آشتی با زمان.

از زندگی و دنیا دل خوشی نداشت، همیشه وقتی مشکل غیرقابل حل به نظر میرسیدْ کاسه صبرش پر میگشت و میگفت: "آخه چرا هیچکس از من سؤال نکرد که آیا دلم میخواد به دنیا بیام یا نه!" بعد وقتی کمی آرام میگرفت ادامه میداد: "ولی مهم نیست، من زمانِ رفتن و نوع آن را خودم انتخاب خواهم کرد!"
منظورش از جمله آخر این بود که زمان خودکشی و نوع آن را خودش از حفظ است!
اما من چون میدانستم که ما هر لحظه در حال مردن و زنده گشتنیم، و همچنین مطمئن بودم که او از مرحله پرت است و هنوز هم نمیداند به چه نحو باید پدر و مادر بیچاره قبل از به دنیا آمدنش از او سؤال میکردند، بنابراین همیشه او را به حال خود گذارده راه خود می‌رفتم.
***
من فکر میکردم امروز چهارشنبه‌ست، و در حالیکه داشتم چای را داغ داغ مینوشیدم تا دیر نشده زودتر حرکت کنمْ شنیدم که گوینده رادیو اعلام کرد امروز سه شنبه‌ست! من اول تعجب کردم اما بعد لباسم را درآوردم و دوباره لباس خانه تن کردم! اما حالا نمیدونستم که باید به خاطر این اشتباه غمگین بشم یا شادی کنم! شک و تردید دردآوره و من از درد و رنج بیزارم. از این رو پس از کمی فکر کردن به خودم گفتم این چه کاریه، چرا باید آدم به خاطر چنین موضوع بیاهمیتی اصلاً شاد یا غمگین بشه! بعد قیافهم رو در این وقت تجسم کردم و از خودم و هوش سرشارم خوشم آمد و به خودم گفتم: "آفرین، صد باریکلا، اگر تو رو نداشتم باید جه خاکی بر سرم میریختم!"
اما بعد خیلی جدی به خودم گفتم: "آخه مرد حسابی مگه برای روزها فرقی هم میکنه که تو آنها را با هم اشتباه بگیری؟ آیا مگه وقتی روز رو به بیست و چهار ساعت تقسیم کردن ککش هم گزید؟ مگه حالا از این اسمهای عجیب و غریبی که روش گذاشتن ناراحت یا خوشحاله! "یکشنبه ... دوشنبه ...." چه اسامی مضحکی، آدم رو به یاد یکی از فیلم‌ها میندازه.
در هر صورت روزها یا از پی هم میگذرند یا از پس هم میآیند، و نه تنها من و تو رو را اصلاً نمی‎شناسن، بلکه برای کس دیگری هم تره خرد نمی‌کنن!
ببین زمان بیچاره را با این نامگذاریهای عجیب به چه روزی انداختن! به زمان بیچاره نام قرن و سال و ماه دادن اعتراضی نکرد! بهش در یک شبانه روز بیست و چهار ساعت وقت دادن، باز هم اعتراضی نکرد، ساعت و دقیقه و ثانیه دادن، باز هم ککش هندی نخوند! همه اینها یعنی من و تو براش بیتفاوتیم، حالیته یا نه؟
خوب دیگه دیرم شده! ساعت چنده؟ ... چی؟ ... هشت؟ هشت صبح یا هشت شب؟ هشت شبِ چه روزی؟
***
زمان را شاید بتوان متوقف ساخت با زمانه اما چه میکنی؟
آیا به زمانه بدبینی؟
آیا دیگر از زمانه انتظاری نداری؟
آیا فکر میکنی که زمانه زر زیادی میزند و دست تو از همه جا کوتاه است؟
آیا فکر میکنی نباید در مقابل زمانه بی‌دست و پا بود؟
آیا غمگینی؟ به حالِ چه کسی غم میخوری؟ به حال خودت یا به حال دست کوتاه یا پای نداشته‌ات؟
نگران نباشید.
ما برای بلند ساختن دست شما به هر اندازهْ آماده خدمتیم.
مراجعین محترمی که دست‎شان کوتاه است و به زنگ نمیرسد کافیست که با لگد فقط چند ضربه آرام به درب ساختمان ما بزنند.
افراد بی‌دست و پا با وقت قبلی توسط پزشکان حاذق ما بر روی کول حمل و از پلههای ساختمان کلینیک بالا برده میشوند.
همانطور که شاعر میفرماید: تو کز محنت دیگران بی غمی، دلت میآید مردم بی‌دست و پا را از یاری محروم کنی؟!
و ما خوشحالیم از اینکه میتوانیم پاسخ جواب شاعر را با مسرت بدهیم:
نه و صد بار نه! ما از محنت دیگران بی غم نیستیم و آن را ثابت می‌کنیم: ما گارانتی میکنیم که تک تک مراجعین کوته دست و بعضاً بی‌دست و پای ما با دستانی دراز (بعضی از مراجعین ما پس از دراز شدن دستهایشان میتوانند حتی ایستاده زیر درخت از بلندترین ساقه گردو بکَنند.) کلنیک ما را ترک کنند و شلنگ انداز به خانه بازگردند!

پرسش بی پاسخ.

تا حالا شده از فرط سیری گریه‌ت بگیره؟
تا حالا شده از فرط سردرد تمام موهات یکهو از ته بریزه؟
تا حالا شده دندانپزشک مجبورت کنه تو مطب ده دقیقه به دندونات نخ بکشی؟
تا حالا شده بخوری زمین، سرت بشکنه، از دماغ و دهنت خون بیاد و مردم در حال عبور پوزخند بزنند و  بهت بگن بی‌دست و پا؟
***
میگذارد ماه پانزده روز پشت سر
مینشیند خسته از راه دراز
میکشد آه تا کُند خستگی در
میشود خیره به باقیماندۀ راه

من برای سر حال آمدنش
میکنم از ته دل دعا
تا رسد برقآسا به خط پایان
پیش از آنکه برسد پول جیبم به آن.

سایه.

پس از بازنشسته شدنِ یوهانس تویبر از شغل آموزگاریْ مردم او را به کلی فراموش کرده بودند. او در خانه دورافتاده سه اتاقه‌ای زندگی میکرد که پنجرههایش از روی مزرعهای مواج به سمت کوه مینگریست. در اتاقهایش چنان سکوت کاملی برقرار بود که به ذهن هیچکس خطور نمیکرد که آنجا کسی زندگی میکند. او در نیمه صبح با قدمهای بیصدایش از پلهها پائین میآمد. دستها را با عصا بر پشت قرار داده و صورت اندیشناک را به پائین خم کرده با عجله به مزرعهای که آن را بیهدف اندازهگیری میکرد میرفت، در حالیکه هر از گاهی میایستاد و مانند کسی که نمیتواند با خودش کنار بیاید نوک عصا را در زمین فرو میکرد. او چنان لاغر و ظریف بود که وقتی در مزرعه بیشتر از پانصدمتر از خانه فاصله میگرفت مانند یک نرده چوبیِ باریک و کوتاه به نظر میرسید. وقتی کسی او را مخاطب قرار میداد، بنابراین او صورتش را بالا میآورد و با یک صدای جوان و روشن در باره آب و هوا، مسیر، برداشتِ محصول یا به هر آنچه که فرد کنجکاو برای یک مکالمه آغاز کرده بود پاسخ میداد و با چشمان بسیار بزرگش چنان مدبّرانه میخندید که کسی حاضر نبود برای بار دوم باب گفتگو با او را باز کند. همیشه وقتی او به این نحو بیهدف به اطراف میرفت، با کمی شوقِ پنهان در معاشرت، همان کت و شلوار خاکستری را در روزهای یکشنبه و ایام دیگر هفته میپوشید که در دوران معلمی بر تن میکرد. او تأثیری کاملاً غیرواقعی برجا میگذاشت و به محض ناپدید گشتنِ اندامش از نگاه دیگران به سختی میشد چهره او را دوباره در برابر چشم تصور کرد: چنین به نظر میرسید که او کاملاً دور از همه آن چیزهائیست که زندگی را برای دیگر مردم به حرکت میاندازد.
هیچکس هم نمیتوانست دقیقاً اظهار کند که چه وقت او به وایسنهاگن آمده بوده است. سالها از اقامتش در آن منطقه میگذشت که تازه مردم متوجه مرد کوچک اندامی شدند که سریع، بی سر و صدا و تقریباً خجالتی از میان خیابان شلوغ عبور میکرد، و هیچکس قادر نبود، چیز متفاوتتری در باره او اظهار کند، بجز آنکه او قبلاً به عنوان جایگزین در بشتلزدورف مشغول به کار بوده و کاملاً تنها است.
او زمانی، وقتی هنوز در سالهای بسیار دور مشغول تدریس بود، پس از تعطیلات تابستانی با یک زنِ ساکت و ظریف بازو در بازو ظاهر میشود. بر وجودِ او اعتماد نشسته بود، محکمتر و استوارتر قدم برمیداشت و چشمانش آزادانهتر به جهان نگاه میکردند. اما پس از مدتی، کسی نمیتوانست بگوید بعد از چه مدت، او دوباره به تنهائی میرفت، سریعتر، ساکتتر و خجولتر از قبل. مردم میگفتند که زنِ ساکت و ظریف در خانه در حال مُردن است. زن ماههای طولانی با مرگ دست و پنجه نرم میکند، هیچکس بجز شوهرِ ساکت و عجیبش او را ندید و از او محافظت نکرد. عاقبت او پشت تابوتِ زن گام برمیدارد: تنها، رنگپریده و غیرقابل درک. با چشمانی خشک سه مشت خاک بر روی تابوت زن میریزد، میگذارد سنگِ یادبودی بر بالای گورش نصب کنند و وقتی پایان کارِ کارگران را میبیندْ گورستان را با این نیت که دیگر پای به آنجا نگذارد ترک میکند. سنگ قبر، یک صلیب از مرمرِ سفید رنگی بود که بجز <ماری تویبر> چیز دیگری بر آن نوشته نشده بود. خانمهائی که از آنجا عبور میکردند و کلماتِ بر روی سنگ قبر را میخواندند، به این دلیل که یک زن بتواند توسط شوهرش چنین نامهربانانه به گور سپرده و به زودی فراموش شود در دل خشمگین میگشتند. کشیش هم بخاطر سخت‌قلبی یوهانس تویبر که در هر حال بعنوان یک مسیحی و آموزگار باید در هر رابطه سرمشقی از طرز زندگی باشدْ آزرده میشود و او را برای یادآوری کردن به وظیفه در برابر درگذشتگان و شنیدن موعظهای انتقادی پیش خود میخواند. هنگامیکه او هشدار خود را به پایان میرساند، تویبر با چهره مانند گچ سفید، ناامید، چشمها خیره به دستهای باریک در هم فرو کرده و میان زانوان نگاه داشته شدهْ ساکت آنجا نشسته بود. ناگهان او به بالا میجهد و بازوانش به میز تحریری که کشیش پشت آن نشسته بود اصابت میکند، با لکنت چیزی میگوید و عاقبت با درد و رنج بزرگی فریاد میکشد: "شما هیچ چیز نمیدانید!"، بعد کلاهش را برمیدارد و آهسته از درب خارج میشود.
کشیش اعتراف میکند که وقتی این مردِ ضعیف به سمت او جهید چیزی مانند ترس بر او چیره شده بود، و حتی ساعتها بعد هم یک ویرانی روحش را پُر ساخته بود، طوریکه انگار فقدان یک نیروی پاک بر او سنگینی میکرد. او حالا معتقد بود که تویبر توسط رنج بردن و به خاطر مرگ همسرش به بدبختی بزرگی دچار شده است که او آن را مانند یک قهرمان طوری حمل میکند که ثابت کننده هیچ چیز نیست بجز آنکه یک سرنوشت سختْ انسانهای عجیب را عجیبتر میسازد. اما به زودی باید یک رویداد این قضاوتِ خفیف را شدیداً میلرزاند.
پسرِ یک زمیندار از روستای همسایه به تنها دختر یک شهروند بسیار ثروتمند از وایسنهاگن گرایش شدیدی پیدا کرده بود، و از سوی دختر هم که دارای چهره زیبائی بود و روح ملیحی داشت به این گرایش پاسخ داده میشود. آن دو برای مدتی از سعادتِ ناآرام یک عشقِ مخفی لذت بردند. عاقبت شوق تصاحبِ معشوقش بر مرد جوان چیره میگردد، تمام تردیدها را به دست باد میسپارد و از دختر خواستگاری میکند. او به عنوان <آدم بیچیز و دزد جهیزه> مورد استهزاء فراوان قرار میگیرد و با احساس عمیق توهین به غرور مردانگیاشْ خانۀ مرد سخت قلبِ ثروتمند را بدون آزمودن بیشترِ وفاداری دختر ترک میکند. دختر بیچاره از اینکه خودش را چنین ساده ترک گشته میدید تا حد مرگ غمگین بود، اما نمیتوانست کار دیگری انجام دهد بجز آنکه در قلبش تسلیم او باقی بماند و به یکی از آن تصادفات شگفتانگیزی اعتماد کند که اغلب به کمک عشاقِ تیره بخت میآیند. امیدش اما بیهوده بود. ستارگانی که به تمام افرادِ کمر خم کرده در زیرِ بارْ تسلی میبخشندْ برای او چشمها را کور میساختند، و چون کسی برای بدبختی او دل نمیسوزاند به مرگی پناه میبرد که مدتهای مدید روز و شب در کنارش راه می‌رفت، تا اینکه دختر شبی به مرگ اجازه میدهد او را از میان خیابان مشجر هدایت و به داخل رودخانه هل دهد. در روز بعد مردم جسم بدون روح را از آب به خشکی میکشند.
یک جمعیت عظیم قربانی مظلومِ عشق را به سمت گور همراهی میکرد، و از آنجا که پدر، یک مرد متعصب، به عنوان خیرخواهِ مدرسه مشهور بود، معلمان در کنار گور در دسته کُر ترانه میخواندند. آنها در کنار کشیش ایستاده بودند که با صدای باسِ عمیقش نوحه منقلب کنندهای میخواند. یوهانس تویبر در میان جمع بود. کلمات کشیش تمام دردها را رهانیده بود، و تنها یک هق هق گریه در فضای گورستان شنیده می‌شد. حالا حمل کنندگانِ تابوت به کنار گور خالی میآیند. میله‌هائی که تابوت را بر بالای گور نگاه داشته بودند کشیده میشوند. آواز آغاز میگردد و تابوت در حال نوسان در گور فرو میرود و خود را برای همیشه درون خاک از چشم پنهان میسازد. در این خفقانآورترین لحظه، با صعود فریادِ شکایتِ مادر به تکاندهترین نقطه اوجْ رنگ چهره یوهانس مانند رنگ مُرده میشود. او یک لحظه پس از آنکه از طرف همسایه‌اش هُل داده میشود تلاش میکند بر هیجان تسلط یابد، اما بدن لاغرش مانند در یخبندان به شدت میلرزید، سپس با کشیدن یک فریاد به زمین میافتد. او با صورت به زمین اثابت میکند، و هنگامیکه میخواستند او را از زمین بلند کنند دستهایش را در خاک فرو میکرد و با آه و اندوه فقط مرتب میگفت: "مارتا! مارتا! مارتا!"
یکی از حاضرین که بخاطر وقوع این روشِ اظهار رنج خشمگین شده بودْ گردن او را میگیرد، سرش را به زمین میفشرد و به این شکل فریادهای سخت ناامیدانه را خفه میسازد.
از این زمان به بعد یوهانس تویبر کمروتر شده بود. اگر او قبلاً در مناسبتهای استثنائی در میان مردم ظاهر میگشت، اما حالا از آنها دوری میجست و خود را به پرسه زدن در مزرعه و جنگل عادت میداد. رفتار او طوری بود که انگار بهترین رازش را در برابر همه در معرض تماشا قرار داده است. اما هیچکس رفتارش در گورستان را درک نکرد. منظور او از فریاد در گورستان نه میتوانست به خاطر مرگ همسرش باشد و نه به خاطر مُرده آن دختر بیچاره، زیرا آن دو نامهای دیگری داشتند، و چون مشهور بود که او همیشه در مقابل زنان و مردانْ غیر قابل دسترس بودنش را به اثبات رسانده است، بنابراین باید متأسفانه مردم گمانه زنی به خاطر یک <عشق مخفی> را کنار میگذاشتند.
فقط این قابل تصور بود که او باید در دوران جوانی زخم عمیق یک عشق نافرجام را تجربه کرده باشد، آن را در تمام این سالها مخفیانه با خود حمل کرده و حالا در کنار گور این قربانی جوانِ زیباترین شور و شوق انسانْ از یادآوری آن خاطره بیهوش و منقلب گشته باشد.
این فکر ابتدا به ذهن یکی از همکاران مدرسهای که یوهانس تویبر در آن تدریس میکرد خطور میکند. او به خاطر داشتن غریزه ذاتیای که همه جا علاقه شدید او به زندگی همنوعان را تحریک میکرد خوشحال بود، بخصوص در جاهائی که روابط شکنندهْ خود را آشکار میساختند. اما دلایلی که او را وامی‌داشتند تا چشمان تیزش را پژوهشگرانه به سمت رنج مردم هدف گیردْ عمیق نبودند، بلکه فقط شادی حقیر کشف یک جار و جنجال به او نیش میزد. او در این راه انرژی و صبر کافی داشت که گمان خود را از میان متناقضترین پدیدههای آشفته با خونسردی دنبال کند. این مرد، که هیجان دائمی به روح بدخواه او سفیدی زودرسی داده بودْ شروع میکند به تحقیق کردن در باره خانواده تویبر، زندگی دوران دانشجوئیش و بخصوص در باره حلقه آشنایان دوره خدمت او در بشتلزدورف. او اطلاع اندکی به دست میآورد، تحقیق نشان میداد که زندگی یوهانس تویبر بسیار یکسان گذشته بوده است، همانطور که همیشه به یک مرد در شرایط بسیار تنگ اعطا میشود، به مردی که نمیتواند جاه‌طلبی معلم مدرسه گشتن را سرکوب کند. بعلاوه این متخصص جنائی همچنین همه چیز را بیش از حد با توجه به وزن خارجی میسنجید. در نتیجه فقط این واقعیت به عنوان رخدادی مشکوک در مقابل حس قوه تشخیصش اهمیت مییابد که یوهانس تویبر در بشتلزدورف ارتباط تقریباً نزدیکی با مرد زمینداری به نام مولر داشته است که به عنوان یک مرد افسار گسیخته جسور و خطرناک در جامعه کاملاً منزوی بود. ناگهان تویبر کاملاً غیرمنتظره، بدون هیچ دلیل ظاهری از صاحب ملک کنار میکشد و از شغل خود به عنوان منشی استعفا میدهد.
دقیقاً در این زمان تنها دختر او که به عنوان یک دختر زیبای باریک اندام و سودازدهْ امروز هنوز هم در خاطر همه ساکنین بشتلزدورف زنده است ناپدید شده بود، تا مدت کوتاهی بعد از آن در یک استان دور افتاده با مدیر یک کارخانه قند ازدواج کند.
فکر کردن به امکان رابطه عاشقانه یک معلم به دختر یک زمیندار بزرگ جرئت میخواست، بله این فکر وقتی آدم این مرد کوچک لاغر اندام خجالتی را که تمام نیرویش در چشمان بزرگش قرار داشت تجسم میکرد تقریباً عجیب به نظر میآمد. تنها چیزی که نمیگذاشت مأمور اکتشاف ما برای رسیدن به راز مرد کوچک کاملاً ناامید گردد جریان بانوی جوانی که مارتا مولر نام داشت بود.
او با یک اعتماد به نفسی که به ویژه در لحظاتی به آن دست مییافت که استعداد نتیجه‌گیری‎اش به مشکل برمیخوردْ یوهانس تویبر را در هنگام به تنهائی پرسه زدن در مزرعه غافلگیر میسازد و شروع به تعریف از سفر جعلی‌ای که باید در آن انواع چیزهای فوقالعاده رخ داده باشد میکند. او باید همچنین در این سفر در ایستگاه کوهستانی تاله در ناحیه هارتس با زمینداری به نام مولر ملاقات کرده باشد که مهربان و محترمانه او را پذیرفته و چون چمدان و لوازم سفرش گم شده بودند مانند یک جوانمرد به او کمک کرده است. او خود را مدام نزدیکتر میساخت و حالا همچنین از دختر او و شوهرش هم که باید یک مرد پر انرژی بی‎نظیری باشد تعریف میکند، و در حالیکه در کنار مرد کوچک راه میرفتْ با دقت حرکات و حالت چهره او را زیر نظر داشت.
تویبر با متانت به او گوش میداد، گاهی با نوک عصا عمیقاً در خاک فرو میکرد و چون فانتزیاش به اتمام میرسد با مکثی که باید به سخنگو اجازه صحبت میدادْ صورتش را بالا میآورد، چشمانش را محکم به او میدوزد و با قاطعیت ملایمی میگوید: "بله، شما کاملاً درست فهمیدید؛ در آن زمان در حوزه بشتلزدورف مردی به نام مولر زندگی میکرد. نام دخترش هم مارتا بود، درست همان نامی که من هنگام شوک عصبی در مراسم خاکسپاری فریاد زدم. ــ اما، ببخشید، آیا این یک ننگ است؟"
سپس با یک لبخند شرورانه سرش را تکان میدهد، عصا را به پشتش میبرد و به فکر فرو میرود.
این مجذوب گشتن خود را مانند یک مه در اطرافش مینشاند، طوریکه مرد محقق بدون هیچ تماس درونی با او قرار میگیرد، سیلی از عذرخواهیها و اطمینان دادنها اظهار میکند، خود را در بازی با کلماتِ بیمحتوا گم میسازد و عاقبت با این احساس که خیلی احمق بوده است از پیش او میرود، اما همچنین به این ایمان قاطع میرسد که میان یوهانس تویبر و مارتا مولر باید یک چیزی رخ داده باشد.
و در حالیکه او در مسیر سنگلاخی به سمت روستا گام برمیداشت، هنوز چشمان درشت و دردناک بازنشسته کوچک اندام را بر روی خود حس میکرد و باید به کشیش حق میداد که میگفت یک اهریمن خاموش در چشمانش ساکناند. خدای من، و اگر این چشمها توانسته بودند بر او تأثیر بگذارند چرا باید کاملاً غیرممکن باشد که برای یک دختر احمق خطرناک نبوده باشند، آن هم در دوران جوانی، هنگامیکه شعله اشتیاقش مطمعناً قویتر از امروز میدرخشیده است. محقق بیچاره ما با چنین افکاری در حال رفتن مرتب میلغزید. او نمیتوانست با ارادهای خشمگین خود را از دست این احساس که انگار فرار میکند خلاص کند. اگر او دارای عصبهای ظریف و حساسی میبود میتوانست حتماً نگاه تلخ تمسخرآمیز یوهانس تویبر را با پشتش هم احساس کند. زیرا مرد کوچک اندام لبه جنگل ایستاده بود و با چشمانش او را در حال رفتن و سکندری خوردن تعقیب میکرد. یوهانس نیروی شریر و زخم زنندهای در چشمانش قرار داده بود که با آن او را به فرار مجبور میساخت، و چنین به نظر میرسید که انگار با این نگاه ثابتِ خصمانه خود را خسته میسازد، زیرا که حالت چهرهاش مرتب خالیتر میگشت. عاقبت چهره او در آن اندوه مأیوسانهای که سایه خاطرات غمانگیز و بی خوابی باعث میگردند رنگپریده و خشک میشود. کنجکاوی خشن همکار او را به میان گرداب محرمانه و وحشتناک زندگیاش هل داده بود. تب از غارهای گذشتهاش بر او حملهور میگردد. او بیهوده با صدای بلند میخندد تا تب را از خود بتکاند و برای خسته کردن رنج‌اش با عجله شروع به راه رفتن میکند: به نظر میرسید که بختکی آتشین بر رویش نشسته و قصد دارد تا حد مرگ از او سواری بکشد. در شب تحت حمایت تاریکی هواْ رنگپریده و خسته به خانهاش بازمیگردد، لباسها کثیف، و پوشیده از سوزنهای خشک و علفهای مانند مو نازک جنگل بود، طوری که انگار توسط یک خصم در جنگ سرنگون گشته و بر روی زمین کشانده شده باشد. خانم خدمتکار چاق ملانکولیاش از وحشت فریاد میکشد. تویبر، که سرش مانند مستی به عقب خم شده بود، هنگام ورودش با صدای بلند و گرفته به سمت سقف میخندید و با لکنت نامفهومی میگوید: "من مایل نیستم هیچ چیز بخورم، هیچ چیز، هیچ چیز"، بعد کلاهش را تکان میدهد، داخل اتاقش میشود، درب آن را پشت سر خود محکم میبندد و ناپدید میگردد. خانم نیسیگ سر و صدای عصا و صندلی راحتی او را از سقف اتاق میشنود، سپس با شنیدن کشیده شدن چند نفس همراه با آهْ بر روی صندلی میان کمد آشپزخانه و میز غذاخوری میرود تا بفهمد که چه شرایطی توانسته باتجربهترین مرد را به چنین تله عمیق و گناهکارانهای انداخته باشد. زیرا نمیشد تلو تلو خوردن سرش از مستی شراب را انکار کرد. زن خدمتکار هرچه تلاش میکرد تا در میان جهان مردانه آن منطقه گناهکاری را پیدا کند که توانسته بوده برای تفریحْ از سادگی این روح تنهایِ کودکانه سوءاستفاده کندْ مرتب عمیقتر به یاد ناحیه بدنام دنیوی میافتاد و با لذت به افکار غمانگیزی میاندیشید که برای خود او در دوران جوانی اتفاق افتاده بوده است، تا اینکه دستهای خستهاش را با دقت پائین میکشد و پیشانیاش را برای خوابی خجسته خم میسازد. او در اواسط شب از خواب بیدار میشود، از دیوار مقابل چهره دراز و سفیدی که در ژست فریاد مأیوسانهای کاملاً دراز شده بودْ خشمگینانه به او پوزخند میزد. زن پس از لحظه کوتاهی بر وحشت خود مسلط میشود، به گِردی چینی مانند نور ماه پشت میکند و با انگشتان مرطوب موی پشت گوشها را شانه میزند. از اتاق تویبر صدای سرفه خفیفی میآمد. خانم نیسیگ برای مطمئن شدن از اینکه آیا کمکش ضروریست یا نهْ بدون سر و صدا وارد اتاق او میشود.
پردهها پائین کشیده نشده بودند، تختخواب دستنخورده و اتاق که یک بیقراری در آن قرار داشت از نور مهآلود مهتاب پر بود. روشنائی شیری رنگ با ضربات ضعیف نبضْ طوری لرزان بر روی دیوار حمل میگشت که انگار تمام اشیاء تحت سیلی از امواج اینسو و آنسو در حرکت‌اند. عاقبت تویبر را نشسته بر روی صندلی راحتیای که ظاهراً تمام وقت آن را ترک نکرده بود مییابد.
بدن باریک کِش داده یوهانس از لبه صندلی آویزان بود و چهرهاش مانند کسی که توسط حضور یک پدیده غیرمنتظره بین جهیدن به بالا و اضطراب افسون شده باشدْ بی‌حرکت در مقابل وارد شونده به اتاق قرار داشت.
هنگامیکه خانم نیسیگ قصد داشت هنوز یک گام به جلو بردارد، تویبر دست راستش را برای دفاع به سمت او دراز میکند و با صدای بینهایت غمگینی میگوید: "ماری، تو این را خوب میدانی! نزدیکتر نیا، او هنوز قویتر و زندهتر از همیشه بر روی من شکوفه میدهد." خانم نیسیگ که نام کوچکش آلما بود ظاهراً متوجه میشود که تویبر مشغول هذیان گفتن است و منظورش کس دیگریست، همانطور که مصرف بی‌اندازه الکل باعث آن میشود، به ویژه وقتی فرد مخالف میگساری آن را بنوشد. اما صدایش! صدای او بطور عجیبی کاملاً  روشن و مطمئن بود!
به این خاطر خانم نیسیگ به خودش نهیب میزند و میگوید: "آقا، نیمه شب است ..."
اما زن خدمتکار باید حرفش را قطع میکرد، زیرا که کلماتش احمقانه و همزمان غیرواقعی به گوش میرسیدند، تویبر با شنیدن صدای یک غریبه که با دهانی داغ در کنار گوشش صحبت می‌کرد خودش را بیشتر کِش میدهد. همه چیز او، صورت ساکت مانده و چشمان و دهان کاملاً بازشْ نشان از استراق سمعی تنشزا و بیمارگونه میداد.
یوهانس میگوید: "به صحبت ادامه بده" و در انتظار پُر دردی به خود میپیچد.
از آنجا که زن بخاطر وحشت کردن درخواستش را انجام نمیدهد، بنابراین او سر خود را مأیوسانه خم میکند و به دستان درهم فرو کرده میان زانوانش خیره میشود. خانم نیسیگ از این لحظه مناسب استفاده میکند و خود را از نور روشن ماه به سمت تاریکی میکشاند تا در پناه آن بگریزد. اما به محض اینکه دستش را برای باز کردن در به سمت دستگیره بلند می‌کند دوباره صدای تویبر بلند میشود.
در حالیکه تویبر هنوز بر روی دستانش خم شده بود به تلخی میگوید: "خدا، همیشه این خدا!" سپس صورتش را بلند میکند، نگاهش را به محلی که خانم نیسیگ قبلاً ایستاده بود میدوزد، و مستانه از آن موجودی که به جای خدمتکارش اشتباه گرفته بود، یعنی روح همسر مردهاش، مرتب میپرسید: "بله، چرا خدا تو را دوست ندارد، اما حالا که تو پیش او هستی؟ ــ یا، چرا پیش او نمیمانی، بلکه روزهایم را طوری رَم میدهی که مانند سگهای چشم شیشهای از جلوی من بِدوَند؟ و شبهایم، شبهایم، شبهائی که اما مال من نیستند؟ ... خدا، هوم. ــ برو و از او شکایت کن، به او بگو که اگر برای بار دوم مجبور به زندگی در کنارم شوی برای بار دیگر در کنارم خواهی مُرد."
ناگهان تویبر خود را راست میکند، تیز حرف میزند و به ادامۀ نکته قبلی میپردازد:
"چرا در خانههای پشت گور نمی‎‎مانی! نه، به خدا قسم تو زن من نبودی!! من تو را لمس نکردهام، نه با بدن و نه با روح! و تو به این خاطر مردهای، اما این تقصیر تو بود، چون چیزی را انتظار داشتی که من تا وقتی تصویر او، سایه زیبایش، زیبا و شیرین مانند زندگیش روز و شب بر بالای سرم شکوفه میداد اجازه دادنش را به تو نداشتم!"
او با آخرین کلمات صورتش را آهسته به سمت سقف بلند میکند و به این شکل با چهرهای از فرم افتاده طوری بی‌حرکت باقی میماند که انگار موفق گشته سایه خصمانه را فراری دهد، و انگار حالا هیبتی که انتظارش را میکشید از فاصله نزدیک‎تری سوسو میزند. خانم نیسیگ در حالیکه مرد بیچاره در دنیای دیگری سیر میکرد موفق میشود بدون جلب توجه از اتاق آرام بیرون برود. اما قبل از آنکه بتواند کلید اتاق خوابش را در تاریکی بر روی میز آشپزخانه در میان ظروف پیدا کندْ دوباره صدای تویبر بلند میشود. چنبن به نظر میرسید که صدا گاهی از گوشه پشتی میآید و گاهی از پشت درب اتاق. بنابراین یا باید او بی‌سر و صدا در اتاق پرسه میزد یا به شکل ایستاده در یک محلْ گاهی خود را به این سمت و گاهی به آن سمت میچرخاند. در هر صورت او خود را آرام ساخته بود. کلماتش با صدای ملایم همیشگی راحت و آرام جاری بودند. فقط هر از گاهی توسط چیزی شبیه به یک هق هق سرکوب گشته قطع میگشتند. و چون کنجکاوی زنانه همیشه قویتر از وحشت است، بنابراین این صدا گوش را وامی‌دارد یک بار دیگر به در نزدیک شود. یوهانس باید حالا در اتاق مشغول قدم زدن باشد، زیرا نیسیگ کاملاً شفاف کلمات او را میشنید: "هرآنچه در من قرار دارد و میخشکد در درونمْ شکوفا خواهد گشت. آه، همه چیز، همه چیز به دست فراموشی سپرده خواهد گشت."
پس از آن سکوتی سنگین برقرار میگردد. نیسیگ وقتی از کنار در عقب میکشد صدای دندان قروچه مچ پای خود را میشنود، و فکر میکند که حالا او لباس بر تن کرده، خود را بر روی تختخواب انداخته و به زودی به خواب خواهد رفت. اما یوهانس برخلاف انتظار شروع به گفتن چیزهای نامفهوم میکند: "با اشتیاق شدید لرزان ... در عذاب ... در هم شکسته ... شادی‌کنان" و مرتب از میان این جریان مغشوش ندائی هجوم میآورد که او نمیتوانست آن را بفهمد و اینطور به گوش میآمد: "صبر کن، منتظر باش، مارتا." اما هر بار تصویر یک جوان در برابر روح زن ظاهر میگشت که در نور گداخته ظهر با قدمهای سریع با عجله به آن سمت میآمد و با خوشحالی یک شاخه گل شکفته بالای سرش تکان میداد.
حالا تازه با وحشت تمام ــ زیرا اگر او از اتاق بیرون بیاید و او را پیدا کند چه اتفاقی میتوانست رخ دهد! ــ برای اثبات بیگناه بودن به سمت تختخواب خود فرار میکند.
نیسیگ در روز بعد با این بهانه که مادرش بیمار شده است و به مراقبت او نیاز دارد تقاضای عزل خود را میکند. چهره تویبر رنگپریده و شبزندهدارانه بود. چشمها مانند دو زخم بزرگ آبی رنگ زیر پیشانی قرار داشتند. او مؤفقانه سرش را تکان میدهد و برای خداحافظی دست لطیف و مدام آهسته لرزانش را در دست به حالت حمله نگاه داشته زن قرار میدهد، لبخند بینهایت غمگینی میزند و میگوید: "من صمیمانه آرزو میکنم که مادر شما هرچه زودتر سلامتی خود را به دست آورد و از خدمات وفادارانه شما متشکرم"، و در این حال چنان جدی و عمیق به او نگاه میکند که نیسیگ بخاطر ترسی غیرقابل توضیح دیگر جرئت نمیکند در روستایش به وضوح در باره دلیل خروج ناگهانیش صحبت کند. با این وجود بعد از مدتی در روستا شایع میشود که یوهانس تویبر به خاطر یک رابطه عشقی مخفیانه، زنش را، این فرشته خوبی و زیبائی را کشه است. به ویژه آن افرادی که روزی بخاطر رفتار غیرقابل درک او پس از مرگ آن دختر جوان خشمگین شده بودند، برای مدتی بانی خشم پر شور افکار عمومی گشتند.
فردی که این خشم به او مربوط میگشت احتمالاً از تمام این هیجانات هیچ چیز نشنید. زیرا یوهانس تویبر به عنوان بازنشسته در خانهای دور افتاده خارج از شهر زندگی میکرد. پس از خروج ناگهانی نیسیگِ لایق یک زوال سریع بر نیرویش مینشیند. خوابش به چرتزدنی تبآلود تبدیل شده بود، آرامشش احمقانه و شادابیاش مانند خشم دیده میگشت. قسمتی از حافظهاش از کار می‌افتد، و اغلب در راه بازگشت از مدرسه به خانه در ترافیک سیلآسا میایستاد، با وحشت به اطرافش مینگریست و سپس به یک خانه غریبه میرفت. او در کلاس درس توسط خشم ناگهانیای که بر او چیره میگشت کودکان به دست او سپرده شده را در معرض خطر قرار میداد. بنابراین مقامات اداری تصمیم به بازنشسته کردن او میگیرند.
پزشک معالج از او میپرسد: "شما احتمالاً شبها بسیار کار میکنید و نیرویتان را در مدرسه در امان نگاه نداشتهاید؟" و به عنوان یک فیلسوف اصلاحناپذیر به آن میافزاید: "زیرا که کوشش سالم خودش را حفظ میکند." یوهانس تویبر نگاه به پائین خم کردهاش را بالا میآورد و با لبخند شاد پر دردی پاسخ میدهد:
"بله، آقای دکتر، در بعضی از شب‌های زیبا. آه، چه شب‎های زیادی. بله، ممکن است به این خاطر باشد. اما من خودم را سرزنش نمیکنم، زیرا خستگی همچنین معنای استفاده بردن کامل میدهد."
دکتر برای نشان دادن اختلاف نظرش میگوید: "بله، اما آدم فقط دارای یک زندگیست."
تویبر ساده پاسخ میدهد: "بله، و درست به این خاطر من غمگین نیستم."، بعد خداحافظی میکند و میرود.
مرد زود پیر شده از این زمان به بعد همیشه در چهره خود یک نور خفیف شفاف حمل میکرد، طوریکه انگار او همیشه در کنار یک دیوار سفید راه میرود، و همیشه در چشمان بزرگش شگفتی عمیقی به خاطر راز ناگشوده یک رویا قرار داشت. دشمانش هم در همان اولین سال پس از اخراج او از کارْ تلاش میکردند حتماً کشف کنند که چرا او در مزرعه راه میرود، با خودش حرف میزند و در این ژستِ درماندگی با نوک عصا زمین مزرعه را زیر و رو میکند. پس از برخی تردیدها این دیدگاه شایع میگردد: خدا او را به جرم کشتن همسرش بی عقل ساخته و حالا باید او هرجا که میایستد و راه میرود برای مرده گور حفر کند. اما هیچ آدم بیغرضی که معجزه چشمهای زیبا و پیر او لمسش کرده بود این حرف را باور نمیکرد.
فقط ناظران بسیار تیزبین در آن زمان متوجه یک حلقه بیرنگ به دور مردمک چشمانش میشوند، حلقهای کُند و بی‌جان که مانند شروع کور گشتن دیده میشد. در طول سالها این بی‌رنگ شدن مدام ادامه مییابد، تا اینکه عاقبت به جای رنگ آبی عمیق یک صفحه شیشهای ماتِ شیری رنگ بر روی سفیدیِ از پیری زرد گشته کره چشم شنا میکرد. بیست سال طول میکشد تا اینکه چشمان ظاهراً بدون نگاه او واقعاً به کسانی که کور بودند شباهت یافته و نور خفیف‎شان از درون درمانده میگردد. با این حال او توان دیدن را از دست نداده بود. زیرا مردم مانند همیشه مرد کوچک اندام را در مزرعه میدیدند، فقط کمی خمیدهتر و با تردید بیشتر. فقط او دیگر برای یافتن مرده زمین را با عصا حفر نمیکرد، بلکه در حال راه رفتن چشمان بیرنگ شدهاش را در انتظار خستگیناپذیری به فاصله بینهایت دوری میدوخت. اگر کسی او را مخاطب قرار میداد، بنابراین با حرارت فراوان با یک حرکت دست مقاومت خود را به نمایش میگذاشت و در حال گوش کردن به رفتن ادامه میداد. احتمالاً باید صداهائی از سمت قلهها، از فاصله بسیار دور پشت تمام کوهها او را صدا میکردند که نزدیکی آنها را فقط چشمان به آن سمت تسلیم گشتهاش تشخیص میدادند.
احتمالاً این صداها در بعضی از شبهای بهار او را بلندتر صدا میکردند. سپس او پاسخ آنها را میداد. مردم در نیمه شب میشنیدند که او آهسته مشغول خواندن یک ترانه شیرین است. دختران جوان خدمتکار معتقد بودند که صدا، باوجود عجیب بودن، مانند آواز یک عاشق به گوش میرسد، و بر آنها هر بار چنان اضطرابی مستولی میگردد که باید همدیگر را بغل کنند و در حال اشگ ریختن همدیگر را ببوسند.
یوهانس تویبر در زمستان هفتاد و یکمین سال زندگیش به پیادهروی همیشگی خود میپرداخت و روزهایش را در کنار آن پنجرهای میگذراند که آدم میتوانست از آنجا عبور قطارهای راهآهن را تماشا کند. او این فرصت را از دست نمیداد که تمام قطارهائی را که از ناحیه گلاتس میآمدند با دقت خاصی بررسی کند، طوریکه انگار انتظار رسیدن یک انسان دوستداشتنی را میکشد. او در میان فاصله رسیدن قطارها با جدیت کتابچه زرد رنگ برنامه حرکت قطارها را مانند کسی ورق میزد که انگار نقشه یک مسافرت طولانی را میکشد، و احتمالا ً بلیطهای قدیمی قطارش را هم روبروی خود میچید. خم گشته بر روی بلیطها و خیره به آنهاْ روح بیصبر گشتهاش به تمام جهان سفر میکرد. به این نحو زمستان میگذرد.
یک روز پیشخدمت جدیدش میشنود که او زودتر از همیشه رختخواب را ترک کرده است. او با یک ناآرامی و یک سر و صدا، آنطور که خدمتکار هرگز تجربه نکرده بودْ لباس بر تن میکند و بلافاصله پس از آن در کت و شلوار مهمانی سیاه رنگ کهنه شدهاش در آستانه در ظاهر میشود، و در حالیکه با صدای مخصوصی که پیشخدمت را به شگفتی وحشتناکی وامیدارد میپرسد که آیا برایش نامهای رسیده است. و با وجود شنیدن جواب منفیْ بُرِس کشیده، کلاه سیلندر بر روی موی سفید، با یک عصای دسته نقرهای که هرگز از آن استفاده نکرده بود خانه را ترک میکند.
او پس از خریدن یک شاخه گل سرخ به سمت ایستگاه قطار به راه میافتد و مضطرب با سرک کشیدن و نگاه کردن به ریلها بر روی سکوی ایستگاه قطار به اینسو و آنسو قدم میزند. قطار با سر و صدای بلندی در زیر سقف سکوی قطار میایستد، درها باز می‎شوند و مسافرین به بیرون هجوم میبرند. تویبر، در وحشت خندهداری با نگاه داشتن شاخه گل در بالای سر و با گفتن مدام «لطفاً» از میان ازدحام جمعیتْ متهورانه برای خود جا باز میکند. وقتی او زن سالخوردهای را میدید برای یک لحظه بدگمان میگشت، برای صحبت با او جهش کوچکی میکرد، و وقتی متوجه میشد که آن شخص زنی که انتظارش را میکشید نیست با اندوه از پافشاری کردن دست میکشید. قبل از به راه افتادن قطار بار دیگر چهره مسافرینی را که کنار پنجرهها تکیه داده بودند بررسی میکند و سپس گل رز را بر روی ریلها، جائیکه به زودی توسط چرخ قطارها نابود میگشتند پرتاب میکند. در نهایت مدت درازی آنجا میماند و به رد شدن سریع واگنها خیره میگردد، تا اینکه از جهان تفکر خارج گشته به خود میآید، خجالتزده زیر چشمی به اطراف نگاه میکند و سرفه کنان از آنجا میرود.
حالا این کار هر روز به شیوه یکسان تکرار میگشت و کارمندان راهآهن از دیدن آن لذت میبردند. گاهی مرد سالخورده صبحها ظاهر میگشت و گاهی عصرها. همیشه اما این نمایش در مقابل قطارهای کوهستانی بازی میگشت. پس از آنکه او برای راه باز کردن از میان مسافرانِ ماه جولای جنگیده و جلو رفته بود، خستگیاش مشهود شده بود. از این زمان به بعد پس از ورود به سکوی ایستگاه قطار بر روی نیمکت کنار درِ خروجی مینشست، شاخه گل سرخ اجتنابناپذیر را با احتیاط بر روی زانو قرار میداد و اغلب سیل جمعیت را با چهره کاملاً پریشان  بررسی میکرد. هیچ نظری، هیچ خواهشی او را از کنار گذاردن عمل غیرقابل درکش بازنمیداشت. او برای تمام چیزها به عنوان یک پاسخْ لبخند فرد دانائی را داشت که از مؤفقیت خود مطمئن میباشد.
شاید هم آخرین واقعه زندگی‎اش واقعاً تحقق آخرین امیدش بود.
این در ماه اوت همان سال رخ میدهد، در روزی که این ماهِ خیره کنندۀ سال در حقیقت یک خبر از نزدیکی پائیز میداد. نور سفید خورشید خود را مانند در حال گریز به فاصله کاملاً دوری کشانده بود. به دور تمام چیزها مه کم نوری جاری بود و آنها را بدون سایه میساخت. چنین به نظر میرسید که از همه چیز شکل همیشگیشان ربوده میگردد و آنها خود را با یک شگفتی واقعی گسترش میدهند. آواز پرندگان ضعیف طنینانداز بود. ساختمان ایستگاه راهآهن عظیم و مجذوب آنجا قرار داشت، و مردم در حال ورود و خروج بیجهت در جنگ بر علیه فشاری که به همه وارد میگشت بلند فریاد میکشیدند و با این کار فقط بر سکوت خفقان‎آور میافزودند.
یوهانس تویبر که امروز در مسیر همیشگی باید بیشتر از همیشه توقف میکرد بلافاصله پس از نشستن بر روی نیمکتش دچار چمباتمه زدن لاقیدانه‎ای میشود. شاخه گل در کنار او بر روی دسته نیمکت قرار داشت، و دستهایش را طوری که کف آنها درست بر روی هم قرار داشتند مدام میان زانوانش نگاه میداشت. در میان فضای خالی بین دو کفِ دست فقط انگشتان اشاره را بر علیه همدیگر حرکت میداد و سر سفیدش را به علامت نفی میجنباند. همچنین وقتی قطار مورد انتظار مرددانه از راه میرسد حالتش را تغییر نمیدهد. فقط چند در گشوده می‌گردند و تعداد اندک مسافرین با عجله مانند افرادِ در حال فرار از آن محل منزوی با عجله میگذرند.
عاقبت یک بانوی سالخورده کاهلانه از یک کوپه درجه دو خارج میشود. زن در حالیکه باربر چمدانش را به سمت سکوئی میبرد که از آنجا قطارِ راهِ دور پانزده دقیقه دیرتر حرکت میکردْ قدمهایش را به سمت سطح شیبداری میچرخاند تا خود را در آنجا به دست نور خفیف بسپارد. او اندام باریکی داشت با صورتی زیبا و آرام. موهای سفید مواج و انبوهش در آمیزش با چشمان جوان به او تقریباً یک جذابیت دخترانه میبخشید. به محض اینکه او با گامهای هماهنگش در مسیر به سمت تویبر سالخورده ده قدم برمیداردْ مرد سالخورده بیچاره از چرت زدن بیدار میشود، برای یک لحظه کوتاه سرش را با بدگمانی به آن سمت نشانه میگیرد و بعد بلافاصله بلند میشود، شاد و هیجانزده، کلاه سیلندر در دست، در مقابل خانمی که یا به خاطر غافلگیر گشتن از جسارت یک مرد غریبه، یا به خاطر اولین شوک حافظهْ اندکی مچاله میشود و از روی احتیاط به سمت ساختمان ایستگاه قطار نگاه میکند، آنجا یک نگهبان به درِ باز تکیه داده بود. نگهبان نگاه پرسشگر زن را درک میکند و لبخندزنان با انگشت پیشانی خود را نشان میدهد تا بفهماند که مرد سالخورده فقط اندکی عقلش کم گشته و بیخطر است. سپس از میان اتاق تلگراف به کیوسک کوچک نگهبانیای بازمیگردد که میشد به راحتی از آنجا استراق سمع کرد. چهره کوچک مرد سالخورده از سعادت مرگباری بیرنگ شده بود. زن بر روی نیمکت مینشیند و تویبر در حالیکه با هیجان بزرگی مغشوشانه و گیج صحبت میکرد در کنار او ایستاده باقی میماند.
غریبه برای دومین بار میپرسد: "اما پس چرا شما نمینشینید؟"
تویبر یک بار دیگر وحشتزده میپرسد: "مارتا، چرا من را <شما> خطاب میکنی؟ چرا هنوز حالا هم <شما>؟" و سرش را لحظهای کج نگاه میدارد اما سپس خود را سریع کنار زن مینشاند و بعد از مدت کوتاهی فکر کردن ادامه میدهد:
"مارتا، آیا سعادتمند بودی؟"
"نه همیشه."
"و حالا؟"
"من یک زن سالخوردهام. ــ و شما؟"
تویبر به او با سرزنش اندوهناکی نگاه میکند و سپس با تردید پاسخ میدهد:
"من شعلهای بودم که خود را برای این لحظه حفظ کرده است. برای هیچ چیز بجز این لحظه زندگی نکردهام، زیرا که لبهایم میتوانند در برابرت بلرزند. من میدانستم، آه، من دقیقاً میدانستم که قبل از دوباره دیدنت هرگز نخواهم مرد."
زن برای بلند شدن به خود حرکتی میدهد.
"آیا حالا هم میخواهی همانطور که در آلاچیق در بشتلزدورف رخ داد با این شتاب بلند شوی و آن چیز را که حالا باید تا ابد به پایان برسد پاره کنی؟"
غریبه انگشتانش را برای یادآوری بر روی دست لرزان او قرار میدهد و با محبت فراوان تذکر میدهد: "هیجانزده نشو!"
در حالیکه یوهانس بیهوده بر علیه تشنجی که این لمس کردن بر او مستولی ساخته بود میجنگید با لکنت میگوید:
"بله. اما من نمیتوانستم پنجاه سال آن سنگی باشم که همیشه پرتابش میکنند و همیشه منفجر میشود و اما هرگز نابود نمیگردد ..."
"تو چی میگی؟"
یوهانس با هیجان فراوانی التماس میکند: "یوهانس، مارتا یک بار دیگه به من بگو یوهانس، به خاطر خدا!"
غریبه مطیع و مهربانانه میپرسد: "یوهانس، چی میگی؟" تویبر پس از تردید کوتاهی با زحمت پاسخ میدهد: "زیرا پدرت آن زمان در برابر تو به من این توهین را کرد و به صورتم سیلی زد ..." یوهانس آنجا نشسته بود و با لبهای تغییر رنگ داده بقیه حرفش را خاموش بیان میکرد، تا اینکه کلماتش دوباره بلند می‌شوند: "اما برای دست و دهان من انتقام ممنوع بود، به خاطر تو، و همچنین دیرتر به خاطر فرزندانت. آوازه اعتبار تو برایم مقدستر از زندگیم بود."
غریبه برای پرت کردن حواس او مهربانانه میپرسد: "یوهانس، آیا تو ازدواج کردهای، و از داشتن فرزندانت خوشبختی؟"
"آه، من رابطه داشتم، اما ازدواج نکردهام. او در کنارم میرفت و همسرم نشد. او به خاطر تو که هر شب به سراغم میآمدی فوت کرد ــ." پیرمرد دست زن را میگیرد و با بوسههای تبآلود میپوشاند.
زن زیبا با یک حرکت سریع دست خود را رها میسازد و در حال تنفس شدید از درب ایستگاه قطار که از آن زنگ اعلام سوار شدن به قطار به صدا آمده بود ناپدید میگردد. تویبر هم برای برخاستن چند تلاش بیهوده میکند. اما فوری دوباره با سری کاملاً به عقب آویزان و صورتی رو به نور کم رنگ و ملتمس آسمان نگاه داشته شده ساکت مینشست.
وقتی نگهبان پس از به راه انداحتن قطار به سمت نیمکت میآیدْ مردهای را مییابد با بالاترین حالت شادی در چهره و در چشمانی باز مانده.
با چشمان باز هم باید یوهانس تویبر به گور سپرده میگشت، زیرا پلکهایش در حال تماشا انعطاف‌ناپذیر گشته بودند.