آدم با پرنسیب.
با گردنی افراشته، بی توجه به گرمای تحمل ناپذیر ظهر، راگو سِرکار با قدمهای سریع متهورانه
به پیش میرفت. او جامهای دستبافت بر تن داشت، چتری برای در امان ماندن از آفتاب
با خود حمل نمیکرد و کفشی بر پا داشت که تمام کف آن پوشیده از میخهائی بود که به
سمت درون کفش کوبیده شده بودند. کار اشتباهی نبود اگر آدم پس از مشاهده پاهای سوراخ
سوراخ شدهاش او را خیلی محترمانه با بدن سوراخ سوراخ گشته قهرمان جنگ بیشما مقایسه کند. راگو اما
به این چیزها توجه نمیکرد و سریع به پیش میرفت. او مرد انعطافناپذیری بود، سخت به
اصول اخلاقی پایبند و دارای شخصیتی راسخ بود. هرگز انتظار کوچکترین خدمت از کسی نداشت
و آرزو میکرد محتاج به کسی نگردد. همیشه سعی میکرد تا جائی که برایش مقدور است مفید
به حال دیگران و تا حد امکان از کمک دیگران بینیاز باشد. شعار زندگیاش این بود: همواره
شأن خود را حفظ کن.
دینگ، دینگ _ یک ریکشا ران که با به صدا در آوردن
زنگوله کوچکی توجه دیگران را به خود جلب میکرد به راگو میگوید:
"ریکشا میخواهید، آقا، ریکشا؟"
راگو به اطراف نگاه میکند. یک مرد که تنها از پوست و استخوان
تشکیل شده بود با چشمانی حریص به سمت او نگاه میکرد. فقط مردمی که بوئی از انسانیت
نبردهاند اجازه میدهند انسان دیگری آنها را حمل کند _ این عقیده راسخ راگو بود.
او هیچ گاه در تمام طول عمر خود نه با تختِ روان حمل گشته بود و نه با ریکشا، به نظر
او این کار بیعدالتی به حساب میآمد.
بعد از آنکه او عرق پیشانی خود را با آستین جامه دستبافت
نخیاش خشک میکند، میگوید:
"نه، احتیاج نیست." و با عجله به رفتن ادامه میدهد.
دینگ، دینگ _ ریکشا ران دوباره زنگوله دستی را به صدا میآورد
و او را تعقیب میکند. ناگهان به فکر راگو خطور میکند که شاید تنها امکان این مرد
فقیر برای به دست آوردن خرج امروزش بردن او باشد. او مرد تحصیل کرده و با فرهنگی بود،
بدینسان افکاری در باره کاپیتالیسم، مردم بیچاره به عنوان مخلوقات خدا، بلشویسم، تقسیم
کار، فقر روستا، صنعتی کردن و فئودالیسم به ذهن او هجوم میآورند. او یک بار دیگر به
پشت سر خود نگاه میکند. آه، مرد واقعاً خیلی لاغر و گرسنه به چشم میآمد! حس شفقت
در قلبش جان میگیرد. ریکشا ران در حال تکان دادن و به صدا در آوردن زنگولهاش بار
دیگر میپرسد:
"بفرمائید آقا، من شما را میبرم! کجا میخواین برین؟"
"تا شیفتولا چقدر میگیری؟"
"شش پایسه".
"موافقم _ با من بیا!"
راگو پیاده به رفتن ادامه میدهد.
"آقا، پس چرا سوار نمیشید."
"با من بیا!"
راگو به سرعت قدمهایش میافزاید.
ریکشا ران به دنبال او میدوید.
در این حال تنها کلمات زیر بین آن دو رد و بدل میگشت.
" آقا، پس چرا سوار نمیشید."
"با من بیا!"
بعد از رسیدن به شیفتولا راگو شش پایشه از جیب خارج کرده
و میگوید: "بیا بگیر!"
"ولی شما که اصلاً سوار نشدید!"
"من هرگز سوار ریکشا نمیشم."
"به چه دلیل؟"
"سوار ریکشا شدن گناه دارد."
"اوه؟ اینو میتونستید قبلاً به من بگید ..."
بر چهره مرد ریکشا ران یک مخالفت خاموش مینشیند. و بعد از
خشک کردن عرق خود به راه میافتد.
"بیا پولتو بگیر."
"من از کسی صدقه قبول نمیکنم."
دینگ، دینگ _ ریکشا ران در حال تکان دادن و به صدا در آوردن
زنگولهاش در گوشه خیابان از چشم ناپدید میگردد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر