پروانه.(17)


خاطرات.
هتل خیلی پاکیزه است. اطاقی که به من اختصاص داده شده است هم زیباست. قسمت جنوبی آن باز است، حتی یک بادبزن هم در اتاق وجود دارد. در باره غذا هم احتیاجی به اعتراض کردن نیست. می‌‏توانم این چند روزی را که در کلکته می‏‌مانم با خیال راحت در این هتل به سر برم. و این خیلی بهتر از این است که با ترس و لرز مهمان آشنائی باشی. این طور بهتر است. پیشخدمت هتل داخل اتاقم می‌‏شود و تختخواب را مرتب می‌‏کند. پسر جالب توجه‏‌ای‌ست، با اندامی باریک، لباس تمیزی بر تن دارد و فرقی از وسط سر باز کرده است. چهره و چشمانش صمیمیت محترمانه‌‏ای از خود نشان می‏‌دهند. من خیلی راضی‌‏ام. مونموت برایم واقعاً هتل خوبی انتخاب کرد. من دلیلی برای شکوه کردن نمی‏‌بینم. غذایم را خورده‌‏ام، بنابراین تصمیم می‏‌گیرم دراز بکشم. مدت زیادی بر روی تختخواب به این سمت و آن سمت غلت می‏‌زنم، بدون آنکه به خواب روم. پیش چشمان بسته‌‏ام عکسی از زمان‏‌های خیلی دور و تقریباً فراموش گشته خود را می‏‌گستراند.
سال‏‌ها پیش مهمان‏‌نوازی یک مرد را قبول کردم. تصویر این روز مکرراً در خاطرم ظاهر می‌‏شود. مهماندارم رئیس ایستگاه راه‌آهن در محلی کاملاً نزدیک به ساحل رودخانه گنگ بود. ایستگاه راه‌آهن چندان بزرگ نبود، اما از آنجا مقدار زیادی ماهی بارگیری و حمل و نقل می‌‏شد. من هم به خاطر تجارت ماهی رفته بودم. و در حقیقت با این قصد که با ماهیگیران آنجا صحبت کرده و در کلکلته تجارت ماهی انجام دهم. و می‏‌خواستم بعد از انجام این کار با قطار بعدی بازگردم، اما مذاکرات طولانی‌‏تر از آنچه که می‏‌پنداشتم شد _ من باید آنجا می‌‏ماندم. اما کجا باید شب را می‌‏گذراندم؟ به این خیلی فکر کردم. اصلاً مایل نبودم شب را پیش ماهیگیران بگذرانم. هتل، مهمانخانه‏، محل استراحت برای زائران _ و از این دست مکان‏‌ها در آنجا پیدا نمی‌‏شد. کسی به من توصیه کرد: "خوب بروید پیش رئیس ایستگاه راه‌آهن، او همیشه در خانه‌‏اش باز است."
من با کمی تردید به راه افتادم. آن روز صبح رئیس ایستگاه راه‌آهن را برای به دست آوردن اطلاع از قیمت بارگیریِ ماهی در اداره‏‌اش دیده و شناخته بودم.
یک مرد مهربان و تنومند و همیشه خندان. کمی طاس، با دو چشم آرام و درخشنده و سبیلی باشکوه. فصل تابستان بود، او در اداره بدون پیراهن و با بالاتنه لخت نشسته بود، با سینه‌‏ای پر مو که ریش سفید و درخشان برهمانی‌‏اش روی آن قرار گرفته بود.
یک دستمال نخی شُل‌‏بافت قرمز رنگ روی میز قرار داشت که او در مواقع ضروری با آن عرق صورت و دست‏‌هایش را خشک می‏‌کرد. در خانه هم به همین نحو او را دیدم. وقتی او چشمش به من افتاد با لبخند دوستانه‏‌ای پذیرایم شد.
"بفرمائید، بفرمائید، شما حتماً نتونستید به قطار امروز برسید؟ بفرمائید بشینید. شام شب را چه کردید _ پیش این ماهیگیرها چیز خوشمزه‌‏ای نمی‌شه تهیه کرد. حتی بلغور جو با نان هم از غذاهاشون خوشمزه‌‏تره. اگر که هنوز چیزی نخوردید، می‌‏تونید اینجا پیش من چیزی میل کنید."
با کمی خجالت می‌‏گویم:
"چیزی پیدا خواهم کرد. اینجا در این وقت شب هنوز ..."
به جای این که بگذارد حرفم تمام شود، حرفم را قطع می‏‌کند:
"آقای عزیز، تازه اولِ شبه، تازه ساعت هشت شده. شما پیش من کمی غذا می‏‌خورید. من می‏‌رم خبر بدم!"
بعد از دعوتِ من به نشستن به درون خانه می‏‌رود. و پس از مدت کوتاهی دوباره بازمی‌‏گردد و لبخندزنان می‏‌گوید:
"من فقط سریع به همسرم گفتم که چند دانه بیشتر برنج بپزد. اجاق ابدی راوِنا روز و شب روشن است. از راه‌آهن زغال‏‌ها را می‏‌گیرم، و ما پولی بابت‌شون نمی‌‏پردازیم. ها، ها، ها!"
خنده رئیس ایستگاه راه‌آهن تمام اطراف را به لرزه می‌‏اندازد.
"اما حالا از خودتون تعریف کنید. چای میل دارید؟"
"نه، زحمت نکشید."
"یک فنجان چای میل کنید، یک فنجان چای چه زحمتی می‌تونه داشته باشد؟ کجا متولد شده‌‏اید؟"
"در هوگی."
به زودی چای آورده می‌‏شود. او به جزء جزء زندگی من علاقه‏ نشان می‏‌داد، حتی از روابط خویشاوندان پدر و مادر همسرم تا جائی که من از آن خبر داشتم نیز پرسید. با تکان دادن زانوهایش، گاه گاهی <چه قشنگ، چه جالب> می‏‌گفت و با کنجکاوی زیادی به حرف‏‌هایم گوش می‏‌کرد. تقریباً چنین به نظر می‌‏رسید که انگار به یک داستان مهیج گوش می‌‏دهد. دیرتر فهمیدم که او همیشه به حرف دیگران اینگونه گوش می‏‌کند. مهم نبود چه کسی برایش تعریف می‏‌کرد، یک آدم بی‌‏اهمیت یا آدمی محترم و مهم، همه انسان‏‌ها برای او دوست‏داشتنی بودند. تعداد زیادی از افراد ویژه، داستان‏‌های بسیاری در باره انسان‌‏ها و غم و شادی بسیاری از اشخاص با زندگی او رابطه تنگاتنگی داشتند.
فامیل خود او کوچک بود، تنها پسر او در خارج تحصیل و در یک خانه دانشجوئی زندگی می‏‌کرد. اینجا فقط همسرش بود و دیگر هیچکس. اما هر روز تقریباً بیست نفر برای غذا خوردن پیش او می‌‏آمدند. همسرِ حسابدار پیش پدر و مادرش رفته بود، بنابراین شوهرش پیش رئیس ایستگاه راه‌آهن غذا می‏‌خورد. بازرس جدید قطار هنوز ازدواج نکرده بود و به تنهائی آنجا می‌‏آمد. رئیس ایستگاه راه‌آهن به هیچ‌وجه نمی‏‌خواست که او سختی غذا پختن را تحمل کند. به قصد استشمام هوای رودخانه گنگ چند نفر از وابستگان دور او پیشش آمده بودند. هر روز آنها مهمان او بودند. یکی دو مهمان دعوت نشده مانند من هم هر روز آنجا بودند. با این امید که کاری پیدا کنند، یک جوان هم از روستا آمده بود. جماعت بنگالی محل یک گروه کوچک تآتر تشکیل داده بودند، فلوت‌زنِ گروه هم غذایش را اینجا می‌‏خورد. آدم‌‏های مختلفی با سرنوشتی مختلف، همه در اینجا در نزد او پناه می‌‏یافتند.
در ضمن صحبت من و رئیس ایستگاه راه‌آهن، افراد یکی بعد از دیگری پیدایشان می‏‌شود. فلوت‏‌زن اولین نفر بود (رئیس ایستگاه راه‌آهن برای او نزد یکی از تاجران عمده محله کار پیدا کرده بود) حالا تبله و گارمون آورده می‏‌شود. رئیس ایستگاه راه‌آهن دوستدار موزیک بود، و پیش او از هنرمندان خواننده هم خالی نبود. حسابدار، دکتر، باجناق رئیس پلیس، تنی چند از کسانی که برای تغییر آب وهوا به آنجا آمده بودند _ همه صدایشان خوب بود.
در مدت کوتاهی انجمن سر شوق می‌‏آید. نیدهو بابو، ویجو بابو، رامپرساد، همه شرکت داشتند. در انواع مختلف موزیک هر کدام توانائی خود را نشان دادند. یک رئیس ایستگاه راه‌آهن دیگر هم که منتظر قطار ساعت یازده بود بعد از انجام دادن کارش به ما پیوست.
حالا خدمتکار می‏آی‌د که به ما بگوید غذا آماده شده است. ما بلند می‏‌شویم. این صحنه هنوز در یادم مانده است. ایوانِ باریک خانه به عنوان محل غذاخوری تعیین شده بود. ما در این ایوانِ کوچک تنگاتنگ یکدیگر روی زمین غذا خوردیم. همه این شانس را نداشتند حصیری برای نشستن به دست آورند. من متوجه می‏‌شوم که خانم خانه این مشکل را با کمک ملافهِ تا شده‏، پتو و گونی حل کرد. غذا هم کاملاً ساده بود _ بر روی برگ‌های درخت موز برنج گرمی که رویش کمی کره بود کشیده شده بود. و در کنار برنج، سیب‌زمینی و عدسِ پخته شده، یک خورشت از سبزیجات مختلف، کمی ادویه، ماهی و دسر ترش‌‏شیرین قرار داشت. یک غذای کاملاً ساده، و با این وجود، با چه لذتی آن روز غذا خوردم! تا امروز آن را فراموش نکرده‌‏ام. بعد از غذا این سؤال پیش آمد که برای محل خواب چه باید کرد، این هم یک مشکل بود. خانه خیلی تنگ بود. وقتی من پیشنهاد کردم که شب را در سالن انتظار ایستگاه راه‌آهن خواهم گذراند، او با عصبانیت اعتراض کرد: "مواظب باشید، مواظب باشید، ساس‏‌ها شما را خواهند خورد، چنین کاری نکنید! نگاه کنید، اینجا دو تا نیمکت است _ من آنها را کنار هم هُل می‌دم، شما خواهید دید."
خود او با هُل دادن دو نیمکت و قرار دادن آنها در کنار هم جای خواب مرا در ایوان درست کرد. حتی با میخ زدن به دیوار یک پشه‏‌بند _ البته از پارچه‌‏ای ارزان که چند جای پاره آن دوخته شده بود _ فوری برایم زده شد.
در آن روز نه غذا چندان عالی بود و نه تختخواب، اما من شب را در خوابی عمیق گذراندم. از این گذشته: از آن روز به بعد رئیس ایستگاه قطار تقریباً مانند یک خویشاوند عزیز برای من شده بود.
چه افکار زیادی در باره رئیس ایستگاه راه‌آهن به ذهنم هجوم می‌‏آورند! من به یاد می‏‌آورم که یک بار _ در فصل زمستان _ با قطار به آنجا رفتم. قطار صبح خیلی زود به ایستگاه رسید. وقتی از قطار پیاده شدم، با منظره عجیبی روبرو شدم: در گوشه‌‏ای از ایستگاه چیزی شبیه به غرفه چای ساخته شده بود. خیلی‏‌ها در آنجا در حال نوشیدن چای بودند، با انتظار شادی‌بخشی خود را به غرفه نزدیک کردم. اصلاً تصورش را هم نمی‏‌کردم که من در این صبح زود سرد زمستان چای گرم خواهم نوشید. یک نوشیدنی لذیذ!
بعد از نوشیدن پیاله چای پرسیدم:
"قیمتش چقدر می‏‌شود؟"
"آقای عزیز، چای مجانیه."
"مجانیه! برای چی؟"
"رئیس ایستگاه راه‌آهن هر روز به رفقا و همکاراش چای می‌دهد." با دقت بیشتر معلوم می‌شود این آدمی که نیمه بنگالی و نیمه هندی صحبت می‏‌کند یکی از باربرهای ایستگاه راه‌آهن است. من شگفت‏زده بودم. رئیس ایستگاه راه‌آهن به همه مسافرین چای مجانی می‏‌داد. لحظه‌‏ای بعد خود او را ملاقات کردم.
"شما یک مؤسسه خیریه چای راه انداختید، اینجا چه خبره؟"
او قاه قاه می‏خندد.
"برادر عزیزم، مگر من برای چنین کاری پول کافی دارم؟ یک تاجر چای به من یک جعبه چای هدیه داد. من فکر کردم چرا باید به تنهائی این چای را بنوشم، این را می‌‏شود با عده‌‏ای تقسیم کرد. وقتی من در این باره با بازرگان ثروتمند گانش صحبت کردم، او برایم شکر فرستاد. در خانه شیر گاو دارم، در این اواخر دو گاو من تقریباً هشت لیتر شیر می‏‌د‏هند، و زغال هم راه‌آهن می‏‌ده _ اجاق ابدی راوِنا به این خاطر روز و شب روشن است. از اداره یک دیگ بزرگ و فنجان‏ و نعلبکی‏‌ها را فرستاده‏‌اند. جِپشو شیفت صبح را به عهده داشت، پس به او گفتم، خودت بنوش و به دیگران هم برای نوشیدن چای بده. همین، اینطوری جریان حل و فصل شد." و دوباره صمیمانه می‏‌خندد.
همه این رئیس ایستگاه راه آهن را دادا (برادر بزرگ) صدا می‏‌کردند.
حالا چیزی که یک بار دیگر اتفاق افتاد به خاطرم می‌‏آید. در آن زمستان ماهی‏‌های زیادی بارگیری شد، تک تک ماهیگیران از ماهی‏‌های به دام افتاده خود به او کمی هدیه می‏‌دادند. او مقداری را برای خود نگاه می‏‌داشت و بقیه را می‌‏بخشید. نه تنها به دکتر، به رئیس پلیس، به رئیس پستخانه و دیگران، بلکه باقیمانده را برای همکاران ایستگاه‏‌های نزدیک می‌‏فرستاد. مدتی اما ماهیگیری به خوبی پیش نمی‏‌رفت و مقدار کمتری بارگیری می‏‌شد. از این رو به او آنقدری ماهی هدیه نمی‏‌شد که بتواند برای همکاران ایستگاه‏‌های نزدیک هم بفرستد.
ناگهان روزی یک جعبه خیلی بزرگ به آدرس او فرستاده شد. در این لحظه من هم آنجا حضور داشتم. وقتی او در جعبه را باز می‏‌کند، دو گربه از آن به بیرون می‏‌جهند. در جعبه یک نامه هم قرار داشت. همکاران ایستگاه بعدی نوشته بودند: "برادر عزیز، ما دو گربه خود را پیش تو فرستادیم، تا حداقل آنها بتوانند با استخوان ماهیِ‏ غذاهای تو زندگی خود را نجات دهند!"
"ببین، ببین، ببینید این جوانک‏‌ها چه نمایشی به اجرا گذاشتند!"
او آنقدر خندید که اشگ از چشمانش جاری شد. بدون تلف کردن وقت مقداری ماهی از بازار خرید و برایشان با قطار بعدی فرستاد.
حوادثی از این دست بی‌شمار اتفاق افتاد.
این بار دلیل سفر کردن من به کلکته انجام چند کار شخصی بود. من اگر در ایستگاه راه‌آهن یک آشنای قدیمی را نمی‏‌دیدم احتمالاً به هتل همیشگی خود در بارابزا می‌‏رفتم. از طریق او مطلع شدم که مونموت از انگلیس برگشته و یک کار خوب هم به دست آورده است. و بعد آدرس مونموت را به من می‌‏دهد. سالیان درازی می‏‌شود که او را ندیده‏‌ام، دلتنگی مخصوصی مرا در بر می‏‌گیرد. بنابراین از همانجا مستقیم پیش مونموت می‌‏روم. یک خانه زیبا. وقتی داخل ایوان می‏‌شوم، یک خدمتکار جوان به بدرقه‌‏ام می‌‏آید.
"آقای عزیز، چه کاری داشتید؟"
"من مایلم مونموت را ببینم. بگو ..."
پسر جوان اجازه نمی‏‌دهد که من حرفم را به آخر برسانم. به جای این کار به داخل خانه می‏‌رود، بعد با یک کاغذ و قلم بازمی‏‌گردد و می‏‌گوید:
"لطفاً اینجا اسم و دلیل آمدن‌تان را بنویسید."
من همه چیز را می‏‌نویسم. جوان در اطاق نشیمن را می‌‏گشاید و می‏‌گوید:
"لطفا اینجا بشینید."
من این کار را می‏‌کنم. اتاق به طرز زیبائی به وسیله یک دست مبل تزئین شده بود. نشانه‏‌ای از یک سلیقه مشکل‌پسند. بعد از ده دقیقه مونموت با یک لباس خانه راحتی بر تن و بر بالای لب بالائی یک سبیل کوچکِ پروانه‏‌ای وارد اتاق می‌‏شود. در میان یک جمعیت حتماً نمی‏‌توانستم دوباره او را بشناسم. من امیدوار بودم که او هنگام سلام کردن پایم را به طریق سنتی لمس کند، اما او این کار را نکرد. ولی وقتی مرا دید لبخندی دوستانه بر چهره‌‏اش نشست.
"آه، شمائید!"
"مدت درازی می‏‌شود که ما همدیگر را ندیده‌‏ایم. من فکر ..."
"کار خوبی کردید، کجا اقامت دارید؟"
"فعلاً هیچ جا. من بچولِال را در ایستگاه قطار هاورا دیدم، از او در باره تو شنیدم و آدرست را گرفتم و از آنجا مستقیم پیش تو آمدم."
مونموت نگاه کوتاهی به ساعت مچی‌‏اش می‌‏اندازد و می‌‏گوید:
"امروز در خانه من اصلاً جا وجود ندارد. البته خانه بزرگ است، اما خواهرزنم همراه شوهرش هر دو به اینجا آمده‌‏اند. برویم، باید اول برای محل اقامت شما جائی را پیدا کنیم. اگر کمی دیر شود امکان دارد در هتل هم دیگر جائی برایتان پیدا نشود. چه ازدحامی امروزه در کلکته بر قرار است!"
به این اظهار نظر کاملاً درست او نمی‌‏شد ایرادی گرفت.
اما در ذهنم این فکر دائم می‏‌چرخید که اگر در اتاق نشیمن مبل‌‏ها را فقط کمی به کنار هم هُل می‌‏دادند، امکان درست کردن یک جای خواب برای من وجود می‏‌داشت.
شما حتماً خواهید گفت: چه پر توقع!
من این توقع را می‌‏توانستم نداشته باشم، اگر که این مونموت فرزند آن رئیس ایستگاه راه‌آهن نمی‌‏بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر