شیاون سن.

هزار و دویست سال قبل در یکی از شهرهای چین، در عمق این امپراتوری که آن را امپراتوری آسمان مینامند پسری متولد میگردد که ارواح خوب در هنگام ورودش به این جهانِ فریب شادی کردند، و همچنین چیزهای فوقالعادهای هم اتفاق افتاد که افسانههای آن سالها آنها را تعریف میکنند. زیرا قبل از تولدش مادر در رویا سایه بودا را بر بالای سرش میبیند، درخشان مانند چهره کوهی از نور؛ و مادر پس از ناپدید گشتن سایه قامت پسرش را که باید به دنیا میآورد تشخیص میدهد که از میان سرزمینهای پهناوری به دنبال سایه میرفت، به سمت شهرهای ناشناخته و از میان جنگلهای عجیب و غریبی که به نظر میرسیدند به این جهان متعلق نیستند. و صدائی به او میگوید که پسرش در جستجوی کلمه از میان سرزمینهای ناشناخته خواهد گذشت؛ بودا اما او را در این سفر همراهی خواهد کرد و عاقبت اجازه یافتن چیزی را که میجوید به او خواهد داد ...
بنابراین پسر در خرد رشد میکند؛ و چهرهاش مانند چهرهی از عاج ساخته شده خدا در معبد تیانجین میگردد، جائیکه انعکاس همیشه در حال تغییر به مؤمنان میآموزد که جهان و هرچه که در آن است فقط به عنوان یک بازی حواس، یک توهم میتواند فهمیده شود. و پسر توسط کاهنان بودا آموزش میبیند و از آنها خردمندتر میگردد.
گرچه قانون بودا سالهای بیشماری در سرزمین شکوفا و پسر آسمان در برابر او تعظیم کرده بود، و در امپراتوری هزاران معبد با راهبان مقدس و معلمان حقیقت بیشماری وجود داشت، اما با گذشت بیش از هزار سال نیلوفر آبی ِ قانون خوب رایحهاش را از دست داده بود؛ بسیاری از حکمتهای حاکم جهان فراموش شده بودند؛ آتش و تعقیبها از تعداد کتب مقدس کاسته بود. هنگامیکه شیاون سن حکمت عمیقتر قانون را میجوید چیزی نمییابد؛ و هیچکس در چین نبود که بتواند به او تعلیم دهد. در این وقت میل رفتن به هند، به سرزمین ناجی بشر او را در بر میگیرد، تا در آنجا کلمات باشکوه گمشده و کتب نادری را که چشمهای چینی نخوانده بودند جستجو کند.
پیش از شیاون سن زائران چینی دیگری هند را جستجو کرده بودند؛ فابیان توسط ملکه مقدسی به آنجا فرستاده شده بود. اما از این دیگران حمایت مالی میشد، توسط خدمتکاران مشایعت میگشتند و برای حاکمان نامه و برای پادشاهان هدیه به همراه داشتند. شیاون سن اما نه پول داشت و نه خدمتکار، و راه را هم نمیشناخت. به این خاطر او فقط میتوانست از امپراتور کمک و اجازه سفر تقاضا کند. اما پسر آسمان درخواست او را که بر روی ابریشمی زرد نوشته شده و با دو هزار نام مذهبی امضاء گشته بود نمیپذیرد. وانگهی او ترک کردن امپراتوری را برای شیاون سن ممنوع و برای آن مجازات مرگ معین میکند.
اما شیاون سن در قلبش احساس می‏کرد که باید برود. و به یاد میآورد که کاروانها از هند کالاهای خارجی خود را به شهری در کنار رود زرد، خوآن خه میآورند. بنابراین او پنهانی در شب روانه میشود و چندین روز سفر میکند. او در مسیرش توسط برادران دینی پشتیبانی میگشت، تا اینکه به کاروانسرا میرسد و بازرگانان هندی را با اسبها و شترهای بیشمارشان در کنار رود خوآن خه اردو زده میبیند.
و وقتی کاروان به سمت مرز به حرکت میافتد، او و دو دوست بودائی پنهانی به دنبال آنها میروند.

به این نحو آنها به مرز میرسند، جائیکه دیوار بلندی با برجهای نگهبانی و کنگرههای باشکوه کشیده شده بود. اما اینجا فقط کاروان میتوانست از مرز عبور کند، زیرا که پسر آسمان به نگهبانان دستور داده بود شیاون سن را دستگیر کنند. و کاروان هندی از میان چند برج مراقبت میگذرد و به رفتن ادامه میدهد تا وقتی که مانند نقطه متحرکی در مقابل دایره خورشید به چشم میآید که با غروب کردنش محو میگردد. اما شیاون سن در شب با دوستانش از میان صف نگهبانان میگذرد و به دنبال رد کاروان میرود.
فرمانده مرز مرد مقدسی بود که متأثر از خواهشهای کاهنان بودائی به شیاون سن اجازه خروج داده بود. اما آن دو کاهن پر از وحشت بودند و بازمیگردند، بنابراین شیاون سن حالا کاملاً تنها مانده بود. اما هند هنوز از مسیرهای کاروانرو بیش از دو هزار کیلومتر فاصله داشت.
مردهای آخرین برج نگهبانی نمیخواستند به شیاون سن اجازه خروج دهند، اما او از دستشان میگریزد و به بیابان فرار میکند. در اینجا رد پای شترها و اسبهای کاروانی را تعقیب میکند که او را به سمت هند هدایت میکردند. اسکلتها در شن کم رنگ میگشتند؛ کاسه خالی چشم جمجمههای بیشماری به او خیره نگاه میکردند. خورشید چندین بار طلوع و دوباره غروب میکند؛ دریای شن بیوقفه امواج خروشانش را با صدائی مانند دندان قروچه غلت میداد؛ مقدار اسکلتهای سفید بیشتر میگشت. و هنگامیکه شیاون سن در مسیرش به رفتن ادامه میداد شهرهای شبح مانندی خود را در سمت چپ و راستش ظاهر میساختند و کاروانها در سراب بیسایهای در مقابلش میتاختند. سپس ظرف آبش میشکند و بیابان محتوای آن را مینوشد؛ رد پاها ناپدید گشته بودند. شیاون سن راه را گم گرده بود ...

هنوز پس از هزار و دویست سال ما صدای شکستن این ظرف آب را میشنویم ــ ناامیدی تسلی ناپذیری را احساس میکنیم که قلب شیاون سن را پر ساخته بود و حالا در بیابانی از اسکلت تنها بود، تنها در یکنواختی بینهایت دریای شن ... اما نیروی ایمان به او کمک کرد؛ دعا غذایش بود و بودا مجموعه ستارگانی که مسیر به سمت هند را برایش روشن میساختند. پنج روز و پنج شب بدون آنکه غذا بخورد یا آب بنوشد در آفتاب سوزان و در زیر لرزش ضعیف ستارهها راه میپیماید، و عاقبت خط تیز زرد افق سبز میگردد.
این سراب نبود، این سرزمینی بود با دریاچههائی مانند فولاد درخشان و علفهای بلند، سرزمین انسانهائی که بر پشت اسبها زندگی میکنند ــ تاتارها.

خان از زائر مانند پسرش استقبال میکند؛ مردم با او بسیار با احترام رفتار میکنند، زیرا که شهرت شیاون سن به عنوان یک معلم قانون در قلب آسیا نفوذ کرده بود. و از او خواهش میکنند پیششان بماند و آنها را در آموزههای بودا تعلیم دهد. اما با وجود تمام خواهشها و تهدیدها او نمیپذیرد، تا اینکه عاقبت خان فقط با این شرط که او باید برای بازگشت به آنجا قسم یاد کند اجازه ادامه سفر به او میدهد. اما هند هنوز دور بود. شیاون سن باید قبل از رسیدن به منطقه هیمالایا از میان بیست و چهار قلمرو پادشاهی عبور میکرد. خان محافظانی را همراه او میفرستد و به او نامهای برای حاکمین تمام سرزمینها میدهد، زیرا که نام خان در تمام امپراتوری آشنا بود.
این در قرن هفتم بود. از آن زمان رودخانهها مسیرشان را تغییر دادهاند. امپراتوریها مدتها از ناپدید گشتنشان میگذرد، صحراهای شن امروز خود را گسترش میدهند، جائیکه آن زمان شهرها میشکفتند ... چهره جهان خود را تغییر داده است؛ اما کلمات شیاون سن خود را تغییر نمیدهند؛ ــ دریاها خشک شدهاند، اما ما هنوز امروز هم در جمهوری غرب خودمان گاهی از آن چشمه طلائی مینوشیم که شیاون سن گشود و برای همیشه جریان خواهد داشت.
عاقبت او هیمالای احترام برانگیز را که عمامه سفیدش آسمان هند را لمس میکرد پوشیده در لباسی از ابرهای زاینده و محاصره گشته از رعد و برق در فاصله دور میبیند. و شیاون سن از میان درز سنگهائی گام برمیداشت که بر رویشان تودههای یخ مانند پنجه هیولا در کمین بودند، از میان گردنههائی چنان تاریکی عبور میکرد که در روز روشن ستارهها را بر بالای سر خود در حال درخشیدن میدید. او از کنار غارهای یخی که از درونشان رودهای مقدس با غرش بیرون میجهند میگذشت ــ او از طریق مسیرهای پیچ در پیچ به درههای جاودان سبز میرسد و عاقبت به بهشت گداخته ملتهب هندوستان پا میگذارد. از همراهانش اما سیزده نفر در برفِ جاودانه دفن میگردند.
او شهرهای شگفتانگیز هند را میبیند، اماکن متبرکه بنارس را، معابد بزرگی که بعدها توسط تسخیر کنندگان مسلمان نابود گشتند؛ او بتهای چشم الماسی را میبیند که شکمهایشان با زمرد و یاقوت آتشی رنگ پر بود؛ او از راههائی میرفت که بودا پیموده بود؛ او به ماگدها میرسد، به سرزمین مقدس هند. تنها و پیاده از میان جنگلها میگذرد: مارهای کبرا در زیر پایش فش فش میکردند، ببرها با چشمان زمردیشان به او خیره میگشتند، فیلهای وحشی بر سر راهش سایه کوه مانندی میافکندند. اما او از هیچ چیز نمیترسید، زیرا او در جستجوی بودا بود. راهزنان سیاهی که سبیلهایشان مانند شمشیر خمیده تاب داشت نیزههای خود را برای کشتنش بلند میساختند، اما با دیدن چشمهایش دور میگشتند. به این ترتیب او برای یافتن بودا در پروشاورا به غار اژدها میرسد. زیرا گرچه بودا هزاران سال قبل به نیروانا واصل شده بود، اما گاهی اوقات خود را به کسانیکه او را دوست میداشتند در ابر درخشانی قابل مشاهده میساخت.

اما غار مانند قبر تاریک و سکوت مرگ در آن حکمفرما بود. شیاون سن در تاریکی ساعتها بیهوده دعا کرد و گریست. عاقبت نور ضعیفی مانند یک اشعه از نور مهتاب بر روی دیور غار ظاهر میشود و ناپدید میگردد. در این وقت شیاون سن با حرارتی بیشتر از قبل دعا میکند، و دوباره در تاریکی یک نور ظاهر میگردد، یک نور رخشنده مانند درخشش یک رعد و برق، و به همان سرعت رعد و برق دوباره ناپدید میگردد. و شیاون سن برای سومین بار دعا میکند و میگرید، و یک نور سفید تمام غار سیاه را پر میسازد. ــ و درخشانتر از خورشید چهره و اندام بودا ظاهر میگردد، زیباتر و مقدستر از آنچه مردم قادر به تجسمش باشند. و شیاون سن در حال عبادت خود را به زمین میاندازد. بودا اما رو به پائین به او لبخند میزد و قلب زائر را با اشعه آفتاب پر میساخت، اما بودا صحبت نمیکرد، زیرا او هزاران سال پیش به نیروانا واصل شده بود.

آنگاه شیاون سن شانزده سال را در کنار مکانهای مقدس میگذراند، قانون را رونویسی میکند و کلمات بودا را در کتابهائی که به زبانهای مرده نوشته شده بودند میجوید. او هزار و سیصد و سی و پنج جلد از چنین کتابهائی را مییابد.
زمانیکه او از چین به بیابان فرار کرده بود یک جوان بود و وقتی به چین بازگشت یک پیرمرد. حالا پسر امپراتوری که سفر زیارتی را برایش ممنوع ساخته بود بازگشت او را با شکوه و جلالی فریبنده جشن میگیرد. اما شیاون سن با تمام این تکریمها به صومعهای در کوهها میرود تا باقیمانده زندگیاش را آنجا با ترجمه کردن کلمه بودا از صدها کتابی که خوانده بود بگذراند. و او قبل از مرگش هفتصد و چهل کتاب را در هزار و سیصد و سی و پنج جلد ترجمه میکند. او پس از به اتمام رساندن این تکلیف میمیرد، تمام امپراتوری عمیقاً عزادار میگردد و در سوگش میگرید.

آیا او قبل از آنکه بمیرد سایه بودا را همانطور که در غار اژدها در پروشاورا دیده بود در مقابل خود مشاهد کرد ... مردم میگویند که بجز او پنج نفر دیگر هم نور درخشان را در غار دیدند. اما ما اجازه داریم احتمالاً قبول کنیم که این هویدا گشتن فقط از ایمانش برخاسته بود؛ زیرا بودا به نیروانا واصل شده بود و فقط در قلب انسانها یافت میگردد، و فقط با چشمان ایمان میتوان او را دید!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر