وقتی که من یک گل بودم.

پیش از این من یک گل بودم، زیبا و بزرگ. جام مانند برف سفیدم چنان غنی از عطر بود که وقتی حشرات بر رویم مینشستند مست میگشتند، و همه کسانی که نگاهشان به من میافتاد به زیبائی آن جامهای کُندری میاندیشیدند که در ضیافت امپراتوران باستان استفاده میگشت.
زنبورها در تمام مدت تابستانِ درخشان برایم ترانه‎‎هایشان را میخواندند، بادها در ساعات خنک نوازشم میکردند، روح شبنم در شب جام سفیدم را پر میساخت. گیاهان بزرگ با برگهائی پهنتر از گوش فیل مانند سایبانی از زُمردِ زنده بر رویم سایه میانداختند. من صدای دور آواز عرفانی و جاودانه رود و چهچهه هزاران پرنده را میشنیدم. در شب از میان گلبرگهای ابریشمیام به صفوف بی پایان ستارگان نگاه میکردم و در روز همیشه قلبم را به سمت چشم زرد طلائی رنگ خورشید میچرخاندم.
مگسمرغها با سینههای پر زرق و برقشان از طلوع خورشید پیشم میآمدند، خود را بر رویم مینشاندند، شبنم معطر درون جامم را مینوشیدند و برایم از شگفتیهای سرزمینهای ناشناخته میخواندند، از گلهای رز سیاهی که فقط در باغ ساحران میرویند، و از نیلوفرهای شبح مانندی که نفسشان مرگ است و قلبشان را فقط به روی ماه گرمسیری میگشایند.

کسی نخهای زمردین زندگیم را قطع کرد و مرا داخل موی دختر ساخت. من مانند کرم شبتابِ در بندی که در شبِ این گیسوی باشکوه ستارهوار میدرخشید درد مرگ را احساس نمیکردم. من احساس میکردم که چگونه رایحه زندگیام خود را با خون او در هم میآمیخت و به دریچههای مخفی قلبش نفوذ میکرد؛ و من از اینکه فقط یک گل بودهام سوگواری میکردم.
در آن شب هر دو ما از زندگی جدا گشتیم. من نمیدانم دختر چگونه درگذشت. من امید اجازه شرکت در خواب ابدیش را داشتم، اما بادِ شبح مانندی که از پنجره به اتاق نفوذ کرده بود برگهای مردهام را جدا میسازد و باقی مانده سفید رنگشان را بر روی متکا میپاشاند. روحم هنوز مانند رایحه ضعیفی در اتاق ِ ساکت باقی مانده بود و به دور شعله شمع میچرخید.
گلهای دیگر، نه از نوع من، بر روی گور دختر میرویند. خون او در جامهای سرخ فام این شکوفهها میزید، نفسش به گلها رایحه میبخشد و زندگیش در رگهای سبز شفافشان میدود. اما شبها روح مهربان شبنم که به خاطر مرگِ روز محزون است در ساعت حضور ارواح مرا به سمت بالا میبرد و به من اجازه میدهد که خود را با اشگهای کریستالیای که بر گور دختر میچکند متحد سازم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر