پروانه.(16)


آدم با پرنسیب.
با گردنی افراشته، بی توجه به گرمای تحمل ناپذیر ظهر، راگو سِرکار با قدم‏‌های سریع متهورانه به پیش می‏‌رفت. او جام‌ه‏ای‏ دست‌‏بافت بر تن داشت، چتری برای در امان ماندن از آفتاب با خود حمل نمی‏‌کرد و کفشی بر پا داشت که تمام کف آن پوشیده از میخ‏‌هائی بود که به سمت درون کفش کوبیده شده بودند. کار اشتباهی نبود اگر آدم پس از مشاهده پاهای سوراخ سوراخ شده‏‌اش او را خیلی محترمانه با بدن سوراخ سوراخ گشته قهرمان جنگ بیشما مقایسه کند. راگو اما به این چیزها توجه نمی‏‌کرد و سریع به پیش می‏‌رفت. او مرد انعطاف‌‏ناپذیری بود، سخت به اصول اخلاقی پایبند و دارای شخصیتی راسخ بود. هرگز انتظار کوچک‌ترین خدمت از کسی نداشت و آرزو می‏‌کرد محتاج به کسی نگردد. همیشه سعی می‏‌کرد تا جائی که برایش مقدور است مفید به حال دیگران و تا حد امکان از کمک دیگران بی‌نیاز باشد. شعار زندگی‌‏اش این بود: همواره شأن خود را حفظ کن.
دینگ، دینگ _ یک ریکشا‏ ران که با به صدا در آوردن زنگوله کوچکی توجه دیگران را به خود جلب می‏‌کرد به راگو می‌‏گوید:
"ریکشا می‌‏خواهید، آقا، ریکشا؟"
راگو به اطراف نگاه می‌‏کند. یک مرد که تنها از پوست و استخوان تشکیل شده بود با چشمانی حریص به سمت او نگاه می‌‏کرد. فقط مردمی که بوئی از انسانیت نبرده‌‏اند اجازه می‏‌دهند انسان‏ دیگری آنها را حمل کند _ این عقیده راسخ راگو بود. او هیچ گاه در تمام طول عمر خود نه با تختِ روان حمل گشته بود و نه با ریکشا، به نظر او این کار بی‌عدالتی به حساب می‌‏آمد.
بعد از آنکه او عرق پیشانی خود را با آستین جامه دست‏‌بافت نخی‌‏اش خشک می‏‌کند، می‌‏گوید:
"نه، احتیاج نیست." و با عجله به رفتن ادامه می‌‏دهد.
دینگ، دینگ _ ریکشا‏ ران دوباره زنگوله دستی را به صدا می‌‏آورد و او را تعقیب می‏‌کند. ناگهان به فکر راگو خطور می‌‏کند که شاید تنها امکان این مرد فقیر برای به دست آوردن خرج امروزش بردن او ‏باشد. او مرد تحصیل کرده‏ و با فرهنگی بود، بدینسان افکاری در باره کاپیتالیسم، مردم بیچاره به عنوان مخلوقات خدا، بلشویسم، تقسیم کار، فقر روستا، صنعتی کردن و فئودالیسم به ذهن او هجوم می‌‏آورند. او یک بار دیگر به پشت سر خود نگاه می‏‌کند. آه، مرد واقعاً خیلی لاغر و گرسنه به چشم می‌‏آمد! حس شفقت در قلبش جان می‌‏گیرد. ریکشا ران در حال تکان دادن و به صدا در آوردن زنگوله‌‏اش بار دیگر می‌‏پرسد:
"بفرمائید آقا، من شما را می‏‌برم! کجا می‏‌خواین برین؟"
"تا شیفتولا چقدر می‏‌گیری؟"
"شش پایسه".
"موافقم _ با من بیا!"
راگو پیاده به رفتن ادامه می‏‌دهد.
"آقا، پس چرا سوار نمی‌‏‏شید."
"با من بیا!"
راگو به سرعت قدم‌‏هایش می‏‌افزاید.
ریکشا ران به دنبال او می‏‌دوید.
در این حال تنها کلمات زیر بین آن دو رد و بدل می‌‏گشت.
" آقا، پس چرا سوار نمی‏‏‌شید."
"با من بیا!"
بعد از رسیدن به شیفتولا راگو شش پایشه از جیب خارج کرده و می‏‌گوید: "بیا بگیر!"
"ولی شما که اصلاً سوار نشدید!"
"من هرگز سوار ریکشا نمی‌شم."
"به چه دلیل؟"
"سوار ریکشا شدن گناه دارد."
"اوه؟ اینو می‌‏تونستید قبلاً به من بگید ..."
بر چهره مرد ریکشا ران یک مخالفت خاموش می‏‌نشیند. و بعد از خشک کردن عرق خود به راه می‏‌افتد.
"بیا پولتو بگیر."
"من از کسی صدقه قبول نمی‏‌کنم."
دینگ، دینگ _ ریکشا ران در حال تکان دادن و به صدا در آوردن زنگوله‌‏اش در گوشه خیابان از چشم ناپدید می‌‏گردد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر