پلاکارد.

مردی که پلاکاردها را میچسباند میگوید "تو نخواهی مرد!" و از صدای خودش به وحشت میافتد، طوریکه انگار روحش در درخشش حرارت ظاهر شده باشد. سپس او سرش را محتاطانه به سمت چپ و راست میچرخاند، اما آنجا هیچکس نبود که بتواند او را دیوانه فرض کند، هیچکس در زیر نردبان او نایستاده بود. قطار چند لحظه پیش ایستگاه را ترک کرده و ریلها را دوباره به درخشششان واگذارده بود. در آن سمت ایستگاه یک زن ایستاده بود و دست دختربچهای را در دست داشت. کودک برای خود آواز میخواند. و این همه چیز بود. سکوت ظهر مانند دست سنگینی بر بالای ایستگاه قرار داشت و به نظر میرسید که نور از افزونی خویش شگفتزده است. آسمان بر روی شیروانی بامها آبی رنگ و بی‌رحم بود، به یک اندازه آماده برای محافظت کردن و یورش بردن، و مدتی میگذشت که سیمهای تلگراف دیگر آواز نمیخواندند. دوری نزدیکی را بلعیده بود و نزدیکی دوری را. جای تعجب نبود که فقط تعداد اندکی از مردم در این ساعت روز با قطار میراندند، شاید آنها وحشت داشتند که به ارواح مبدل شوند و بر خودشان ظاهر گردند. 
مرد تلخ تکرار میکند "تو نخواهی مرد!" و از روی نردبان به پائین تف میکند. لکهای خون بر روی سنگهای روشن باقی میماند. ناگهان به نظر میرسد که آسمان از ترس منجمد شده است. تقریباً مانند این بود که انگار یکی برایش توضیح داده باشد: تو هرگز شب نخواهی گشت، انگار که آسمان خودش به پلاکارد تبدیل شده و حالا نافذ و بزرگ مانند تبلیغی برای یک تفریگاه ساحلی بر بالای ایستگاه ایستاده است. مرد قلم مو را درون سطل سریش میاندازد و از نردبان پائین میآید. تعادلش را از دست میدهد و از پشت به دیوار میخورد اما بلافاصله به سرگیجه خود غلبه میکند، نردبان را بر روی شانهاش قرار میدهد و میرود. پسر بر روی پلاکارد با دندانهای سفید با وحشت میخندید و خیره شده بود. او میخواست رفتن مرد را نگاه کند، اما این امکان را نداشت که نگاهش را به پائین خم کند. چشمان او کاملاً باز شده بود. نیمه لخت، با دستهای به بالا پرتاب گشته و بی‌حرکت نگاه داشته شده، مانند مجازات برای گناهانی که او از آنها هیچ چیز نمیدانست، او با صورتی سفید ایستاده بود، بر بالای سرش آسمانِ بیش از حد آبی قرار داشت و در پشت سرش ساحل که بیش از حد زرد رنگ بود، و او مأیوسانه رو به آن سمت ایستگاه میخندید، جائیکه دختربچه برای خودش آواز میخواند و زن مشتاقانه و گم به این سمت و به او نگاه میکرد. او خیلی مایل بود به زن توضیح دهد که این توهمی بیش نیست و او دریا را آنطور که پلاکارد میخواهد آن را بباوراند در برابر خود ندارد، بلکه درست مانند زن فقط گرد و خاک و سکوت ایستگاه و تابلوی: "عبور از روی ریل ممنوع است!" را میبیند و او دلش میخواست از لبخند و از چهرهای که از او نشان داده میشد و باعث یأس بود به زن شکایت کند. 
پسر روی پلاکارد نمیبایست هرگز اجازه داشتن چنین ایدهای را به سرش راه میداد. نه دختر دست چپ او که دسته گلی از مغازه گلفروشی مشخصی را در حال فشردن به سینه نگاه داشته و نه مرد سمت راستش که خم گشته از یک ماشین آبی براق در حال خارج شدن است هیچ چیز در این ایده نمییافتند. به خاطرشان نمیرسید که نافرمانی کنند. دختر هیچ میل نداشت دسته گلی را که به زحمت قادر به نگاه داشتنش بود از بازوی گلگون رنگش کناری بگذارد، گلها هم هیچ تمایلی به آب نداشتند. و چنین به نظر میآمد که مرد حالت خم بودن خود را برای تنها وضع ممکن به حساب میآورد، زیرا که او با خوشحالی لبخند میزد و به این فکر نمیکرد که خود را راست سازد، درِ ماشین را ببندد و چند قدمی به دنبال ابرهای روشن برود. حتی ابرهای روشن هم بی‌حرکت ایستاده بودند، خطوطی نقرهای مانند زنجیرهائی آنها را محاصره کرده و اجازه حرکت نمیداند. پسر بر روی کفهای امواج دریا تنها کسی بود که نافرمانی در پشت خنده جامدش نشسته بود. 
مقصر این امر آن مرد با نردبان بود که گفت: "تو نخواهی مرد!". پسر هیچ اطلاعی از اینکه مردن چیست نداشت. چطور باید او از آن با خبر باشد؟ بر بالای سر او متن روشنی قرار داشت، کلمهای که مانند دود فراموش شده ابری که در آسمان پرتاب شده باشد کج قرار داشت: "جوانان"، و آدم میتوانست در زیر پاهایش در راه راههایِ فریبندۀ سبز روشن بخواند: "با ما بیائید!" این یکی از بسیاری از آگهیهای تجارتی برای یک تفریحگاه ساحلی بود. 
مرد در این بین به بالا رسیده بود. او نردبان را به دیوار کثیف ساختمان ایستگاه تکیه میدهد، با گدای لنگ چند کلمهای در باره گرمای شدید صحبت میکند و بعد از خیابان میگذرد تا برای خود از دکه روی پل یک لیوان آبجو بخرد. آنجا هم او دوباره چند کلمه در باره گرمای شدید صحبت میکند و در باره مرگ چیزی نمیگوید و سپس برای آوردن نردبانش برمیگردد. بالای همه چیز چادری از گرد و غبار نشسته بود و نور برای پیچاندن خود در آن بیهوده تلاش میکرد. مرد سطل سریش، قلم مو، نردبان و پلاکاردها را برمیدارد و از پلههای آن سمت ایستگاه پائین میرود. قطار بعدی هنوز نیامده بود. آنها در این ساعت روز گاهی چنان به ندرت از آنجا میراندند که انگار ظهر را با نیمه‌شب اشتباه گرفتهاند. 
پسر روی پلاکارد که بجز خنده و مستقیم خیره نگاه کردن نمیتوانست کار بیشتری انجام دهد میبیند که چگونه مرد در آن سمت نردبانش را دقیقاً در مقابل او قرار میدهد و دوباره با قلم مو شروع به مالیدن سریش به دیوارها میکند، به دیوارهائی که خانمها در لباسهای گرانقیمت و در تمایلی غیرقابل درک در حالیکه چیزی را محکم نگاه داشته که برای نگاه داشتن وجود نداشت منجمد شده بودند. آرزوی ندیدن پایان شب برایشان تحقق یافته بود. ترسشان از سپیده دم چنان بزرگ بود که از حالا به بعد بجز آنکه ثابت و راحت در آغوش آقایانشان به عقب خم گردند و برای تالار آینه یک سالن رقص تبلیغ کنند هیچ کار دیگری نداشتند. مرد روی نردبان قلم‌مویش را میتکاند. حالا نوبت آنها بود که بر رویشان پلاکاردها چسبانده شوند. پسر میتوانست این را به وضوح ببیند. و او میدید که چگونه خانمها دوستانه و بی‌دفاع اجازه این کار وحشتناک را میدادند. 
او میخواست فریاد بکشد، اما او فریاد نکشید. او میخواست دستهایش را دراز کند تا به آنها کمک کند، اما دستهایش رو به بالا پرتاب شده بودند. او جوان و زیبا بود و میدرخشید. او بازی را برده بود اما باید بهایش را میپرداخت. او در وسط روز ثابت نگاه داشته شده بود مانند رقاص روبروئی ثابت نگاه داشته شده در اواسط نیمه‌شب. و او هم مانند خانمها اجازه خواهد داد که همه چیز را بی‌دفاع بر سرش بیاورند، مانند خانمها قادر نخواهد گشت مرد را از روی نردبان به زمین اندازد. شاید همه چیز با این در ارتباط باشد که او نمیتواند بمیرد. 
با ما بیا ــ با ما بیا ــ با ما بیا! او چیز دیگری بجز کلمات زیر پایش در سر نداشت. این قافیه ترانه بود. وقتی آنها به تعطیلات میراندند آن را میخواندند، وقتی که موهایشان در باد در پرواز بود آن را میخواندند. آنها هنوز هم وقتی که قطار در ایستگاه متوقف میگشت آن را میخواندند، آنها آن را میخواندند وقتی موهایشان در پرواز منجمد میگشت. با ما بیا ــ با ما بیا ــ با ما بیا! و هیچکدام ادامه ترانه را نمیدانستند. 
در پشت پیشانی پسر همه چیز سریع شروع به حرکت میکند. کشتیهای بادبانی سفید رنگ بدون دیده شدن در خلیجی نامرئی لنگر میانداختند. قافیه تغییر جهت میدهد: تو نخواهی مرد ــ تو نخواهی مرد ــ تو نخواهی مرد! این مانند یک هشدار بود. پسر هیچ اطلاعی از اینکه مرگ چیست نداشت، اما ناگهان مانند یک آرزو در او شعله میگیرد. مردن، یعنی شاید اجازه دادن پرواز به توپها باشد و گشودن دستها، مردن، یعنی شاید زیرآبی شنا کردن یا پرسیدن باشد، مردن یعنی از پلاکارد به بیرون جهیدن، مردن ــ حالا او آن را میدانست ـ، آدم باید بمیرد، برای اینکه رویش پلاکارد دیگری نچسبانند. 
مدتها میگذشت که مرد روی نردبان کلمات خود را فراموش کرده بود. و اگر مگسی بر پشت دستش مینشست و به خاطرش میآورد، به این ترتیب او آن را تکذیب میکرد. او آن را در یک حمله عصبی تلخ گفته بود، تلخیای که از زمان کار پلاکارد چسبانی در او رشد کرده بوده است. او از این چهرههای صاف و جوان روی پلاکاردها متنفر بود، زیرا او خودش یک ماه گرفتگی بر گونه داشت. بعلاوه باید دقت میکرد که سرفه کردن او را گهگاهی از نردبان به زیر نیندازد. اما در هر حال او از شغل چسباندن پلاکارد زندگی میکرد. گرمای شدید سرش را داغ ساخته بود، شاید او در خواب حرف زده است. دیگر کافیست. 
زن با دختربچه نزدیکتر آمده بود. سه دختر در لباسهای روشن از پلهها با سر و صدا پائین میآمدند. در نهایت همه آنها دور نردبان ایستاده بودند و به مرد نگاه میکردند. این برای مرد چاپلوسانه بود، و راهی برایش باقی نمیماند بجز آنکه برای سومین بار شروع به صحبت در باره شدت گرما کند. همه مشتاقانه با او همآوا میگردند، طوریکه انگار عاقبت دلیل شادی و غمشان را کشف کردهاند. 
دختربچه دستش را از دست مادر جدا ساخته بود و خود را در دایرهای میچرخاند. قبل از آنکه سرش به گیج افتد چشمش به پلاکارد روبرویش میافتد. پسر ملتمسانه میخندید. دختربچه فریاد میزند "اونجا!" و با دست خود آن سمت را طوریکه انگار از کف سفید و رنگ بیش از حد سبز دریا خوشش آمده باشد نشان میدهد. 
پسر قادر نبود سرش را تکان بدهد، او قادر نبود بگوید: "نه، اینطور نیست!" اما حرکتهای تند پشت پیشانیش غیرقابل تحمل شده بود: مردن ــ مردن ــ مردن! آیا این مردن است، وقتی عاقبت دریا خیس شود؟ آیا این مرگ است وقتی عاقبت باد بوزد؟ این مردن چه است؟ 
دختربچه پیشانیاش را چین میدهد. مشخص نبود که آیا یأس را در خنده پسر شناخته است یا آیا فقط با صورتها میخواست بازی کند. اما پسر حتی نمیتوانست پیشانیش را چین دهد تا دختربچه را با این کار خوشحال کند. مردن ــ او اندیشید ــ، مردن یعنی اینکه من دیگر نباید بخندم! آیا این مرگ است اگر آدم اجازه چین انداختن به پیشانیاش را داشته باشد؟ این مردن است؟ او با سکوت میپرسید. 
دختربچه پایش را انگار که قصد رقصیدن داشته باشد اندکی به جلو دراز میکند. نگاهی به عقب میاندازد. بزرگسالان سخت مشغول گفتگو بودند و توجهای به او نداشتند. آنها حالا برای پیروز گشتن بر سکوت ایستگاه همه با هم صحبت میکردند. دختربچه به سمت لبه سکوی قطار میرود، به ریلها نگاه میکند و بدون اندازه‌گیری ارتفاع رو به پائین لبخند میزند. بچه پایش را کمی بلند کرده از لبه سکو به جلو میبرد و دوباره آن را عقب میکشد. سپس برای ساده کردن بازی برای پسر دوباره رو به سمت او میخندد. 
خنده پسر در جواب میپرسد: "منظورت چیه؟" دخترک دامنش را کمی بالا میبرد. او میخواست با پسر برقصد. اما پسر چطور میتوانست برقصد وقتی قادر به مردن نبود، وقتی مجبور بود همیشه اینطور بی‌حرکت باشد، جوان و زیبا، دستها رو به بالا گشوده گشته، نیمه‌برهنه و با صورتی سفید؟ وقتی او هرگز قادر نبود خود را به دریا اندازد تا به آن سمت زیرآبی شنا کند، وقتی او دیگر اجازه بازگشت به ساحل برای آوردن لباسهایش که در شنهای زرد پنهان شدهاند را نداشت؟ وقتی کلمه جوانان بر بالای سرش مانند شمشیری که قصد افتادن نداشت آویزان بود؟ چطور میتوانست با دختربچه برقصد، وقتی عبور از روی ریل ممنوع بود؟ 
از دور صدای غلطیدن چرخهای قطار بر روی ریل به گوش میآمد، بجز آن آدم چیز بیشتری نمیشنید، فقط صدا طوری بود که انگار سکوت خود را تقویت کرده است، انگار که درخشانترین روشنائی خود را به فوجی از پرندگان تیره تبدیل ساخته و غران در حال نزدیک شدن است. 
دختربچه کنار لبه لباسش را با هر دو دست میگیرد و میخواند "اینطور ــ و اینطور ــ" و مانند پرندهای در کنار سکوی قطار جست و خیز میکند. اما پسر خود را حرکت نمیداد. دختربچه بی‌صبرانه لبخند میزد. دوباره پایش را بالای لبه سکو بلند میکند، اول این پا را ــ بعد پای دیگر را ــ این پا را ــ پای دیگر را ــ، اما پسر نمیتوانست برقصد. 
دختربچه فریاد میزند "بیا!". هیچکس آن را نمیشنید. "اینطور!" دختربچه یک بار دیگر لبخند میزند. قطار با سرعت در حال نزدیک شدن بود. زن در کنار نردبان متوجه دست خالیاش میگردد، دست خالیاش را به اطراف پرتاب میکند. او لبه لباسی را در دست میگیرد، طوریکه انگار میخواست آسمان را بگیرد. دختربچه قبل از آنکه قطار بتواند تصویر پسر را پنهان سازد با خشم فریاد میکشد "اینطور!" و به روی ریلها میپرد. هیچکس قادر نبود دختربچه را دوباره بالا بکشد. او میخواست برقصد. 
در این لحظه دریا شروع میکند به مرطوب ساختن پای پسر. خنکی شگفتانگیزی از اندامش بالا میرود. سنگ ریزههای تیز در کف پایش فرو میرفتند. لذت درد به گونههایش راه مییابد. همزمان در بازوانش خستگی احساس میکرد، آنها را میگستراند و به پائین آویزانشان میکند. افکار پیشانیش را چنین میاندازند و دهانش را میبندند. باد شروع به وزش میکند و در چشمهایش شن و آب میپاشد. رنگ سبز دریا خود را سیرتر میسازد و کدر میگردد. و با وزش باد بعدی کلمه <جوانان> از آسمان آبی ناپدید میگردد و مانند دودی از بین میرود. پسر چشمهایش را بالا میبرد اما نمیبیند که چگونه مرد از نردبان پائین پرید، انگار کسی او را هل داده باشد. او دستهایش را پشت گوشهایش قرار میدهد و استراق‌سمع میکند، اما او فریاد مردم و بوق تیز آمبولانس را نمیشنود. دریا به خروش آمده بود. 
پسر میاندیشد: "من میمیرم، من قادر به مردنم!" او نفس عمیقی میکشد، برای اولین بار او نفس میکشید. یک مشت شن به داخل موهایش پرواز میکند و میگذارد که موهایش سفید دیده شوند. او انگشتهایش را حرکت میدهد و سعی میکند همانطور که دختربچه به او نشان داده بود یک گام به جلو بردارد. او سرش را به عقب میکشد و فکر میکند که آیا باید برای آوردن لباسهایش برود. او چشمهایش را میبندد و دوباره باز میکند. در این لحظه نگاهش یک بار دیگر به تابلوی روبروئی میافتد: "عبور از روی ریل ممنوع است!" و ناگهان دچار ترس میگردد، آنها میتوانستند او را منجمد سازند، در حال خنده، با دندانهای سفید و لکه روشنی در هر یک از چشمهایش، آنها میتوانستند شن را دوباره از موهایش و نفس را از دهانش بردارند، آنها میتوانستند دریائی را که کسی نمیتوانست در آن غرق گردد دوباره به یک نوار فریبنده زیر پاهای او تبدیل سازند، و خشکی را به لکهای روشن در پشت سرش که کسی نمیتوانست بر رویش بایستد. نه، او برای آوردن لباسهایش نخواهد رفت. آیا نباید دریا به دریا تبدیل میگشت تا خشکی بتواند خشکی گردد؟ دختربچه چطور گفته بود؟ اینطور! او سعی میکند بپرد. او خسته میگردد خود را به عقب میکشد دوباره به جلو میآید و دوباره خود را به عقب میکشد. و درست هنگامیکه او فکر میکرد هرگز موفق به این کار نخواهد گشت باد تندی از سمت پل میوزد. دریا بر روی ریلها هجوم میبرد و پسر را با خود میبرد. پسر میپرد و ساحل را پاره میکند. او فریاد میزند "من میمیرم، من میمیرم! چه کسی میخواهد با من برقصد؟"
هیچکس متوجه نگشت که یکی از پلاکاردها خوب نچسبیده بوده است، هیچکس متوجه نگشت که یکی از پلاکاردها از دیوار کنده شده و در اهتراز بر روی ریلها توسط قطار در حال حرکت پاره گشته است. ایستگاه پس از نیمساعت دوباره خالی و ساکت آنجا قرار داشت. در میان ریلها یک لکه روشن شن قرار داشت که انگار باد آن را با خود از دریا به آنجا آورده است. مرد با نردبان ناپدید شده بود. هیچ انسانی دیده نمیگشت. 
مقصر تمام این فاجعه قطارهائی بودند که در این ساعت از روز به ندرت از آنجا میرانند، طوریکه انگار ظهر را با نیمه‌شب اشتباه گرفته باشند. این دیر به دیر آمدن بچهها را بی‌تاب میکرد. اما حالا بعد از ظهر خود را مانند سایه سبکی بر روی ایستگاه میاندازد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر