بعضی از روزها وقتی چشم از خواب باز میکنی و از پنجره اتاقت
آسمان را سراسر پوشیده از ابری خاکستری رنگ میبینی، درنگ نمیکنی، پلکهایت را دوباره میبندی و خود را به خواب میزنی.
این عکسالعملیست که به آن خوی دارم و کار چندان سختی نیست.
اما جریان زمانی بغرنج میگردد که چشم از خواب بگشائی و آسمان آبی رنگ و تشعشع خورشید
و ابرهای سفید و پاک را از پنجره زیارت کنی. بعد باید از خود بپرسی: "حالا با
چه بهانهای باید چشمهایم را راضی کنم تا کرکرهها را پائین بکشد و روشنائی خورشید
را از خود عبور ندهند؟"
از این دست روزها در عمرم کم نداشتهام، و در این مواقع همیشه
از خود پرسیدهام:
"آیا واقعاً خورشید میتواند آدم را به شک اندازد؟"
***
یک ماهِ تمام پولهایش را پسانداز کرد تا برای شب چهارشنبه
سوری <آجیل مشکل گشا> بخرد. در آن شب نه از روی آتش پرید، نه فالگوش ایستاد و
نه به قاشقزنی پرداخت. در خانه نشست و در حال تماشای تلویزیون تند تند آجیل میخورد.
دلش میخواست هرچه زودتر آجیلها تمام شوند تا مشکلات زندگی او هم سریع بر طرف گردند.
چند ساعت میگذرد. دیگر نه یک دانه تخمه باقی مانده است و
نه یک شاهدانه. او از شکم درد به خود میپیچید و میپنداشت که <آجیل مشکل گشا>
دارای مشکل بوده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر