به پایم میآمد، زندگی یک دوستی قدیمی با مرگ دارد، شاید هم از کودکی با هم بزرگ شده باشند. 
تحملم صبوری آموخت، روحم ملایم گشت، و من اغلب از اینکه دارای این شانسم تا <خدمت کردن با عشق> را تمرین کنم شاکر بودم. شاکر بودن برای من معنائی برابر با راضی بودن دارد. رضایت حالتی از روح است که زیبائی را سه بعدی به نمایش میگذارد و عطر گل یاس را دیدنی میسازد.
من امیدم این است که مانند این مردم خوب سالخورده و پیر توانائیهای ذهنیام تحلیل نروند تا بتوانم خاطرات این روزها را سر وقت به یاد بیاورم و نقاشی کنم.