خاطرات.
هتل خیلی پاکیزه است. اطاقی که به من اختصاص داده شده است
هم زیباست. قسمت جنوبی آن باز است، حتی یک بادبزن هم در اتاق وجود دارد. در باره غذا
هم احتیاجی به اعتراض کردن نیست. میتوانم این چند روزی را که در کلکته میمانم با خیال راحت
در این هتل به سر برم. و این خیلی بهتر از این است که با ترس و لرز مهمان آشنائی باشی.
این طور بهتر است. پیشخدمت هتل داخل اتاقم میشود و تختخواب را مرتب میکند. پسر جالب
توجهایست، با اندامی باریک، لباس تمیزی بر تن دارد و فرقی از وسط سر باز کرده است.
چهره و چشمانش صمیمیت محترمانهای از خود نشان میدهند. من خیلی راضیام. مونموت برایم واقعاً هتل خوبی
انتخاب کرد. من دلیلی برای شکوه کردن نمیبینم. غذایم را خوردهام، بنابراین تصمیم
میگیرم دراز بکشم. مدت زیادی بر روی تختخواب به این سمت و آن سمت غلت میزنم، بدون آنکه
به خواب روم. پیش چشمان بستهام عکسی از زمانهای خیلی دور و تقریباً فراموش گشته خود
را میگستراند.
سالها پیش مهماننوازی یک مرد را قبول کردم. تصویر این روز
مکرراً در خاطرم ظاهر میشود. مهماندارم رئیس ایستگاه راهآهن در محلی کاملاً نزدیک
به ساحل رودخانه گنگ بود. ایستگاه راهآهن چندان بزرگ نبود، اما از آنجا مقدار زیادی
ماهی بارگیری و حمل و نقل میشد. من هم به خاطر تجارت ماهی رفته بودم. و در حقیقت با
این قصد که با ماهیگیران آنجا صحبت کرده و در کلکلته تجارت ماهی انجام دهم. و میخواستم
بعد از انجام این کار با قطار بعدی بازگردم، اما مذاکرات طولانیتر از آنچه که میپنداشتم
شد _ من باید آنجا میماندم. اما کجا باید شب را میگذراندم؟ به این خیلی فکر کردم.
اصلاً مایل نبودم شب را پیش ماهیگیران بگذرانم. هتل، مهمانخانه، محل استراحت برای
زائران _ و از این دست مکانها در آنجا پیدا نمیشد. کسی به من توصیه کرد: "خوب
بروید پیش رئیس ایستگاه راهآهن، او همیشه در خانهاش باز است."
من با کمی تردید به راه افتادم. آن روز صبح رئیس ایستگاه
راهآهن را برای به دست آوردن اطلاع از قیمت بارگیریِ ماهی در ادارهاش دیده و شناخته
بودم.
یک مرد مهربان و تنومند و همیشه خندان. کمی طاس، با دو چشم
آرام و درخشنده و سبیلی باشکوه. فصل تابستان بود، او در اداره بدون پیراهن و با بالاتنه
لخت نشسته بود، با سینهای پر مو که ریش سفید و درخشان برهمانیاش روی آن قرار گرفته
بود.
یک دستمال نخی شُلبافت قرمز رنگ روی میز قرار داشت که او
در مواقع ضروری با آن عرق صورت و دستهایش را خشک میکرد. در خانه هم به همین نحو او
را دیدم. وقتی او چشمش به من افتاد با لبخند دوستانهای پذیرایم شد.
"بفرمائید،
بفرمائید، شما حتماً نتونستید به قطار امروز برسید؟ بفرمائید بشینید. شام شب را چه
کردید _ پیش این ماهیگیرها چیز خوشمزهای نمیشه تهیه کرد. حتی بلغور جو با نان هم از
غذاهاشون خوشمزهتره. اگر که هنوز چیزی نخوردید، میتونید اینجا پیش من چیزی میل کنید."
با کمی خجالت میگویم:
"چیزی پیدا خواهم کرد. اینجا در این وقت شب هنوز
..."
به جای این که بگذارد حرفم تمام شود، حرفم را قطع میکند:
"آقای عزیز، تازه اولِ شبه، تازه ساعت هشت شده. شما پیش
من کمی غذا میخورید. من میرم خبر بدم!"
بعد از دعوتِ من به نشستن به درون خانه میرود. و پس از مدت
کوتاهی دوباره بازمیگردد و لبخندزنان میگوید:
"من فقط سریع به همسرم گفتم که چند دانه بیشتر برنج
بپزد. اجاق ابدی راوِنا روز
و شب روشن است. از راهآهن زغالها را میگیرم، و ما پولی بابتشون نمیپردازیم. ها،
ها، ها!"
خنده رئیس ایستگاه راهآهن تمام اطراف را به لرزه میاندازد.
"اما حالا از خودتون تعریف کنید. چای میل دارید؟"
"نه، زحمت نکشید."
"یک فنجان چای میل کنید، یک فنجان چای چه زحمتی میتونه
داشته باشد؟ کجا متولد شدهاید؟"
"در هوگی."
به زودی چای آورده میشود. او به جزء جزء زندگی من علاقه
نشان میداد، حتی از روابط خویشاوندان پدر و مادر همسرم تا جائی که من از آن خبر داشتم
نیز پرسید. با تکان دادن زانوهایش، گاه گاهی <چه قشنگ، چه جالب> میگفت و با
کنجکاوی زیادی به حرفهایم گوش میکرد. تقریباً چنین به نظر میرسید که انگار به یک
داستان مهیج گوش میدهد. دیرتر فهمیدم که او همیشه به حرف دیگران اینگونه گوش میکند.
مهم نبود چه کسی برایش تعریف میکرد، یک آدم بیاهمیت یا آدمی محترم و مهم، همه انسانها
برای او دوستداشتنی بودند. تعداد زیادی از افراد ویژه، داستانهای بسیاری در باره
انسانها و غم و شادی بسیاری از اشخاص با زندگی او رابطه تنگاتنگی داشتند.
فامیل خود او کوچک بود، تنها پسر او در خارج تحصیل و در یک
خانه دانشجوئی زندگی میکرد. اینجا فقط همسرش بود و دیگر هیچکس. اما هر روز تقریباً
بیست نفر برای غذا خوردن پیش او میآمدند. همسرِ حسابدار پیش پدر و مادرش رفته بود،
بنابراین شوهرش پیش رئیس ایستگاه راهآهن غذا میخورد. بازرس جدید قطار هنوز ازدواج
نکرده بود و به تنهائی آنجا میآمد. رئیس ایستگاه راهآهن به هیچوجه نمیخواست که
او سختی غذا پختن را تحمل کند. به قصد استشمام هوای رودخانه گنگ چند نفر از وابستگان
دور او پیشش آمده بودند. هر روز آنها مهمان او بودند. یکی دو مهمان دعوت نشده مانند
من هم هر روز آنجا بودند. با این امید که کاری پیدا کنند، یک جوان هم از روستا آمده
بود. جماعت بنگالی محل یک گروه کوچک تآتر تشکیل داده بودند، فلوتزنِ گروه هم غذایش
را اینجا میخورد. آدمهای مختلفی با سرنوشتی مختلف، همه در اینجا در نزد او پناه مییافتند.
در ضمن صحبت من و رئیس ایستگاه راهآهن، افراد یکی بعد از
دیگری پیدایشان میشود. فلوتزن اولین نفر بود (رئیس ایستگاه راهآهن برای او نزد
یکی از تاجران عمده محله کار پیدا کرده بود) حالا تبله و گارمون آورده میشود. رئیس
ایستگاه راهآهن دوستدار موزیک بود، و پیش او از هنرمندان خواننده هم خالی نبود. حسابدار،
دکتر، باجناق رئیس پلیس، تنی چند از کسانی که برای تغییر آب وهوا به آنجا آمده بودند _ همه صدایشان خوب بود.
در مدت کوتاهی انجمن سر شوق میآید. نیدهو بابو، ویجو بابو، رامپرساد، همه شرکت داشتند. در انواع مختلف
موزیک هر کدام توانائی خود را نشان دادند. یک رئیس ایستگاه راهآهن دیگر هم که منتظر
قطار ساعت یازده بود بعد از انجام دادن کارش به ما پیوست.
حالا خدمتکار میآید که به ما بگوید غذا آماده شده است. ما
بلند میشویم. این صحنه هنوز در یادم مانده است. ایوانِ باریک خانه به عنوان محل غذاخوری
تعیین شده بود. ما در این ایوانِ کوچک تنگاتنگ یکدیگر روی زمین غذا خوردیم. همه این
شانس را نداشتند حصیری برای نشستن به دست آورند. من متوجه میشوم که خانم خانه این مشکل
را با کمک ملافهِ تا شده، پتو و گونی حل کرد. غذا هم کاملاً ساده بود _ بر روی برگهای
درخت موز برنج گرمی که رویش کمی کره بود کشیده شده بود. و در کنار برنج، سیبزمینی
و عدسِ پخته شده، یک خورشت از سبزیجات مختلف، کمی ادویه، ماهی و دسر ترششیرین قرار داشت.
یک غذای کاملاً ساده، و با این وجود، با چه لذتی آن روز غذا خوردم! تا امروز آن را
فراموش نکردهام. بعد از غذا این سؤال پیش آمد که برای محل خواب چه باید کرد، این هم
یک مشکل بود. خانه خیلی تنگ بود. وقتی من پیشنهاد کردم که شب را در سالن انتظار ایستگاه
راهآهن خواهم گذراند، او با عصبانیت اعتراض کرد: "مواظب باشید، مواظب باشید،
ساسها شما را خواهند خورد، چنین کاری نکنید! نگاه کنید، اینجا دو تا نیمکت است _ من
آنها را کنار هم هُل میدم، شما خواهید دید."
خود او با هُل دادن دو نیمکت و قرار دادن آنها در کنار هم
جای خواب مرا در ایوان درست کرد. حتی با میخ زدن به دیوار یک پشهبند _ البته از پارچهای
ارزان که چند جای پاره آن دوخته شده بود _ فوری برایم زده شد.
در آن روز نه غذا چندان عالی بود و نه تختخواب، اما من شب
را در خوابی عمیق گذراندم. از این گذشته: از آن روز به بعد رئیس ایستگاه قطار تقریباً
مانند یک خویشاوند عزیز برای من شده بود.
چه افکار زیادی در باره رئیس ایستگاه راهآهن به ذهنم هجوم
میآورند! من به یاد میآورم که یک بار _ در فصل زمستان _ با قطار به آنجا رفتم. قطار
صبح خیلی زود به ایستگاه رسید. وقتی از قطار پیاده شدم، با منظره عجیبی روبرو شدم:
در گوشهای از ایستگاه چیزی شبیه به غرفه چای ساخته شده بود. خیلیها در آنجا در حال
نوشیدن چای بودند، با انتظار شادیبخشی خود را به غرفه نزدیک کردم. اصلاً تصورش را
هم نمیکردم که من در این صبح زود سرد زمستان چای گرم خواهم نوشید. یک نوشیدنی لذیذ!
بعد از نوشیدن پیاله چای پرسیدم:
"قیمتش چقدر میشود؟"
"آقای عزیز، چای مجانیه."
"مجانیه! برای چی؟"
"رئیس ایستگاه راهآهن هر روز به رفقا و همکاراش چای
میدهد." با دقت بیشتر معلوم میشود این آدمی که نیمه بنگالی و نیمه هندی صحبت
میکند یکی از باربرهای ایستگاه راهآهن است. من شگفتزده بودم. رئیس ایستگاه راهآهن
به همه مسافرین چای مجانی میداد. لحظهای بعد خود او را ملاقات کردم.
"شما یک مؤسسه خیریه چای راه انداختید، اینجا چه خبره؟"
او قاه قاه میخندد.
"برادر عزیزم، مگر من برای چنین کاری پول کافی دارم؟
یک تاجر چای به من یک جعبه چای هدیه داد. من فکر کردم چرا باید به تنهائی این چای را
بنوشم، این را میشود با عدهای تقسیم کرد. وقتی من در این باره با بازرگان ثروتمند
گانش صحبت کردم، او برایم
شکر فرستاد. در خانه شیر گاو دارم، در این اواخر دو گاو من تقریباً هشت لیتر شیر میدهند،
و زغال هم راهآهن میده _ اجاق ابدی راوِنا به این خاطر روز و شب
روشن است. از اداره یک دیگ بزرگ و فنجان و نعلبکیها را فرستادهاند. جِپشو شیفت صبح را به عهده
داشت، پس به او گفتم، خودت بنوش و به دیگران هم برای نوشیدن چای بده. همین، اینطوری
جریان حل و فصل شد." و دوباره صمیمانه میخندد.
همه این رئیس ایستگاه راه آهن را دادا (برادر بزرگ) صدا میکردند.
حالا چیزی که یک بار دیگر اتفاق افتاد به خاطرم میآید. در
آن زمستان ماهیهای زیادی بارگیری شد، تک تک ماهیگیران از ماهیهای به دام افتاده خود
به او کمی هدیه میدادند. او مقداری را برای خود نگاه میداشت و بقیه را میبخشید.
نه تنها به دکتر، به رئیس پلیس، به رئیس پستخانه و دیگران، بلکه باقیمانده را برای
همکاران ایستگاههای نزدیک میفرستاد. مدتی اما ماهیگیری به خوبی پیش نمیرفت و مقدار
کمتری بارگیری میشد. از این رو به او آنقدری ماهی هدیه نمیشد که بتواند برای همکاران
ایستگاههای نزدیک هم بفرستد.
ناگهان روزی یک جعبه خیلی بزرگ به آدرس او فرستاده شد. در
این لحظه من هم آنجا حضور داشتم. وقتی او در جعبه را باز میکند، دو گربه از آن به
بیرون میجهند. در جعبه یک نامه هم قرار داشت. همکاران ایستگاه بعدی نوشته بودند:
"برادر عزیز، ما دو گربه خود را پیش تو فرستادیم، تا حداقل آنها بتوانند با استخوان
ماهیِ غذاهای تو زندگی خود را نجات دهند!"
"ببین، ببین، ببینید این جوانکها چه نمایشی به اجرا
گذاشتند!"
او آنقدر خندید که اشگ از چشمانش جاری شد. بدون تلف کردن
وقت مقداری ماهی از بازار خرید و برایشان با قطار بعدی فرستاد.
حوادثی از این دست بیشمار اتفاق افتاد.
این بار دلیل سفر کردن من به کلکته انجام چند کار شخصی بود.
من اگر در ایستگاه راهآهن یک آشنای قدیمی را نمیدیدم احتمالاً به هتل همیشگی خود
در بارابزا میرفتم. از طریق او
مطلع شدم که مونموت از انگلیس برگشته و یک کار خوب هم به دست آورده است. و بعد آدرس مونموت
را به من میدهد. سالیان درازی میشود که او را ندیدهام، دلتنگی مخصوصی مرا در بر
میگیرد. بنابراین از همانجا مستقیم پیش مونموت میروم. یک خانه زیبا. وقتی داخل ایوان
میشوم، یک خدمتکار جوان به بدرقهام میآید.
"آقای عزیز، چه کاری داشتید؟"
"من مایلم مونموت را ببینم. بگو ..."
پسر جوان اجازه نمیدهد که من حرفم را به آخر برسانم. به
جای این کار به داخل خانه میرود، بعد با یک کاغذ و قلم بازمیگردد و میگوید:
"لطفاً اینجا اسم و دلیل آمدنتان را بنویسید."
من همه چیز را مینویسم. جوان در اطاق نشیمن را میگشاید
و میگوید:
"لطفا اینجا بشینید."
من این کار را میکنم. اتاق به طرز زیبائی به وسیله یک دست مبل
تزئین شده بود. نشانهای از یک سلیقه مشکلپسند. بعد از ده دقیقه مونموت با یک لباس
خانه راحتی بر تن و بر بالای لب بالائی یک سبیل کوچکِ پروانهای وارد اتاق میشود. در
میان یک جمعیت حتماً نمیتوانستم دوباره او را بشناسم. من امیدوار بودم که او هنگام
سلام کردن پایم را به طریق سنتی لمس کند، اما او این کار را نکرد. ولی وقتی مرا دید
لبخندی دوستانه بر چهرهاش نشست.
"آه، شمائید!"
"مدت درازی میشود که ما همدیگر را ندیدهایم. من فکر
..."
"کار خوبی کردید، کجا اقامت دارید؟"
"فعلاً هیچ جا. من بچولِال را در ایستگاه قطار
هاورا دیدم، از او در باره
تو شنیدم و آدرست را گرفتم و از آنجا مستقیم پیش تو آمدم."
مونموت نگاه کوتاهی به ساعت مچیاش میاندازد و میگوید:
"امروز در خانه من اصلاً جا وجود ندارد. البته خانه
بزرگ است، اما خواهرزنم همراه شوهرش هر دو به اینجا آمدهاند. برویم، باید اول برای
محل اقامت شما جائی را پیدا کنیم. اگر کمی دیر شود امکان دارد در هتل هم دیگر جائی
برایتان پیدا نشود. چه ازدحامی امروزه در کلکته بر قرار است!"
به این اظهار نظر کاملاً درست او نمیشد ایرادی گرفت.
اما در ذهنم این فکر دائم میچرخید که اگر در اتاق نشیمن
مبلها را فقط کمی به کنار هم هُل میدادند، امکان درست کردن یک جای خواب برای من وجود
میداشت.
شما حتماً خواهید گفت: چه پر توقع!
من این توقع را میتوانستم نداشته باشم، اگر که این مونموت
فرزند آن رئیس ایستگاه راهآهن نمیبود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر