زندگی بهنام و سارای مقدس.(20)


۱۹_ رویای ایزاک
هنگامیکه نیمه شب فرا می‌رسد، ناگهان بهنام مقدس در خواب بر او ظاهر می‌شود و به او می‌گوید: "ایزاک، ایزاک، دعایت مستجاب گشت. آنچه برای خدمتکار خود که به وسیله روح پلیدی تسخیر شده است تقاضا کردی انجام خواهد گرفت. سعی کن در اینجا یک نمازخانه بسازی. اجر آن نزد خداوند بیشتر از آن است که به اورشلیم بروی". ایزاک از خواب بیدار شده و شگفت‌زده می‌شود. او از خود می‌پرسد: "آیا این خواب حقیقت دارد یا اینکه خطای حس می‌باشد؟". وقتی صبح فرا می‌رسد نزد راهبین رفته و آنچه را که در خواب دیده بود برای آنها تعریف می‌کند. آنها بعد از شنیدن صحبت او متحیر می‌شوند. ایزاک برای دومین بار به مقبره شهدا داخل می‌شود، زانو زده و چنین نیایش می‌کند: " خدای بزرگ، ای که شهدا در نزدت عزیزند، التماس خدمتکار گنهکارت را بشنو. روی از من نگردان. روح من به واسطه رویائی که دیده‌ام آشفته شده است. سرور من، اگر آنچه در خواب دیده‌ام حقیقت دارد، پس از تو می‌خواهم که این همراهِ جوان مرا توسط دعای شهیدی که در راه تو کشته شده است شفا دهی". او پس از این دعا به اردوگاه خود بازمی‌گردد. وقتی شب فرا می‌رسد همه به خواب می‌روند. نیمه‌شب بهنام مقدس در هیبت یک سرباز مسلح بر خدمتکاری که روح پلیدی آزارش می‌داد ظاهر می‌گردد و او را با نیزه لمس کرده و می‌گوید: "پسرِ خدا، عیسی مسیح تو را شفا می‌دهد" و بلافاصله روح پلید در هیبت یک خوک خُر خُر کنان از بدن او خارج می‌شود. بهنام مقدس روح خبیث را سرزنش کرده و اجازه می‌دهد که محو گردد. پس از آن جوان خدمتکار به خوابی عمیق فرو می‌رود و شروع به گریه و زاری می‌کند. تمام کسانیکه آنجا خوابیده بودند از صدای گریه او از خواب بیدار می‌شوند. همچنین ارباب او، ایزاک هم از جا برمی‌خیزد. آنها پسر جوان را از خواب بیدار ساخته و ایزاک از او می‌پرسد: "پسرم، چه شده است؟". جوان برای آنها تعریف می‌کند که چگونه روح پلید به دستور بهنام مقدس از بدن او خارج شده است. و آنها همگی خدا را شکر می‌کنند. از آن لحظه به بعد ایزاک می‌دانست که حقیقت با او در خواب صحبت کرده است. او جوان را با خود همراه کرده و به نزد راهبین می‌روند. آنها بعد از شنیدن ماجرا خدا را شکر می‌کنند.
ایزاک به راهبین می‌گوید: "سروران و پدران من، من با دیدن این معجزه با کمال میل همانطور که آن روح مقدس در خواب به من گفته است حرم مطهر را خواهم ساخت، زیرا که من سپاسگزار خداوندی که مرا لایق مصاحبت مقدسین خود دانسته است می‌باشم و بوسیله ثروتی که خداوند به من داده می‌توانم این امر خیر را به انجام رسانم". هنگامیکه راهبین از قصد ایزاک با خبر می‌شوند به او می‌گویند: "این خوب است که تو می‌خواهی تصمیمت را به اجرا بگذاری. اما شایسته است که ما اول قاصدی نزد پدر روحانی‌مان زاکای بفرستیم و او را از نیت تو آگاه سازیم". ایزاک از این خبر خوشحال می‌شود. راهبین قاصدی نزد زاکای مقدس می‌فرستند و آنچه رخ داده بود را به او گزارش می‌دهند. او بعد از شنیدن ماجرا خدا را بخاطر رحمتش شکر می‌کند و بعد آبراهام را نزد خود می‌خواند و به او می‌گوید: "برادرم، شایسته است که تو به آنجا روی و نمازخانه توسط تو ساخته شود".
روز بعد آبراهام قاصدی نزد شهبانو می‌فرستد و او را از نیت ایزاکِ متدین مطلع می‌سازد و از او خواهش می‌کند که در این امرِ خیر به آنها کمک کند. پس از آن شروع به ساختن نمازخانه می‌کنند.
در زمان کوتاهی کلیسا را می‌سازند و بعد از آن شروع به ساختن چند خانه برای سکونت بیماران می‌کنند. همانطور که قبلاً گفتیم، شهبانو مرتب آنچه را که آنها احتیاج داشتند برایشان می‌فرستاد. هنگامیکه به خواست خداوند ساختن نمازخانه به اتمام رسید، آنها اجساد بهنام مقدس و سارای خجسته را به آنجا حمل و در کلیسائی که برای آنها ساخته شده بود دفن می‌کنند.
ایزاک در خواب می‌بیند که باید به خانه بازگردد. او در حالیکه خوشحال بود و خدا را شکر می‌کرد آنجا را ترک می‌کند. و آبراهام مقدس به کوه، محل اقامت اصلی خود بازمی‌گردد. هنگامیکه به آنجا می‌رسد، مطلع می‌شود زاکای مقدس چند روزی‌ست که نزد خدای خود رفته است. بنابراین همه راهبین که در کوه زندگی می‌کردند جلسه ای تشکیل داده و آبراهام را به رهبری برمی‌گزینند.
به شهادت رسیدن بهنام مقدس و یارانش در ۱۰ دسامبر اتفاق افتاد. اکنون کلیسای آنها محل شفا یافتن بیمارانی‌ست که از آنها بهبودی طلب می‌کنند. زیرا که خداوند توسط دعای آنها صلح و سعادت به کلبسا و مردمِ خود در چهار سوی جهان می‌بخشد، اکنون و در هر زمان تا ابدیت: آری و آمین.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر