مادر خدای خِرد و خرسندی.
من دامپزشکم. آیا چطور در یک کشور که در آن حتی از انسانِ بیمار به اندازه
کافی پرستاری نمیگردد من توسطِ مداوای حیوانات بیمار زندگیام را میگذرانم؟ خوب، به آن
کسانی که شاید این سؤال را طرح خواهند ساخت، مایلم توضیح بدهم که من کارمند اداره دامپزشکی
دولت هستم.
با مراقبت از سلامتی و سر حال بودن اسبهای آقای کمیسر، سگهای آقای شهردار،
گاو آقای سرپاسبان و غیره و از راه صادر کردن گواهی سلامت برای اسبهای درشکه خرج زندگیام
را به دست میآورم. ما پزشکان حیوانات بر عکسِ پزشکانِ انسانها دارای مطب قابل اعتباری
نیستیم. در سرزمین فقیری که توسط قدرت استعماری اداره میگردد نمیتواند هم چنین چیزی
وجود داشته باشد. با این وجود گاه گاهی هم به سراغ ما میآیند.
در آن روز درخواستِ پیشبینی نشدهای از من شده بود. من یک تلگراف دریافت کردم.
"فیل من بیمار است. خیلی سریع خود را برسانید!"
حس خوشحال کنندهای مرا در بر گرفت. کلی پول در انتظارم بود. هفت تا هشت ساعت
تا مقصد با قطار راه بود. یک چنین سفر طولانی بخاطر بیماری یک فیل _ من حداقل دستمزدم
را دویست روپیه در نظر گرفتم. بعد از بستن چمدان و بقیه لوازم با خشنودی به راه افتادم.
به زودی جشن مراسم پوجا فرا خواهد
رسید ... یک چنین فامیل بزرگی ... خداوند خودش واسطه پیدا کردن این کار برایم شده بود.
کمی قبل از گرگ و میش شدن هوا به مقصد رسیدم. یک روستای کوچک در منطقهای دورافتاده.
ایستگاهِ قطار کوچک بود و فقط تعداد اندکی مسافر در اینجا از قطار پیاده شدند. من برای
نشان دادن مقامم یک بلیط درجه دو خریده بودم. مردی که برای بردن من به ایستگاه قطار
آمده بود با عجله نزدیک میشود، در قطار را باز میکند و محترمانه می@پرسد:
"آیا شما دامپزشک هستید؟"
"بله."
"خوش آمدید، خوش آمدید. من برای بردن شما اینجا آمدهام."
مرد بدون اتلاف وقت چمدانم را برمیدارد. مانند مباشرینِ ملک به نظر میآمد،
کفش پارچهای و لباس کاملاً سادهای پوشیده بود. ریش زبرِ چندین روز نتراشیدهاش سیاهــخاکستری
رنگ بود. من حدس زدم که شاید او بکی از کارمندان زمیندار صاحب فیل است ...
ما ایستگاه قطار را ترک میکنیم. من امیدوار بودم که یک ماشین یا چیزی مانند
آن در انتظار من خواهد بود. اما چنین چیزی آنجا دیده نمیشد. مرد با یک دوچرخه آمده
بود. دوچرخه به دیوار ایستگاه قطار تکیه داشت. او برایم درشکهای سفارش میدهد و خود
بر دوچرخه سوار میشود. بعد از مدتی درشکه در مقابل خانهای میایستد. من سرم را از
پنجره خارج میکنم. چنین به نظر میآمد که خانه کوچکی که در هنگام غروب پیدا بود دارای
صاحب ثروتمندی نباشد.
یک خانه کاملاً معمولی کوچک برای یک خانواده از سطح زیرین طبقه متوسط. صاحب
چنین خانهای نمیتواند اجازه داشتن یک فیل را داشته باشد. در حال فکر کردن بودم که
آیا از کالسکهچی بپرسم یا نه که مرد با فانوسی در دست از خانه خارج میشود. او با
دوچرخهاش قبل از ما رسیده بود. با هیجان دوستانهای فریاد میزند:
"بیائید، بیائید، آقای دکتر، بیائید _ در این خانه _ بله!"
من در اتاق بیرونی مینشینم.
یک چهارپایه، یک تخت کهنه ساخته شده از رشتههای به هم بافته شده پوست درخت
نارگیل، یک میز زوار در رفته، دو صفحه تقویم عکسدار _ این تمام اثاثیه اتاق بود. مرد
چمدانم را در گوشهای از اتاق قرار میدهد و لبخند زنان میگوید:
"بفرمائید یک دقیقه بنشینید، من به داخل میروم ببینم که آیا چای حاضر
است."
"پس بیمار من کجاست؟"
"او اینجاست. فیل من ..."
مرد در داخل خانه ناپدید میشود. من متحیر بودم و فکر میکردم شاید این مرد
مرا دست انداخته باشد!"
او بعد از یک دقیقه با فنجانی بدون دسته وارد میشود.
"اول چایتان را بنوشید، بعد پیش بیمار میرویم."
"ناراحتیاش چیست؟"
"چیز مهمی نیست، او دیگر غذا نمیخورد."
بعد لبخند زنان ادامه میدهد:
"البته با این وضع اقتصادی من برایم بد هم نشده، به این ترتیب در تهیه
کردن غذای فیل صرفهجوئی میکنم، اما همسر من هم دیگر غذا نمیخورد، به این دلیل من
پریشان و نگرانم."
مرد با مهربانی به من نگاه میکند.
"چطور به این فکر افتادید که از یک فیل نگهداری کنید؟"
من نمیتوانستم از طرح این سؤال صرفنظر کنم!
"آن طور که شما فکر میکنید
نیست، آقای عزیز. ما دخالتی در این کار نداشتیم. ما خانواده فقیری از طبقه متوسط هستیم،
چطور میتوانم ارزوی داشتن یک فیل را داشته باشم؟"
من فنجان خالی چای را کناری میگذارم و میپرسم:
"پس چطور صاحب فیل شدید؟"
"مدت درازی از این ماجرا میگذرد. من صاحب چند کشتزار و یک باغ هستم.
بخاطر این برکت مجبور نیستم برای سیر کردن شکم خانوادهام پیش غریبهها کار کنم. ده
سال قبل، در شبی هنگام بازگشتن به خانه ناگهان کسی را با صورت افتاده بر روی زمین در
میان کشتزارم میبینم. وقتی خودم را روی او خم میکنم، متوجه میشوم که او بیهوش است.
من کمک میآورم. بعد او را روی شانههایمان به خانه میبریم. با پرستاری ما او دوباره
به هوش میآید. بعد از آشنا شدن با یکدیگر، میفهمم که او فروشنده حیوانات است _ یک
تاجر. او قصد داشت با اسب از میان مزرعه من بگذرد، اما اسب او را پرت میکند و پا به
فرار میگذارد. فردای آن روز کارگرهایش میآیند. اسب او هم دوباره پیدا شده بود. او
پس از چندین بار تشکر ما را ترک کرد.
چند روز بعد از این ماجرا مردی با یک بچه فیل خیلی کوچک میآید _ فروشنده حیوانات
او را فرستاده بود. به نظر میآمد که او معامله فیل میکند. همچنین نامهای هم فرستاده
بود. <شما جان من را نجات دادید، چگونه میشود چنین کاری را جبران کرد؟ من برای
شما هدیه ناقابلی میفرستم، اگر شما این هدیه را قبول کنید مرا بینهایت خرسند خواهید
کرد.> بچه فیل واقعاً جذاب بود _ هنوز کاملاً کوچک بود _ چشمانی شاداب و خرطومی
ظریف داشت، او آن زمان خیلی مورد علاقه ما واقع شده بود. همسر من از خوشحالی سر از
پا نمیشناخت. او گفت: <او به عنوان خدای خِرد و خرسندی پیش من آمده است.> و فوری
یک سطل شیر به او میدهد. ماجرا از این قرار است، و از آن زمان او پیش ما مانده است.
ما در هر حال بدون فرزندیم و او همه چیز ماست."
بعد مرد سکوت میکند. من با شگفتی به آنچه گفت کوش میدادم.
من پرسیدم: "شما خانه به این کوچکی دارید، پس کجا از او نگهداری میکنید؟"
"در حیاط جا به اندازه کافی داریم. از این گذشته تمام خانه به او تعلق
دارد _ درها را نمیبینید؟ ما همه چیز را بعداً میبایست بزرگتر کنیم تا او به دلخواه
هرجا که خواست برود. ما با دقت کافی برای او جا درست کردهایم."
مرد شادیِ بیریائی از خود بروز میدهد و قلبانه میخندد.
"کوچکترین اشتباهی در پرستاری و مراقبت از گانیش نباید اتفاق بیفتد، وگرنه همسرم از خود بیخود میشود. من پانزده هکتار زمین
مزروعی دارم، آقای عزیز _ هرچه که آنجا به عمل میآید به شکم گانیش سرازیر میشود _
غذای فیل، میفهمید؟ او در جشن مراسم پوجا آرایش باشکوهی میشود _ امسال همسرم یک زنگوله
از نقره برایش سفارش داده ... بدهی آن را هنوز نتوانستهام به جواهرساز بپردازم
..."
مرد لبخند زنان به من نگاه میکند.
انواع مشکلاتی که در نگهداری فیل رخ میدهند را مو به مو و مشتاقانه برایم توضیح
میدهد. او البته تمام تقصیرها را متوجه همسرش میدانست. با اینکه گانیش او را واقعاً
مستأصل ساخته بود، اما این را نمیشد در چهره خندانش دید.
"آیا او کاملاً اهلی گشته است؟"
"اهلی! وقتی همسرم برای حمام کردن در رودخانه از خانه خارج میشود، گانیش
چهار نعل سطل و حوله به خرطوم گرفته به دنبال او میدود. در تابستانها وقتی همسرم
در خانه غذا میپزد، بادبزنی به خرطوم میگیرد و او را باد میزند."
"او اجازه دارد داخل آشپزخانه بشود؟"
"آقای عزیز، خانه ما دیگر خانه انسان نیست، این خانه به خانه یک فیل تبدیل
شده. این اتاقِ بیرونی کوچکترین اتاق این خانه است، بجز این اتاق دو اتاق دیگر، یک
آشپزخانه و یک اتاق خواب هم وجود دارند. آن دو اتاق مانند تالار هستند _ یعنی به تالار
تبدیل شدهاند ... فقط به خاطر گانیش. به درهای این اتاق نگاه کنید ... چون گانیش نازپرورده
برای قدم زدن در بیرون از خانه فقط از این در خارج میشود، باید ما در را بزرگ میکردیم
..."
"آیا گانیش میتواند بفهمد که شما چه میگوئید؟"
"کلمه به کلمه. درست مانند یک انسان. او حتی بقدری حساس است که به راحتی
رنجیده خاطر و غمگین میشود. من فکر میکنم این بار به این خاطر غذا نمیخورد چونکه
احساس میکند به او توهین شده است."
"چرا، مگر چه اتفاقی افتاده است؟"
"آقای عزیز، از باغ برای ما انبه فرستاده بودند. باغبان وقتی من در خانه
نبودم و همسرم پیش همسایه بود آنها را برایمان آورده بود. بعد از بازگشتن همسرم به
خانه یک دانه انبه هم باقی نمانده بود. گانیش همه انبهها را خورده بود. همسرم بعد از
زدن ضربه آرامی با کف دست به پشتش به او میگوید: <شکمو همه انبهها رو قلع و قمع
کردی و یک دانه هم برای ما باقی نگذاشتی!"
گانیش آه عمیقی کشیده و بعد از آن دیگر تکان نخورد. حتی یک بار هم آب را لمس
نکرد. گاه گاهی چنین اتفاقی پیش میآمد. بعد از ملامت نرمی دست به اعتصاب غذا میزد
... البته این بار سی و شش ساعت از روزه گرفتنش میگذرد، چنین کاری را هرگز نکرده بود
... وانگهی او این همه مانگو خورده است _ ما نگران شدیم ..."
نگرانی در چشمانش رشد میکند.
"برویم نگاهی به گانیش بکنیم."
وقتی به درون خانه رفتیم، من گانیش را دراز کشیده در یک مکان وسیع بر روی یک
زیراندازِ نخی میبینم. زنی لاغر سر و خرطوم او را نوازش و از او مدام خواهش میکرد
که چیزی بخورد. جلوی گانیش یک وان بزرگ قرار داشت که مایعی در آن ریخته شده بود و در
کنار وان تپهای از پوست لیموی پرس شده قرار داشت.
"عزیز من، بنوش، خوب من _ ببین چه سوپ خوشمزهای با لیمو برات درست کردم،
لااقل یک جرعه امتحان کن."
گانیش یک بار خیلی کوتاه گوشش را تکان داده و بعد آه عمیقی میکشد.
زن به من نگاه میکند و با صدای غمگین و قطرات اشگ در چشم میگوید:
"حتماً بیمار شده _ لطفاً همه جاشو معاینه کنید!"
من این کار را کردم. اما نتوانستم نشانهای از بیماری در او تشخیص دهم. او کاملاً
سالم بود. قضیه به روح و روان مربوط میگشت.
مرد وقت خداحافظی و بازگشتم به خانه از من پرسید:
"آقای دکتر، چه مقدار برای دستمزد دریافت میکنید؟"
"از کس دیگر حتماً دویست روپیه میگرفتم، از شما اما پول نمیگیرم."
"نه، نه، ممکن نیست! شما اینهمه به خودتان زحمت دادید و به اینجا آمدید."
"نه، من پول از شما قبول نمیکنم."
من نمیگذارم که او با اسرار کردنش عقیدهام را عوض کند. او به ایوان میرود
و به مردی که آنجا انتظار میکشید آهسته میگوید:
"پوددارِ عزیز، من دیگر
به پول بیشتری احتیاج ندارم. زیور آلاتمان را پس بیاور."
بر من معلوم میشود که مادر گانیش با به گرو گذاشتن زیورآلاتش میخواست دستمزدم را بپردازد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر