فناناپذیر.

من از هزاران هزار سال قبل تا کنون مشغول زندگی کردنم. من از انسانها و جهان خستهام ... این جهان برای انسانی مانند من کوچک شده است؛ این آسمان مانند یک طاق سُربی خاکستری رنگی به نظرم میرسد که میخواهد رویم سقوط کند و مرا له سازد. هیچ موی نقرهای بر روی سرم نیست، غبار قرنها چشمانم را کدر نساخته است. و با این وجود من از جهان خستهام. من به هزاران زبان صحبت میکنم، چهره بخشهای جهان مانند حروف الفبای یک کتاب برایم آشناست، آسمانها خود را به چشمهایم گشودهاند و امعاء و احشاء زمین برایم خالی از اسرار است.
من دانش را در عمیقترین اعماق دریا جستجو کردم ــ در بیابانهای گسترده، جائیکه شن امواج خروشان زردش را با دندان قروچه خشک و سخت میغلطاند ــ در تعفن مردهشورخانهها و وحشت پنهان گوردخمهها ــ در برف باکره دائولاگیری ــ در لابیرنت مخوف جنگلهائی که هرگز هیچ انسانی داخل نگشته بود ــ در کنار آتشفشانهای خاموش ــ در سرزمینهائی که سطح دریاها و رودخانهها با پشت اسبهای آبی یا با جوشن تمساحها پوشیده شده است ــ در کنار دورترین انتهای جهان، جائیکه کوههای یخی شبیه شبح بر روی آبهای تیره شناورند ــ در آن قسمتهای عجیب جهان، جائیکه خالی از زندگیست، جائیکه کوهها توسط دردهای زایمان زلزله شکاف برداشتهاند، و جائیکه چشمها فقط یک جهان از ویرانههای متروک پاره پاره گشته شبیه به ماه میبینند.
تمام دانشهای تمام قرون، تمام زرنگیها و مهارتها، خدعههای انسان در همه چیز و خیلی چیزیهای بیشتر مال منند!
زیرا زندگی و مرگ به من اعتماد کرده و قدیمیترین اسرارشان را برایم فاش ساختهاند، و تمام آن چیزهائی که انسانها در آموختنشان بیهوده تلاش میکردند برایم خالی از هر رمزند.
آیا من تمام شادیهای این جهان کوچک را نچشیدم ــ شادیهائی که قادر بودند بدنی ضعیفتر از هیکل من را به خاکستر تبدیل سازند؟
من با مصریان، با پادشاهان هند و با سزارها معبد ساختم؛ ــ من به فاتحین برای شکست دادن جهان کمک کردم؛ ــ من شبهای عیاشی را با حاکمان تبن و بابل گذراندم؛ ــ من از شراب و خون مست بودم! امپراتوریهای جهان و تمام ثروت و شکوهشان مال من بودند! با آن اهرمی که ارشمیدس تلاش میکرد به امپراتوریها ارتقاء دادم و سلسلههائی را ساقط ساختم. و مانند یک خدا جهان را در دستان خالیم نگاه داشتم.
هر آنچه را که زیبائی جوانی و عشق زن میتواند برای شاد ساختن قلب انسانها بدهد من دارا بودم؛ ــ هیچ پادشاهی از آشور، هیچ سلیمانی، هیچ حاکمی از سمرقند، هیچ خلیفهای از بغداد، هیچ راجائی Raja از دورترین مناطق شرق هرگز مانند من عاشق نبود؛ و در دهها هزار از عشقهایم تحقق تمام آن چیزهائی را یافتهام که افکار انسانی تا حال به آنها اندیشیده، که قلب انسانها تا حال آرزویشان را کرده و آنچه دستهای انسانی در آن مرمر ویران ناگشتنی تبلور بخشیده است، ــ که با این وصف از اعضای آهنینم زودگذرترند.
من سرخ و تازه باقی میمانم، مانند سنگ خارای مصریای که پادشاهان رویای خود از ابدیت را در آن به گور میسپردند.
اما من از این جهان خستهام!
من هرچه میخواستم به دست آوردهام؛ من آرزوئی نداشتم که به آنها نرسیده باشم ــ بجز یک آرزو، که من حالا آن را چنین بیهوده گرامی میدارم و هرگز  برایم برآورده نخواهد گشت.
من در سراسر این جهان هیچ همدمی ندارم، هیچ قلبی که قادر به درکم باشد، هیچ روحی که مرا بخاطر آنچه هستم دوست داشته باشد.
اگر میخواستم در باره آنچه میدانم صحبت کنم، بنابراین هیچ موجود زندهای نمیتوانست مرا بفهمد؛ اگر میخواستم دانشم را بنویسم، بنابراین مغز هیچ انسانی افکارم را درک نمیکرد. در کالبد یک انسان ــ قادر به انجام هر کاری که انسانها قادر به انجام آن هستند، فقط کاملتر از آنچه هرگز انسانها قادر به آن باشند ــ باید شبیه این برادران ضعیف زندگی و از کارهای کوچکشان تقلید کنم، گرچه من دارای حکمت یک خدا هستم! چه نادان بودند آن خیالبافان یونانی وقتی برای ما از خدایانی میخواندند که به سمت انسانها فرود آمدند تا برنده عشق یک زن شوند. من در قرون گذشته میترسیدم دارای یک پسر شوم ــ یک پسر، که باید جوانی جاودانهام را برایش به ارث بگذارم؛ ــ زیرا من حسود بودم، نمیخواستم رازم را با یک موجود زمینی به اشتراک بگذارم! حالا این زمان گذشته است. در این دوران هیچ پسر متولد گشته از این نژاد در حال انحطاط دیگر نمیتواند هرگز یک همدم شایسته برایم گردد. قبل از آنکه او بتواند حتی کوچکترین فکرم را درک کند اقیانوسها بسترشان را تغییر خواهند داد، قارههای تازه از عمق زمردها صعود خواهند کرد و نژادهای جدیدی بر روی زمین ظاهر خواهند گشت ...
آینده برایم دیگر هیچ شادی ندارد: ــ من مراحل ده هزار از میلیونها سال را پیشبینی کردهام. هر آنچه که بوده، دوباره خواهد بود؛ ــ هر آنچه که خواهد گشت، قبلاً بوده است. من مانند یک گوشهنشین در بیابان تنها هستم، زیرا انسانها در چشمانم عروسک شدهاند، و شنیدن صدای یک زن زنده دیگر در گوشهایم شیرینی ندارد.
فقط به صدای باد و دریا گوش میدهم ــ و با این وجود آنها هم مرا خسته میسازند ...
با این همه مایلم سالهای بیپایانی هنوز به زندگی ادامه دهم. کاش میتوانستم خودم را به جهانهای درخشان دیگری منتقل سازم که توسط دو خورشید روشن و توسط خیل عظیم مهتابها محاصره میگردند! ــ به جهانهای دیگری که دانششان با دانش من برابر باشد، قلبهائی که شایسته همنشینی با من باشند، و ــ شاید ــ زنهائی که بتوانم دوستشان بدارم ــ نه خلاءی توخالی، نه حوریانی شبیه به ارواح اسطورههای شمالی و شبیه به مادران نحیف این نژاد زمینی ریز، بلکه موجوداتی با زیبائی ابدی و شایسته برای به دنیا آوردن فرزندان فناناپذیر!
آه، ــ یک قدرتی وجود دارد که نیرومندتر از ارادهام و عمیقتر از دانشم است ــ یک قدرت «کر مانند آتش، کور مانند شب»، که مرا تا ابد به این جهان انسانها متصل میسازد.
آیا باید مانند پرومتئوس در کنار این صخرهها دست بسته بمانم، در عذابی بیپایان، قطعه قطعه گشته توسط منقار تیز کرکس ناامیدی؟
من مایلم تا زمانیکه خورشید تیره و سرد گردد زندگی کنم، و با این وجود خستهام ...
ماه طلوع کرده است! آه تو جهان رنگ پریده مرده! ــ کاش میتوانستی احساس کنی چه شاد میگشتی اگر گردش مانند لاشهات در شب بیانتها را به پایان میرساندی و در آن ابدیت تیرهتر فرو میرفتی، جائیکه رویاها نیز مردهاند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر