پروانه.(14)


مادر خدای خِرد و خرسندی.
من دامپزشکم. آیا چطور در یک کشور که در آن حتی از انسانِ بیمار به اندازه کافی پرستاری نمی‏‌گردد من توسطِ مداوای حیوانات بیمار زندگی‏‌ام را می‌‏گذرانم؟ خوب، به آن کسانی که شاید این سؤال را طرح خواهند ساخت، مایلم توضیح بدهم که من کارمند اداره دامپزشکی دولت هستم.
با مراقبت از سلامتی و سر حال بودن اسب‏‌های آقای کمیسر، سگ‌‏های آقای شهردار، گاو آقای سرپاسبان و غیره و از راه صادر کردن گواهی سلامت برای اسب‏‌های درشکه خرج زندگی‏‌ام را به دست می‏‌آورم. ما پزشکان حیوانات بر عکسِ پزشکانِ انسان‏‌ها دارای مطب قابل اعتباری نیستیم. در سرزمین فقیری که توسط قدرت استعماری اداره می‌‏گردد نمی‌‏تواند هم چنین چیزی وجود داشته باشد. با این وجود گاه گاهی هم به سراغ ما می‌‏آیند.
در آن روز درخواستِ پیش‏‌بینی نشده‌‏ای از من شده بود. من یک تلگراف دریافت کردم.
"فیل من بیمار است. خیلی سریع خود را برسانید!"
حس خوشحال کننده‌‏ای مرا در بر گرفت. کلی پول در انتظارم بود. هفت تا هشت ساعت تا مقصد با قطار راه بود. یک چنین سفر طولانی بخاطر بیماری یک فیل _ من حداقل دستمزدم را دویست روپیه در نظر گرفتم. بعد از بستن چمدان و بقیه لوازم با خشنودی به راه افتادم. به زودی جشن مراسم پوجا فرا خواهد رسید ... یک چنین فامیل بزرگی ... خداوند خودش واسطه پیدا کردن این کار برایم شده بود.
کمی قبل از گرگ و میش شدن هوا به مقصد رسیدم. یک روستای کوچک در منطقه‌‏ای دورافتاده. ایستگاهِ قطار کوچک بود و فقط تعداد اندکی مسافر در اینجا از قطار پیاده شدند. من برای نشان دادن مقامم یک بلیط درجه دو خریده بودم. مردی که برای بردن من به ایستگاه قطار آمده بود با عجله نزدیک می‏‌شود، در قطار را باز می‏‌کند و محترمانه می‏@پرسد:
"آیا شما دامپزشک هستید؟"
"بله."
"خوش آمدید، خوش آمدید. من برای بردن شما اینجا آمده‌‏ام."
مرد بدون اتلاف وقت چمدانم را برمی‏‌دارد. مانند مباشرینِ ملک به نظر می‏‌آمد، کفش پارچه‌‏ای و لباس کاملاً ساده‌ای پوشیده بود. ریش زبرِ چندین روز نتراشیده‌‏‏اش سیاه‌ــ‌خاکستری رنگ بود. من حدس زدم که شاید او بکی از کارمندان زمین‏دار صاحب فیل است ...
ما ایستگاه قطار را ترک می‌‏کنیم. من امیدوار بودم که یک ماشین یا چیزی مانند آن در انتظار من خواهد بود. اما چنین چیزی آنجا دیده نمی‏‌شد. مرد با یک دوچرخه آمده بود. دوچرخه به دیوار ایستگاه قطار تکیه داشت. او برایم درشکه‌‏ای سفارش می‏‌دهد و خود بر دوچرخه سوار می‏‌شود. بعد از مدتی درشکه در مقابل خانه‌‏ای می‏‏‌ایستد. من سرم را از پنجره خارج می‏‌کنم. چنین به نظر می‏‌آمد که خانه کوچکی که در هنگام غروب پیدا بود دارای صاحب ثروتمندی نباشد.
یک خانه کاملاً معمولی کوچک برای یک خانواده از سطح زیرین طبقه متوسط. صاحب چنین خانه‌‏ای نمی‏‌تواند اجازه داشتن یک فیل را داشته باشد. در حال فکر کردن بودم که آیا از کالسکه‏‌چی بپرسم یا نه که مرد با فانوسی در دست از خانه خارج می‌‏شود. او با دوچرخه‌‏اش قبل از ما رسیده بود. با هیجان دوستانه‏‌ای فریاد می‏‌زند:
"بیائید، بیائید، آقای دکتر، بیائید _ در این خانه _ بله!"
من در اتاق بیرونی می‏‌نشینم.
یک چهارپایه، یک تخت کهنه ساخته شده از رشته‏‌های به هم بافته شده پوست درخت نارگیل، یک میز زوار در رفته، دو صفحه تقویم عکس‏‌دار _ این تمام اثاثیه اتاق بود. مرد چمدانم را در گوشه‏‌ای از اتاق قرار می‏‌دهد و لبخند زنان می‏‌گوید:
"بفرمائید یک دقیقه بنشینید، من به داخل می‏‌روم ببینم که آیا چای حاضر است."
"پس بیمار من کجاست؟"
"او اینجاست. فیل من ..."
مرد در داخل خانه ناپدید می‌‏شود. من متحیر بودم و فکر می‏‌کردم شاید این مرد مرا دست انداخته باشد!"
او بعد از یک دقیقه با فنجانی بدون دسته وارد می‏‌شود.
"اول چای‏تان را بنوشید، بعد پیش بیمار می‌‏رویم."
"ناراحتی‌‏اش چیست؟"
"چیز مهمی نیست، او دیگر غذا نمی‏‌خورد."
بعد لبخند زنان ادامه می‌‏دهد:
"البته با این وضع اقتصادی من برایم بد هم نشده، به این ترتیب در تهیه کردن غذای فیل صرفه‏‌جوئی می‌‏کنم، اما همسر من هم دیگر غذا نمی‌‏خورد، به این دلیل من پریشان و نگرانم."
مرد با مهربانی به من نگاه می‏‌کند.
"چطور به این فکر افتادید که از یک فیل نگهداری کنید؟"
من نمی‌‏توانستم از طرح این سؤال صرفنظر کنم!
"آن طور که شما فکر می‏‌کنید نیست، آقای عزیز. ما دخالتی در این کار نداشتیم. ما خانواده فقیری از طبقه متوسط هستیم، چطور می‏‌توانم ارزوی داشتن یک فیل را داشته باشم؟"
من فنجان خالی چای را کناری می‏‌گذارم و می‌‏پرسم:
"پس چطور صاحب فیل شدید؟"
"مدت درازی از این ماجرا می‌‏گذرد. من صاحب چند کشت‏زار و یک باغ هستم. بخاطر این برکت مجبور نیستم برای سیر کردن شکم خانواده‌‏ام پیش غریبه‌‏ها کار کنم. ده سال قبل، در شبی هنگام بازگشتن به خانه ناگهان کسی را با صورت افتاده بر روی زمین در میان کشت‏زارم می‌‏بینم. وقتی خودم را روی او خم می‏‌کنم، متوجه می‌‏شوم که او بیهوش است. من کمک می‏‌آورم. بعد او را روی شانه‏‌هایمان به خانه می‌‏بریم. با پرستاری ما او دوباره به هوش می‌‏آید. بعد از آشنا شدن با یکدیگر، می‌‏فهمم که او فروشنده حیوانات است _ یک تاجر. او قصد داشت با اسب از میان مزرعه من بگذرد، اما اسب او را پرت می‏‌کند و پا به فرار می‌‏گذارد. فردای آن روز کارگرهایش می‌‏آیند. اسب او هم دوباره پیدا شده بود. او پس از چندین بار تشکر ما را ترک کرد.
چند روز بعد از این ماجرا مردی با یک بچه فیل خیلی کوچک می‌‏آید _ فروشنده حیوانات او را فرستاده بود. به نظر می‏‌آمد که او معامله فیل می‏‌کند. همچنین نامه‏‌ای هم فرستاده بود. <شما جان من را نجات دادید، چگونه می‌‏شود چنین کاری را جبران کرد؟ من برای شما هدیه ناقابلی می‌‏فرستم، اگر شما این هدیه را قبول کنید مرا بی‌نهایت خرسند خواهید کرد.> بچه فیل واقعاً جذاب بود _ هنوز کاملاً کوچک بود _ چشمانی شاداب و خرطومی ظریف داشت، او آن زمان خیلی مورد علاقه ما واقع شده بود. همسر من از خوشحالی سر از پا نمی‌‏شناخت. او گفت: <او به عنوان خدای خِرد و خرسندی پیش من آمده است.> و فوری یک سطل شیر به او می‏‌دهد. ماجرا از این قرار است، و از آن زمان او پیش ما مانده است. ما در هر حال بدون فرزندیم و او همه چیز ماست."
بعد مرد سکوت می‏‌کند. من با شگفتی به آنچه گفت کوش می‏‌دادم.
من پرسیدم: "شما خانه به این کوچکی دارید، پس کجا از او نگهداری می‏‌کنید؟"
"در حیاط جا به اندازه کافی داریم. از این گذشته تمام خانه به او تعلق دارد _ درها را نمی‏‌بینید؟ ما همه چیز را بعداً می‏‌بایست بزرگ‌تر کنیم تا او به دلخواه هرجا که خواست برود. ما با دقت کافی برای او جا درست کرده‌‏ایم."
مرد شادیِ بی‌ریائی از خود بروز می‏‌دهد و قلبانه می‏‌خندد.
"کوچک‌‏ترین اشتباهی در پرستاری و مراقبت از گانیش نباید اتفاق بیفتد، وگرنه همسرم از خود بیخود می‏‌شود. من پانزده هکتار زمین مزروعی دارم، آقای عزیز _ هرچه که آنجا به عمل می‏‌آید به شکم گانیش سرازیر می‏‌شود _ غذای فیل، می‏‌فهمید؟ او در جشن مراسم پوجا آرایش باشکوهی می‏‌شود _ امسال همسرم یک زنگوله از نقره برایش سفارش داده ... بدهی‏ آن را هنوز نتوانسته‌‏ام به جواهرساز بپردازم ..."
مرد لبخند زنان به من نگاه می‌‏کند.
انواع مشکلاتی که در نگهداری فیل رخ می‏‌دهند را مو به مو و مشتاقانه برایم توضیح می‌‏دهد. او البته تمام تقصیرها را متوجه همسرش می‏‌دانست. با اینکه گانیش او را واقعاً مستأصل ساخته بود، اما این را نمی‌‏شد در چهره خندانش دید.
"آیا او کاملاً اهلی گشته است؟"
"اهلی! وقتی همسرم برای حمام کردن در رودخانه از خانه خارج می‏‌شود، گانیش چهار نعل سطل و حوله به خرطوم گرفته به دنبال او می‏‌دود. در تابستان‌‏ها وقتی همسرم در خانه غذا می‌‏پزد، بادبزنی به خرطوم می‏‌گیرد و او را باد می‌‏زند."
"او اجازه دارد داخل آشپزخانه بشود؟"
"آقای عزیز، خانه ما دیگر خانه انسان نیست، این خانه به خانه یک فیل تبدیل شده. این اتاقِ بیرونی کوچک‏‌ترین اتاق این خانه است، بجز این اتاق دو اتاق دیگر، یک آشپزخانه و یک اتاق خواب هم وجود دارند. آن دو اتاق مانند تالار هستند _ یعنی به تالار تبدیل شده‌‏اند ... فقط به خاطر گانیش. به درهای این اتاق نگاه کنید ... چون گانیش نازپرورده برای قدم زدن در بیرون از خانه فقط از این در خارج می‏‌شود، باید ما در را بزرگ می‌‏کردیم ..."
"آیا گانیش می‌‏تواند بفهمد که شما چه می‏‌گوئید؟"
"کلمه به کلمه. درست مانند یک انسان. او حتی بقدری حساس است که به راحتی رنجیده خاطر و غمگین می‌‏شود. من فکر می‏‌کنم این بار به این خاطر غذا نمی‌‏خورد چونکه احساس می‌‏کند به او توهین شده است."
"چرا، مگر چه اتفاقی افتاده است؟"
"آقای عزیز، از باغ برای ما انبه فرستاده بودند. باغبان وقتی من در خانه نبودم و همسرم پیش همسایه بود آنها را برایمان آورده بود. بعد از بازگشتن همسرم به خانه یک دانه انبه هم باقی نمانده بود. گانیش همه انبه‌‏ها را خورده بود. همسرم بعد از زدن ضربه آرامی با کف دست به پشتش به او می‏‌گوید: <شکمو همه انبه‏‌ها رو قلع و قمع کردی و یک دانه هم برای ما باقی نگذاشتی!"
گانیش آه عمیقی ‏کشیده و بعد از آن دیگر تکان نخورد. حتی یک بار هم آب را لمس نکرد. گاه گاهی چنین اتفاقی پیش می‌‏آمد. بعد از ملامت نرمی دست به اعتصاب غذا می‌‏زد ... البته این بار سی و شش ساعت از روزه گرفتنش می‏‌گذرد، چنین کاری را هرگز نکرده بود ... وانگهی او این همه مانگو خورده است _ ما نگران شدیم ..."
نگرانی در چشمانش رشد می‏‌کند.
"برویم نگاهی به گانیش بکنیم."
وقتی به درون خانه رفتیم، من گانیش را دراز کشیده در یک مکان وسیع بر روی یک زیراندازِ نخی می‏‌بینم. زنی لاغر سر و خرطوم او را نوازش و از او مدام خواهش می‏‌کرد که چیزی بخورد. جلوی گانیش یک وان بزرگ قرار داشت که مایعی در آن ریخته شده بود و در کنار وان تپه‏‌ای از پوست لیموی پرس شده قرار داشت.
"عزیز من، بنوش، خوب من _ ببین چه سوپ خوشمزه‌‏ای با لیمو برات درست کردم، لااقل یک جرعه امتحان کن."
گانیش یک بار خیلی کوتاه گوشش را تکان داده و بعد آه عمیقی می‌‏کشد.
زن به من نگاه می‏‌کند و با صدای غمگین و قطرات اشگ در چشم می‏‌گوید:
"حتماً بیمار شده _ لطفاً همه جاشو معاینه کنید!"
من این کار را کردم. اما نتوانستم نشانه‌‏ای از بیماری در او تشخیص دهم. او کاملاً سالم بود. قضیه به روح و روان مربوط می‏‌گشت.
مرد وقت خداحافظی و بازگشتم به خانه از من پرسید:
"آقای دکتر، چه مقدار برای دستمزد دریافت می‏‌کنید؟"
"از کس دیگر حتماً دویست روپیه می‏‌گرفتم، از شما اما پول نمی‏‌گیرم."
"نه، نه، ممکن نیست! شما اینهمه به خودتان زحمت دادید و به اینجا آمدید."
"نه، من پول از شما قبول نمی‏‌کنم."
من نمی‏‌گذارم که او با اسرار کردنش عقیده‏‌ام را عوض کند. او به ایوان می‌‏رود و به مردی که آنجا انتظار می‏‌کشید آهسته می‏‌گوید:
"پوددارِ عزیز، من دیگر به پول بیشتری احتیاج ندارم. زیور آلات‌مان را پس بیاور."
بر من معلوم می‏‌شود که مادر گانیش با به گرو گذاشتن زیورآلاتش می‏‌خواست دستمزدم را بپردازد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر