دو سوسیس را با ولع خوردم، رسماً آنها را
بلعیدم. آن دو سوسیسِ دیگر را با لذت خورده و عصارهاش را مکیدم. هنوز هم میتوانم
تا نیمهشب یک دوجین سوسیس بخورم. و فردا میتوانم برای خود دوباره سوسیس، نان و
شراب بخرم. من میتوانم خود را حبس کنم و غذا بخورم و دراز بکشم و روزنامهای قدیمی
که در آن کتابی پیچیده شده بوده است بخوانم، ناگهان معلوم میشود که اخبار سال پیش
هم مانند خبرهای روز جالب میباشند. شاید هم حتی جالبتر. این نشان میدهد که
رویدادها وهمی بیش نیستند. همه چیز از حرکت بازایستاده است. چه خوب! جنازهها به
خاک سپرده شدهاند. جانداران دیگر نمیمیرند. احتمالاً تا ابد زنده خواهند ماند.
آنجا آن پائین، در نهارخوری دانشجویان میشود هنوز با آشپز و نظافتچیِ زن گپ زد.
بشّاش و بامزهاند این بانوان. طوریکه انگار همین دیروز زاده شدهاند، یا انگار از
سیاره دیگری آمدهاند. فقط لازم است یک جوک از آنچه آنها در بین پایشان دارند
بپرانی و آنها از زور خنده میخواهند منفجر شوند. زندگی مرگ را به زانو در میآورد.
عشق بر مرگ پیروز میگردد. بیچاره مرگ. همه از او اجتناب میکنند. آدمها از دست مرگ
جانشان به لب رسیده است.
اما من به پائین نخواهم رفت. من در سوراخ خود
میمانم. بر روی تخت دراز میکشم و روزنامه کهنهای را میخوانم. چشمهایم را میبندم و
فکر میکنم که آیا هنوز آرزوهائی دارم. من فقط یک آرزو دارم: هیچکس اینجا به زور
وارد نشود. من میخواهم بتوانم آزادانه دراز بکشم. من نه میخواهم به آمریکا و نه به
ماه پرواز کنم. نمیخواهم به اپرا بروم و در کافه با دیگران صحبت کنم، نه میخواهم
پادشاه باشم و نه هنرپیشه سینما. هیچ چیز نمیخواهم. من چنان احساس خوشی دارم که
حتی وجودِ خود را هم احساس نمیکنم. من حالا میتوانم زندگی کنم، بدون آنکه بخاطر
وجود داشتن مجبور به جنگیدن باشم. من یک آپارتمان دارم، غذا دارم، لباس، تختخواب،
اجاق، چوب در پشتِ اجاق
...
حوالی غروب سوسیسها را خریدم. با آنها مانند
سگی که با تکه گوشتی در دهان از برابر قصاب میگریزد به طرف خانه دویدم. هنوز هم
بعد از تهیه کردن خوراکی خشنودی بزرگی مرا از خود پر میسازد. هنوز هم میترسم نکند
غذا تمام بشود، نکند خانهام فرو ریزد. وقتی از سفری به خانه بازمیگردم، ترس دارم.
من میترسم که چشمم به دیواری با پنجرههای سوخته یا کوهی از سنگ و تخته پاره و
لولههای درهمرفته فاضلاب بیفتد. وقتیکه من بعد از یک هفته غیبت خانه را هنوز در
جای خود مییابم و میتوانم درِ اطاقم را دوباره باز کنم، برایم همیشه خبری خوب و
تازه بوده که باعث شادی دوبارهای در من میگردد. یک کلید! و خانهای به همراهش!
من درِ کمد را باز میکنم و یک بار دیگر محتویات
کارتن مقوائی را که نوشته سیاه رنگی به انگلیسی روی آن چاپ شده است بررسی میکنم. دو
روزی میشود که من قوطیهای کوچک، کیسههای نایلونی و کنسروها را روی تختخواب و میز
پخش میکنم. در بینشان حتی آدامس هم پیدا میشود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر