دختر مهربان. (1)



.II
خواستگاری
من می‌خواهم آن "حقیقت عریان"ی را که در بارۀ او مطلع گشتمْ با کلمات اندکی خلاصه کنم: پدر و مادر دختر سه سال قبل مرده بودند، و او در نزد دو عمۀ خود که زنان کاملاً نامرتبی بودند زندگی می‌کرد. وقتی من "نامرتب" می‌گویم در واقع آن را خیلی ملایم بیان کرده‌ام. یکی از عمه‌ها بیوه بود و شش فرزند کوچک داشت؛ عمه دیگر یک پیرزنِ باکرۀ نفرت‌انگیز بود. در ضمن هر دو نفرت‌انگیز بودند. پدرش کارمند دولت بود، اما شغل خود را از منشیگری شروع کرده و بنابراین فقط دارای ارث شخصی بود و نه ارث اشراف‌زادگی؛ در یک کلام: شرایط برایم مناسب بود. زیرا من باید در این خانواده بعنوان موجودی از یک جهانِ برتر ظاهر می‌گشتم: آری من زمانی در یکی از هنگ‌های درخشانِ ارتش بعنوانِ فرمانده خدمت می‌کردم، دارای ارثِ اشراف‌زادگی و مستقل بودم و غیره. اما آنچه که مربوط به صندوق وامدهیِ‌ام می‌گردد می‌توانست عمه‌ها را تحت تأثیر قرار دهد. دختر در نزد عمه‌ها سه سال بعنوان برده زندگی کرده و با این وجود فرصت یافته بود در برخی از آزمون‌ها قبول شود؛ او با وجود کارِ بیرحمانۀ روزانۀ اجباری در این آزمون‌ها قبول شده بود؛ و این نشان می‌داد که او برای چیزی والاتر تلاش می‌کند! آیا از زنی که می‌خواستم تقاضای ازدواج کنم باید انتظارات دیگری می‌داشتم؟ من اصلاً نمی‌خواهم در اینجا از خودم صحبت کنم، من به دَرَک! ... این جریان همچنین اصلاً به من مربوط نمی‌شود! ــ او باید به فرزندان عمه درس می‌داد، دوزندگی می‌کرد و حتی با داشتن سینه‌ای ضعیفْ رخت‌ها و  تخته‌های کف زمین را هم می‌شست! عمه‌ها حتی او را آزار جسمی می‌دادند و گاهی لقمه نانی برایش پرتاب می‌کردند. آنها در نهایت می‌خواستند او را معامله کنند. تُف! من ترجیح می‌دهم در اینجا از جزئیات کثیف عبور کنم. او خودش بعداً در این مورد به تفصیل برایم شرح داد. تمام این چیزها را یک خواربارفروشِ چاق در همسایگیشانْ یکسال تمام زیر نظر داشت؛ او یک خواربارفروش معمولی نبود، بلکه کسی بود که دو مغازۀ خواربارفروشی داشت. او قبلاً دو زن را به زیر خاک فرستاده بود و به دنبال سومین زن می‌گشت. بنابراین این دختر توجه او را جلب کرده بود. او احتمالاً به خود می‌گفت: "این دختر خیلی ساکت است و در فقر بزرگ شده، من اما فقط بخاطر فرزندانم که بی‌مادر هستند با او ازدواج می‌کنم". او واقعاً چند فرزند داشت. خلاصه، او خود را به عمه‌ها نزدیک ساخته و از دختر خواستگاری کرده بود. اما او بالای پنجاه سال سن داشت؛ طبیعیست که دختر شوکه شده بود. درست در همین زمان بود که دختر شروع به گرو گذاردن وسائلش در پیش من کردْ تا با پول آنها هزینۀ آگهی کاریابی در روزنامه را بپردازد. عاقبت دختر از عمه‌ها خواهش می‌کند که به او برای فکر کردن و پاسخ دادن به این خواستگار فرصت دهند. آنها این فرصت را به دختر می‌دهند، اما نمی‌خواستند فرصت دیگری به او ببخشند؛ آنها بیشتر از هر زمان دیگر به او فشار می‌آوردند: "ما خودمان هیچ چیز برای خوردن نداریم و باید تو را هم سیر کنیم!"
وقتی من در آن صبح تصمیمم را گرفتمْ تمام این چیزها برایم آشنا بودند. عصر همان روز خواربارفروش به خانه دختر رفته و نیم کیلو شیرینی‌جات به ارزش پنجاه کوپک از مغازه‌اش به همراه برده بود. بنابراین وقتی او در کنار دختر در خانه نشسته بود من لوکرژا را که در آشپزخانه کار می‌کرد پیش خود می‌خوانم و می‌گویم او باید پیش دختر برود و در گوشش آهسته بگوید که من در جلوی درب خانۀ آنها ایستاده‌ام و حرف فوری‌ای برای گفتن به او دارم. من از خودم خیلی راضی بودم. و من کلاً در آن روز فوق‌العاده راضی بودم.
او جلوی درب خانه آمد و از اینکه من کسی را بدنبالش فرستاده‌ام بسیار شگفتزده بود. من بدون معطلیِ زیاد و در حضور لوکرژا به او توضیح می‌دهم که اولاً این دیدار برایم یک سعادت و یک افتخار به حساب می‌آید و دوماً: او نباید لطفاً به این خاطر تعجب کند که من کاملاً ناگهانی و مقابل درب خانه می‌خواهم با او صحبت کنم. من انسان رُک و صریحی هستم و شرایط را به دقت مطالعه کرده‌ام. این ادعا هم که دارای شخصیت صریحی هستم دروغ نبود. حالا، این اما بی‌اهمیت است. من نه تنها همانطور که شایستۀ یک فرد خوب تربیت شده است بسیار محترمانه با او صحبت کردم، بلکه همچنین، آنچه بخصوص مهم بود، کاملاً پسندیده صحبت کردم. آیا این گناه است اگر من آشکارا به آن اقرار کنم؟ من می‌خواهم خودم را قضاوت کنم و این کار را هم می‌کنم. من باید هم موافق و هم مخالف صحبت کنم و اینطور هم صحبت می‌کنم. همچنین بعد هم اغلب با رضایت خاصی آن را به یاد می‌‌‌‌‌آورم، گرچه این کار در واقع احمقانه است. من صریح و بدون هیچگونه سردرگمی به او توضیح دادم که اولاً استعداد خاصی ندارم، نه خیلی باهوشم، شاید هم آدم چندان خوبی نباشم، من در واقع یک آدم خودخواه هستم (من دقیقاً این عبارت را به خاطر می‌آورم که در حال رفتن پیش او آماده کرده بودم و از آن در آن زمان خیلی خوشم آمده بود)، و اینکه شاید در بعضی از روابطِ دیگر هم چیزهای خوشایند کم داشته باشم. من تمام اینها را بدون غرور نگفتم؛ آدم می‌داند که چگونه از چنین چیزهائی صحبت کند. البته آنقدر ذوق داشتم که پس از شمردن تمام عیوبم شروع به صحبت از مزایایم نکنم، مثلاً به این شکل: "من در عوض این و آن مزایا را دارم". گرچه می‌دیدم که دختر هنوز کاملاً مضطرب است، اما من نمی‌خواستم هیچ چیز را زیبا جلوه دهم؛ حتی برعکس: من همه چیز را با رنگ‌های تیره نقاشی می‌کردم. من به او مستقیماً گفتم که در پیش من البته همیشه سیر خواهد بود، اما او حتی اجازه ندارد که به وسایل آرایش، رفتن به تئاتر و مجلس رقص فکر کند؛ حداکثر شاید بعدها وقتی که من به هدفم رسیده باشم. این لحنِ تند من را به معنای واقعی به وجد آورده بود. وانگهی خیلی تصادفی به آن اضافه کردم که من فقط به این خاطر خود را با کسب و کارم، یعنی با شغل گروبرداری مشغول می‌سازم، چون با این کار هدف مشخصی را دنبال می‌کنم، و اینکه شرایط خاصی هم در این کار دخیل است ... من حق داشتم اینطور صحبت کنم: من در آن زمان واقعاً به دنبال یک هدف بودم، و واقعاً یک شرایط خاصی هم در آن دخیل بود. آقایان عزیز، من می‌خواهم صادقانه به شما بگویم: من خودم بیشتر از همه از صندوق وامدهی‌ام متنفر بودم؛ هرچند استفاده کردن از چنین عبارات مرموزی در یک گفتگویِ با خود مسخره است، اما باید بگویم که من در واقع "انتقام از جامعه" می‌گرفتم؛ این درست است، واقعاً درست! بنابراین وقتی او در آن صبح در بارۀ این "انتقام از جامعه" به من متلک انداخت اشتباه می‌کرد. یعنی، ببینید، اگر من در پاسخ به او می‌گفتم: "بله، من از جامعه انتقام می‌گیرم"، بنابراین دوباره به من می‌خندید، همانطور که صبح به من خندیده بود، بنابراین این می‌توانست واقعاً مضحک باشد. اما از طریق یک متلکِ غیرمستقیم و از طریق عبارات مرموز واقعاً موفق شده بودم قدرت تخیلش را تحت تأثیر قرار دهم. بعلاوه من در آن زمان دیگر هیچ چیز برای وحشت کردن نداشتم، زیرا به خوبی می‌دانستم که خواربارفروش چاق به هر حال از من نفرت‌انگیزتر بود، و من که در مقابل درب خانه انتظار می‌کشیدم باید مانند یک رهائیبخش به نظر دختر می‌رسیدم. من در این مورد براستی شک نداشتم. انسان از کار رذیلانه‌ای که انجام می‌دهد همیشه آگاه است! اما این واقعاً یک کار رذیلانه بود؟ آیا آدم اجازه دارد یک انسان را برای چنین چیزی قضاوت کند؟ آیا من در آن زمان او را دوست نداشتم؟
صبر کنید: البته من به خود اجازه ندادم یک کلمه در این مورد بگویم که با درخواست ازدواج از اوْ یک کار خیر برایش انجام می‌دهم؛ حتی برعکس: "شما برای من یک کار خیر انجام می‌دهید و نه من برای شما". من این را حتی به این شکل بیان کردم، طوری که شاید کمی ناشیانه شنیده می‌گشت، زیرا من متوجه یک چینِ زودگذر بر چهره‌اش گشتم. اما در کل بازی را برده بودم. صبر کنید: اگر قرار باشد از این کثیفی صحبت کنم، بنابراین نمی‌خواهم آخرین کثافتکاری را پنهان سازم. در حالیکه من روبروی دختر ایستاده بودم، ناگهان این فکر به ذهنم خطور می‌کند: تو باریک اندامی، خوب رشد کرده‌ای، خیلی خوب تربیت شده‌ای و در نهایت صادقانه بگویم یک مرد زیبا هستی. این چیزی بود که بی جهت از ذهنم گذشت. البته دختر در مقابل درب خانه جواب مثبتش را به من داد؛ اما ... اما من باید به آن اضافه کنم: دختر در مقابل درب خانه ابتدا قبل از دادن جواب مثبت به من مدتی طولانی فکر می‌کند. او مدت بسیار طولانی‌ای فکر می‌کند، مدتی بی‌پایان، طوریکه من می‌خواستم از او بپرسم: "خُب، نظرتان چیست؟" بله، من حتی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و واقعاً با برتری خاصی از او پرسیدم: "خُب، نظرتان چیست؟" من هنوز به خوبی می‌توانم این "خُب" گفتن را به یاد آورم.
"صبر کنید، من هنوز دارم فکر می‌کنم."
او در این حال چهرۀ بسیار جدی‌ای به خود می‌گیرد، چهره‌ای که من در آن همه چیز را می‌توانستم بخوانم! اما من خود را مانند کسی احساس می‌کردم که انگار کمی به او توهین شده است، من از خود می‌پرسیدم: "آیا او واقعا میان انتخاب من و خواربارفروش مردد است؟" من آن زمان هنوز آن را درک نمی‌کردم! هیچ چیز را، آن زمان ابداً هیچ چیز را درک نمی‌کردم! تا امروز هم هیچ چیز را درک نکرده‌ام! من هنوز می‌دانم که چگونه لوکرژا به دنبالم دوید، من را در خیابان متوقف ساخت و در حالیکه به سختی نفس می‌کشید گفت: "آقا، خدا به شما برای اینکه دوشیرۀ عزیز ما را می‌گیرید پاداش خواهد داد؛ اما لطفاً این را به او نگوئید، زیرا او بسیار مغرور است."
بنابراین او دختر مغروریست! بسیار خوب! من حتی افراد مغرور را ترجیح می‌دهم. افراد مغرور حتی زیبایی ویژه‌ای دارند، البته وقتی که آدم نتواند دیگر به قدرتش بر آنها شک کند. شما در این باره چه فکر می‌کنید؟ آه، منِ حقیر و ناشی! چقدر من از این بابت خوشحال بودم! می‌دانید: در حالیکه دختر در مقابل درب خانه ایستاده بود و به این فکر می‌کرد که آیا باید به من جواب مثبت دهد، و من از این بابت در تعجب بودم که چرا او اینهمه زمان برای این کار احتیاج دارد، می‌دانید، در این زمان می‌توانست خیلی راحت این فکر از ذهنش گذشته باشد: "حالا که من در این موقعیت ناگوار قرار گرفته‌ام، شاید بهتر باشد که از بین این دو شرورْ فرد بزرگتر را انتخاب کنم، یعنی خواربارفروش چاق را: دیگری در حال مستی من را تا سرحد مرگ کتک خواهد زد!" چی؟ آیا شما هم فکر نمی‌کنید که می‌توانست این فکر به ذهنش خطور کند؟
من حالا هم هیچ چیز را درک نمی‌کنم، مطلقاً هیچ چیز را! من همین حالا گفتم که این افکار ممکن است خیلی راحت از دهنش بگذرد: "آیا نباید از بین این دو شرور فرد بزرگتر را انتخاب کنم، یعنی، خواربارفروش را؟" اما چه کسی شرورِ بزرگتر بود ــ من یا خواربارفروش؟ خواربارفروش یا گروبرداری که از گوته نقل قول می‌کند؟ بله این هنوز یک پرسش است! چه پرسشی؟ حتی این را هم نمی‌فهمی: پاسخ در مقابلت بر روی میز قرار دارد، تو اما می‌گوئی، هنوز یک پرسش دیگر هم است! شیطان باید من را با خود به جهنم ببرد! جریان اصلاً به من مربوط نمی‌شود ... این حالا چه ربطی به من دارد که آیا این جریان به من مربوط است یا به من مربوط نیست؟ من که اصلاً نمی‌توانم در این مورد تصمیم بگیرم. بهتر است بروم بخوابم. سرم خیلی درد می‌کند ...

دختر مهربان.



پیشگفتار نویسنده
من این داستان را یک داستان "تخیلی" می‌نامم، گرچه آن را کاملاً واقعی می‌دانم. اما این داستان همچنین از برخی جهات تا حدودی واقعاً تخیلیست: تخیلی بودن آن در اینجا در فرمی نهفته است که خودم را موظف می‌بینم پیشاپیش در بارۀ آن اندکی توضیح دهم. 
به عبارتی این نه یک داستان است و نه قطعه‌ای از یک دفتر یادداشت روزانه. مردی را تصور کنید که در برابر جسد همسرش ایستاده، همسری که همین چند ساعت قبل با پرت کردن خود از پنجره خودکشی کرده است. مرد کاملاً وحشتزده است و هنوز فرصت نکرده به افکارش نظم دهد. او در اتاقش قدم می‌زند و تلاش می‌کند با متمرکز کردن افکارش ماجرا را درک کند. وانگهی او به آن دسته از خود‌ـ‌بیمار‌ـ‌انگارانی تعلق دارد که با خودشان حرف می‌زنند. بنابراین او با خودش حرف می‌زند، واقعیت امر را برای خود تعریف می‌کند و در تلاش است آن را به خودش توضیح دهد. او با وجود ثبات منطقی ظاهریِ حرف‌هایش چند بار در منطق و همچنین در احساس دچار تناقض می‌گردد. او خود را بی‌گناه و همزمان مقصر می‌داند و گاهی وارد توضیحات کاملاً بی‌اهمیت می‌گردد؛ او در کنار خامیِ خاصی در افکار و قلبْ گاهی هم احساسات عمیقی را فاش می‌سازد. او به تدریج واقعاً موفق می‌گردد با متمرکز ساختن افکارش واقعیتِ امر را به خودش توضیح دهد. یک ردیف از خاطراتی را که او در خود بیدار می‌سازد سرانجام وی را مجبور به دیدن حقیقت می‌کنند؛ و این حقیقت تأثیر باشکوهی بر ذهن و قلبش می‌گذارد. حتی لحن روایت که با شروع آشفته‌ای آغاز می‌گردد در انتها تغییر می‌کند. حقیقت خود را به مرد تیره بخت کاملاً واضح و شفاف نشان می‌دهد؛ به هر روی او فکر می‌کند که حقیقت را کاملاً واضح و شفاف می‌بیند.
موضوع داستان این است. البته روند روایت همراه با وقفه‌هاییْ چند ساعت طول می‌کشد و فرم آن به شدت آشفته است: او گاهی با خودش صحبت می‌کند، گاهی یک شنوندۀ نامرئی را مخاطب قرار می‌دهد که در واقع قاضی‌اش است. اگر یک تُندنویس با استراق سمع کردن از او تمام کلماتش را بطور کاملاً غیرارادی یادداشت می‌کرد، بنابراین داستان فقط کمی بی‌نظم‌تر و ناهموارتر از داستان من می‌گشت. این پندارِ یک تُندنویس که فکر می‌کند همه چیز را یادداشت کرده است (و یادداشت‌های او را من اصلاح کرده‌ام) درست همان چیزیست که من آن را در این داستان تخیل می‌نامم. وانگهی این فنِ هنری چیز جدیدی نیست: ویکتور هوگو در شاهکار خود "آخرین روز یک مرد محکوم به مرگ" این روش را به کار برد. گرچه هوگو هیچ چیز از یک تُندنویس نمی‌گوید، اما کارِ بعیدِ بسیار بزرگتری انجام می‌دهد؛ او فرض را بر این می‌گذارد که مردِ محکوم به مرگ قدرت و همچنین زمان کافی دارد که نه تنها در آخرین روزهای زندگی، بلکه همچنین در ساعات آخر، آری حتی دقایق آخر عمرش یادداشت کند. اما اگر او این پیش‌شرط تخیلی را نادیده می‌انگاشت، بنابراین یکی از واقعی‌ترین و حقیقی‌ترین آثارش هرگز خلق نمی‌گشت.

.I 
من که بودم و او  که بود
تا زمانیکه او اینجا دراز کشیده است همه چیز خوب است: من هر لحظه پیشش می‌روم و نگاهش می‌کنم؛ فردا او را خواهند برد ــ بعد چطور خواهم توانست تنها بمانم؟ حالا او در اتاق مهمانی بر روی میز قرار دارد؛ بر روی دو میزِ ورق بازی که کنار هم قرار داده‌اند؛ تابوت را فردا حواهند آورد، یک تابوت سفید رنگ که درونش با پارچه‌ای کلفت از جنس ابریشمِ سفید رنگی پوشیده شده است؛ در واقع من نمی‌خواستم اصلاً در این باره صحبت کنم ... من مدام در اتاق قدم می‌زنم و می‌خواهم همه چیز برایم قابل درک گردد. مدت شش ساعت است که تمام تلاشم را می‌کنم، اما هنوز توانا به جمع کردن افکارم نیستم. دقیقتر بگویم موضوع این است که من مدام در اتاق در حال قدم زدنم، مدام در حال قدم زدن ... موضوع این بود ... من همه چیز را به ترتیب تعریف خواهم کرد. (آری، نظم و ترتیب) آقایان، من که اصلاً نویسنده نیستم، شما خودتان آن را می‌بینید. البته این کاملاً بی‌اهمیت است؛ من می‌خواهم ماجرا را آنطور که می‌فهمم برایتان تعریف کنم. این خیلی وحشتناک است که من همه چیز را می‌فهمم!
جریان اینطور بود، اگر شما واقعاً می‌خواهید آن را بدانید، یعنی، اگر من باید از ابتدا داستان را شروع کنم، در واقع جریان اینطور بود: او خیلی ساده پیش من آمد تا وسائلش را گرو بگذارد. او قصد داشت با پولی که دریافت می‌کند در روزنامه آگهی دهد: یک پرستار و معلم سرخانه جویایِ کار است، همچنین آماده پذیرش در شهری دیگر، در شرایط خاص حتی آماده فقط برای تدریس و غیره و غیره. جریان در ابتدا اینطور بود، و او برایم یکی مانند بسیاران دیگری بود که پیشم می‌آمدند. اما بعداً شروع کردم به متمایز کردن او از دیگران. او بسیار لاغر، بلوند، با قدی متوسط و در برخورد با من تا حدودی ناشی و خجالتی بود (من فکر می‌کنم که او با هر غریبه‌ای اینطور بود؛ البته من برای او همچنین یک غریبه مانند غریبه‌های دیگر بودم؛ یعنی، اگر من را بعنوان انسان و نه بعنوان گروبردار در نظر گیرند). او به محض قرار گرفتن پول در دستش پشت خود را به من می‌کرد و می‌رفت. و همه چیز را ساکت انجام می‌داد. دیگران با من چانه می‌زنند، مشاجره می‌کنند، پول بیشتری می‌خواهند؛ اما او هرگز یک کلمه نمی‌گفت و پولی را که به او می‌دادم برمیداشت ... به نظرم می‌رسد که همه چیز را با هم قاطی می‌کنم ... بله: در ابتدا وسائلی را که برایم می‌آورد نظرم را جلب می‌کرد: گوشواره‌های نقره‌ای با روکش آب طلا، یک مدال کوچک کم ارزش ــ اشیاء فراوان برای بیست کوپِک. او خودش هم می‌دانست که وسائلش دیگر ارزشی ندارند، اما از چهره‌اش می‌توانستم بخوانم که این وسائل برای شخص او ارزش بسیار بیشتری داشتند؛ در واقع این تمام چیزهائی بودند که او هنوز از والدینش داشت؛ من این را دیرتر فهمیدم. فقط یک بار به خودم اجازه دادم که در مورد وسائلش لبخند بزنم. یعنی، من باید به شما بگویم که در غیر اینصورت به خودم هرگز اجازه چنین کاری نمی‌دهم: من همیشه مانند یک جنتلمن با مشتری‌هایم رفتار می‌کنم: با کلمات اندک، مودب و جدی. "بله، جدی، جدی، جدی ..." اما او یک بار به خود اجازه داد برایم بقایایِ یک ژاکت کهنه از پوست خرگوش را بیاورد (واقعاً بقایای یک ژاکت بود)، و من نتوانستم از یک گوشزد که شاید مانند یک شوخی به گوش می‌رسید خودداری کنم. خدای من، چقدر او در این لحظه سرخ شد! او چشمانی درشتِ آبی رنگِ رویایی داشت ــ چشمانش ناگهان چه برقی زدند! اما او یک کلمه هم نگفت، "بقایای ژاکتش" را برداشت و رفت. ابتدا در این روز من توجهم به او جلب گشت و افکار خاصی، بله افکار بسیار خاصی در باره او از ذهنم گذشت. من می‌توانم هنوز یک تأثیر دیگر را به یاد آورم؛ این تأثیر حتی تأثیر اصلی و سنتزِ کل بود: یعنی، او به طرز وحشتناکی جوان بود، چنان جوان که آدم می‌توانست او را چهارده ساله تخمین زند. در واقع او در آن زمان هنوز شانزده سالگی‌اش تمام نشده بود و هنوز سه ماه باقی مانده بود که هفده ساله شود. بعلاوه من نمی‌خواستم اصلاً آن را بگویم، و این آن سنتزی نبود که اکنون از آن صحبت کردم. در روز بعد او دوباره آمد. او در این میان، آنطور که من بعداً اطلاع یافتم، با ژاکت پوست خرگوشیِ خود پیش دو گروبردار دیگر به نام‌های دوبرونراوو و موزر رفته بود؛ اما آنها فقط چیزهای از جنس طلا گرو می‌گیرند و نمی‌خواستند اصلاً با او صحبت کنند. من اما قبلاً یک بار یک نگین حکاکی شده (یک چیز کاملاً بی‌ارزش) از او قبول کرده بودم؛ بعداً خودم هم بخاطر اینکه چنین کاری کرده‌ام شگفتزده شدم: زیرا من هم بجز وسائل طلا و نقره هیچ چیز قبول نمی‌کنم؛ بنابراین برای او با قبول نگین حکاکی شده یک استثنا قائل شده بودم. این دومین فکری بود که من در مورد او از ذهن گذراندم، من هنوز آن را دقیقاً به یاد دارم. 
این بار، پس از آنکه ابتدا در پیش موزر بود، برایم یک چوب ‌سیگار از جنس کهربا که آنقدر هم بد نبود آورد؛ شاید برای یک کلکسیونر می‌توانست ارزشمند باشد، اما برای من کاملاً بی‌ ارزش بود، زیرا من فقط آلات زرین قبول می‌کنم. بنابراین او پس از شورش دیروز دوباره آمد؛ و به این سبب من او را خیلی جدی پذیرفتم. جدی بودن من حالتی خشک دارد. من برای چوب سیگار دو روبل دادم، اما نتوانستم پرهیز کنم به او با صدای کمی عصبانی بگویم: "من این کار را فقط بخاطر شما انجام می‌دهم؛ موزر یک چنین چیزی را اصلاً قبول نمی‌کند." من کلماتِ "بخاطر شما" را با تأکید و معنای کاملاً خاصی بیان کردم. زیرا من عصبانی بودم. وقتی او این "بخاطر شما" را می‌شنود دوباره رنگ چهره‌اش سرخ می‌شود؛ اما کلمه‌ای نمی‌گوید و پول را جلوی پایم پرتاب نمی‌کند، بلکه آن را در جیب می‌گذارد ــ این فقر! اما او چقدر سرخ گشت! من دیدم که چه زیاد او را رنجانده‌ام ... و وقتی او رفت من ناگهان از خودم پرسیدم: آیا این پیروزی بر او دو روبل ارزش داشت؟ ها، ها، ها! هنوز هم می‌توانم خیلی خوب به یاد آورم که من این پرسش را حتی دو بار از خودم پرسیدم: "که آیا ارزشش را داشت؟" و من در حال خندیدن تصمیم گرفتم به این پرسش پاسخ مثبت دهم. زیرا تمام ماجرا برایم دلپذیر به نظر می‌رسید. اما این احساس بدی نبود: من این کار را دانسته انجام می‌دادم، بله، با یک قصد بسیار خاص؛ من می‌خواستم او را امتحان کنم، زیرا ناگهان افکار خاصی در ارتباط با او به ذهنم خطور کرده بود. حالا این سومین باری بود که من در بارۀ او به معنای کاملاً خاصی فکر می‌کردم.
... به این ترتیب، از آنجا همه چیز شروع شد. البته من فوری سعی کردم از تمام جزئیات در مورد او از مسیرهای غیر مستقیم آگاه شوم؛ همچنین با بی‌صبری انتظار آمدن بعدی او را می‌کشیدم. من احساس قطعی داشتم که او بزودی خواهد آمد. وقتی او آمد، من با حسن نیت عالی وی را مخاطب قرار دادم و سعی کردم به گفتگو بکشانمش. من از تربیت خوبی برخوردارم و رفتار خوبی هم دارم. هوم! من بلافاصله متوجه گشتم که او چه خوب و مهربان بود. افراد خوب و مهربان مدتی طولانی مخالفت نمی‌کنند. حتی اگر آنها فوراً رُک نشوند، اما نمی‌توانند از گفتگو اجتناب ورزند: آنها کم حرف هستند، پاسخ‌های کوتاه می‌دهند، اما آنها پاسخ می‌دهند، و با پرسش‌های بیشتر پاسخ‌های بیشتری می‌دهند. فقط آدم اگر بخواهد در پیش آنها چیزی بدست آورد نباید خودش خسته شود. من البته از زبان خود او هیچ اطلاعی به دست نیاوردم و از آگهیِ کاریابی و بقیه چیزها مدت‌ها بعد مطلع گشتم. او در آن زمان تا آخرین کوپک‌هایش را صرف آگهی کاریابی در روزنامه‌ها می‌کرد؛ در ابتدا با افتخار می‌نوشت: "پرستار و معلم سرخانه جویای کار است، همچنین در شهرهای دیگر؛ پیشنهادات در پاکت‌های پستی سربسته ..." دیرتر اما نوع نوشتن بسیار متواضعانه‌تر به نظر می‌رسید: "هر شغلی را می‌پذیرم، بعنوان معلم، کدبانو، خدمتکار، پرستار، خیاطی هم می‌توانم بکنم و غیره". بله بیکاران این دست از درخواست‌های کار برایشان خوب آشناست! البته متن آگهی به تدریج تغییر می‌کرد؛ و در نهایت، وقتی او ناامید شده بود حتی متن به این شکل در آمد: "بدون حقوق، در برابر غذا و سرپناه". نه، او شغلی پیدا نکرد! من تصمیم گرفتم او را برای آخرین بار امتحان کنم: من ناگهان آخرین روزنامه را برداشتم و به او این آگهی کاریابی را نشان دادم: "خانمی جوان، بدون خانواده، جویای کار با کودکان خردسال، ترجیحاً در نزد یک مرد میانسالِ بیوه. می‌توانم همچنین در کسب و کار کمک کنم."
"بفرمائید، این را می‌بینید، او امروز صبح آگهی داده است و مطمئناً تا امشب کاری پیدا خواهد کرد. آدم باید اینطور آگهی بدهد!" چهرۀ او دوباره سرخ می‌شود، چشمانش برق می‌زنند، پشتش را به من می‌کند و می‌رود. از این کار خیلی خوشم آمد. بعلاوه من در آن زمان از خودم مطمئن بودم و دیگر از هیچ چیز نمی‌هراسیدم: هیچکس دیگری چوب سیگار را از او قبول نمی‌کرد. من اشتباه نمی‌کردم: او در روز سوم دوباره آمد، کاملاً رنگ‌پریده و هیجانزده ــ من فوری متوجه شدم که در خانه باید اتفاقی افتاده باشد؛ و واقعاً اتفاقی هم رخ داده بود. من فوری به آن خواهم پرداخت، فقط می‌خواهم ابتدا تعریف کنم که چطور آن زمان موفق شدم او را تحت تأثیر قرار دهم و در چشمانش رشد کنم. تصمیم به انجام این کار خیلی ناگهانی به سراغم آمد. او برایم این بار یک عکس مقدس آورد ــ ببینید، هنوز آنجا آویزان است ... آه، او تا این حد پیش رفته بود ...، گوش کنید! گوش کنید! حالا داستان را تازه شروع می‌کنم؛ آنچه تاکنون تعریف کردم درست نبود. من حالا می‌خواهم تمام جزئیات و هر چیز کوچکی را به یاد آورم. من می‌خواهم تمام افکارم را به یک نقطه متمرکز سازم، و قادر به این کار نیستم، زیرا این جزئیات، این جزئیات بی‌اهمیت ...
عکسی که آورد، عکس مریم مقدس بود. باکرۀ مقدس با کودک، یک میراث قدیمی با قاب نقره‌ای طلاکاری شده، ارزش ...، عکس شش روبل ارزش داشت. من می‌بینم که او به عکس بسیار وابسته است، و می‌خواهد آن را همراه با قاب عکس گرو بگذارد. من به او می‌گویم: "فقط قاب عکس را اینجا بگذارید، عکس را می‌توانید با خود ببرید؛ زیرا گرو گذاردن یک عکس مقدس، به هر حال، چطور باید آن را بگویم ..."
"آیا برایتان ممنوع کرده‌اند که عکس‌های مقدسین را بعنوان گرو قبول کنید؟"
"نه، این کار ممنوع نیست، منظورم فقط این است که شاید عکس برای خودتان ..."
"پس فقط قاب عکس را قبول کنید."
من بعد از مکث کوتاهی می‌گویم: "من فقط قاب عکس را برنمی‌دارم، بلکه عکس همراه با قاب عکس را در زیارتگاهم می‌گذارم، در کنار بقیه عکس‌های مقدسین، در زیر چراغ کوچک (در این مغازه، از زمانیکه آن را به راه انداخته‌ام، این چراغ کوچک در مقابل زیارتگاهم همیشه روشن است) و شما برای عکس و قاب عکس ده روبل دریافت می‌کنید." 
"من احتیاجی به ده روبل ندارم، فقط به من پنج روبل بدهید. من قطعاً عکس را از گرو در خواهم آورد." 
وقتی متوجه شدم که چشم‌هایش دوباره برق زدند ادامه می‌دهم: "بنابراین شما ده روبل نمی‌خواهید؟ ارزش عکس اما همین مقدار است."
او هیچ کلمه‌ای نگفت. من به او پنج روبل دادم.
"هیچکس را تحقیر نکنید؛ من خودم هم یک بار در چنین تنگنائی قرار داشتم، حتی چیزهای بدتر را تجربه کرده‌ام؛ و اگر شما حالا مرا در یک چنین شغلی می‌بینید، این را بعد از عبور از تمام آن چیزها ..."
او ناگهان حرفم را با حالتی تقریباً تمسخرآمیز قطع می‌کند: "شما می‌خواهید از اجتماع انتقام بگیرید؟ آیا اینطور نیست؟" اما تمسخر کردن او کاملاً بی‌ضرر به نظرم آمد (یعنی، غیر شخصی، زیرا آن زمان او هنوز هیچ دلیلی نداشت که بین من و دیگران تمایز قائل شود؛ بنابراین هیچ چیزِ توهین‌آمیزی در اظهار نظرش وجود نداشت).
آها ــ من فکر می‌کردم ــ پس تو یک چنین شخصی هستی! شخصیت خود را نشان می‌دهی، پس تو هم به سمتِ جدید تعلق داری!
من نیمه شوخی و نیمه مرموزانه می‌گویم: "ببینید، من بخشی از آن نیروئی هستم که همیشه خواهان شر است و مدام خیر می‌آفریند."       
او سریع با کنجکاویِ بزرگی که در آن مقداری کودکی قرار داشت به من نگاه می‌کند.
"صبر کنید ... این چه گفته‌ای بود؟ آن را از کجا آورده‌اید؟ این گفته برایم آشناست ..."
"به خودتان زحمت ندهید؛ مفیستوفِلِس با این کلمات خود را به فاوست معرفی می‌کند. آیا شما فاوست را خوانده‌اید؟"
"بله، کاملاً سطحی ..."
"این یعنی که شما آن را اصلاً نخوانده‌اید. شما باید آن را بخوانید. من حالا دوباره یک چینِ تمسخرآمیز بر روی لب‌هایتان می‌بینم. خواهش می‌کنم من را آدم خیلی بی‌مزه‌ای به حساب نیاورید که برای خوب جلوه دادن نقشش بعنوان گروبردار می‌خواهد در برابر شما بعنوان مفیستوفِلِس ظاهر شود. یک گروبردار همیشه یک گروبردار باقی‌ می‌ماند. شما این را مانند من خوب می‌دانید."
"شما به نظرم خیلی عجیب هستید ... من به هیچ وجه منظورم این نبود ..."
او احتمالاً می‌خواست بگوید: "من فکر نمی‌کردم که با یک چنین انسان تحصیل کرده‌ای سر و کار داشته باشم" ــ او این را نگفت؛ اما من بدرستی می‌دانستم که به آن فکر کرده است؛ او ظاهراً از اظهار نظرم خوشش آمده بود.
من می‌گویم: "ببینید، آدم در هر زمینه‌ای می‌تواند کار خوب انجام دهد. البته من از خودم صحبت نمی‌کنم: آنچه به من مربوط است، من اصولاً فقط کارهای بد انجام می‌دهم، فقط ..."
او می‌گوید: "البته آدم می‌تواند در هر زمینه‌ای کار خوب انجام دهد" و با انداختن نگاهی سریع و نافذ به من ناگهان به آن می‌افزاید: "بله، در هر زمینه‌ای."
اوه، چه خوب من تمام این لحظات را به یاد می‌آورم! من مایلم هنوز به آن اضافه کنم: اگر این جوانان، این جوانان عزیز بخواهند چیزی هوشمندانه و پر معنا بگویند، بنابراین آدم می‌تواند قبلاً در چشم‌های بیش از حد ساده و صادقشان بخواند: "می‌بینی، من حالا چه هوشمندانه و متفکرانه صحبت می‌کنم!" آنها این کار را مانند ما از روی خودخواهی انجام نمی‌دهند؛ بله آدم این را می‌بیند که آنها برای آنچه می‌گویند بسیار ارزش قائلند، به آن اعتقاد دارند و فرض می‌کنند که ما هم مانند آنها برای حرف خود ارزش قائلیم. اوه، این صداقت! این همان چیزیست که ما را مجذوب خود می‌سازد. این صداقت بخصوص در مورد او بسیار زیبا بود!
بله، من این را هنوز می‌دانم، هیچ چیز را فراموش نکرده‌ام! وقتی او رفت، من کاملاً ناگهانی تصمیم خود را گرفتم. آخرین پرس و جوها را در همان روز انجام دادم و از "حقیقت عریانِ" شرایط فعلی او آگاه گشتم؛ من چند روز پیش با دادن رشوه به لوکرژا که آن زمان پیش آنها کار می‌کرد از بیشتر چیزهای گذشتۀ او مطلع شده بودم. این "حیقیت عریان" چنان وحشتناک بود که من نمی‌توانم درک کنم که وقتی او خودش در یک چنین شرایط وحشتناکی زندگی می‌کرد چطور می‌توانست هنوز اصلاً بخندد و برای کلمات مفیستوفِلِس از خود علاقه نشان دهد. بله، این جوانان! این همان چیزی بود که من در آن زمان در باره او فکر می‌کردم. من این را با شادی و غرور به خود می‌گفتم، زیرا من در آن یک بزرگواری نادر هم می‌دیدم: "در حقیقت من خودم بر لبه پرتگاه ایستاده‌ام، اما کلماتِ بزرگِ گوته جاودانه می‌درخشند ..." جوانان همیشه بزرگوارند، حتی زمانیکه جای کمی برای بزرگواری وجود دارد. یعنی، من حالا اصلاً نمی‌خواهم در باره جوانان صحبت کنم. منظور من فقط این دختر است. نکته اصلی این است که من او را در آن زمان مال خود در نظر گرفته بودم و از قدرتم بر او دیگر شک نداشتم. می‌دانید، شک نداشتن یک احساس شگفت‌انگیز و شهوتناکیست! ...
اما من دارم اینجا چه می‌گویم! اگر من به این نحو ادامه دهم نخواهم توانست هرگز افکارم را متمرکز کنم. سریعتر، سریعتر به پیش، اینها چیزهایی کاملاً بی‌اهمیت‌اند، آه خدای من!
ــ ناتمام ــ