داستان‏‌های عشقی.(1)


در آن شب تابستانی.(۱)
خانم خانه به استقبالم می‏‌آید، به من دست می‏‌دهد و مرا از کنار بوته‏‌های بلند به محل دایره شکلی که مهمان‏‌ها در نورِ لامپ کنار دو میز نشسته بودند هدایت می‏‌کند. رئیس به من دوستانه و بشاش خوش‏امد می‌‏گوید، برخی از مهمان‏‌ها با تکان دادن سر سلام می‏‌دهند، تعدادی از جای خود بلند می‏‌شوند، و من می‌‏شنیدم که نامشان را می‏‌گویند و زیر لب سلام می‏‌دهند. به چند خانم که لباس‏‌های سفیدشان در زیر نور لامپ می‌درخشید و لحظه‌‏ای مرا زیر نطر داشتند تعظیم می‌‏کنم؛ بعد یک صندلی به من تعارف می‌‏شود، و من در ضلع کوتاه‏‌تر یکی از میزها میان دختری بلند قد و باریک اندام و دوشیزه‌‏ای مسن‌‏تر می‏‌نشینم که در حال پوست کندن پرتقال بود، برای من نان و کره، ژامبون و یک گیلاس شراب آورده می‏‌شود. دوشیزه مسن‌‏تر مدتی مرا نگاه می‏‌کند و بعد می‏‌پرسد که آیا من زبان‏شناس هستم و آیا او مرا آنجا و آنجا ندیده است. من پاسخ منفی می‏‌دهم و می‌‏گویم، من بازرگانم یا در حقیقیت تکنسین، و شروع می‏‌کنم به او توضیح دهم که چگونه انسانی هستم؛ اما از آنجائی که او دوباره جای دیگری را تماشا می‏‌کرد و آشکار بود که به حرف‏‌هایم گوش نمی‏‌دهد، بنابراین آهسته سکوت کرده و مشغول خوردن غذاهای خوشمزه می‏‌شوم. پانزده دقیقه را بدون آنکه کسی مزاحمم شود به خوردن گذراندم، زیرا داشتن چنین غذای فراوان و لذیذی در شب برایم جشنی استثنائی بود. بعد آرام یک گیلاس از شراب مرغوب سفید رنگ می‏‌نوشم و حالا بیکار و در انتظار این که چه پیش خواهد آمد نشسته‏ بودم.
در این هنگام ناگهان دختر جوان که تا حال با او کلمه‌‏ای صحبت نکرده بودم خودش را به سمت من می‏‌چرخاند و با دستی باریک و انعطاف‌پذیر به من یک نیمه پرتقالِ پوست‌‏کنده تعارف می‌‏کند. در حال تشکر از او و گرفتن میوه از دستش نوع غریبی شاد شده و حالم خوش گشت، و به این اندیشیدم که یک انسان غریبه نمی‌‏تواند شیرین‌‏تر از این روشِ ساده و زیبا خود را به دیگران نزدیک سازد. حالا ابتدا همسایه کناریم را با دقت تماشا می‏‌کنم، او را اینچنین می‏‌بینم؛ دختری لطیف و ظریف به بزرگی خودم یا شاید بزرگ‌تر، با اندامی تقریباً شکننده و یک صورت زیبای باریک. حداقل او در یک لحظه چنین به نظرم می‌‏آمد، زیرا بعد توانستم متوجه شوم که هرچند او در حقیقت ظریف و باریک‌اندام است، اما قوی، چالاک و مطمئن. به محض بلند شدن و به این سو و آن سو رفتن در من آن تصور ظرافت آسیب‌پذیر محو می‏‌گردد، زیرا او در قدم برداشتن و تحرک دختری کاملاً آرام، مغرور و مستقل بود.
من پرتقال را با احتیاط می‏‌خورم و با زحمت سعی می‌‏کنم به دختر کلماتی محترمانه بگویم و خود را مانند یک انسان نسبتاً محترم نشان دهم. اما ناگهان به من این حسِ منفی دست می‌‏دهد که باید او قبلاً مرا در حال غذا خوردن زیر نظر گرفته باشد و حالا مرا فردی بی‏‌مبالات که همسایه‏‌اش را به خاطر غذا فراموش می‏‌کند، یا فرد گرسنه‌‏ای به حساب آورد، و این آخری برایم شرم‌‏آورتر بود، زیرا که به طور مأیوس کننده‌‏ای به حقیقیت شباهت داشت. و بعد هدیه زیبایش معنی ساده خود را از دست می‏‌دهد و به یک بازی مبدل می‏‌گردد، شاید حتی به یک ریشخند. اما به نظر می‌‏آمد که سوءظنم بی‌پایه بوده است. زیرا دوشیزه با یک آرامش بی‌‏تکلف صحبت و خود را حرکت می‏‌داد و با مشارکتی محترمانه در مقابل حرف‌‏هایم عکس‌‏العمل نشان می‏‌داد و به هیچ‌وجه کاری نمی‏‌کرد که نشان دهد مرا آدمی دَله و بی‏‌فرهنگ به شمار می‌‏آورد.
با این حال گفتگو با او برایم آسان نبود. من در آن زمان از اغلبِ جوانانِ همسال خود در بعضی از تجارب زندگی به همان اندازه جلو بودم که در آموزشِ خارجی و آموزش اجتماعی در پشت سرشان قرار داشتم. و از این جهت گفتگوی مؤدبانه با چنین دوشیزه جوان و یزرگ‌منشی برایم یک جسارت بزرگ به حساب می‏‌آمد. همچنین بعد از گذشت مدتی متوجه گشتم که دختر زیبا شکستم را درک کرده و رعایت حالم را می‌‏کند. این مرا گرم می‏‌سازد، اما به هیج وجه کمکم نمی‏‌کند تا بر خجالت ذهنم غلبه کنم، بلکه فقط مرا سردرگُم می‏‌سازد، طوری که من با وجود شروعی فرحبخش به زودی به یک حالت نامطلوب از تمردی دلسرد دچار می‏‌گردم. و هنگامی که دوشیزه بعد از لحظه‌‏ای به صحبت میز کناری گوش می‏‌سپارد، دیگر سعی نمی‏‌کنم توجه او را به خود جلب کنم، و در حالی که او حالا با دیگران سرزنده و بشاش صحبت می‌‏کرد من کدر و لجوج آنجا نشسته بودم. جلویم جعبه سیگاری نگاه داشته می‏‌شود، من یک سیگار برمی‏‌دارم، روشنش می‌‏کنم و دود آن را ساکت و غمگین به شب آبی رنگ فوت می‌‏کنم. وقتی لحظه‌‏ای بعد چند مهمان از جا برخاسته و گفتگوکنان در مسیرهای باغ به قدم زدن می‌‏پردازند، من هم آرام از جا برمی‌‏خیزم به کناری رفته و با سیگارم در پشت درختی می‌‏ایستم، جائی که هیچ کس مزاحمم نبود و من می‌‏توانستم جشن و سرور را از دور تماشا کنم.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.


در آن شب تابستانی.
من کنار پنجره بازِ اتاقم لم داده و مشغول تماشای آبی بودم که بدون مقاومت و یکنواخت، ملال انگیز و خونسرد به استقبال شب و فاصله جاری بود، درست مانند روزهای بی‌روحِ دلتنگ کنندۀ من که با عجله ترکم می‌‏کردند، روزهائی که هر یک از آنها می‏‌توانستند و می‏‌بایست ارزشی گوارا و ارمغانی می‏‌داشتند، روزهائی که اما یکی پس از دیگری بی‌ارزش و بدون خاطره نابود گشتند.
هفته‌‏ها بود که به این ترتیب می‏‌گذشت و من نمی‌‏دانستم چگونه و چه موقع باید روزهایم طوری دیگر گردند. من بیست و سه ساله بودم و روزهایم را در یک اداره بی‌‏اهمیت می‏‌گذراندم، و با حقوقیِ که دریافت می‏‌کردم می‌‏توانستم یک اتاق کوچک زیرشیروانی کرایه کرده، غذا، لباس و وسائل مورد نیازم را تهیه کنم. غروب‏‌ها، شب‏‌ها، صبح‏‌های زود و همینطور یکشنبه‌‏ها مانند مرغی کرچ در اتاقم می‏‌نشستم، چند کتابی را که داشتم می‏‌خواندم، گاهی نقاشی می‌‏کشیدم و به اختراعی که تصور می‏‌کردم به اتمام رسیده است اما در به کار انداختنش پنج – و ده- و بیست بار نامؤفق بودم فکر می‏‌کردم ...
در یک شب زیبای تابستانی مردد بودم که آیا دعوت رئیسم گِلبکه به یک میهمانی فامیلی در باغش را بپذیرم یا نه. میل به بودن در میان انسان‌ها، صحبت کردن، به سخنان دیگران گوش سپردن و اجبار در جواب دادن به آنها را نداشتم؛ من برای چنین کاری خسته و بی‏‌علاقه بودم، همچنین مجبور می‏‌شدم دوباره در آنجا دروغ بگویم و طوری رفتار کنم که انگار حالم خوب و همه چیز روبراه است. اما در مقابل، تجسم کردن مقداری غذا و آشامیدنی خوب و اینکه آنجا در آن باغ خنک گل‏‌ها و بوته‌‏ها عطر می‌‏افشانند و قدم‌زدن در مسیرهای آرام میان درختچه‏‌های زینتی و درختان پیر بسیار مطبوع و آرامبخش بود. رئیس گِلکه بجز چند نفر از همکاران فقیرم تنها آشنای من در شهر بود. پدرم در قدیم بک بار به او و یا شاید به پدر او خدمتی انجام داده بود، و من دو سال پیش بنا به پیشنهاد مادرم به دیدار گِلکه رفتم، و حالا این آقای مهربان همیشه مرا به خانه‌‏اش دعوت می‏‌کرد، اما بدون تحمیل آنچه که با تربیت و لباس‏‌هایم همخوانی نداشت.
اتاقِ تنگ و تاریکم با تجسم نشستن در باغِ بادخیز و خنک رئیس چنان تحمل‌ناپذیر می‏‌گردد که تصمیم به رفتن به مهمانی می‏‌گیرم. من کت بهتری بر تن می‏‌کنم، یقه پیراهنم را با مداد پاک‌کن و شلوار و چکمه‌‏ام را با ماهوت پاک‌کن تمیز می‌‏کنم. گرچه چیزی برای دزدیده شدن ندارم اما بر خلاف عادتم بعد از خارج شدن از خانه در را قفل می‏‌کنم. کمی خسته، از کوچه تنگ و تاریک براه می‏‌افتم، از روی پلی شلوغ عبور می‏‌کنم و از میان خیابان‏‌های خلوت منطقه بهتر بالای شهر به سمت خانه رئیسم که تقریباً خارج از شهر و در یک محل نیمه روستائی و از مد افتاده که باغ دیوار کشیده شده‌‏اش آنجا قرار داشت می‏‌روم. من مانند دفعات پیش در کنار خانه وسیع و کوتاه ساخته شده به دروازه که از گل‌های رزِ بالارونده پوشیده گشته‏ و به پنجره‌‏های موقر با اشتیاقی نگران نگاه می‏‌کنم، در را آهسته به صدا آورده و از کنار خدمتکار زن می‌‏گذرم و با حجب تحریک شده‌‏ای که مرا از هر ملاقات با انسان‏‌های غریبه منع می‌‏کرد داخل راهروی نیمه تاریک می‏‌شوم. تا آخرین لحظه نیمه امیدی داشتم که شاید آقای گِلبکه با همسرش یا با فرزندانش تنها در خانه باشد؛ حالا اما از باغ صداهای ناآشنا به گوشم می‏‌خورد، و من مردد از میان سالن کوچک به سمت مسیرهای باغ که توسط چند فانوسِ کاغذی کمی روشن بودند می‏‌روم.
ــ ناتمام ــ

فردا تو را خواهم بوسید.


"خانم می‏‌بخشید، اجازه دارم به رسم ادب و تبریکِ عید سعید لب و چشمان زیبایتان را ببوسم؟"
"نه آقا! شما هم وقت گیر آوردید! مگه نمی‏‌بینید دستم بنده؟"
به دستانش نگاه نکرده بودم، انگشتانی کشیده و پوستی لطیف داشت، اما چرا دست‏‌هایش را بسته بودند؟
خانم اجازه دارم بپرسم چرا دست‌‏تان بند است؟
"نه آقا! شما عجب حوصله‌‏ای دارید! مگه نمی‌‏بینید پاهام بنده؟"
به پاهایش نگاه نکرده بودم، پاهایش کشیده و زیبا بودند، اما چرا پاهایش را از مچ بسته بودند؟
"خانم اجازه دارم بپرسم چرا پای‌تان بند است؟"
"نه آقا! شما چرا اِنقدر سمجید؟" و در این هنگام چشمان زیبایش را هم با پارچه‌‏ای می‌‏بندند!
و من نمی‌‏دانستم چه باید بکنم.
"آقا شما بفرمائید تا دهانم را نبسته‏‌اند تبریک عید سعیدتان را بگوئید و بروید دنبال بقیه عید دیدنیتون."
هرچند مؤفق نشدم تبریک عید را به رسم ادب به جا آورم و دهانش را قبل از رسیدن به لبش بستند. اما مگر <فردا> را می‏‌شود از آمدن بازداشت. فردا باز او را در خواب خواهم دید و برای احتیاط قبل از باز کردنِ بند از دست و پایش، چشم و لبش را خواهم بوسید.

عشق.(1)


و بعد ادامه می‌‏دهد: "بنابراین سعی کردم با او آشنا شوم و چند بار به خانه‌‏اش رفتم. متوجه شدن اینکه او در این زمان معشوقی ندارد کار سختی نبود. مرد یک مجسمه چینی‏‌ست. من شروع به نزدیک کردن خود به او می‏‌کنم. چند نگاهی به روی میز، یک کلمه آهسته هنگام زدن جام بر هم، یک بوسۀ دراز مدت بر دستانش. او این ها را تحمل کرد، منتظر بود ببیند که چه رخ خواهد داد. بنابراین من روزی پیش او رفتم که مهمان در خانه نداشت و مرا پذیرفت.
هنگامی که روبرویش نشسته بودم، خیلی سریع متوجه می‏‌شوم که در اینجا هیچ شیوه‏‌ای کارآمد نیست. پس بر سر بانک بازی کردم و خیلی ساده به او گفتم، من عاشق شده‏‌ام و در اختیار او می‌باشم. و او در مقابل تقریباً محاوره زیر را پیوند زد: "از چیزهای جالب‌تری صحبت کنیم."
"خانم مهربان، چیزی بجز شما نمی‌‏تواند برایم جذابیت داشته باشد. من نزد شما آمده‏‌ام تا فقط این را به شما بگویم. اگر که برایتان خسته کننده است می‌‏روم."
"خوب، حالا شما از من چه می‏‌خواهید؟"
"عشق، خانم مهربان!"
"عشق! من شما را اصلاً نمی‏‌شناسم و عاشق شما هم نیستم."
"شما خواهید دید که من شوخی نمی‏‌کنم. من به شما همه چیز تقدیم می‏‌کنم، آنچه که هستم و آنچه که می‏‌توانم انجام دهم، و من برای خاطر شما خیلی کارها می‏‌توانم انجام دهم."
"بله، این را همه مردها ادعا می‏‌کنند. هرگز چیز تازه‌‏ای برای اعلام عشق شما مردها وجود ندارد. چه کاری می‏‌خواهید برای سر شوق آوردن من انجام بدید؟ اگر که واقعاً عاشق بودید، تا حالا کاری انجام داده بودید."
"مثلاً چه کاری؟"
"این را باید خودتون بدونید. شما می‌‏تونستید هشت روز روزه بگیرید یا خودتونو بکشید، یا حداقل شعر می‏‌گفتید."
"من اما شاعر نیستم."
"چرا نیستید؟ کسی که مانند شما چنین عاشق است به خاطر یک لبخند، یک اشاره و یک واژه از دهان معشوق شاعر و قهرمان می‌شه. اگر هم شعرهایش خوب نباشند، با این وجود پُر از گرما و عشق‏‌اند _"
"حق با شماست خانم مهربان. من شاعر و قهرمان نیستم، و من خود را هم نخواهم کشت. یا اگر این کار را روزی می‌‏کردم، فقط از درد این که عشق من آنگونه قوی و آتش‏زا نیست که شما درخواستش را دارید. اما به جای تمام اینها من در برابر آن عشاق ایده‌آل شما یک امتیاز کوچک دارم: من شما را درک می‌‏کنم."
"چه چیزی را درک می‌‏کنید؟"
"این را که شما مانند من دلتنگ هستید. شما آرزوی داشتن یک معشوق نمی‌‏کنید، بلکه مایلید کسی را دوست داشته باشید، به طور کامل و نامعقول عاشق شوید. و این کار را نمی‌‏توانید انجام دهید."
"شما این طور فکر می‏‌کنید؟"
"بله من این طور فکر می‏‌کنم. شما مانند من به دنبال یافتن عشق هستید. آیا این طور نیست؟"
"شاید."
"به این خاطر من هم نمی‌‏توانم به دردتان بخورم، و من بیشتر از این مزاحم شما نمی‏‌شوم. اما یک چیز را قبل از رفتن به من بگوئید، که آیا شده شما یک بار، فقط یک بار با عشق حقیقی مواجه شده باشید."
"یک بار، شاید. حالا که ما تا اینجا پیش آمده‌‏ایم، می‏‌توانم آن را برایتان تعریف کنم. سه سال پیش از این من برای اولین بار این حس را داشتم که حقیقتاً کسی مرا دوست می‏‌دارد."
"اجازه دارم بیشتر بدونم؟"
"باشه، بخاطر شما. در آن زمان مردی آمد و قصد داشت با من آشنا شود. او مرا دوست می‏‌داشت، اما چون من شوهر داشتم، او به من نگفت که مرا دوست دارد. و وقتی دید که من شوهرم را دوست ندارم و دارای معشوقه‌‏ام، به من پیشنهاد کرد که از شوهرم طلاق بگیرم. اما این کار عملی نبود، و او از آن به بعد مراقبت از من را به عهده گرفت، از ما نگهبانی می‌کرد، به من هشدار می‌‏داد و برایم دوست و مشاور خوبی گشت. و وقتی من به خاطر او معشوقه‌‏ام را رد کردم و آماده پذیرفتن او بودم، او به من بی‌اعتنائی کرد، رفت و دیگر بازنگشت. بجز او کسی مرا دوست نداشت."
"می‌‏فهمم."
"آیا حالا نمی‏‌خواهید بروید؟ ما چیزهای زیادی به هم گفتیم."
"خدانگهدار. بهتر است که من دیگر پیش شما نیایم."
دوست من سکوت می‏‌کند، بعد از لحظه‌‏ای گارسون را صدا می‏‌زند، پول را می‏‌پردازد و می‏‌رود. من از این داستان نتیجه گرفتم که توانائی به عشق حقیقی در او مفقود است. او خود آن را بر زبان آورد. و با این وجود باید آدم به انسان‏‌ها زمانی که از کمبودهایشان می‌‏گویند بیشتر از همیشه بی‌اعتماد باشد. بعضی‌ها خود را کامل می‏‌پندارند، چون فقط خواسته‏‌های کمی برای خو قائلند. این کار را دوست من انجام نداد، و شاید که ایده‏‌آل او از یک عشق حقیقی او را به این روز انداخته باشد، آنگونه‏ که او است.
شاید که این مردِ باهوش مرا از بهترین‌‏ها می‌‏دانست و احتمالاً آن گفتگو با خانم فورستر فقط ساخته ذهنش بود. زیرا که او یک شاعر مخفی‌‏ست، هرچقدر هم که او آن را انکار کند.
احتمالات فراوان، شاید هم پندارهائی باطل.
سال 1906
ــ پایان ــ

عشق.


Hermann Hesse
دوست من آقای توماس هویفنر، بدون شک در میان آشنایانم تنها کسی می‏‌باشد که بیشترین تجربه در عشق را داراست. حداقل با زنان زیادی رابطه عاشقانه داشته است، هنرهای معاشقه را از راه یک تمرین طولانی کسب کرده و می‏‌تواند از خود به خاطر فتوحات فراوانش تمجید کند. وقتی او برایم از معاشقه کردن‏‌هایش تعریف می‌کند، خودم را در برابرش مانند یک بچه مدرسه‌‏ای تصوّر می‏‌کنم. البته گاهی در پنهان فکر می‏‌کنم که او از ماهیتِ واقعی عشق چیزی بیشتر از امثال من نمی‏‌داند. من باور نمی‌‏کنم که او در زندگیش اغلب به خاطر یکی از محبوبه‏‌های شبانه‏‌اش بیداری کشیده و تمام شب را گریسته باشد. او در هر حال به ندرت به این محتاج بوده است، و من می‌‏خواهم این را برایش از صمیم قلب آرزو کنم، زیرا که او با تمام کامیابی‏‌هایش انسان بشاشی نیست. من اغلب او را با چهره‏‌ای که کمی ملانکولی در آن نمایان است می‌‏بینم، و رفتارش چیزی مثل یک ناامیدیِ آرام و تار در خود دارد، چیزی که مانند سیر بودن دیده نمی‌‏شود.
حالا، این گمانه‏‌زنی ا‏ست و شاید هم پنداری بیش نباشد. آدم می‌‏تواند با روانشناسی کتاب‏‌ها بنویسد، اما با آن نمی‌‏توان انسان را شناخت، و من حتی روانشناس هم نیستم. با این حال بعضی وقت‏‌ها چنین به نظرم می‏‌آید که دوست من توماس فقط به این جهت در بازیِ عشق دارای یک ذوق هنری‌ست، زیرا او در ارتباط با عشق که دیگر برایش یک بازی نیست کمبودی دارد، و چون او آن کمبود را در خود می‌‏بیند و بر آن تأسف می‏‌خورد بنابراین آدمی ملانکولی‏‌ست. _ احتمالات فراوان، شاید هم پندارهائی باطل.
آنچه را که او به تازگی در باره خانم فورستر برایم تعریف کرد، گرچه نه به ماجرائی واقعی و نه حتی به یک ماجراجوئی مربوط می‌‏گشت و تنها به یک مَتلِ تغزلی شباهت داشت، اما باز برایم عجیب بود.
وقتی که هویفنر قصد ترک کردن کافه "ستاره آبی" را داشت او را می‌بینم و به نوشیدن شیشه‌‏ای شراب راضی‏‌اش می‏‌سازم. برای اینکه او را مجبور به سفارش دادن شراب خوبی کنم، یک بطر شیشه شراب موزلِ معمولی سفارش می‌دهم که من خودم هیچ وقت آن را نمی‌‏نوشم. او با اکراه به گارسون که در حال رفتن بود می‌‏گوید:
"موزل نه، صبر کنید!"
و بعد شراب مرغوبی سفارش می‏‌دهد. من با انتخاب او موافقت کردم و با اثر کردن شراب ناب به زودی به حرف می‏‌افتیم. من با احتیاط صحبت‌‏مان را به خانم فورستر می‌‏کشانم، یک خانم زیبا با کمی بیشتر از سی سال سن، که مدت کمی‌‏ست در شهر زندگی می‏‌کند و بر سر زبان‏‌ها افتاده بود که معشوقه‌‏های فراوانی داشته است.
مرد یک صفر بیشتر نبود. به تازگی فهمیده بودم که دوست من به خانه او رفت و آمد می‏‌کند.
او عاقبت تسلیم شده و می‏‌گوید: "می‌‏دونم خانم فورستر علاقه‌‏ات را جلب کرده. اما من چیز زیادی نمی‌‏تونم بگم. بین من و او اتفاقی نیفتاد."
"هیچ اتفاقی؟"
"خوب، من در حقیقت چیزی برای تعریف کردن آنچه از من انتظار دارند ندارم. آدم باید شاعر می‏‌بود."
من می‌‏خندم.
"تو معمولاً باور زیادی به شاعران نداری."
"چرا باید داشته باشم؟ شاعران آدم‌‏هائی هستند که اغلب چیزی تجربه نمی‌‏کنند. من می‌تونم به تو بگم در زندگی من هزاران اتفاق رخ داده که باید نوشته می‌‏شدند. همیشه فکر می‏‌کردم که چرا یک شاعر چنین چیزهائی را تجربه نمی‏‌کند تا با نوشتن آنها از هلاک شدنشان جلوگیری کند. شماها همیشه یک سر و صدای مرگ‏بار بخاطر بدیهیات به پا می‏‌کنید، هر آشغالی برای نوشتن یک نوول کفایت می‏‌کند –"
"و جریان خانم فورستر هم یک نوول است؟
"نه. او یک یک انگاره است، یک شعر. یک شوخی. می‌دونی."
"گوش می‌کنم، ادامه بده."
"خب، حالا، زن برایم جذاب بود. از آنچه در باره او می‏‌گویند مطلعی. تا جائی که من از دور توانستم ببینم، باید که گذشته پُر ماجرائی داشته باشد. به نظرم می‏‌رسد که انوع مختلف مردها را شناخته و به آنها عشق ورزیده و هیچکدام را مدت طولانی‏‌ای تحمل نکرده است. با این حال زن زیبائی‌‏ست."
"تو چه چیز زیبائی در او دیدی؟"
"خیلی ساده، او ابداً چیز زائدی ندارد، هیچ چیز زیادی. اندامش پرورش یافته و تابع خواسته‌‏هایش است. هیچ چیز بی‌دیسیپلینی، هیچ چیز از کار افتاده، تنبل و بی‌روحی در او نیست. من هیچ موقعیتی را نمی‌تونم تصور کنم که او بهترین مقام در زیبائی بیرونی را کسب نکند. به این جهت من به سوی او کشیده شدم، چون برای من افراد ساده‌لوح خسته کننده‌‏اند. من آگاهانه زیبارویانی را جستجو می‌‏کنم که فُرم و فرهنگی فرهیخته دارند و نه تئوری!"
ــ ناتمام ــ

گروگانگیری قبل از تحویل سال نو.


عده‌‏ای دیوانه پس از فرار از تیمارستان، سال 1389 را گروگان گرفته و با فرستادن نامه به مطبوعات درخواست‏ آزادی و تحویل سال 1390 را کرده بودند. در آخر نامه آمده بود: "اگر یک مو از سر سال 1390 کم بشه، سال 1389 را قطعه قطعه شده تحولیتون می‌دیم!"
یکی دیگر از تقاضاهای گروگانگیرها یک هواپیما برای فرار بود.
وزیر پلیس به وزیر کشور می‏‌گوید: "قربان این عده گروهی خل و چل هستند، اگه سال 1300 را بهشون تحویل بدیم اصلاً مشکوک نمی‌‏‏شند!"
وزیر کشور بعد از کمی فکر کردن می‏‌گوید: "نه، نود سال اختلافِ کمی نیست! حتماً می‏‌فهمند و از عصبانیت سال بیچاره را تکه تکه می‏‌کنند! چطوره سال 1330 رو بدیم؟"
سال 1390 که از تصور تحویل داده شدن به دست این دیوانه‏‌ها مانند بید به خود می‏‌لرزید منتظر نتیجه معامله آقایان با گروگانگیرها بود.
بعد از بزک و جوان‌تر ساختن سال 1330 و قرار دادن یک هواپیما با باک خالی در کنار مخفیگاه ربایندگان مؤفق می‏‌شوند سال 1389 را که از ترس دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود آزاد سازند و کماندوها هم بعد از یک ساعت توانستند تک تک 365 گروگانگیر را در حالی که در هواپیما روی صندلی‏‌های خود با کمربندهای بسته شده ایمنی نشسته و متعجب بودند که چرا هواپیما از جایش حرکت نمی‌‏کند دستگیر کنند و به دیوانه خانه باز‏گردانند.

جای تو اما خالی‏ست.


"همه جای جهان خانه من است" وقتی حقیقت‌‏اش را برایم عریان می‏‌سازد که هوای همه جا مانند هوای امروز شهر برلین باشد.
وقتی حقیقت برای اثبات این که همه جایِ جهان می‌‏تواند خانه‌‏ام باشد خودش را برایم عریان می‌‏سازد، من با خجالت نگاهی به او می‌‏اندازم و بعد شهر برلین زیبا می‌‏گردد. دیوار خانه‏‌ها رنگ و جان تازه‌‏ای می‏‌گیرند، و بعد درختانِ داخل حیاط شبیه به یک نقاشی سه بعدی که با مداد رنگی کشیده شده است می‏‌گردند.
وقتی پنجره را می‏‌گشائی و هوای خنک فرح‏بخشی را به داخل اتاقت دعوت می‏‌کنی، وقتی سر تا سر آسمان آبی رنگ است و پرندگان در حال خواندن آوازند، و روشنی آفتاب دل و چشمانت را روشن ساخته است، دیگر برایت فرقی نمی‏‌کند که کجا هستی، و تو حتماً به خود خواهی گفت: "هر کجا هستم، باشم، جای زیبائی‏‌ست!"
وقتی صدای بازی و خنده کودکان با وجودی که بهار هنوز از راه نرسیده از پنجرۀ بازِ اتاقت داخل گشته و با گوش بازی می‏‌کند، تو به خود خواهی گفت: "هنوز بهار از راه نرسیده غوغا گشته، ببین وقتی بهار سربرسد چه می‌شود!" و دلت از ذوق تاپ و تاپ ریتم تندی را می‌‏زند و سینه‌‏ات با آن به رقص می‌‏آید و تو نخورده مست می‌‏گردی.

مال پای هفت سین.


بهار در راه است و خسته از راهِ پیموده. بلند شو سبزه را کمی تر ساز، سیب‌سرخ آور، زمستان را تا دم در بدرقه کن، بهار الساعه از راه می‌‏رسد ...
"سمنو را چه کنم!، خاک عالم بر سرم شد!"، مادرم بی سمنو، سفره هفت‏ سین‏‌اش انگار بی سین بود، سر سال سمنو همیشه غیبش می‏‌زد. سیب بود، سکه بود، مادرم سرکه را خودش تولید می‌‏کرد و خیالش از بابت سماق راحت بود، می‏‌دانست همیشه آن را برای مکیدن در جیب به همراه دارم. سنجد هم آن سنجدهای قدیم! چاق بودند، پوست‏‌شان برای خود رنگی داشت، هسته‌‏اش گرچه اگر قورت می‏‌دادی با درد خارج می‌‏شد، اما باز هم سنجد همان سنجدهای قدیم! مادرم با عدس چند وقت مانده به عید سبزه بار می‏‌آورد. سبزه‌‏هایش هر سال خوب رشد می‏@کردند و خیال همه از این بابت راحت بود، سیر هم اگر گاهی نبود، همسایه‌‏ها می‌‏دادند ...
هر بار صدای "سمنو آی سمنو، مال پای هفت سین سمنو" از کوچه به گوشم می‏‌خورد، تا جائی که توان مالی به من اجازه می‏‌داد سمنو ابتیاع می‏‌کردم. با این حال همیشه مادرم در لحظات نزدیک تحویل سال پی به خالی بودن جا سمنوعیش می‌‏برد. بعد با کف دست به پشت دست دیگر می‏‌زد، لب پائینی را به دندان می‏گزید و با دلهره می‌‏گفت: "سمنو را چه کنم! خاک عالم بر سرم شد!"
این ماجرا در خانه ما وقت تحویل سال غالباً هر سال تکرار می‌‏گشت.

عید یعنی داشتن خنده در چشم.


دیوانه آخر شبی به جای تشکر و بوسیدنم، زبانم را گاز می‏‌گیرد!
بعد از پاک کردن خون از گوشه زبان، چند ثانیه‌‏ای سینه‏‌اش را ماساژ می‏‌دهم و بعد از اطمینان رفع شدن خطر یک بار دیگر خونِ روی زبانم را پاک کرده و می‌‏گویم: مگه دیوونه شدی، چرا زبونمو گاز گرفتی؟
با کمی بی‌حالی جواب می‏‌دهد: فکر کردم می‏‌خوای به زور ماچم کنی!
درد زخم زبان اجازه خندیدن به من نمی‏‌دهد و می‏‌گویم: تعریف کن ببینم چرا افتادی؟
طوری که انگار می‏‌خواهد رد گم کند می‌‏گوید: چیزی نبود، سرم به خاطر بلندی گیج رفت!
جواب او کمی مشکوکم می‌‏کند و با لحنی جدی می‏‌گویم: مگه بالای برج ایفل بودی که سرت گیج رفت؟ زن حسابی اون محلی که تو روش می‌‏شینی دو متر هم بلندی نداره!
او برای اندازه‌گیری نگاهی از آن بالا به پائین می‌‏کند و من می‏‌گویم: تو که تا حالا صد بار تو خواب افتاده بودی، چرا این بار داشت فلنگت در می‏‌رفت؟
"زبونتو گاز بگیر! خدا نکنه! من هر بار تو خواب از اون بالا زمین می‏‌افتم، خیلی تند بین زمین و هوا چتر نجاتمو باز می‏‌کنم، اما این دفعه هر کاری کردم چترم باز نشد!"

در ذهنم به دنبال معنی یک واژه می‌‏گشتم و به روبرویم نگاه می‏‌کردم که یکی از مرغان عشقم را در حال چرت زدن، مانند تکه سنگی در حال سقوط به زمین می‌‏بینم. با زمین خوردنش آخی در دلم می‌‏گویم و به این خیال که در اثر ضربه از خواب بیدار خواهد شد و دوباره سرجایش خواهد پرید به یافتن معنی آن واژه ادامه دادم. چند لحظه بعد آنچه را می‏‌جستم یافتم. در حال تایپ کردن بودم که نگاهم بی‌اراده به محل سقوط مرغ عشقم کشیده می‏‌شود و او را بی‌حرکت همانجا افتاده می‌‏بینم.
از جا می‏‌جهم، آن چند قدم فاصله را مانند باد و برق طی می‏‌کنم و بعد از زانو زدن بالای سرش با انگشت آرام پاهایش را که رو به هوا نگاه داشته بود و سینه‏‌اش را لمس می‌‏کنم. چون عکس‌‏العملی از او نمی‏‌بینم، فوری از زمین برش می‌‏دارم، کله‌‏اش را داخل دهانم کرده و چند بار تند و تند نفس می‏‌کشم و بعد کله‏‌اش را بیرون آورده و با دو انگشت سینه‌‏اش را آرام ماساژ می‏‌دهم. من این کار را چند بار تکرار می‌کنم و بار آخر با گفتن یک آخ بلند سرش را از دهانم خارج می‌سازم.

بعد از کمی فکر کردن می‌‏پرسم: راستشو بگو، مواد که مصرف نمی‌‏کنی؟
بی‌حال می‌‏خندد و می‏‌گوید: تو گلدونایِ تو به جز خاک مگه چیزی پیدا می‏‌شه! نه بابا مواد چیه! شاید این بار تو غذامون اشتباهی دونه‏‌های خشخاش قاطی شده باشه!

بعد از تعطیلات عید باید پیش دامپزشک ببرمش تا با آزمایش خون مطمئن شوم که معتاد است یا نه!
قصد داشتم عید را تبریک بگویم، اما مگر این یک وجبی حواس برای آدم باقی می‏‌گذارد.
ایام عید بر تک تک عزیزان دنیای حقیقی و مجازیم خوش باد.

عصیان. (2)


آن انسان عصیانگری که منظور من است پول و یا قدرت جستجو نمی‏‌کند. این چیزها را نه به این دلیل که او معیاری از یک نوع‏دوستِ قطعِ امید کرده می‌‏باشد و فضیلت را خوار می‌‏شمارد _ برعکس! اما پول و قدرت و تمام این چیزهائی که انسان‏‌ها به خاطرشان یکدیگر را می‌رنجانند و در پایان می‏‌کُشندْ برای کسی که به خویشتن خود بازگشته است، برای یک عصیانگر، ارزش کمی دارد. او تنها قدرت اسرارآمیز در درون خویش را که به او زندگی را نشان و در تکامل به او یاری می‌‏رساند ارج می‌‏نهد. این نیرو را نمی‌‏توان توسط پول و مانند آن به دست آورد، بر آن افزود و عمیقش ساخت. زیرا پول و قدرتِ اختراع بی‌اعتمادی می‌‏باشند. کسی که به قدرتِ زندگی در عمقِ درون خویش ظنین است، کسی که فاقد این نیروست، باید آن را توسط جانشین‌‏هائی مانند پول جبران کند. کسی که اعتماد به خویش را داراست، برای کسی که بجز تجربه کردن پاک و آزاد سرنوشتِ درون خویش و به نوسان انداختن آن آرزوی دیگری در سر نمی‏‌پروراند، آن بها دادن زیاد به پول و قدرت و آن ابزار جانشینی که هزاران بار برایشان بیش از ارزششان پرداخت شده است کاسته می‏‌گردد، ابزاری که مالکیت بر آنها و مورد استفاده قرار دادنشان مطبوع است، اما نمی‏‌توانند هرگز تعیین کننده باشند.
وه، که چه زیاد این فضیلتِ عصیانگری را دوست می‌‏دارم! وقتی کسی آن را یک بار به رسمیت شناخته و مقداری از آن را در خود پیدا کرده باشد، دیگر به نظرش بسیاری از فضیلت‏‌های فرمایشی به صورت عجیبی مشکوک خواهند آمد.
میهن ‌پرستی هم یکی از این فضیلت‏‌های فرمایشی‌‏ست. من با آن مخالفتی ندارم. میهن‏‌پرستی به عنوان مجموعه بزرگتری جایگزین هر نفر می‌‏گردد. اما فقط زمانی از این فضیلت درست و حسابی تقدیر می‏‌شود که تیراندازی آغاز گردد _ این وسیله ناقص و مسخره، "پیش بردن سیاست". سربازی که دشمنان را می‏‌کشد همیشه میهن‏‌پرست‏‌تر از دهقانی به حساب می‌آید که زمینش را تا حد امکان خوب کشت می‏‌کند. زیرا که دهقان خود نیز از کارش سود می‌‏برد. و عجیب این است که در اخلاق بغرنج ما همواره آن فضیلتی که برای صاحبش مطبوع است و به او استفاده می‏‌رساند مشکوک به نظر می‏‌آید.
براستی چرا چنین است؟ زیرا ما عادت کرده‏‌ایم سودها را همیشه به هزینه دیگران شکار کنیم. زیرا ما با بدگمانی همیشه به این معتقدیم که باید آرزوی آن چیزهائی را داشته باشیم که دیگری دارد.
رئیس وحشی قبیله معتقد است که نیروی حیاتِ کسانی که توسط او کشته می‏‌شوند در جسم او حلول می‏‌کند. آیا این اعتقاد زنگی بینوا در هر جنگی، در هر رقابتی، در هر بی‌اعتمادی بین انسان‏‌ها صادق نیست؟ نه، اگر که ما دهقان لایق را حداقل با سربازان برابر می‌‏دانستیم، اگر که ما می‌‏توانستیم از خرافات دست بکشیم حتماً خوشبخت‌تر می‌‏بودیم! آیا آنچه را که یک انسان یا یک ملت برای زندگی و میل به زندگی محتاج است باید حتماً از کس دیگری به سرقت ببرد!
حالا می‏‌شنوم که معلم‌ها می‏‌گویند: "این خیلی زیبا به گوش می‌‏آید، اما لطفاً یک بار با دقت و کاملاً بی‌‏طرفانه به این موضوع از منظر اقتصاد ملی توجه کنید! تولید جهانی یعنی _"
در نتیجه من جواب می‏‌دهم: "نه، متشکرم. نقطه نظر دیدگاه اقتصاد ملی به هیچ وجه بی‌‏طرفانه نمی‌‏باشد و عینکی‌‏ست که از میانش با نتایج بسیار مختلفی می‌‏توان نگاه کرد. برای مثال قبل از جنگ آدم می‌‏توانست از طریق اقتصاد ملی ثابت کند که یک جنگ بین‌‏المللی غیر ممکن می‌‏باشد یا اینکه نمی‌‏تواند مدت درازی ادامه یابد. همچنین امروز هم می‌‏توان از طریق اقتصاد ملی عکس آن را ثابت کرد. نه، بگذارید که ما یک بار بجای این فانتزی‏‌ها به حقایق فکر کنیم!
این "دیدگاه‏‌ها" بی‌‏ارزشند، مهم نیست که چه نامی دارند و توسط کدام یک از چاق‏‌ترین پروفسورها نمایندگی می‏‌گردند. همه آنها سطحی از یخ‌‏اند. ما نه ماشین‏‌های حساب هستیم و نه ماشین‏‌های مکانیکیِ دیگر. ما انسانیم. و برای انسان‏‌ها فقط یک دیدگاه طبیعی وجود دارد، فقط یک مقیاس طبیعی که عصیان‏گران دارای آن می‌‏باشند. برای عصیانگر نه سرنوشت‏ سرمایه‌داری وجود دارد و نه سرنوشت سوسیالیسم. برای او نه انگلیس وجود دارد و نه آمریکا، برای او بجز قانونِ آرام اجتناب‌ناپذیر درونِ سینه‌‏اش همه چیز بی‌جان است، و پیروی کردن از آن برای انسان‏‌های راحت‌طلب بی‌‏نهایت مشکل به نظر می‏‌آید، اما برای عصیان‏گران سرنوشت و خداگرائی معنا می‌‏دهد.
سال ۱۹۱۹
ــ پایان ــ

عصیان. (1)


"تراژدی"، آن بلندی حیرت‌‏انگیز، واژه عرفانیِ مقدسی که پر از رگبار یک عرفان جوان بشری‌ست و هر خبرنگار هر روز از آن چنین زیاد سوءاستفاده می‌‏کند، "تراژدی" چیز دیگری بجز سرنوشت قهرمانی که به جای اطاعت از قوانین تحمیل شده ستاره خود را دنبال می‏‌کند و به این خاطر هلاک می‏‌گردد نیست. به این دلیل، و تنها به این دلیل است که شناخت از "خواست خویش" خود را به کرات به بشریت می‏‌نمایاند. زیرا قهرمان تراژدی، این عصیانگر، به میلیون‏‌ها نفر از مردم عادی و به بزدلان، بارها و بارها نشان می‌‏دهد که عصیانگری بر علیه آئین‌‏نامه انسان‏‌ها خام و خودسرانه نمی‌‏باشد، بلکه صداقتی‌‏ست در برابر یک قانون والاتر و مقدس‌‏تر. به بیان دیگر: ذهن بشر از هر کس قبل از هر چیز انطباق و اطاعت طلب می‏‌کند _ اما بزرگ‌ترین حرمت خویش را به هیچ وجه برای بردباران، بزدلان و فرمان‏برداران رزرو نمی‏‌کند، بلکه برعکس برای عصیان‏گران و قهرمانان.
همانگونه که خبرنگاران وقتی هر حادثه در کارخانه‏‌ای را "تراژدی" می‏‌نامند زبان را مورد سوءاستفاده قرار می‏‌دهند (آنچه که برای این دلقکان برابر با واژه "قابل تأسف" است)، مُد هم اما وقتی قصابی شدن سربازانِ بیچاره را "مرگ قهرمانانه" می‌‏نامد خطای کمتری انجام نمی‏‌دهد. این هم یک واژه دوستداشتنی افرادِ احساساتی‏‌ست، و بیشتر مورد علاقه کسانی می‏‌باشد که در خانه مانده‌‏اند. سربازانی که در جنگ بر خاک می‌‏افتند، البته قابل بزرگ‏‌ترین همدردی از جانب ما می‏‌باشند. آنها اغلب کارهای فوق‌‏العاده‏‌ای انجام داده و رنج برده‌‏اند، و عاقبت جان خود نیز از دست داده‌‏اند. اما به این دلیل نمی‏‌توان آنها را "قهرمان" نامید، همانطور که کسی را هم که تا چند وقت پیش سربازی معمولی بوده و از افسر مانند سگی فریاد شنیده است و با گلوله کشنده‌‏ای بر خاک افتاده را نمی‏‌توان ناگهان قهرمان نامید. تصور کردن مقدار زیادی، میلیون‏ها "قهرمان" به خودی خود پوچ است.
"قهرمان" شخصی فرمانبر، شهروندی مطیع و وظیفه‌شناس نمی‌‏باشد. قهرمان فقط فردی می‏‌تواند باشد که "خواست خویش" و عصیان نجیب و طبیعی خویش را به سرنوشت خود مبدل ساخته است. یکی از گمنام‌‏ترین و عمیق‌‏ترین عارفان آلمانی نووالیس گفته است "سرنوشت و آسایشِ روح نام‌‏های یک مفهومند". اما قهرمان فقط آن کسی‏ می‏‌باشد که جسارت یافتن سرنوشت خویش را داراست.
اگر اکثر انسان‏‌ها دارای این شجاعت و این عصیان می‏‌بودند، جهان طوری دیگر به چشم می‌‏آمد. البته معلمان حقوق بگیرِ ما البته (همان کسانی که بلد هستند برایمان از قهرمانان و عصیانگران زمان‌های قدیم چنین تعریف و تمجید ‏کنند) البته خواهند گفت که بعد همه چیز زیر و رو خواهد گشت. آنها اما مدرکی برای این گفته خود ندارند و احتیاجی هم به داشتن آن حس نمی‌‏کنند. در حقیقت با بودن انسان‏‌هائی که مستقلانه به دنبال قوانین درونی و خواست خویش می‏‌روند زندگی ثروتمندتر گشته و رشد می‏‌یابد. در جهانِ آنها شاید بعضی واژه‏‌های بد و بعضی ضربات دستِ زودگذر بدون کیفر باقی بمانند _ کارهائی که امروز قضاتِ محترم دولت را باید به خود مشغول سازند. گهگاهی هم می‏‌تواند قتلی انجام گیرد _ آیا امروزه هم با وجود تمام قوانین و مجازات‏‌ها چنین اتفاقی رخ نمی‌‏دهد؟ بعضی چیزهای ترسناک، بی‌‏نهایت غم‏‌انگیز و دیوانه‌کننده‏‌ای که ما در میان جهان خوب تنظیم گشته خود شاهد رشدشان می‏‌باشیم دیگر اما برایمان غریبه و غیرممکن می‏‌گردند. برای مثال جنگ‏‌های بین‌‏المللی.
حالا می‏‌شنوم که قدرتمندان می‏‌گویند: "تو انقلاب موعظه می‏‌کنی."
باز هم یک اشتباه، اشتباهی که امکانش تنها در میان گله انسان‏‌ها وجود دارد. من عصیان موعظه می‏‌کنم و نه سرنگونی. چطور امکان دارد که من آرزوی انقلاب داشته باشم؟ انقلاب چیزی‏‌ست مانند جنگ، چیزی‏‌ست درست مانند "ادامه سیاست با وسیله‌‏ای دیگر"، اما انسانی که یک بار جسارت به خویش رسیدن را حس کرده و نوای سرنوشتش را شنیده باشد، دیگر سیاست برایش کم‌ترین شایستگی را داراست، حال م‌‏خواهد این سیاست پادشاهی باشد یا دموکراسی، انقلابی یا محافظه‌کارانه! چیزهای دیگری برای او مهم‏ می‏‌گردند. "عصیان" او مانند عصیانِ عمیق، شکوهمند و اراده خداوندیِ هر ساقه علفْ هدفی بجز تکامل خویش ندارد. و اگر کسی مایل باشد می‏‌تواند آن را "خودخواهی" بنامد. اما این خودخواهی کاملاً با خودخواهیِ حریصان بد نامِ مال و قدرت تفاوت عظیمی دارد!
ــ ناتمام ــ

عصیان.

Hemann Hesse
یک فضیلتی وجود دارد که من خیلی دوستش می‏‌دارم و آن عصیان نام دارد. _ من همۀ آن فضیلت‏‏‌هائی را که در کتاب‏‌ها می‏‌خوانیم و از معلمان می‌‏شنویم خیلی باور نمی‏‌کنم. و اما آدم می‌‏توانست همۀ فضیلت‏‌ها را که انسان برای خود آفریده است تحت یک نام معنا کند. فضیلت یعنی: فرمان‏بری. اما سؤال اینجاست که از چه کسی باید فرمان برد. زیرا عصیان هم خود یک فرمان‏بری‏‌ست. اما بقیه فضیلت‏‌ها که چنین دوست‏داشتنی‌‏اند و ستایش می‏‌گردند، فرمانبری در مقابل قانون می‌‏باشند، قوانینی که انسان‌‏ها خلق کرده‏‌اند. تنها عصیان است که از این قانون تبعیت نمی‏‌کند. آدم عصیانگر از قانون دیگری پیروی می‏‌کند، فقط از یک قانون، از قانونی مطلقاً مقدس، از قانون درون خود، از "خواست خویش".
خیلی تأسف‌انگیز است که عصیان چنین ناپسند است! آیا عصیان از احترامی برخوردار است؟ آه نه، عصیان حتی یک عیب یا یک شیطنت دردانگیز به حساب می‏‌آید. و تنها وقتی از نام زیبای عصیان یاد می‏‌کنند که او در جائی مزاحمت و نفرت برافروزد. (ضمناً: فضیلت‏‌های حقیقی همیشه مزاحمت و نفرت ایجاد می‏‌کنند. سقراط را ببین، مسیح را، جوردانو برونو و دیگر عصیانگران را). اگر کسی اراده کند تا عصیان را واقعاً به عنوان فضیلت یا حتی به عنوان زیوری زیبا بشناساند، در این وقت نام خشن این فضیلت را به طرق مختلف ضعیف می‌‏کنند. "شخصیت" یا "هویت" مانند "عصیان" خشن و تقریباً شریر به گوش نمی‌‏آیند. آنها موقرانه‌‏تر طنین می‏‌اندازند، در مواقع ضروری"ویژگی" را هم مجاز به حساب می‌‏آورند. البته "ویژگی" را تنها برای آدم‌های استثنائی که تحمل شده‌‏اند، برای هنرمندان و از این دست مرغان‌حق مجاز می‌‏دانند. در هنر، آنجائی که عصیان نتواند برای سرمایه و اجتماع خسارت قابل ملاحظه‌‏ای به بار آورد، به آن اجازه داده می‏‌شود که به عنوان "ویژگی" حتی خیلی هم معتبر گردد، مقداری عصیان نزد هنرمندان تقریباً مطلوب است و مردم برایش پول خوبی می‏‌پردازند. اما از "شخصیت" یا "هویت" در زبان رایج امروزه چیزی کاملاً بغرنج فهمیده می‏‌شود، زیرا یک "شخصیت" را که در حقیقت موجود است می‏‌شود نشانش داد و تزئینش کرد، شخصیتی که در هر مناسبت مهمی در مقابل قوانین غریبه هوشیارانه تعظیم می‏‌کند. "شخصیت" به مردی می‌‏گویند که دارای مقداری خبر و نظریه است، اما آنها را زندگی نمی‏‌کند. او خیلی ظریف این اجازه را می‏‌دهد که دیگران گه گاهی متوجه گردند که او طور دیگر فکر می‏‌کند، که او عقایدی را داراست. "شخصیت" در این نوع لطیف و بیهوده‌‏اش حتی در میان مردم هم به عنوان فضیلت به حساب می‏‌آید. اما اگر کسی خبر و نظریه‌‏ای داشته و آنها را زندگی کند، از طرف کسانی که "شخصیت" را مقبول می‌‏دانند زیان‌آور تشخیص داده می‌‏شود، و او را"عصیانگر" خطاب می‏‌کنند. اما معنای واقعی واژه را یک بار در نظر بگیریم! "سرکشی" چه معنی می‏‌دهد؟ عصیان یعنی آن چیزی که خواست خویش را داراست. آیا چنین نیست؟
بر روی زمین، هر چیزی "خواست خویش" را داراست، مطلقاً همه چیز. هر سنگی، هر سبزه‌‏ای، هر گلی، هر بوته‌‏ای، هر حیوانی رشد می‌‏کند، زندگی می‏‌کند، و رفتار و احساسش فقط از "خواست خویش" سرچشمه می‏‌گیرد. و بر این اساس است که جهان خوب، ثروتمند و زیباست. که گل‌ها و میوه‏‌ها، که درختان بلوط و غوش، که اسب‌ها و مرغان، قلع و آهن، طلا و ذغال وجود دارند، که همه چیز فقط و فقط از "خواست خویش" برمی‌‏خیزد، که کوچک‏‌ترین چیزی در کیهان "خواست" خود را داراست، قانون خود را در خویش حمل می‌‏کند و کاملاً مطمئن و خونسرد قوانین خود را دنبال می‏‌کند.
تنها دو موجود بیچاره و نفرین شده بر روی زمین وجود دارند که این امکان به آنها اعطاء نگردیده تا از این ندای ازلی پیروی کرده و تا هنگام مرگ آنگونه رشد و زندگی کنند که "خواست خویش" عمیق ذاتی‌‏شان دستور می‏‌دهد. فقط انسان و حیوان خانگی رام شده توسط او محکومند که نتوانند آوای زندگی و پیشرفت را دنبال کنند، بلکه قوانینی را که انسان‏‌ها بنیان نهاده‏‌اند و از زمانی به زمان دیگر دوباره توسط انسان‏‌ها نقض می‌‏گردند و تغییر می‏‌یابند. و این از عجیب‌‏ترین‏‌هاست: آن تعداد کمی که قوانین فرمایشی را نادیده می‏‌گرفتند تا قوانین طبیعی خود را دنبال کنند _ آنها البته اغلب محکوم گشته و سنگباران شده‌‏اند، اما اتفاقاً آنها در آخر، برای همیشه به عنوان قهرمان و آزادی‏بخش ستایش گردیده‌‏اند. همین نژاد انسان که فرمان‏برداری از قوانین فرمایشی را به عنوان بزرگ‌ترین فضیلت مردم ستایش و سفارش می‏‌کند در معبد مدور خدايان‌ و اديان رم‌ پانتئون کسانی را ‏پذیرفت که بر علیه آن سفارشات به مخالفت برخاسته و ترجیح می‏‌دادند از زندگی خود بگذرند، تا این که پیمان با "خواست خویش" را بشکنند.
ــ ناتمام ــ

جنگ و صلح.

Hermann Hesse
مطمئناً حق با کسانی است که جنگ را بربریت و حالت طبیعی اولیۀ بشر می‏‌نامند. تا زمانی که انسان یک حیوان است، زندگی‌‏اش از راه جنگیدن می‏‌گذرد، با هزینه دیگران زندگی می‌‏کند، از دیگران متنفر است و می‌‏ترسد. بنابراین زندگی جنگ است.
بیان این که "صلح" چه می‌‏تواند باشد سخت‏‌تر است. صلح نه یک حالت اولیه بهشتی و نه قالبی از توافق یک زندگی مشترک نظم داده شده است. صلح چیزی‏‌ست که ما آنرا نمی‏‌شناسیم، چیزی‏‌ست که ما فقط به دنبالش هستیم و آن را حدس می‏‌زنیم. صلح یک کمال مطلوب است. صلح چیزی سخت ناگفتنی‏‌ست، ناپایدار، تحت تهدید _ یک پرده نازک بخار کافی‏‌ست تا آن را ویران سازد. اینکه فقط دو انسان وابسته به یکدیگر بتوانند در صلحی حقیقی با هم زندگی کنند، کاری نادرتر و سخت‌‏تر از هر عملکرد اخلاقی یا عملکرد فکری‏‌ست.
با این همه، صلح به شکل فکر و آرزو، هدف و آرمان بسیار قدیمی است. هزاران سال از بیان این گفته اساسی "تو نباید بکُشی." می‏‌گذرد. داشتن توانائی انسان برای انجام چنین سخنانی، چنین تقاضاهای عظیمی هویت او را بیشتر از هر نشانه‏‌ای مشخص و او را از حیوان متمایز و ظاهراً از "طبیعت" جدا می‏‌سازد.
ما در کنار چنین کلمات قدرتمندی احساس می‏‌کنیم که انسان حیوان نمی‌‏باشد، او ابداً هیچ ‏چیز محکمی نیست، خلق گشته و پایان یافته نمی‏باشد، او نه منحصر به فرد است و نه صریح، بلکه چیزی شدنی‏‌ست، او یک آزمایش، یک حدس و یک آینده است، او پرتاب و دلتنگی طبیعت برای شکلی جدید و امکاناتی نو است.
"تو نباید بکُشی!" در آن زمان و مکانی که برای اولین بار بیان گردید یک تقاضا با عظیم‌‏ترین دامنه‏ بود. و این تقاضا تقریباً برابر بود با : "تو نباید نَفَس بکِشی!"، ظاهراً چنین کاری غیر ممکن، دیوانگی و نابود کننده بود. با این وجود این کلام قرن‏‌ها باقی ماند و امروزه مانند همیشه معتبر است، قوانینی دارد، نظریه‏‌هائی، علوم اخلاقی خلق کرده، به بر نشسته و زندگی انسان را تکان سختی داده و بیش از هر کلامی شخم‌خورده‏ است.
"تو نباید بکُشی!" فرمان سخت یک آموزش "نوعدوستی" نیست. نوعدوستی چیزی‏‌ست که در طبیعت رخ نمی‌‏دهد. و "تو نباید بکُشی!" بدین معنا نیست: تو نباید به دیگران صدمه بزنی! بلکه بدین معنی‏‌ست: تو نباید خود را توسط دیگران به غارت دهی، تو نباید به خود صدمه بزنی! دیگری نه غریبه است و نه چیزی در دوردست و بدون رابطه و در حال زندگی برای خود. همه در جهان، همۀ هزاران "دیگران" فقط برای من آنجا هستند، تا جائی که من آنها را می‏‌بینم، آنها را حس می‌‏کنم، با آنها رابطه دارم. زندگی من فقط از رابطه میان من و جهان و "دیگران" تشکیل شده است.
پی بردن به این حقیقتِ مشکل، آن را حدس زدن و لمس کردنش، مسیر بشریت تا اکنون بوده است. پیشرفت‏‌ها و پسروی‌‏هائی وجود داشته‏ است. افکار نورانی‏‌ای وجود داشتند که ما از آنها برای خود دوباره قوانین تاریک و وجدان‏‌های خالی ساختیم. چیزهائی عجیب مانند باورهای شمعونیان و کیمیاگری وجود داشته است و بعضی‏‌ها امروزه فکر می‏‌کنند که به خوبی می‏‌دانند آنها چه ابله بوده‌‏اند، در حالی که آنها شاید بلندترین قله مسیرهای مردم به دستیابی آگاهی بودند. و از کیمیاگری که پاکترین راه به سمت تصوف و آخرین تحقق "قتل نکن!" بود، ما با لبخند و تعمق یک علم تکنیک خلق کردیم که مواد منفجره و مواد سمی تولید می‌‏کند. پس در اینجا پیشرفت کجاست؟ پسرفت کجاست؟ هیچ یک از این دو وجود ندارند.
همچنین جنگ جهانی سال‏‌های اخیر نیز هر دو چهره خود را نمایان ساخت، گاهی مانند پیشرفت دیده می‌‏شد، گاهی مانند پسرفت. وفور تکنیک بیدادگرِ قتال مانند پسرفت دیده می‏‌شد، آری مانند اهانتی در هر آزمایش تجربه پیشرفت و ذهن. اما ما بعضی از احتیاجات جدبد، شناخت‏‌ها و کوشش‌‏هائی که جنگ را به جزر و مد انداخت درست مانند یک پیشرفت درک می‏‌کنیم. یک خبرنگار تصور می‌‏کرد باید اجازه داشت تمام این چیزهای معنوی را با واژه "هیاهوی روحانی‏گری" رد کرد _ اما نباید این مرد خیلی اشتباه کرده باشد؟ نباید او در انتهای گفته رُک و بی‌پرده خود یکی از زنده‌‏ترین، لطیف‌‏ترین، درونی‏‌ترین و ضروری‏‌ترین‏‌های زمانه ما را با بیان خام خود انکار کرده باشد؟
به هر حال نظریه‏‌ای که در خلال جنگ شنیده می‌شد کاملاً اشتباه بود: این جنگ به خاطر دامنه‌‏اش، بخاطر مهیب بودن تکنیک غول‌آسایش برای ترساندن نسل‏‌های بعدی از جنگ مناسب است. ترساندن روش مناسبی برای آموزش نیست. آن کسی که کشتن تفریح‏ اوست، هیچ جنگی برایش بیزار کننده نیست. و همچنین ملاحظه ضررهای فیزیکی‌‏ای که جنگ ببار می‌‏آورد هم هیچ کمکی نخواهد کرد. رفتار انسان‌‏ها به ندرت پیش از یک صدم ملاحظات منطقی‏‌شان سرچشمه می‏‌گیرد. آدم می‌‏تواند از پوچی یک عمل کاملاً مطمئن باشد و با این وجود آن را مشتاقانه انجام دهد. هر هیجانی اینچنین صورت می‏‌پذیرد.
به این خاطر من مانند بسیاری از دوستان و دشمنانم صلح‏‏ جو نیستم. من معتقد به تأثیر صلح جهانی از طریق راه‏‌های عقلانی هستم، از طریق موعظه کردن، سازماندهی و تبلیغات. و به همان اندازه نیز کمتر معتقد به کشف سنگ جادو توسط کنگره‏‌های شیمی‏دانان می‌‏باشم.
از کجا اما شاید روزگاری آرامش در زمین برقرار خواهد گشت؟ نه از احکام آرامش برقرار می‌‏گردد و نه از تجارب فیزیکی. آرامش مانند هر ترقی دیگرِ بشر از آگاهی سرچشمه می‏‌گیرد. اگر تمام آگاهی‏‌ها به صورت زنده و نه فرهنگستانی درک شوند، همه دارای یک هدف هستند. صلح توسط هزاران نفر و هزاران بار به رسمیت شناخته و در هزاران نوع بیان گردیده است، اما همواره فقط یک حقیقت است. صلح آگاهی زندگان در ما است، در هر یک از ما، در من و در تو، در جادوی مخفی، در الوهیت مخفی‏‌ای که هر کدام از ما در درون خویش حمل می‌‏کنیم. صلح شناخت امکانات است، از این درونی‌ترین نقاط هر ساعت به اضداد پایان دادن است، هرچه سفید را به سیاه و تمام شرارت‌ها را به خوبی و شب‌ها را به روز مبدل ساختن است. هندی‌ها می‏‌گویند "Atman"، چینی‏‌ها می‏‌گویند "Tao" و مسیحی می‏‌گوید "Gnade".
آنجائی که بزرگ‌ترین آگاهی‏‌ست (مانند نزد مسیح، نزد بودا، نزد پلاتو، نزد لائوتسه)، آنجا از دری عبور می‏‌گردد که در پشت آن شگفتی آغاز می‏‌شود. آنجا جنگ و دشمنی پایان می‏‌گیرد. آدم می‏‌تواند در انجیل و در سخنان گوآتما این را بخواند، و اگر کسی بخواهد، می‌تواند به آن بخندد و آن را "هیاهوی روحانی‏گری" بنامد. کسی که آن را تجربه می‌‏کند دشمن برایش به برادر، مرگ به تولد، ننگ به شرافت و فلاکت به سرنوشت مبدل می‌‏گردد. همه چیز بر روی زمین خودش را به او دوچندان می‏‌نمایاند، یک بار به عنوان "از این جهان" و یک بار بعنوان "از جهانی دیگر". "این جهان" اما یعنی آنچه "خارج از ما" می‌‏باشد. آنچه که خارج از ما است می‏‌تواند به دشمن، به خطر، به وحشت و به مرگ تبدیل شود. با این تجربه که تمام این "بیرونی‌‏ها" نه تنها فقط موضوع دریافت ماست، بلکه همچنین خالق روح ما نیز می‌‏باشد، با تبدیل شدن بیرونی به درونی و تبدیل جهان به "من" جلسه آغاز می‏‌گردد.
من از بدیهیات می‏‌گویم. اما مانند هر سرباز تیر خورده‏‌ای که تکرار ازلی یک خطاست، حقیقت نیز باید تا ابد در هزاران نوع تکرار گردد.
تابستان 1918

کژخیال.


بعضی از روزها وقتی چشم از خواب باز می‌کنی و از پنجره اتاقت آسمان را سراسر پوشیده از ابری خاکستری رنگ می‌بینی، درنگ نمی‏‌کنی، پلک‌‏هایت را دوباره می‌‏بندی و خود را به خواب می‏‌زنی.
این عکس‌‏العملی‏‌ست که به آن خوی دارم و کار چندان سختی نیست. اما جریان زمانی بغرنج می‏‌گردد که چشم از خواب بگشائی و آسمان آبی رنگ و تشعشع خورشید و ابرهای سفید و پاک را از پنجره زیارت کنی. بعد باید از خود بپرسی: "حالا با چه بهانه‌‏ای باید چشم‏‌هایم را راضی کنم تا کرکره‏‌ها را پائین بکشد و روشنائی خورشید را از خود عبور ندهند؟"
از این دست روزها در عمرم کم نداشته‌‏ام، و در این مواقع همیشه از خود پرسیده‌‏ام:
"آیا واقعاً خورشید می‌‏تواند آدم را به شک اندازد؟"
***
یک ماهِ تمام پول‏‌هایش را پس‏‌انداز کرد تا برای شب چهارشنبه سوری <آجیل مشکل گشا> بخرد. در آن شب نه از روی آتش پرید، نه فالگوش ایستاد و نه به قاشق‌‏زنی پرداخت. در خانه نشست و در حال تماشای تلویزیون تند تند آجیل می‏‏‌خورد. دلش می‏‌خواست هرچه زودتر آجیل‌‏ها تمام شوند تا مشکلات زندگی‏‏ او هم سریع‏ بر طرف گردند.
چند ساعت می‌‏گذرد. دیگر نه یک دانه تخمه باقی مانده است و نه یک شاهدانه. او از شکم درد به خود می‌‏پیچید و می‌‏پنداشت که <آجیل مشکل گشا> دارای مشکل بوده.

پروانه.(20)

Balaichand Mukherji
بجای پیشگفتار.
بنافول  واژه بنگالی برای "گل جنگلی"ست، در نتیجه چنین گلی را فقط می‏‌توان در یک جنگل و در شرایط طبیعی یافت و نه در یک باغ آراسته. اغب به زیبائی ساده و به بوی ملایم این گل بی‌‏توجهی می‌‏گردد.
نام هنری نویسنده هندی بالایشِنت موکاجی نیز "بنافول" می‏‌باشد. او در تاریخ 19 ژوئیه سال 1899 در روستای مانیهاری در منطقه پورنیا به دنیا آمد. او برخاسته از خانواده برجسته‌‏ای از برهمانیان بود.
بالایشِنت موکاجی به تحصیل در رشته پزشکی پرداخت و بعد از پایان آن به عنوان پزشک آسیب‌شناس مشغول به کار شد. خیلی زود به نوشتن متون ادبی روی آورد و با گذشت زمان کار نویسندگی هرچه بیشتر برایش مهم‌تر گردید. کمک کردن به دیگران به عنوان پزشک دیگر راضیش نمی‏‏‌ساخت. او خیلی بیشتر مایل بود با نوشته‌‏های خود به آن چیزهائی اشاره کند که به نظرش اشتباه می‏‌آمدند. بنافول بخاطر سبک استحاره‏‌ای خود مشهور بود. او می‌‏خواست در نوع سرگرم کننده‏‌ای خوانندگان خود را به نقص‏‌های جامعه حساس سازد.
ادبیات بنگالی در پایان قرن نوزده و آغاز قرن بیستم اوج شکوفائیِ خود را تجربه کرد. نویسندگانی چون تاگور، برنده جایزه صلح نوبل، زبان بنگالی را یکی از مهم‌ترین زبان‏‌های ادبی ساختند.
بالایشِنت موکاجی آثارش را با اسم مستعار "بنافول" به چاپ می‏‌رساند. شاید فرض کرده بود که نوشته‌‏هایش در میان آثار نویسندگان معروف مانند یک گل جنگلی ناشناخته مانده است. یا اینکه چون این بشردوست و انسان‏‌شناس دوستدار طبیعت بوده این نام را برای خود برگزیده است؟ او در سال‏‌های آخر عمر ساعت‏‌های زیادی را برای غذا دادن به پرندگان بر روی بام خانه ‏می‏‌گذراند.
در هر حال داستان‏‌های بنافول خوانندگان بیشتری را به خود جلب ‏کرد. توسط همعصرانِ خود بسیار تقدیر گشت که از آن میان به ویژه تشویق تاگور برایش خیلی با اهمیت بود.
آثار بنافول صد جلد را شامل می‌‏شود. چندین دانشگاه در هند به او تیتر دکترا اعطاء کردند. به تعدای از آثار او از طرف کانون نویسندگان، ادیبان و شعرای استان‏‌ها و از طرف بنگاه‏‌های نشر لوح تقدیر اهداء گردید. ساختن فیلمی از رمان ارروهی در سال 1964 مدال لوح افتخار بهترین فیلمنامه‌نویسی را برایش به ارمغان آورد. در سال 1975 دولت هند معروفترین مدال افتخار: پادمابوشان و حکومت محلی بنگال غربی بزرگترین لوح تقدیر ادبی: رابیندرا پورشکا را به او اعطاء کردند. بالایشِنت موکاجی در تاریخ 9 فوریه سال 1979 درگذشت.
سده‌‏های زیادی‌ست که هندوستان انسان‌‏ها را مبهوت خود ساخته است. امروزه مشاهده و شناخت سرزمین پهناور و چنین شبه قاره متنوعی برای اروپائیان آسان‏‌تر گشته است. بدین جهت بر آنها معلوم می‏‌شود که هندوستان همیشه فقط سرزمین عجایب نیست و فقر و مسائل دیگری نیز تیره‌ساز تصویر آن است. و با این وجود هندوستان جادوی خود را از دست نداده است. برداشت‏‌هائی که مشاهدان این سرزمین دارند مانند اهالی آن متفاوتند. از جادوی تاج محل و زیبائی معابد شهر تا تعجب از ازدحام در شهرهای بزرگ و حلبی‌نشین‏‌ها: میهمانان این سرزمین با حقایق مختلفی روبرو می‏‌گردند.
بسیاری از داستان‏‌های کوتاه او در زمانی خلق شده‏‌اند که هندوستان هنوز مستعمره انگلستان بوده است. تقریباً دویست سال متمادی انگلیسی‏‌ها بر این شبه قاره استیلا داشتند. ابتدا خزانه پادشاهان را غارت کردند و بعد جمعیت فقیر آنجا را. این غارت به فقیر گشتن و بینوائی انجامید. مالکان با قدرتی نامحدود برای وصول مالیات از کشاورزان آنها را با مشت و لگد می‏‌زدند. و بدین ترتیب کمپانی هندشرقی بسیاری از دهقانان را مجبور ساخت بر روی زمین‏‌هایشان به جای برنج گیاه نیل بکارند، زیرا نیل در بازار جهانی سود بیشتری می‏‌توانست عایدشان سازد. قدرت استعماری نگران کمبود غذا و گرسنگی مردم نبود. دهقانانی که از این دستور سرپیچی می‏‌کردند، یا مورد آزار قرار می‏‌گرفتند و یا از زمین‏‌هایشان رانده می‌‏شدند.
قدرت بیگانه که در پشت پرده خود را مخفی ساخته و نمایندگی خود را به عهده عمالش یعنی مالکین محلی واگذار کرده بود، از تمام وظایف خویش در مقابل مالیات‌دهندگان شانه خالی می‌‏کرد. به این ترتیب شیوه بی‌نام و ماهرانه‌‏ای در استثمار کردن دهقانان به وجود آمد. زمامداران خود را فقط متمرکز گرفتن مالیات کرده بودند، بدون ملاحظه بلایای طییعی از قبیل خشکسالی یا سیل. طبق آمار انگیسی‏‌ها بیست و یک میلیون و چهارصد هزار نفر به خاطر قحطی بین سال‌های 1800 تا 1900 مُرده‌‏اند. و در سال 1943، کمی قبل از پایان سلطه استعمار، یک بار دیگر قحطی دیگری باعث از بین رفتن جان میلیون‌ها انسان می‏‌گردد.
فقر توده مردم، بیسوادی، روستاگریزی، عقب‏‌ماندگی و بسیاری دیگر از فجایع اجتماعی نتیجه سلطه استعمار بودند. بالایشِنت موکاجیِ جوان نه فقط جامعه‌‏ای که از فقر و مشکلات اجتماعی در رنج بود را مشاهد می‏‌کرد، او همچنین جهل، بیسوادی، خرافه و ایده‌‏های عجیب مذهبی که زندگی را برای انسان‏‌ها سخت ساخته بودند می‏‌دید. به ویژه زن‏‌ها از این بابت در رنج بودند. بنافول برای نمونه، وضعیت زنان را در داستان "درخت خوب چریش" ترسیم کرده است.
هندوستان در سال 1947 به استقلال رسید. از آن زمان تلاش‌‏های زیادی برای بهتر کردن وضعیت اجتماعی مردم انجام گرفته و موفقیت‌‏های قابل توجه‌‏ای نیز به دست آمده است. میزان بیسوادی به مقدار زیادی کم گشته و عمر متوسط افزایش یافته است. اما با این وجود، هنوز در این سرزمین که بیش از یک میلیارد انسان در آن زندگی می‏‌کنند مشکلات بسیار بزرگی وجود دارد.
بنافول در داستان‏‌های کوتاه خود با عشق، شکیبائی و انتقاد نگرانی‌‏ها و ضعف‏‌های همنوع خود را به نمایش می‏‌گذارد. او اشتباهات را می‏‌بیند _ و درک می‏‌کند.
دکتر بالایشِنت موکاجی وسائل پزشکی را به کناری گذارد تا به وسیله قلم ناهنجاری‏‌های جامعه را نمایان سازد. با ذهنی تیز و همدردی‏‌ای عمیق اغلب رفتارهای عجیب انسان‌‏ها را بررسی کرده و مشاهداتش را با توصیفی قدرتمند بر روی کاغذ آورده است. این نویسنده که متواضعانه خود را "بانافول" نامید مدت درازی یک گل جنگلی کشف نشده باقی نماند، بلکه خیلی زود جایگاه برحق خود را در میان معروف‌‏ترین و محبوب‏‌ترین اهالی قلم بدست آورد.
ــ پایان ــ

ترجمه این اثر دل‏نشین عیدی من است به تو که گاهی کارهایم را می‏‌خوانی. شاد و پیروز باشی.

پروانه.(19)


غم.
بعد از انجام کارهای مختلفی که تمام صبح به طول کشید، در سمت جنوبی ایوان جائی برای خوابِ کوتاه بعد از ظهر آماده کردم.
درست لحظه‏‌ای که به خواب رفتم، چیزی با صدای خفه‌‏ای بر روی صورتم می‏‌افتد. وقتی من وحشتزده از جا جهیدم، جوجه پرنده کریه و بی‌‏قواره‏ای را دیدم. بدون پر، بدون بال _ یک ناقص‌‏الخلقه واقعی. با نفرت و عصبانیت تمام او را به حیاط پرتاب کردم.
در آن نزدیکی گربه‏‌ای نشسته بود که انگار منتظر این واقعه بود، به سرعت برق او را به دندان گرفته ناپدید می‏‌گردد. من هنوز فریاد دلخراش قُمری‏ زیبا را می‏‌شنیدم. بعد از چند بار غلت زدن عاقبت به خواب رفتم.
پنج سال از این جریان گذشت. ناگهان روزی تنها پسر دلبندم سوخین در اثر نیش ماری می‌‏میرد. دکتر، دکترِ آیورودا، دکتر گیاهی _ هیچکدام نتوانستند زندگیش را نجات دهند. سوخین ما را برای ابد ترک می‏‌کند.
در خانه گریه و فریاد وحشتناکی بر قرار بود. همسرم در گوشه‌‏ای بیهوش افتاده بود. چند نفری به خود زحمت می‌‏داند تا او را به هوش آورند. از خانه خارج می‏‌شوم و فرزند عزیزم را که برای وداع آماده‏‌اش کرده بودند بر روی تخت‌روانی می‏‌بینم.
در این لحظه، پس از گذشت این همه سال‏ _ من دلیلش را نمی‏‌دانم _ به یاد آن جوجه قمری می‏‏‌افتم. آن زمان، در آن بعد از ظهر ساکت _ گربه جوجه را به دندان گرفته بود و فریادِ دردناک مادر او در همه جا طنین‏ می‌‏انداخت.
و ناگهان تصوری نامشخص و وحشتناک مرا در خود فرو می‌‏برد.
ــ ناتمام ــ

تعبیر خواب شب قبل.


البته اینکه می‌‏گویند نباید تعبیر خواب‏‌های دیده گشته را به تعوبق انداخت به عقیده من هم چندان نادرست نمی‌‏باشد.
برای پرت نشدن از مرحله، مستقیم به اصل ماجرا می‌‏پردازم.
گرچه دلیل نوشتن این سطور شرح ماجرای خواب عجیبی‌‏ست که دیشب دیدم، اما عجیب بودن بیش از حد آن مدام مرا از این فکر به آن فکر می‌‏اندازد. دیشب دوباره خواب دیدم. خواب زن کولی پیری را دیدم که تعبیر خواب هم می‏‌کرد.
خواب دیدم زانو بر زمین زده و در حال گرفتن پنچری لاستیک دوچرخه‌‏ام هستم. بعد از تعمیر آن، به باد کردنش مشغول بودم که ناگهان فس فس صدای تلمبه تبدیل به صدای زنی می‏‏‌گردد: "فال می‌‏گیرم، تعبیر خواب می‌‏کنم!"
سریع بلند می‏شوم و زن کولی پیری را در کنارم می‏‌بینم. بلافاصله دست در جیب‏ کرده و با متوجه شدن از این که پولی در جیب ندارم آه از نهادم برمی‏‌خیزد.
زن کولی نگاهی به من و بعد نگاهی به ردِ آهم می‏‌اندازد. با محو شدن آهِ دهانم، صورتش را برمی‌‏گرداند و رو به صورتم نگاه می‏‌دارد. به چشمانم چشم می‏‌دوزد و با صدائی شبیه به صدای دوبلورهای نقش زنان جادوگر فیلم‌‏ها می‏‌گوید:
"اگه برات دلایل خواب‏ دیدن دیشب‌تو و تعبیرشو تعریف کنم، چی بهم می‏‌دی؟"
بجز یک دوچرخه که لاستیک‌‏هایش هنوز به اندازه کافی باد نداشتند و یک تلمبه چیزی برای معامله نداشتم. و می‌‏ترسیدم نکند او به این موضوع پی ببرد!
چند بار پلک می‏‌زنم تا هم از خستگی چشمانم که اسیر نگاه زن فالگیر بودند بکاهم و هم مطمئن شوم که خوابم یا بیدار، و نکند بیدار باشم و این زنِ زرنگ می‏‌خواهد مرا در بیداری تیغ بزند. اما من که چیزی نداشتم، چه چیزی می‌‏توانست از من تیغ بزند؟ با آن لباسی که او بر تن داشت نمی‌‏توانست سوار هواپیما شود چه برسد به دوچرخۀ بی ‏بادِ من. و تلمبه هم که نمی‏‌توانست به دردش بخورد.
بعد از استراحت دادن به چشمانم می‌‏گویم: "قبول، هرچی دلت بخواد بهت می‏‌دم."
او بی‏‌مقدمه و بدون سؤال کردن از خوابی که من دیشب دیدم شروع به توضیح دلایل خواب دیدنم می‏‌کند:
"سه نکته اساسی در خوابت بود: اول این که تو در شکل یک کُره‌خر در خوابت شرکت داشتی و نه گور‏خر یا یابو. و دلیلش هم خر بودن توست، چون اگر خر نمی‏‌بودی حتماً در شکلی دیگر در خوابت شرکت می‏‌کردی! دوم اینکه، چون تو دو/سه روز پیش، از قصد کناره‌گیری دالای لاما از سلطنت آگاه شدی و به آن فکر می‌‏کردی، به این جهت او به خوابت آمد! و نکته سوم و مهم محلی است که خواب در آن اتفاق افتاد، یک دشت. و دلیل آن قلب بزرگ توست، بزرگ، درست به اندازه یک دشت!"
دوباره دست در جیب‏ه‌ایم کرده و می‏‌گردم، تا شاید با پیدا کردن مقداری پول و دادن آن به این زنِ کولی پیر از دستش زودتر رهائی یابم و بتوانم زودتر از خواب بیدار شوم.
"بیخود نگرد. من گشتم، نبود!"
برای این که بعد از پایان کار چیز زیادی از من درخواست نکند می‏‌گویم:
"خوبه حالا نگفتی دلیل خواب دیدنم خوردن غذای زیاد بوده! خوب این دلایل رو که هر ننه قمری هم می‏‌تونست بگه، برای این کار لازم نیست که آدم فالگیری بلد باشه و بابتش پول طلب کنه!"
زن کولی قاه قاه می‏‌خندد. من هم کمی از گفته‏ خودم خنده‌‏ام می‌‏گیرد ولی جلوی خنده‏ را می‏‌گیرم تا فکر نکند آدم شوخی هستم و بتواند حرفم خوب در او تأثیر کند. و می‌‏گویم:
"خوب حالا تعبیر خوابم چی می‌‏شه؟"
ناگهان دست از خندیدن می‏‌کشد و در حالی که چشمانش را به اندازه عدس ریز کرده بود می‏‌گوید: "دلیل خواب‏ دیدنتو مجانی تعریف کردم، اما برای تعبیرش باید پای ورقه‏‌ای رو امضاء کنی!"
"پای ورقه؟ کدوم ورقه؟"
"زیر نوشته‏‌ای که تو رو ملزم می‌‏کنه دیگه منو تو خواب نبینی!"
"ورقه رو تیز رد کن بیاد. امضاء که چیزی نیست، پاش مهر هم می‌‏زنم."
تعبیر خوابم را با دادن سه توصیه به من به پایان رساند.
اولین توصیه این بود که من در خواب بعدی باید یکی از خبرنگاران کار کشته خود را برای مصاحبه پیش دالای لاما بفرستم و سؤال‏‌های بی‌‏پرده و رُکی را با او در میان بگذارم! و توصیه بعدی این بود که من با خودم باید روراست باشم و باید بدانم که در چه شکلی می‌‏خواهم در خواب‏‌هایم شرکت داشته باشم! و توصیه آخر این بود که باید درون دشت قلب و ذهنم چمن بیشتری بکارم تا اگر باز ناخواسته در خواب‏‌هایم به شکل کُره‌خر یا یابوئی شرکت کردم، لااقل برای چریدن و استراحت کردن چمن به اندازه کافی در دسترس باشد!