سال 2016 مستانه می‌آید!

:سال 2015 به سال 2016 پند زیر را داد و رفت
نور و تاریکی مانند ضربالمثل معروف "سیاست بی پدر و مادر است!" بی پدر و مادرند، نه جنگی با هم دارند و نه با هم دشمنند!
آدمهای بیکارِ مردم آزار برای اینکه کیفشان کوک گردد گاهی نور را شیر میکنند و گاهی تاریکی را، تا آنها را به جان هم اندازند. اما نمیدانند که نه نور شمشیر دارد و نه تاریکی خنجر. و همدیگر را تقریباً هیچگاه نمیبینند! وقتی یکی از آنها میآید دیگری ناپدید میگردد.
زمانی نور بر تاریکی و یا تاریکی بر نور پیروز میگردد که میان آن دو جنگ یا حداقل مسابقهای درگیرد.
انسان عاقل نه خود را خوب مانند نور میداند و نه دشمن خویش را بد مانند تاریکی.
انسان انسان است و کارش اندیشیدن! اما نور و تاریکی یا همان روز و شب کار گردش زمین به دور خورشید است.

و شاعر رنگها را به چیزهای عجیب و غریبی  تشبیه میکند:
شب سیاه است
و
روز سپید،
علف سبز
و
آتش سرخ!  

فناناپذیر.

من از هزاران هزار سال قبل تا کنون مشغول زندگی کردنم. من از انسانها و جهان خستهام ... این جهان برای انسانی مانند من کوچک شده است؛ این آسمان مانند یک طاق سُربی خاکستری رنگی به نظرم میرسد که میخواهد رویم سقوط کند و مرا له سازد. هیچ موی نقرهای بر روی سرم نیست، غبار قرنها چشمانم را کدر نساخته است. و با این وجود من از جهان خستهام. من به هزاران زبان صحبت میکنم، چهره بخشهای جهان مانند حروف الفبای یک کتاب برایم آشناست، آسمانها خود را به چشمهایم گشودهاند و امعاء و احشاء زمین برایم خالی از اسرار است.
من دانش را در عمیقترین اعماق دریا جستجو کردم ــ در بیابانهای گسترده، جائیکه شن امواج خروشان زردش را با دندان قروچه خشک و سخت میغلطاند ــ در تعفن مردهشورخانهها و وحشت پنهان گوردخمهها ــ در برف باکره دائولاگیری ــ در لابیرنت مخوف جنگلهائی که هرگز هیچ انسانی داخل نگشته بود ــ در کنار آتشفشانهای خاموش ــ در سرزمینهائی که سطح دریاها و رودخانهها با پشت اسبهای آبی یا با جوشن تمساحها پوشیده شده است ــ در کنار دورترین انتهای جهان، جائیکه کوههای یخی شبیه شبح بر روی آبهای تیره شناورند ــ در آن قسمتهای عجیب جهان، جائیکه خالی از زندگیست، جائیکه کوهها توسط دردهای زایمان زلزله شکاف برداشتهاند، و جائیکه چشمها فقط یک جهان از ویرانههای متروک پاره پاره گشته شبیه به ماه میبینند.
تمام دانشهای تمام قرون، تمام زرنگیها و مهارتها، خدعههای انسان در همه چیز و خیلی چیزیهای بیشتر مال منند!
زیرا زندگی و مرگ به من اعتماد کرده و قدیمیترین اسرارشان را برایم فاش ساختهاند، و تمام آن چیزهائی که انسانها در آموختنشان بیهوده تلاش میکردند برایم خالی از هر رمزند.
آیا من تمام شادیهای این جهان کوچک را نچشیدم ــ شادیهائی که قادر بودند بدنی ضعیفتر از هیکل من را به خاکستر تبدیل سازند؟
من با مصریان، با پادشاهان هند و با سزارها معبد ساختم؛ ــ من به فاتحین برای شکست دادن جهان کمک کردم؛ ــ من شبهای عیاشی را با حاکمان تبن و بابل گذراندم؛ ــ من از شراب و خون مست بودم! امپراتوریهای جهان و تمام ثروت و شکوهشان مال من بودند! با آن اهرمی که ارشمیدس تلاش میکرد به امپراتوریها ارتقاء دادم و سلسلههائی را ساقط ساختم. و مانند یک خدا جهان را در دستان خالیم نگاه داشتم.
هر آنچه را که زیبائی جوانی و عشق زن میتواند برای شاد ساختن قلب انسانها بدهد من دارا بودم؛ ــ هیچ پادشاهی از آشور، هیچ سلیمانی، هیچ حاکمی از سمرقند، هیچ خلیفهای از بغداد، هیچ راجائی Raja از دورترین مناطق شرق هرگز مانند من عاشق نبود؛ و در دهها هزار از عشقهایم تحقق تمام آن چیزهائی را یافتهام که افکار انسانی تا حال به آنها اندیشیده، که قلب انسانها تا حال آرزویشان را کرده و آنچه دستهای انسانی در آن مرمر ویران ناگشتنی تبلور بخشیده است، ــ که با این وصف از اعضای آهنینم زودگذرترند.
من سرخ و تازه باقی میمانم، مانند سنگ خارای مصریای که پادشاهان رویای خود از ابدیت را در آن به گور میسپردند.
اما من از این جهان خستهام!
من هرچه میخواستم به دست آوردهام؛ من آرزوئی نداشتم که به آنها نرسیده باشم ــ بجز یک آرزو، که من حالا آن را چنین بیهوده گرامی میدارم و هرگز  برایم برآورده نخواهد گشت.
من در سراسر این جهان هیچ همدمی ندارم، هیچ قلبی که قادر به درکم باشد، هیچ روحی که مرا بخاطر آنچه هستم دوست داشته باشد.
اگر میخواستم در باره آنچه میدانم صحبت کنم، بنابراین هیچ موجود زندهای نمیتوانست مرا بفهمد؛ اگر میخواستم دانشم را بنویسم، بنابراین مغز هیچ انسانی افکارم را درک نمیکرد. در کالبد یک انسان ــ قادر به انجام هر کاری که انسانها قادر به انجام آن هستند، فقط کاملتر از آنچه هرگز انسانها قادر به آن باشند ــ باید شبیه این برادران ضعیف زندگی و از کارهای کوچکشان تقلید کنم، گرچه من دارای حکمت یک خدا هستم! چه نادان بودند آن خیالبافان یونانی وقتی برای ما از خدایانی میخواندند که به سمت انسانها فرود آمدند تا برنده عشق یک زن شوند. من در قرون گذشته میترسیدم دارای یک پسر شوم ــ یک پسر، که باید جوانی جاودانهام را برایش به ارث بگذارم؛ ــ زیرا من حسود بودم، نمیخواستم رازم را با یک موجود زمینی به اشتراک بگذارم! حالا این زمان گذشته است. در این دوران هیچ پسر متولد گشته از این نژاد در حال انحطاط دیگر نمیتواند هرگز یک همدم شایسته برایم گردد. قبل از آنکه او بتواند حتی کوچکترین فکرم را درک کند اقیانوسها بسترشان را تغییر خواهند داد، قارههای تازه از عمق زمردها صعود خواهند کرد و نژادهای جدیدی بر روی زمین ظاهر خواهند گشت ...
آینده برایم دیگر هیچ شادی ندارد: ــ من مراحل ده هزار از میلیونها سال را پیشبینی کردهام. هر آنچه که بوده، دوباره خواهد بود؛ ــ هر آنچه که خواهد گشت، قبلاً بوده است. من مانند یک گوشهنشین در بیابان تنها هستم، زیرا انسانها در چشمانم عروسک شدهاند، و شنیدن صدای یک زن زنده دیگر در گوشهایم شیرینی ندارد.
فقط به صدای باد و دریا گوش میدهم ــ و با این وجود آنها هم مرا خسته میسازند ...
با این همه مایلم سالهای بیپایانی هنوز به زندگی ادامه دهم. کاش میتوانستم خودم را به جهانهای درخشان دیگری منتقل سازم که توسط دو خورشید روشن و توسط خیل عظیم مهتابها محاصره میگردند! ــ به جهانهای دیگری که دانششان با دانش من برابر باشد، قلبهائی که شایسته همنشینی با من باشند، و ــ شاید ــ زنهائی که بتوانم دوستشان بدارم ــ نه خلاءی توخالی، نه حوریانی شبیه به ارواح اسطورههای شمالی و شبیه به مادران نحیف این نژاد زمینی ریز، بلکه موجوداتی با زیبائی ابدی و شایسته برای به دنیا آوردن فرزندان فناناپذیر!
آه، ــ یک قدرتی وجود دارد که نیرومندتر از ارادهام و عمیقتر از دانشم است ــ یک قدرت «کر مانند آتش، کور مانند شب»، که مرا تا ابد به این جهان انسانها متصل میسازد.
آیا باید مانند پرومتئوس در کنار این صخرهها دست بسته بمانم، در عذابی بیپایان، قطعه قطعه گشته توسط منقار تیز کرکس ناامیدی؟
من مایلم تا زمانیکه خورشید تیره و سرد گردد زندگی کنم، و با این وجود خستهام ...
ماه طلوع کرده است! آه تو جهان رنگ پریده مرده! ــ کاش میتوانستی احساس کنی چه شاد میگشتی اگر گردش مانند لاشهات در شب بیانتها را به پایان میرساندی و در آن ابدیت تیرهتر فرو میرفتی، جائیکه رویاها نیز مردهاند!

شیاون سن.

هزار و دویست سال قبل در یکی از شهرهای چین، در عمق این امپراتوری که آن را امپراتوری آسمان مینامند پسری متولد میگردد که ارواح خوب در هنگام ورودش به این جهانِ فریب شادی کردند، و همچنین چیزهای فوقالعادهای هم اتفاق افتاد که افسانههای آن سالها آنها را تعریف میکنند. زیرا قبل از تولدش مادر در رویا سایه بودا را بر بالای سرش میبیند، درخشان مانند چهره کوهی از نور؛ و مادر پس از ناپدید گشتن سایه قامت پسرش را که باید به دنیا میآورد تشخیص میدهد که از میان سرزمینهای پهناوری به دنبال سایه میرفت، به سمت شهرهای ناشناخته و از میان جنگلهای عجیب و غریبی که به نظر میرسیدند به این جهان متعلق نیستند. و صدائی به او میگوید که پسرش در جستجوی کلمه از میان سرزمینهای ناشناخته خواهد گذشت؛ بودا اما او را در این سفر همراهی خواهد کرد و عاقبت اجازه یافتن چیزی را که میجوید به او خواهد داد ...
بنابراین پسر در خرد رشد میکند؛ و چهرهاش مانند چهرهی از عاج ساخته شده خدا در معبد تیانجین میگردد، جائیکه انعکاس همیشه در حال تغییر به مؤمنان میآموزد که جهان و هرچه که در آن است فقط به عنوان یک بازی حواس، یک توهم میتواند فهمیده شود. و پسر توسط کاهنان بودا آموزش میبیند و از آنها خردمندتر میگردد.
گرچه قانون بودا سالهای بیشماری در سرزمین شکوفا و پسر آسمان در برابر او تعظیم کرده بود، و در امپراتوری هزاران معبد با راهبان مقدس و معلمان حقیقت بیشماری وجود داشت، اما با گذشت بیش از هزار سال نیلوفر آبی ِ قانون خوب رایحهاش را از دست داده بود؛ بسیاری از حکمتهای حاکم جهان فراموش شده بودند؛ آتش و تعقیبها از تعداد کتب مقدس کاسته بود. هنگامیکه شیاون سن حکمت عمیقتر قانون را میجوید چیزی نمییابد؛ و هیچکس در چین نبود که بتواند به او تعلیم دهد. در این وقت میل رفتن به هند، به سرزمین ناجی بشر او را در بر میگیرد، تا در آنجا کلمات باشکوه گمشده و کتب نادری را که چشمهای چینی نخوانده بودند جستجو کند.
پیش از شیاون سن زائران چینی دیگری هند را جستجو کرده بودند؛ فابیان توسط ملکه مقدسی به آنجا فرستاده شده بود. اما از این دیگران حمایت مالی میشد، توسط خدمتکاران مشایعت میگشتند و برای حاکمان نامه و برای پادشاهان هدیه به همراه داشتند. شیاون سن اما نه پول داشت و نه خدمتکار، و راه را هم نمیشناخت. به این خاطر او فقط میتوانست از امپراتور کمک و اجازه سفر تقاضا کند. اما پسر آسمان درخواست او را که بر روی ابریشمی زرد نوشته شده و با دو هزار نام مذهبی امضاء گشته بود نمیپذیرد. وانگهی او ترک کردن امپراتوری را برای شیاون سن ممنوع و برای آن مجازات مرگ معین میکند.
اما شیاون سن در قلبش احساس می‏کرد که باید برود. و به یاد میآورد که کاروانها از هند کالاهای خارجی خود را به شهری در کنار رود زرد، خوآن خه میآورند. بنابراین او پنهانی در شب روانه میشود و چندین روز سفر میکند. او در مسیرش توسط برادران دینی پشتیبانی میگشت، تا اینکه به کاروانسرا میرسد و بازرگانان هندی را با اسبها و شترهای بیشمارشان در کنار رود خوآن خه اردو زده میبیند.
و وقتی کاروان به سمت مرز به حرکت میافتد، او و دو دوست بودائی پنهانی به دنبال آنها میروند.

به این نحو آنها به مرز میرسند، جائیکه دیوار بلندی با برجهای نگهبانی و کنگرههای باشکوه کشیده شده بود. اما اینجا فقط کاروان میتوانست از مرز عبور کند، زیرا که پسر آسمان به نگهبانان دستور داده بود شیاون سن را دستگیر کنند. و کاروان هندی از میان چند برج مراقبت میگذرد و به رفتن ادامه میدهد تا وقتی که مانند نقطه متحرکی در مقابل دایره خورشید به چشم میآید که با غروب کردنش محو میگردد. اما شیاون سن در شب با دوستانش از میان صف نگهبانان میگذرد و به دنبال رد کاروان میرود.
فرمانده مرز مرد مقدسی بود که متأثر از خواهشهای کاهنان بودائی به شیاون سن اجازه خروج داده بود. اما آن دو کاهن پر از وحشت بودند و بازمیگردند، بنابراین شیاون سن حالا کاملاً تنها مانده بود. اما هند هنوز از مسیرهای کاروانرو بیش از دو هزار کیلومتر فاصله داشت.
مردهای آخرین برج نگهبانی نمیخواستند به شیاون سن اجازه خروج دهند، اما او از دستشان میگریزد و به بیابان فرار میکند. در اینجا رد پای شترها و اسبهای کاروانی را تعقیب میکند که او را به سمت هند هدایت میکردند. اسکلتها در شن کم رنگ میگشتند؛ کاسه خالی چشم جمجمههای بیشماری به او خیره نگاه میکردند. خورشید چندین بار طلوع و دوباره غروب میکند؛ دریای شن بیوقفه امواج خروشانش را با صدائی مانند دندان قروچه غلت میداد؛ مقدار اسکلتهای سفید بیشتر میگشت. و هنگامیکه شیاون سن در مسیرش به رفتن ادامه میداد شهرهای شبح مانندی خود را در سمت چپ و راستش ظاهر میساختند و کاروانها در سراب بیسایهای در مقابلش میتاختند. سپس ظرف آبش میشکند و بیابان محتوای آن را مینوشد؛ رد پاها ناپدید گشته بودند. شیاون سن راه را گم گرده بود ...

هنوز پس از هزار و دویست سال ما صدای شکستن این ظرف آب را میشنویم ــ ناامیدی تسلی ناپذیری را احساس میکنیم که قلب شیاون سن را پر ساخته بود و حالا در بیابانی از اسکلت تنها بود، تنها در یکنواختی بینهایت دریای شن ... اما نیروی ایمان به او کمک کرد؛ دعا غذایش بود و بودا مجموعه ستارگانی که مسیر به سمت هند را برایش روشن میساختند. پنج روز و پنج شب بدون آنکه غذا بخورد یا آب بنوشد در آفتاب سوزان و در زیر لرزش ضعیف ستارهها راه میپیماید، و عاقبت خط تیز زرد افق سبز میگردد.
این سراب نبود، این سرزمینی بود با دریاچههائی مانند فولاد درخشان و علفهای بلند، سرزمین انسانهائی که بر پشت اسبها زندگی میکنند ــ تاتارها.

خان از زائر مانند پسرش استقبال میکند؛ مردم با او بسیار با احترام رفتار میکنند، زیرا که شهرت شیاون سن به عنوان یک معلم قانون در قلب آسیا نفوذ کرده بود. و از او خواهش میکنند پیششان بماند و آنها را در آموزههای بودا تعلیم دهد. اما با وجود تمام خواهشها و تهدیدها او نمیپذیرد، تا اینکه عاقبت خان فقط با این شرط که او باید برای بازگشت به آنجا قسم یاد کند اجازه ادامه سفر به او میدهد. اما هند هنوز دور بود. شیاون سن باید قبل از رسیدن به منطقه هیمالایا از میان بیست و چهار قلمرو پادشاهی عبور میکرد. خان محافظانی را همراه او میفرستد و به او نامهای برای حاکمین تمام سرزمینها میدهد، زیرا که نام خان در تمام امپراتوری آشنا بود.
این در قرن هفتم بود. از آن زمان رودخانهها مسیرشان را تغییر دادهاند. امپراتوریها مدتها از ناپدید گشتنشان میگذرد، صحراهای شن امروز خود را گسترش میدهند، جائیکه آن زمان شهرها میشکفتند ... چهره جهان خود را تغییر داده است؛ اما کلمات شیاون سن خود را تغییر نمیدهند؛ ــ دریاها خشک شدهاند، اما ما هنوز امروز هم در جمهوری غرب خودمان گاهی از آن چشمه طلائی مینوشیم که شیاون سن گشود و برای همیشه جریان خواهد داشت.
عاقبت او هیمالای احترام برانگیز را که عمامه سفیدش آسمان هند را لمس میکرد پوشیده در لباسی از ابرهای زاینده و محاصره گشته از رعد و برق در فاصله دور میبیند. و شیاون سن از میان درز سنگهائی گام برمیداشت که بر رویشان تودههای یخ مانند پنجه هیولا در کمین بودند، از میان گردنههائی چنان تاریکی عبور میکرد که در روز روشن ستارهها را بر بالای سر خود در حال درخشیدن میدید. او از کنار غارهای یخی که از درونشان رودهای مقدس با غرش بیرون میجهند میگذشت ــ او از طریق مسیرهای پیچ در پیچ به درههای جاودان سبز میرسد و عاقبت به بهشت گداخته ملتهب هندوستان پا میگذارد. از همراهانش اما سیزده نفر در برفِ جاودانه دفن میگردند.
او شهرهای شگفتانگیز هند را میبیند، اماکن متبرکه بنارس را، معابد بزرگی که بعدها توسط تسخیر کنندگان مسلمان نابود گشتند؛ او بتهای چشم الماسی را میبیند که شکمهایشان با زمرد و یاقوت آتشی رنگ پر بود؛ او از راههائی میرفت که بودا پیموده بود؛ او به ماگدها میرسد، به سرزمین مقدس هند. تنها و پیاده از میان جنگلها میگذرد: مارهای کبرا در زیر پایش فش فش میکردند، ببرها با چشمان زمردیشان به او خیره میگشتند، فیلهای وحشی بر سر راهش سایه کوه مانندی میافکندند. اما او از هیچ چیز نمیترسید، زیرا او در جستجوی بودا بود. راهزنان سیاهی که سبیلهایشان مانند شمشیر خمیده تاب داشت نیزههای خود را برای کشتنش بلند میساختند، اما با دیدن چشمهایش دور میگشتند. به این ترتیب او برای یافتن بودا در پروشاورا به غار اژدها میرسد. زیرا گرچه بودا هزاران سال قبل به نیروانا واصل شده بود، اما گاهی اوقات خود را به کسانیکه او را دوست میداشتند در ابر درخشانی قابل مشاهده میساخت.

اما غار مانند قبر تاریک و سکوت مرگ در آن حکمفرما بود. شیاون سن در تاریکی ساعتها بیهوده دعا کرد و گریست. عاقبت نور ضعیفی مانند یک اشعه از نور مهتاب بر روی دیور غار ظاهر میشود و ناپدید میگردد. در این وقت شیاون سن با حرارتی بیشتر از قبل دعا میکند، و دوباره در تاریکی یک نور ظاهر میگردد، یک نور رخشنده مانند درخشش یک رعد و برق، و به همان سرعت رعد و برق دوباره ناپدید میگردد. و شیاون سن برای سومین بار دعا میکند و میگرید، و یک نور سفید تمام غار سیاه را پر میسازد. ــ و درخشانتر از خورشید چهره و اندام بودا ظاهر میگردد، زیباتر و مقدستر از آنچه مردم قادر به تجسمش باشند. و شیاون سن در حال عبادت خود را به زمین میاندازد. بودا اما رو به پائین به او لبخند میزد و قلب زائر را با اشعه آفتاب پر میساخت، اما بودا صحبت نمیکرد، زیرا او هزاران سال پیش به نیروانا واصل شده بود.

آنگاه شیاون سن شانزده سال را در کنار مکانهای مقدس میگذراند، قانون را رونویسی میکند و کلمات بودا را در کتابهائی که به زبانهای مرده نوشته شده بودند میجوید. او هزار و سیصد و سی و پنج جلد از چنین کتابهائی را مییابد.
زمانیکه او از چین به بیابان فرار کرده بود یک جوان بود و وقتی به چین بازگشت یک پیرمرد. حالا پسر امپراتوری که سفر زیارتی را برایش ممنوع ساخته بود بازگشت او را با شکوه و جلالی فریبنده جشن میگیرد. اما شیاون سن با تمام این تکریمها به صومعهای در کوهها میرود تا باقیمانده زندگیاش را آنجا با ترجمه کردن کلمه بودا از صدها کتابی که خوانده بود بگذراند. و او قبل از مرگش هفتصد و چهل کتاب را در هزار و سیصد و سی و پنج جلد ترجمه میکند. او پس از به اتمام رساندن این تکلیف میمیرد، تمام امپراتوری عمیقاً عزادار میگردد و در سوگش میگرید.

آیا او قبل از آنکه بمیرد سایه بودا را همانطور که در غار اژدها در پروشاورا دیده بود در مقابل خود مشاهد کرد ... مردم میگویند که بجز او پنج نفر دیگر هم نور درخشان را در غار دیدند. اما ما اجازه داریم احتمالاً قبول کنیم که این هویدا گشتن فقط از ایمانش برخاسته بود؛ زیرا بودا به نیروانا واصل شده بود و فقط در قلب انسانها یافت میگردد، و فقط با چشمان ایمان میتوان او را دید!