مدرسه جدید فلسفه.(11)


سه _
ما مانند مرده زندگی می‌کنیم. مانند مرده‌ای ناقلا، شرور، حقه‌باز و متعفن. ما همه همدیگر را خوب می‌شناسیم و اسرار همدیگر را می‌دانیم. از قرار معلوم در اواخر قرن نوزدهم شاعران و هنرمندان شورشی به سمت آفریقا فرار کردند ... و ما، آیا می‌توانیم ما مطابق میل‌مان شورش کنیم؟ آیا آنجا آن انسان‌های ساکت با آن حالت چهره احمقانه‌شان را می‌بینی؟ آنها نیز شورشیان بزرگی هستند، اما هیچکس آنرا نمی‌داند. آنها اکنون ساکت و رام شده‌اند و در خیابان منتظر اشاره پلیس راهنمائی و سبز شدن چراغند. تنها مست‌ها گاهی استفراغ می‌کنند و تهدیدهائی را بر علیه دشمنان‌شان، بر علیه هنر و خدا فریاد می‌کشند. غالباً در این مواقع تنها یک همسر یا یک زنِ دیگر ضروری‌ست تا چنین عصیانگرانی را به واقعیت بازخوانند. آنها به آفریقا فرار کردند، به جزیره‌ای در اقیانوس آرام. و ما به کجا فرار خواهیم کرد؟ شاید به خط استوا؟ نه، ما به مستراح فرار می‌کنیم. هرچند مشخص شده است که مستراح هم دیگر مانند گذشته محل امن و راحتی نیست. همه همدیگر را با سوءظن می‌نگرند. چه کسی آیا مخارج تعمیر را تقبل خواهد کرد؟ همه شریرانه به هم می‌نگرند. آدم نمی‌داند چه کسی مدفوعش را در مستراح باقی گذاشته است. شاید آدم به سوی نفس خویش فرار می‌کند؟ با این وجود چمباته‌ زدن در سالن انتظارِ درجه سه ایستگاهِ قطار گورژکوویسه بهتر از چمبانه زدن در نفس خویش می‌باشد. ما درون خود را می‌شناسیم، درون انسان مدرن را. چه کسی می‌تواند تمام شب را مردانه و بدون خوابیدن فقط با نفس خویش به سر برد؟ زندگیِ من فدای مفهوم زندگی او. من در لحظۀ آزمایش با اسلحه‌ای در دست جنگیدم و خون خود را ریختم. من بدون اشتباه در برابر خود، در برابر انسان‌ها و در برابر وطن ایستاده‌ام. اما من مفهوم زندگیم را نتوانستم همراه خود به آن سمت نجات دهم.
همه چیز یک بار برای همیشه تمام شده است. من مُرده‌ام و مهم نیست بعدها چه انجام بدهم. چه کسی آنجا دوباره از شعر و شاعری و موزیک صحبت می‌کند؟ چه کسی آنجا در باره انسان‌ها چرند می‌گوید؟ چه کسی گستاخانه در باره انسان‌ها صحبت می‌کند؟ چه تجاوزی، چه نمایش خنده‌داری! ای مُرده‌ها، من به شماها تعلق دارم. چه خوب!
ــ ناتمام ـ

مدرسه جدید فلسفه.(10)


لباس، کتاب‌ها و کاغذها را _ همه چیز را رها کن. نام را، آشنایان را. تنها حال وجود دارد و یک آینده، آینده‌ایکه ثانیه به ثانیه متولد می‌گردد و من آن را نمی‌شناسم. من باید آینده‌ام را خودم شخصاً تجربه کنم، زنجیرها را پاره کرده و بگریزم. من مایل نیستم فردا به دانشگاه بروم. نه دانشگاهی وجود دارد و نه هیچ معماریِ عهد رنسانس در ایتالیا و نه شهری به نام پاریس. زمانی که من هنوز زنده بودم، می‌خواستم شهر پاریس را ببینم. شهری در آن دوردست‌ها. من آشنایانی را که در این شهر زندگی می‌کردند مانند انسان‌هائی که از یک سیاره دیگر هستند تجسم می‌کردم. من از آنها خواهش می‌کردم در نامه‌هایشان هوا و چهارراه‌ها، گل‌ها و زباله، عکس‌ها و کلاه‌ها را برایم توصیف کنند. اما حالا دیگر اینها برایم مهم نیستند. حقیقت ندارد که تو از پاریس می‌آئی. خواهش می‌کنم برایم از این شهر تعریف نکن. من بهتر می‌دانم: یک چنین شهری اصلاً وجود ندارد. این آدم‌ها همه توطئه کرده‌اند و حالا از تآترها، نمایشگاه‌های نقاشی، رود سن و شراب سرخ سخن می‌گویند. اما من می‌دانم که این شهر وجود ندارد. اگر شهری به نام پاریس وجود می‌داشت، خیابانم اینطور خاکستری نمی‌بود و من مسرورتر بودم. نه پدر و نه پدربزرگم این شهر را دیده‌اند. اینجا در داخل حیاطْ دیواری از آجرهای قرمز رنگ وجود دارد. آجرها چنان بی‌درز روی هم نشانده شده‌اند که نمی‌شود از میان‌شان چیزی را دید. من همیشه رو به این دیوار می‌ایستادم.
همخانه‌ایِ دیگرم از صبح زود با صورتی لرزان و رنگ‌پریده، صورتی که خود را به پوزه سگی تغییر داده بود این سو و آن سو می‌دود. عصبانی با یک قوطی کهنه لیموناد در راهرو به این سو و آن سو می‌دود و در مستراح ادرار می‌کند. دوباره لوله‌های فاضلاب خراب شده‌اند و اهالی این خانه بزرگ به جای اینکه بتوانند با لبخند به همدیگر صبح‌بخیر بگویند، بوهای نامطبوع را بیش از حدِ معمولِ همیشگی حس می‌کنند. دخترِ سینه صاف و غمگینِ همسایه با یک روپوش سیاه براق، پشت در مستراح مواظب است تا کسی بدون کشیدن سیفون آنجا را ترک نکند. به این خاطر گاهی ماجرا به مشاجره خشمناکی ختم می‌شود. کتاب‌های بسیار زیبائی از بنگاه انتشاراتی جزیره در قفسه کتاب‌های این آقا قرار دارند. در تمام مدتِ کم خون زندگی‌اش او خود را از شهد شعر و غزل کلودل، مالارم و نرفال سیراب ساخته، و حالا او می‌دود، کف بر لب مانند سگِ بد اصل و هارِ دهکده‌ای در راهرو می‌دود و دندان نشان می‌دهد. دلش می‌خواهد پای همه را گاز بگیرد. من روی تختخوابم دراز کشیده‌ام و وراجیِ خانواده با فرهنگ را می‌شنوم. الساعه پیرزن در مستراح بود و بدون کشیدن سیفون آنجا را ترک کرد. اگرچه او به زودی خواهد مرد، اما بر روی تخت از ترس می‌لرزد.
عاقبت آقای احساساتی فریاد می‌زند: "خوک‌های کثیف، خوک‌های کثیف!" من می‌دانم که منظورش تمام انسان‌هاست و نه فقط من و بقیه همسایه‌ها. همدردانه و کمی عصبانی فکر می‌کنم چه مرد بیچاره‌ای، او بهترین سال‌های عمرش را با یاوه‌گوئی‌های روشنفکرانه از دست داده و حالا می‌خواهد که دیگر خسارت نبیند. فقط جای تأسف است که او دیگر دندان ندارد، وگرنه می‌توانست حداقل دستگیره‌های در یا دیوار را گاز بگیرد.
سکوت در راهرو. سکوت در تمام ساختمان. باران از بارش ایستاده است و جلوی آسمانِ کثیفی که خود را آسمانی نقره‌ای رنگ می‌نامدْ سپیدارهای تاریک نمایان می‌گردند.
ــ ناتمام ــ

مدرسه جدید فلسفه.(9)


دو _
همخانه‌ایپب من به زودی خواهد مُرد. اما با این حال بقدر کافی توان آن را دارد که دراز کشیده بر روی تخت به مردم فحش بدهد. حتی مرا هم یک گاو می‌نامد. او آنجا پشت درِ اطاقش با اوقات تلخی می‌گوید: آدم باید گاو بزرگی باشد ..." و منظورش از گاو من هستم، من این را دقیقاً می‌دانم، اما من به او کینه نمی‌ورزم، بلکه وقتی از میان راهروی تاریک می‌گذرم و پچ پچ صدایش را از پشت در می‌شنوم با مهربانی لبخند می‌زنم. من سعی می‌کنم تا آنجائیکه برایم مقدور است آهسته و نوک پا راه بروم، درها را با احتیاط می‌بندم، رادیو ندارم، با خود دختر به خانه نمی‌آورم، مست نمی‌کنم. من می‌دانم که او به خاطر عصبانیت از دستِ جهان زیر لب غر می‌زند: "تو یک گاوی، یک گاو ..." حالا زندگیش نزدیک به پایان رسیدن است. او رنج می‌کشد. بدیهی‌ست که دیگر سخنِ مطلوب و جالبی برای گفتن به انسان‌ها ندارد. مرحبا، پیرزن! تو رک و صادقی. در بستر مرگ انسان دروغ نمی‌گوید. آدم باید رابطه‌اش با بشریت را مختصر و مفید فرمولبندی کند، با بشریتی که این کار باعث رنجش‌اش نمی‌گردد.
انسان‌ها خوبند، حتی بیشتر از آن، انسان‌ها بی‌تفاوتند. "گاو" زنده است و بقدری مشغول و گرفتار که حتی به بدترین فحش‌هایت هم توجه نمی‌کند. صورت‌حساب پرداخت شده است. بمیر! کمبود انسان نخواهیم آورد.
همه شما این اصطلاح عامیانه را می‌شناسید: "آه، اگر می‌توانستم یکبار دیگر به دنیا بیایم، کل زندگیم را طور دیگر تنظیم می‌کردم." این یکی از احمقانه‌ترین حرف‌های مفتی‌ست که وجود دارد. من انسان بدی نیستم. می‌دانم که این بی‌اهمیت است، با این حال آن را تکرار می‌کنم: من انسان بدی نیستم، اما آیا بهتر نیست بجای فکر کردن به اینکه باید خودم را غرق کنم و یا به دار آویزم یا احتمالاً سقط جنین کنم با ایمان به آینده درخشان بشریت زندگی و کار کنم؟
شب مدام تاریک‌تر می‌گردد. در آسمان ابرها و سیاهی و سپیدارهای رو به آسمان رشد کرده دیده می‌شوند. آسمان غرش می‌کند. پنجره‌ها تاریک می‌گردند، انسان‌ها برای خوابیدن به رختخواب می‌روند. من نمی‌خواهم بخوابم، من از خوابیدن می‌ترسم. انسان باید حالا بیوقفه زندگی کند، با چشمانی باز آنجا بنشیند و فکر کند. آدم تا کی می‌تواند تحمل کند که بدون هیچ امیدی بخواب رود و باز از خواب برخیزد؟ من زنده‌ام و تصمیم دارم هنوز مدتی زندگی کنم، اما من دیگر آنجا نیستم. یک حس وحشتناک. من در چنین لحظه‌ای ترجیح می‌دادم که کسی به رویم تف بیندازد، که کسانی مرا زیر لگد بگیرند و مرا با فحش‌های متداول بمباران کنند _ زیرا بعد احساس می‌کردم که زنده‌ام. بودن من را دیگران باید تأیید کنند.
آن پائین کنار بوفه سکوت حکمفرماست. چراغ خاموش گردیده و دخترها برای خوابیدن رفته‌اند. باران می‌بارد و صدای برخورد سختِ قطرات باران بر روی کفِ بتونی حیاط به گوش می‌آید.
ــ ناتمام ــ

آینه.


برایش اس ام اس می‌فرستم: "سلام به بهترین فرزند، بهترین برادر و بهترین انسانِ روی زمین. غرق شادی و غرورم از اینکه کسی مانند تو در این جهان می‌زید. می‌بوسمت پسرم."
هنوز برایم اس ام اس نفرستاده، و من به این فکر می‌کنم که اگر پدرم یکچنین اس ام اسی برایم می‌نوشت چه حالی به من دست می‌داد؟ یا اگر تلفن می‌کرد و چیزی در این مضمون به من می‌گفت، من در جواب به او چه می‌گفتم؟ یا اگر هنگام هر دیدار سخت بغلم می‌کرد و مرا می‌بوسید، عکس‌العمل من چگونه می‌توانست باشد؟
پیام جوانی پدرم را بر من می‌نماید و تمام سعی من این است که دوران پیری او را بر پیام آشکار سازم.

مدرسه جدید فلسفه.(8)


ما من نمی‌خواهم در باره دیگران صحبت کنم. اینجا فقط مربوط به من است. برای خودت صحبت کن! امیدوارم که هر شخصی برای خود صحبت کند. شاید انسان‌های خوب و خردمندی هم وجود داشته باشند. اما این دیگر مهم نیست. امیدوارم که بی‌دغدغه مشغول زندگی باشند. ما به رفتن ادامه می‌دهیم. "ما فقیر و درمانده در کنار سرچشمه زندگی و حقیقت می‌میریم" این نوشته‌ای‌ست از شاعری که در قرن پیش می‌زیسته است. از آن زمان ثابت شده است که: سرچشمه زندگی و حقیقت" وجود ندارد.
فکر کنم وقتی من شروع به حرف زدن با خود کردم کسی در راهرو نایستاده بود. و اگر هم کسی آنجا ایستاده بوده ... من با خود طوری صحبت می‌کردم که انگار با کس دیگری، با یک دشمن، یک آدم رذل با تحقیر و نفرتِ تمام در حال گفتگو هستم. کلمات خود را در یک تمامیتِ منطقی کامل نمی‌کردند. من می‌گفتم: "تو آشغال، آشغال، آشغال. خوک. زندگی لعنتی. تهوع‌آور. چه می‌شد اگر همه چیز با یک ضربه به پایان می‌رسید. تو حیوان. تو بزدل". من به صورت خود کشیده می‌زدم و بعد گریه می‌کردم. من در بالشت خود گریه می‌کردم، و در این گریه کردن یک راه حل قرار داشت، یک توضیح. اتفاقاً کودکان از همه بیشتر گریه می‌کنند.
من صورتم را با آب سرد شستم. می‌خواستم پیش یک آشنا بروم. با خود فکر کردم که همه چیز را به او بگویم. همه چیز! من حتی پالتوی خود را پوشیدم، اما آن را دوباره از تن در آورده و به میخ آویزان کردم. هیچکس نمی‌تواند به من کمک کند. فقط به خاطر بیاور: او خودش هم پیش هر کسی طلب کمک می‌کرده است، از این کافه به آن کافه می‌رفته، می‌نوشیده، صورتش را با خردل آلوده می‌ساخته، و تو می‌خواهی پیش او بروی. از جایت تکان نخور! تکان نخور. گریه کن، اما از جایت تکان نخور. این یک اخلاق‌گراست. اما یکبار خیلی کوتاه مفهوم زندگی را اینطور تعریف کرده است: خوردن، خوابیدن، همخوابگی. من برای او حرمت قائلم. این مرد دارای استعداد است، صادق است و کوشا. او حقیقتاً دارای مزیت‌های بسیاری‌ست. و با این وجود او معنای زندگی را اینگونه و نه به گونه‌ای دیگر تعریف کرده است. برایم تکان‌دهنده بود. آیا من سخن او را شرورانه تلقی می‌کنم؟ نه. او این سخن را با اعتقادی عمیق بیان می‌کرد.
ــ ناتمام ــ

مدرسه جدید فلسفه.(7)


این اندیشه کردن‌های شبانه به هیچ وجه ارزشی ندارند. با این کار مشکلی حل نمی‌شود. با شروع روشنائی روز همراه با ماه ناپدید می‌گردند. هر از گاهی وداع‌نامه‌ای می‌نویسم. اما از آن هم چشم‌پوشی کردم. زیرا که در اصل من چیزی برای گفتن به دیگران ندارم. نه مطلبی خردمندانه و نه مملو از یأس. حالا دیگر انسان‌ها باید خاموش صحنه نمایش را ترک کنند. این شایسته‌تر است. در حقیقت آدم فقط باید از آن تعداد کلماتی که حیاتی‌اند استفاده کند. من صحنه را بدون هیچ دانش یا فریادی از سر ناامیدی ترک می‌کنم؛ از این گذشته برای من هیچ اتفاق بدی نیفتاده است و هیچ چیز بر سرم ویران نشده. من از صحنه خارج می‌شوم، زیرا به این نتیجه رسیده‌ام که من فردا احتمالاً هنوز می‌توانسته‌ام وجود داشته باشم، اما احتیاج به وجود داشتن نداشته‌ام.
من می‌توانستم بمیرم. اما همینطور آن پنج مرد و دو زنی که حالا در کنار بوفه سر و صدا می‌کنند هم می‌توانستند بمیرند. همه آنها می‌توانستند بمیرند و دیگر هرگز در این خانه پیدا نشوند. آنها می‌توانستند زندگی کنند، می‌توانستند بمیرند. برای دیگران اما اهمیتی ندارد که آیا یکی زنده است یا نه، زیرا که هیچ تمامیت پُرمعنائی خود را از اعمال، کلمات و ایده‌های جزئی قرار گرفته در کنار هم تشکیل نمی‌دهد.
من بارها این سؤال را برای خود مطرح کرده‌ام که آیا قبل از مردن هنوز آرزوئی دارم، آیا هنوز مایلم چیزی بدانم. همیشه جواب این بوده است: نه، هیچ چیز. بعضی اوقات دچار سوءظن می‌شوم که حتماً باید در این یک محتوای تازه نهفته باشد، محتوای زمان ما. برای آن کسانیکه بعد از ما خواهند آمد تمام این چیزها دیگر قابل درک نخواهد بود. در گذشته انسان‎‌ها بعد از مرگ نوشته‌ای از خود باقی می‌گذاشتند، نامه خداحافظی، وصیت‌نامه، آنها حتی نوشته‌ای برای سنگ قبر خود داشتند. این آموزش را ما برای تمام عمر به دست آورده بودیم.
کسانیکه می‌گویند، حالا بعد از جنگ تعداد مسائل سخت اخلاقی افزایش یافته است در اشتباه‌اند. فقط زندگی وجود دارد، و زندگی هیچ اخلاقی را نمی‌شناسد. باقیمانده‌ای، قطعه‌ای، خاطراتی از اخلاق روزگاران قدیم هنوز وجود دارد، اما زندگانی نیز همچنان ادامه دارد. انسان‌ها زندگی می‌کنند و می‌میرند. برای نسل ما همه چیز تا به آخر روشن گشته است.
ما همه بعد از این جنگ در زمره مظنونین هستیم: قهرمانان و خائنین، توطئه‌گران و استفاده‌چی‌ها، زورگیران و باج‌دهنده‌ها، فتنه‌انگیزان، جلادان و قربانی آنها. حتی مرده‌ها هم مظنون‌اند. شاید تصور من از این چیزها اشتباه باشد، من آنرا رد نمی‌کنم. من تنها آن چیزهائی را که فکر می‌کنم می‌گویم. با این وجود من مایلم این اعتراف را قبل از مرگم بکنم، شاید کمک حال کسانی شود که به انسانیت معتقدند و امید فراوان دارند. من اما قادر به کشف چنین انسان‌هائی نیستم.
ــ ناتمام ــ

مدرسه جدید فلسفه.(6)


دو سوسیس را با ولع خوردم، رسماً آنها را بلعیدم. آن دو سوسیسِ دیگر را با لذت خورده و عصاره‌اش را مکیدم. هنوز هم می‌توانم تا نیمه‌شب یک دوجین سوسیس بخورم. و فردا می‌توانم برای خود دوباره سوسیس، نان و شراب بخرم. من می‌توانم خود را حبس کنم و غذا بخورم و دراز بکشم و روزنامه‌ای قدیمی که در آن کتابی پیچیده شده بوده است بخوانم، ناگهان معلوم می‌شود که اخبار سال پیش هم مانند خبرهای روز جالب می‌باشند. شاید هم حتی جالب‌تر. این نشان می‌دهد که رویدادها وهمی بیش نیستند. همه چیز از حرکت بازایستاده است. چه خوب! جنازه‌ها به خاک سپرده شده‌اند. جانداران دیگر نمی‌میرند. احتمالاً تا ابد زنده خواهند ماند. آنجا آن پائین، در نهارخوری دانشجویان می‌شود هنوز با آشپز و نظافتچیِ زن گپ زد. بشّاش و بامزه‌اند این بانوان. طوریکه انگار همین دیروز زاده شده‌اند، یا انگار از سیاره دیگری آمده‌اند. فقط لازم است یک جوک از آنچه آنها در بین پایشان دارند بپرانی و آنها از زور خنده می‌خواهند منفجر شوند. زندگی مرگ را به زانو در می‌آورد. عشق بر مرگ پیروز می‌گردد. بیچاره مرگ. همه از او اجتناب می‌کنند. آدم‌ها از دست مرگ جان‌شان به لب رسیده است.
اما من به پائین نخواهم رفت. من در سوراخ خود می‌مانم. بر روی تخت دراز می‌کشم و روزنامه کهنه‌ای را می‌خوانم. چشم‌هایم را می‌بندم و فکر می‌کنم که آیا هنوز آرزوهائی دارم. من فقط یک آرزو دارم: هیچکس اینجا به زور وارد نشود. من می‌خواهم بتوانم آزادانه دراز بکشم. من نه می‌خواهم به آمریکا و نه به ماه پرواز کنم. نمی‌خواهم به اپرا بروم و در کافه با دیگران صحبت کنم، نه می‌خواهم پادشاه باشم و نه هنرپیشه سینما. هیچ چیز نمی‌خواهم. من چنان احساس خوشی دارم که حتی وجودِ خود را هم احساس نمی‌کنم. من حالا می‌توانم زندگی کنم، بدون آنکه بخاطر وجود داشتن مجبور به جنگیدن باشم. من یک آپارتمان دارم، غذا دارم، لباس، تختخواب، اجاق، چوب در پشتِ اجاق ...
حوالی غروب سوسیس‌ها را خریدم. با آنها مانند سگی که با تکه گوشتی در دهان از برابر قصاب می‌گریزد به طرف خانه دویدم. هنوز هم بعد از تهیه کردن خوراکی خشنودی بزرگی مرا از خود پر می‌سازد. هنوز هم می‌ترسم نکند غذا تمام بشود، نکند خانه‌ام فرو ریزد. وقتی از سفری به خانه بازمی‌گردم، ترس دارم. من می‌ترسم که چشمم به دیواری با پنجره‌های سوخته یا کوهی از سنگ و تخته پاره و لوله‌های درهمرفته فاضلاب بیفتد. وقتیکه من بعد از یک هفته غیبت خانه را هنوز در جای خود می‌یابم و می‌توانم درِ اطاقم را دوباره باز کنم، برایم همیشه خبری خوب و تازه بوده که باعث شادی دوباره‌ای در من می‌گردد. یک کلید! و خانه‌ای به همراهش!
من درِ کمد را باز می‌کنم و یک بار دیگر محتویات کارتن مقوائی را که نوشته سیاه رنگی به انگلیسی روی آن چاپ شده است بررسی می‌کنم. دو روزی می‌شود که من قوطی‌های کوچک، کیسه‌های نایلونی و کنسروها را روی تختخواب و میز پخش می‌کنم. در بین‌شان حتی آدامس هم پیدا می‌شود.
ــ ناتمام ــ

مدرسه جدید فلسفه.(5)


خلبانانیکه شهرها را کاملاً با خاک یکسان کرده و به آتش کشانده‌اند، خود را در مقایسه با بقیه سربازان به دلیل ظرافت و دلاوری ممتازتر به حساب می‌آوردند. بنابراین ماجرا تا اندازه‌ای مربوط به مسافت فاصله میان جلاد و قربانی می‌باشد. فقط باید بخاطر زیبائی شناسی و قبل از هر چیز بهداشتْ مواظب بود که خون دست‌هایمان را آلوده نسازد و پاهایمان در دل و رودۀ قربانی گره نخورد. البته هرکسی قادر نیست با سرنیزه بجنگد یا کس دیگری را شکنجه کند. اما هر مرد عادی‎‌ای قادر است از یک فاصله مشخص آدم بکشد. کودکی را از فاصله چند صد متری با گلوله کشتن مسلماً راحت‌تر از دریدن او با دست است. بعلاوه حتی در زمان‌هائی که صلح کامل نیز حکمفرماست، زن‌ها شوهران‌شان را چهار قسمت می‌کنند و بدن قطعه قطعه گشته را در چمدان همراه خود در ایستگاه‌های راه‌آهن، در سالن‌های انتظار، در سینماها به این سو و آن سو حمل می‌کنند. بنابراین شاید نباید در باره جنگ هم مبالغه کرد. ممکن است در تمام این کارها آنچه اهمیت دارد کمیت باشد و نه کیفیت.
حالا می‌توانم کمی از خودم بگویم. من با لباس روی تخت دراز کشیده بودم و فکر می‌کردم. من به این فکر می‌کردم که اینجا مبل‌ها و کتاب‌ها قرار دارند، عکس‌ها بر دیوارها آویزانند، و به اینکه همه اینها عبث‌اند. همچنین من هم اینجا بی‌ثمر دراز کشیده‌ام و بی‌معنی‌ام. به محض اینکه از غذا خوردن، خود را شستن، خوابیدن، خود را با گفتگو سرگرم ساختن و خرید رفتن دست بکشم، دیگر چه می‌ماند که انجام دهم؟ افسوس که قادر نیستم منظورم را روشن‌تر فرمولبندی کنم. شاید در ادامه منظورم خود بخود ظاهر گردد.
حالا روی تخت دراز کشیده‌ام. اما چگونه دراز کشیده‌ام؟ من بقدری عمیق دراز کشیده‌ام و چنان شدید این دراز کشیدن را در خود احساس می‌کنم که با تخت یکی می‌شوم. من خوشحالم و از این دراز کشیدن لذت می‌برم. من کلید را در جاکلیدی چرخاندم، لامپ را که کلاهی ساخته شده از کاغذ روزنامه آنرا محافظت می‌کند روشن کردم. هیچکس پیش من نمی‌آید، هیچکس مرا از روی تخت به زیر نمی‌اندازد، هیچکس مرا در باران و در تاریکی بیرون نمی‌کند. هیچکس به من لگد نمی‌پراند، به صورتم سیلی نمی‌زند. من می‌توانم اینجا یکساعت دراز بکشم، دو ساعت، پنج ساعت. بعد بلند می‌شوم و غذا می‌خورم. سوسیس گرم و آبدار. همین حالا هم سوسیس‌ها در روغن داغ مشغول گرم شدن هستند. هیچکس سوسیس‌ها، نان و چای‌ام را از من نخواهد ربود.
ــ ناتمام ــ

مدرسه جدید فلسفه.(4)


آنها بدتر از من نیستند، آنها اما بهتر هم نیستند. اما این احساسات تأثیری بر کردار من ندارند. من نمی‌توانم به یک کودک خردسال لگد بزنم، حتی اگر هم بدانم که کسی در آن نزدیکی نیست. با لعن و نفرین‌های خشن و با کراهت خود را خم می‌کنم تا دستکش زنی که بوی ادوکلن می‌دهد را از روی زمین بردارم. با این وصف امکانات پنهان در انسان‌ها در خوابی سبک به سر می‌برند. در مقایسه با آنها، عمل کسی مانند راسکولنیکف شبیه حماقت جوانی ضعیف و خوش قلب دیده می‌شود که گلدانی را شکسته است.
از این گذشته دیگر آن زمانیکه انسان‌ها ارواح خبیثی بودند گذشته است. امروز حتی بزرگ‌ترین تبهکاران و جانی‎ها خود را شبیه به بزدلی قابل ترحم نشان می‌دهند و ادعا می‌کنند که تنها شرایط آنها را به یک قاتل مبدل ساخته است. رودوُلف هویس فرمانده اردوگاه مرگ آشویتس در زندگینامه حود می‌نویسد: "خواهش می‌کنم هنگام استفاده از این یادداشت‌ها، کوشش نکنید در برابر دید عمومی از آنچیزهائیکه با همسر و خانواده و کارهای ملایم و دودلی های محرمانه‌ام مربوط هستند تعریف کنید. مردم باید همچنان در من یک انسان بی‌رحم خون‌آشام، یک سادیست ظالم و قاتل میلیون‌ها نفر را ببینند. زیرا که اکثریت مردم نمی‌توانند طور دیگری فرماندهان آشویتس را تصور کنند. آنها هرگز درک نخواهند کرد که من هم دارای دلی می‌باشم و ذاتاً انسان بدی نبوده‌ام."
من این کلمات را مخوف‌ترین شکایت یک انسان مدرن به شمار می‌آورم. ابنجاست که آدم احساس ناتوانی می‌کند. این حقیقت دارد، او هم مانند همه دارای یک قلب بوده است. اما برگردیم به موضوع کوچک هرروزه و کمی کسل‌کننده خودمان.
من سئوالات مخصوصی را برای خود طرح می‌کنم و به آنها جواب‌های صادقانه می‌دهم. شاید که این اندیشه کردن‌های یک دانشجوی دانشکده فلسفه برای بعضی از روانشناسان، جامعه شناسان، متخصصین الهیات و دیگر دانشمندان کمکی گردد تا که راه خود را در جهان بهتر پیدا کنند، در جائیکه اکنون ما در حال زندگی کردن در آن هستیم. من یکی از شماها هستم، من هم یک انسانم. بعلاوه باید اذعان کنم که من با بعضی انسان‌ها آشنائی و برخورد داشته‌ام که بدتر از من بوده‌اند. من مرد جوان عادی‌ای هستم و وقتی جنگ جهانی دوم آغاز گشت هجده سال از عمرم می‌گذشت.
من در اطاقم روی تخت دراز کشیده و فکر می‌کردم: اگر در فاصله صد متری من یک گروه آدم از پیرمرد گرفته تا زن و کودک قرار می‌دادند، و اگر کسی یک مسلسل در دستانم قرار می‌داد با این دستور که این انسان‌ها را بی‌رحمانه به گلوله ببندم، من واقعاً بدون معطلی این دستور را انجام می‌دادم. فقط کافی بود که دستور دهنده یک اونیفورم بر تن داشته و فرمانده من باشد. من چنین تصور می‌کردم که تنها فاشیست‌های هیتلری قاتل بوده‌اند. اما نه، ما قربانیانِ آنها هم خود را بر خلاف میل و مخالف اراده‌مان تبدیل به یک قاتل کرده بودیم.
در نتیجه من هم می‌توانم چند رگبار طولانی به سوی پیرمردان، زن‌ها و کودکان شلیک کنم و خلاص. من فکر می‌کنم می‌شود از فاصله طولانی گروهی از مردم را بدون دچار شدن به حالت تهوع و احساس سرگیچه کشت ...
ــ ناتمام ــ

سامسون بی دلیله.


قرار گذاشتیم ساعت هشت، بعد از پایان کار همدیگر را ببینم. دو هفته‌ای از آخرین دیدارمان می‌گذشت.
روی نیمکت در پارک روبروی قطار زیرزمینی نشسته و مشغول خواندن کتاب هستم. ده دقیقه به ساعت نُه مانده است، اس ام اس می‌فرستد: تا دو دقیقه دیگه قطارم راه می‌افته و تا دوازده دقیقه دیگه پهلوتم.
هنوز مشغول خواندن هستم که با شنیدن صدای قهقهۀ پیام از راه دور جانی تازه در جسم و روحم جاری می‌شود. از ته دل می‌خندید. مدت‌ها بود خنده جانانه‌اش را نشنیده بودم.
از آخرین پله‌های قطارزیرزمینی دیده بود که مویم را کوتاه کرده‌ام. از سر ناباوری، با شوقی کودکانه بلند بلند می‌خندید تا به من رسید. همدیگر را بغل کرده و می‌بوسیم. مانند کودکی شده بود که پدرش را بعد از مسافرتی طولانی دوباره می‌بیند. چشمانش پر از شادی شده بود. تصورش را هم نمی‌کرد مرا بعد از بیست سال با ریش و موی بلند حالا با موی کوتاه شده و صورت اصلاح کرده ببیند. ذوق‌زده شده بود و مرتب نگاهم می‌کرد، می‌خندید و دست به مو و صورتم میکشید. پرسیدم: مسخره شده؟
خندید و شگفت‌زده گفت: نه، چه جوون شدی!
فرزندان، گذشته از اینکه در چه سن و سالی باشند، همیشه دل‌شان میخواهد پدر و مادرشان جوان و سالم و شاد باشند و همانطور هم برای همیشه باقی بمانند.
برای صرف شام براه افتادیم و من در راه دلیل کوتاه کردن مو و اصلاح ریشم را برایش تعریف می‌کردم، او نگاهش دائم به من اما فکرش جای دیگر بود.

INCARNATION


از آنجائیکه به کرات در ارتباط با استفاده از زندگی، جسم و روح سوءتفاهم رخ می‌دهد، بنابراین در اینجا بار دیگر قرارداد اینکارناسیون که ما همگی آنرا امضاء کرده‌ایم را قرار می‌دهم. هنوز هم بیهوده تعداد زیادی شکایت به اداره اینکارناسیون فرستاده می‌شود و تخلف از پاراگراف‌های اصلی باعث کاغذبازی اداری می‌گردد. بد نیست که اگر همه اینکارناسیونیست‌ها به خاطر جهشی بلندتر بتوانند یکبار دیگر قرارداد را مطالعه کنند تا بدینوسیله اقامت دسته‌جمعی‌مان در آینده بدون مانع جریان یابد. ارزش این را هم دارد که مانند همۀ قراردادها آن نوشته‌هائی را که ریز چاپ شده‌اند را نیز خواند.
از جو کونراد
پاراگراف ۱: به شما یک جسم داده می‌شود.
این جسم تازه و منحصر به فرد است. هیچکس دیگری مانند آن را به دست نمی‌آورد.
پ. ۲: به شما یک مغز داده می‌شود.
استفاده از آن می‌تواند سودمند باشد.
پ. ۳: به شما یک قلب داده می‌شود.
اگر مغز و قلب سنجیده مورد استفاده قرار گیرند، شما بهترین نتیجه را کسب خواهید کرد.
پ. ۴: به شما درس‌هائی داده می‌شود.
هیچکس نمی‌تواند دقیقاً آن درس‌هائی را که شما دریافت می‌کنید به دست آورد یا آنها را از شما بگیرد.
پ. ۵: شما می‌توانید آنچه که مایلید انجام دهید.
آنچه که شما بر دیگران روا می‌دارید به شما بازمی‌گردد.
پ. ۶: یک درس آنقدر تکرار می‌گردد تا فهمیده شود.
پ. ۷: این قرارداد برای همه یکسان است.
امتیازی در کار نیست، اگر هم بعضی‌ها خلافش را ادعا کنند. (تغییرهای کتبی بی اعتبارند.)
پ. ۸: به شما آینه‌ای داده می‌شود، تا بیاموزید. بسیاری از آینه‌ها مانند اجسام دیگر دیده می‌شوند. آنها برای این وجود دارند تا به شما چیزی را که درون شماست نشان دهند.
پ. ۹: وقتی جسم شما نابود می‌گردد یا از انجام وظیفه بازمی‌ایستد، شما جسم جدیدی به دست خواهید آورد. (امکان دارد که کمی طول بکشد.)
پ. ۱۰: قرارداد اینکارناسیون هنگامی به پایان می‌رسد که تمام دروس به نتیجه مطلوبی رسیده باشند.
پ. ۱۱: شما تعیین می‌کنید که چه چیز مطلوب است!
اشاره‌های سودمند و راهنمائی:
· هدف آن نیست که وقت ترک کردن جسم تا حد امکان پول فراوان داشته باشیم.
· برای شهرت و محبوبیت جایزه‌ای در کار نیست.
· شما نباید اشتباهات دیگران را سرمشق خود قرار دهید.
· قواعد برای این وجود دارند تا مورد بررسی و کنترل قرار گیرند.
· ادعاهای دیگران در باره هدف می‌تواند گمراه کننده باشد.
· شما نمی‌توانید چیزی را اشتباه انجام دهید. حداکثر می‌تواند طولانی‌تر گردد.
· زمان، وهمی بیش نیست.
· شما امکان به دست آوردن تمام پاسخ‌ها را توسط ارتباط مخصوصی در قلب‌تان دارید.
· در دوران آموزش تنها تشعشعات قلب حکمفرماست.
· تلاش برای خسارت رساندن به دوران آموزش باعث محدودیت می‌گردد.
· هیچکس قادر نیست بار مسئولیت را از دوش شما بردارد.
· خشونت هیچگاه به راه حل ختم نمی‌شود.
· توجه کردن به اینکه کدامیک از موقعیت‌ها خود را تکرار می‌کنند می‌تواند مفید باشد.
· مواد مخدر (قانونی و غیر قانونی) می‌توانند درک دروس را جعل کنند.
· تنها به این خاطر که همه یک نوع رفتار می‌کنند نباید بدین معنی باشد که کار درستی انجام می‌دهند.
· به ندرت اتفاق می‌افتد که فقط یک راه حل صحیح وجود داشته باشد.
· شما می‌توانید برای عفو و آمرزش یک درخواست بدهید.
· شروط ویژه‌ای وجود ندارد _ برای هیچکس.
· شما را دوست خواهند داشت. بقیه چیزها فریبی بیش نیست.
· دروس فرصت‌های مخصوصیند برای تکامل، و نه مقاصد بدخواهانه.
· اطمینان به دیگران و سپردن جسم خود بدست‌شان می‌تواند خطرناک باشد.
· مانع تکامل دیگران شدن هیچ سودی نمی‌آورد.
· شما این فرصت را به دست می‌‌آورید (ترجیحاً در هنگام ساعات شب) که جسم خود را ترک کنید.
· خاطره تجربه‌های خارج از جسم، در بدن و به عبارت دیگر در مغز ثبت نمی‌گردد.
· ور رفتن با بدن خود حق مسلم شماست. اما ور رفتن با بدن دیگران موافقت‌شان را ایجاب می‌کند.
· نگاه دزدکی بیمعنی‌ست!
· کسیکه به شما یک بیمه عمر پیشنهاد می‌کند دروغگوئی بیش نیست.
· پایان دادن شرورانه به یک کارناسیون به نامه‌نگاری بیهوده ختم می‌شود.
· نظریه علمی و متون مقدس به آشفتگی خدمت می‌کنند.
· اول شدن منظور اصلی نیست.
· خونسرد به نظر آمدن منظور اصلی نیست.
· هیچکس در وضعیت شما نقش بهتری از خود شما ندارد.
· شما تنها کسی نیستید که به مفهوم اینکارناسیون مشکوکید.
· از آنجائیکه شما با این قرارداد موافقت کرده‌اید، بیهوده است اگر که بخاطر بودن در اینجا شکوه و شکایت کنید.

مدرسه جدید فلسفه.(3)


بعد از این گفتگو برای نهارخوردن به غذاخوری دانشجویان می‌روم. پشت صندلی یکی از دانشجویان در انتظار می‌ایستم تا او با قاشق و پر سر و صدا غذا خوردن از ظرف فلزی را تمام کند. در آنجا همه خیلی با عجله غذا می‌خوردند، چونکه پشت سرشان افراد گرسنه دیگری با ژتون غذا در دست در هوای بد و همهمه‌ای بلند انتظار می‌کشیدند.
بعد از ظهر به خانه بازگشتم. خود را بر روی تخت انداخته و به سقف خیره شدم. پلک‌ها را بسته و به فکر فرو رفتم. با خودم در باره مهم‌ترین موضوع در زندگی یک انسان صحبت کردم. یکبار دیگر پی بردم که: "تمام این چیزها بی‌معنی‌ست." همه چیز. زندگی. آیا می‌شود هنوز هم چیزی به آن افزود؟ چند ماه پیش تاریخی را معین کرده بودم. روزی را که در آن خودکشی خواهم کرد. البته تعیین دقیق سال، ماه، روز و ساعت تا اندازه‌ای راحتم ساخته بود. به نظرم می‌آمد که چنین تصمیمی دستانم را در مقابل انسان‌ها باز خواهد گذاشت و به من آزادی عمل خواهد بخشید. من به خود می‌گفتم: "من به هیچکس وابسته نیستم، هیچ چیز به من مربوط نیست."
یکی از کارهائی که قادر به انجام دادنش نیستم تحمل کردن انسان است. مطمئناً فقدان خیرخواهی برای دیگر همنوعان یکی از ویژگی‌های انسان مدرن است. اگر همه خود را سر حال احساس می‌کردند، امکان تحمل کردن آنها می‌رفت، بعد آنها به روی همدیگر لبخند می‌زدند. اما کافی‌ست که سوار یک اتوبوس مملو از مسافر شوی ... آنها پر از خشم و انزجار به یکدیگر نگاه می‌کنند. تنها ابلهان شوخی می‌کنند و در بازی کثیفی خود را خرسند نشان می‌دهند. بقیه اما از میان شیشه‌های کثیف به بیتفاوتی‌ای مبهم خیره می‌شوند. در لحظه‌هائی که سر حال نیستم انسان‌ها برایم مانند توده مدفوع جانداری به حساب می‌آیند. البته من خودم را هم جزئی از آنها به شمار می‌آورم. چرا وقتیکه من خودم را قبول ندارم و اغلب با احساسی آغشته به نفرت خود را نظاره می‌کنم باید برای انسان‌های دیگر احترام قائل شوم و دوست‌شان بدارم؟
ــ ناتمام ــ

مدرسه جدید فلسفه.(2)


پرفسور خود را به طرف من خم کرده و از قرار معلوم منتظر شنیدن نام جدیدی بود. متأسفانه من تقریباً تمام اسامی معروف فلسفه حتی شوپنهاوئر بدبین را نامبرده بودم. از یک تیرگی بزرگ، از یک چاه عمیق، از تاریک روشن دوران کودکیم یک نام ظاهر می‌گردد، اما من آن را به پروفسور نمی‌گویم. این نام طنین عجیبی داشت و از زمان پشت سر گذاردن کودکی، هرگز دیگر او را نخواندم: آن فیلسوف اسرارآمیز مولفورد نام داشت. من خودم مولفورد را نخوانده بودم، زیرا که در آن زمان هنوز مسلط بر حروف الفبا نبودم _ او را پیرمردی بر روی تختی از جنس بلوط می‌خواند، پیرمردیکه همسرش چشمانی سیاه و درخشان داشت. من متأسفانه در باره مولفورد خیلی کم می‌دانستم. من نمی‌توانستم بگویم که آیا او در باره علم هیپنوتیزم یا بهداشت نوشته و یا احتمالاً عقیده خود را در باره اسب‌آبی یا در باره حشیش ابراز کرده بوده است. در هر حال او به احتمال خیلی زیاد یک انگلیسی بود.
این آخرین نامی بود که به آن فکر کردم. وانگهی من همیشه مولفورد را به اشتباه موفلون می‌نامیدم، اگرچه من هرگز مطلقاً مطمئن نبودم که واقعاً موفلون چه شکلی می‌تواند داشته باشد. در کجا این حیوان زندگی می‌کرده و غذایش چه بوده است؟ تا اندازه‌ای اما مطمئن بودم که شاخه‌ای جنبان و پوستی از پشم‌های دراز داشته و شاید شیر هم می‌داده است. اما تمام اینها حدس و گمان بودند. در باره مولفورد هیچ چیز نمی‌دانستم.
البته از کانت هم شنیده بودم، اما تنها در لطیفه‌ها. از قراری باید کانت گفته باشد: "آسمان با ستارگانش در بالای سرم، حق اخلاقی در درون من". من از او تقریباً فقط این را می‌دانستم. حالا من در انتظار بودم که پرفسور به من چه جوابی خواهد داد.
چشمان خاکستری پروفسور برای یک ثانیه شروع به درخشیدن می‌کنند و دوباره رو به خاموشی می‌گذارند. او خود را طوری که انگار حوصله‌اش را سر برده‌ام نشان می‌داد، اما احتمالاً در پنهان لذت برده؛ شاید هم فقط خسته و متعجب شده است.
"شماها با اسلحه در دست جنگیدید، ما از افکار انسانی نگهبانی کردیم. شماها در جنگل، ما همیشه هرجا که امکانش بود ... شما در سمینار آمادگی من پذیرفته شدید. ما آنجا هیوم می‌خوانیم و در باره شعور انسان تحقیق می‌کنیم". و بعد دستش را به طرفم دراز می‌کند. من تعظیمی کرده و اطاق کار فیلسوف را ترک می‌کنم.
ــ ناتمام ــ

مدرسه جدید فلسفه.(1)


Rozewicz و Grass
با غرور به آنچه برشمرده بودم این را هم اضافه می‌کنم: "من <تحول خلاقانه> از برگسون را هم خوانده‌ام".
نمی‌توانستم کتاب‌ها یا نام‌های دیگری را به خاطر بیاورم، و چنین به نظر می‌آمد که پروفسور هنوز منتظر شنیدن چیزی از من است ... به تدریج چند نام از دوران دانشجوئی دوباره بخاطرم بازمی‌گردند، اسامی فیلسوفان و نام بعضی از همکلاسی‌ها که با آنها در باره مفهوم زندگی، هدف کردارهایمان و در باره خدا بحث کرده بودم.
"از اسپنسر و دراپر هم خوانده‌ام". نام این دو نفر را چونکه دیگر به خاطر نمی‌آوردم در باره چه موضوعی نوشته بودند بدون اتکای به نفس ادا کردم. اما کتابی از یکی از این دو را یک سال قبل از شروع جنگ همراه با زبیشک خوانده بودم. کتابی یا شاید هم یک بروشوری با جلد سبز آسیب دیده که اسپنسر یا دراپر مؤلف آن بودند. در این لحظه نه می‌توانستم عنوان کتاب و نه موضوع آنرا به یاد آورم. در اثنای اشغال نظامی همه آنها را فراموش کرده بودم. وانگهی، شاید هم کتاب را اصلاً کس دیگری نوشته بوده است. قسمتی از نوشته به یادم می‌آید که در آن از عقاید تعصب‌آمیز کاتولیک‌ها صحبت و نویسنده سؤال‌های نیشداری را مطرح کرده بود: "آیا هرگز کسی انگشت پدر مقدس را دیده است؟" این انگشت را من به یاد می‌آوردم، اما دیگر نمی‌دانستم منظور آن فیلسوف از طرح این سؤال چه بوده است. در نتیجه سکوت کرده و در باره آن با پروفسور حرفی نمی‌زنم. بعد از سکوت کوتاهی، یک بار دیگر اشاره به یک نام می‌کنم: فروید. پروفسور توجه‌اش جلب می‌شود و من به طور عجیبی کاملاً آشکار لطیفه‌ای در باره خواب که در آن کسی کشوی انتهائی یک کمد را گشوده و در آنجا ادرار کرده بود را به یاد می‌آورم؛ این خواب می‌باید دوران سرکوبیِ غریزه جنسی به دایه در کودکی را معنا می‌داد. اما آن تنها یک لطیفه بود. ولی آنچه به ساق پا و ران مربوط می‌شود، مطمئنم که از فروید نوشته‌ای در باره نقش پا در زندگی جنسی خوانده بودم. توضیح دادن دانشمندان در این باره بقدری به نظرمان مضحک آمده بود که ما آنها را به خاطر سپردیم. هنوز هم می‌توانستم برای پرفسور آن قسمت‌هائیکه مربوط به پا هستند را تعریف کنم.
"سابقاً در افسانه‌ها ساق پا و ران یک سمبل جاودان جنسی به شمار می‌آمده است، بر این اساس کفش یا دمپائی سمبولی از اعضای جنسی زنانه است؛ باز بر این اساس در بیماری جنسی طبق عقیده خرافات پرستی تنها پای کثیف و بد بو وسیله جنسی‌ست ... ران و ساق پا بجای آلت تناسلی زن فهمیده می‌شود، که نبودش را مخصوصاً کودکان شدیداً احساس می‌کنند ..." البته ما ارتباط‌های مشخص منطقی در این بحث علمی را یکسره کنار گذاشته و آنچه در این وضع دستگیرمان شده بود چنان معنای مضجکی می‌داد که ما از شدت خنده دل‌هایمان را گرفته و قاه قاه می‌خندیدم.
ــ ناتمام ــ

مدرسه جدید فلسفه.


Tadeusz Rozewicz
یک _
پایان اکتبر یا شاید هم پایان نوامبر سال ۱۹۴۵ بود. من درِ سفید رنگ اطاقی را به صدا آوردم. از پشتِ در صداهائی که به غرو لند یا دندان‌قروچه کردنِ حیوانی عظیم شباهت داشت بلند می‌شود. من داخل اطاقِ کار فیلسوف می‌شوم. او برجسته‌ترین فیلسوف معاصر لهستان و فکر کنم یکی از شاگردان هاسِرل بود.
پائیز در دانشگاه ثبت نام کردم. پرفسور در سمیناری مقدماتی برایمان شرحی در باره نظریه شناخت داد. بلندپروازی عجیب و غریبی مفتونم ساخته بود و می‌خواستم بدون گذراندن کلاس‌های مربوط به مبتدیان که دانشجویان جوان را به سوی اسرار رازهای دانش هدایت می‌کردند خود را فوری برای سمینارِ پرفسور معرفی کنم.
من تعظیمی به فیلسوف می‌کنم، اینکه چه کسی هستم و چگونه به اطاق او راه یافته‌ام را کوتاه توضیح می‌دهم و از او خواهش می‌کنم که مرا در سمینار خود بپذیرد. پرفسور تبسمی می‌کند. با صدای گرم و گرفته‌ای برایم توضیح می‌دهد که باید قبلاً کلاس‌هائی را که برای مبتدیان در نظر گرفته شده است بگذرانم. من چهره‌ام را درهم می‌کشم. پرفسور عمیق‌تر به چشمانم نگاه کرده و می‌گوید: "بسیار خوب آقای عزیز، از فلسفه چه می‌دانید؟ تعریف کنید."
با حرارت فراوان کوشش می‌کنم چیزی به خاطر آورم.
سرِ زیبای دانشمند مرا خیلی تحت تأثیر خود قرار داده بود: یک ماشینِ دقیق که پنجاه سال پیش از این در معروف‌ترین دانشکده‌های آلمانی ساخته شده بوده است و با وجود ویرانی‌هائیکه جنگ بر آن بر جای گذارده بود عالی عمل می‌کرد. یک پدیده. تنها گاهی در حین درس دادنْ پرفسور از پنجره به بیرون خیره می‌شد و لحظه‌ای سکوت می‌کرد. در پشت پنجره قطعه کوچک دیواری از آسمانِ ماه نوامبر قرار داشت.
من با چکمه‌ای بر پا که »از جنگل« با خود آورده بودم جلوی او ایستاده بودم و تلاش می‌کردم نام‌های فیلسوفان را به ذهنم بازگردانم.
با قاطعیت می‌گویم "من سقراط را خوانده‌ام" و لال می‌شوم. پرفسور لبخندی می‌زند و سرش را کج می‌کند.
گفته‌ام را تصحیح می‌کنم: "در واقع سقراط را نه، بلکه پلاتو در باره سقراط را. پلاتو را خوانده‌ام، نیتچه ..."
دوباره پرفسور مهربانانه لبخند می‌زند.
ــ ناتمام ــ

لحظه خوب شعر سرودن.


لحظه خوب شعر سرودن؛ سرت سلامت.
شیرنی سفرۀ عقد توئی
مأمن عشاق توئی
پیله پروانه توئی
تازه و سرسبز توئی
لاله و زنبق توئی
سلام توئی
راه توئی
شور توئی
واله و شیدا توئی
لحظه خوب شعر سرودن؛ دلت سلامت.