دو
_
همخانهایپب من به زودی خواهد مُرد. اما با این حال
بقدر کافی توان آن را دارد که دراز کشیده بر روی تخت به مردم فحش بدهد. حتی مرا هم
یک گاو مینامد. او آنجا پشت درِ اطاقش با اوقات تلخی میگوید: آدم باید گاو بزرگی
باشد ..." و منظورش از گاو من هستم، من این را دقیقاً میدانم، اما من به او
کینه نمیورزم، بلکه وقتی از میان راهروی تاریک میگذرم و پچ پچ صدایش را از پشت در
میشنوم با مهربانی لبخند میزنم. من سعی میکنم تا آنجائیکه برایم مقدور است آهسته و
نوک پا راه بروم، درها را با احتیاط میبندم، رادیو ندارم، با خود دختر به خانه نمیآورم، مست نمیکنم. من میدانم که او به خاطر عصبانیت از دستِ جهان زیر لب غر میزند:
"تو یک گاوی، یک گاو ..." حالا زندگیش نزدیک به پایان رسیدن است. او رنج
میکشد. بدیهیست که دیگر سخنِ مطلوب و جالبی برای گفتن به انسانها ندارد. مرحبا،
پیرزن! تو رک و صادقی. در بستر مرگ انسان دروغ نمیگوید. آدم باید رابطهاش با
بشریت را مختصر و مفید فرمولبندی کند، با بشریتی که این کار باعث رنجشاش نمیگردد.
انسانها خوبند، حتی بیشتر از آن، انسانها بیتفاوتند. "گاو" زنده است و بقدری مشغول و گرفتار که حتی به بدترین فحشهایت هم توجه نمیکند. صورتحساب پرداخت شده است. بمیر! کمبود انسان نخواهیم آورد.
همه شما این اصطلاح عامیانه را میشناسید: "آه، اگر میتوانستم یکبار دیگر به دنیا بیایم، کل زندگیم را طور دیگر تنظیم میکردم." این یکی از احمقانهترین حرفهای مفتیست که وجود دارد. من انسان بدی نیستم. میدانم که این بیاهمیت است، با این حال آن را تکرار میکنم: من انسان بدی نیستم، اما آیا بهتر نیست بجای فکر کردن به اینکه باید خودم را غرق کنم و یا به دار آویزم یا احتمالاً سقط جنین کنم با ایمان به آینده درخشان بشریت زندگی و کار کنم؟
شب مدام تاریکتر میگردد. در آسمان ابرها و سیاهی و سپیدارهای رو به آسمان رشد کرده دیده میشوند. آسمان غرش میکند. پنجرهها تاریک میگردند، انسانها برای خوابیدن به رختخواب میروند. من نمیخواهم بخوابم، من از خوابیدن میترسم. انسان باید حالا بیوقفه زندگی کند، با چشمانی باز آنجا بنشیند و فکر کند. آدم تا کی میتواند تحمل کند که بدون هیچ امیدی بخواب رود و باز از خواب برخیزد؟ من زندهام و تصمیم دارم هنوز مدتی زندگی کنم، اما من دیگر آنجا نیستم. یک حس وحشتناک. من در چنین لحظهای ترجیح میدادم که کسی به رویم تف بیندازد، که کسانی مرا زیر لگد بگیرند و مرا با فحشهای متداول بمباران کنند _ زیرا بعد احساس میکردم که زندهام. بودن من را دیگران باید تأیید کنند.
آن پائین کنار بوفه سکوت حکمفرماست. چراغ خاموش گردیده و دخترها برای خوابیدن رفتهاند. باران میبارد و صدای برخورد سختِ قطرات باران بر روی کفِ بتونی حیاط به گوش میآید.
انسانها خوبند، حتی بیشتر از آن، انسانها بیتفاوتند. "گاو" زنده است و بقدری مشغول و گرفتار که حتی به بدترین فحشهایت هم توجه نمیکند. صورتحساب پرداخت شده است. بمیر! کمبود انسان نخواهیم آورد.
همه شما این اصطلاح عامیانه را میشناسید: "آه، اگر میتوانستم یکبار دیگر به دنیا بیایم، کل زندگیم را طور دیگر تنظیم میکردم." این یکی از احمقانهترین حرفهای مفتیست که وجود دارد. من انسان بدی نیستم. میدانم که این بیاهمیت است، با این حال آن را تکرار میکنم: من انسان بدی نیستم، اما آیا بهتر نیست بجای فکر کردن به اینکه باید خودم را غرق کنم و یا به دار آویزم یا احتمالاً سقط جنین کنم با ایمان به آینده درخشان بشریت زندگی و کار کنم؟
شب مدام تاریکتر میگردد. در آسمان ابرها و سیاهی و سپیدارهای رو به آسمان رشد کرده دیده میشوند. آسمان غرش میکند. پنجرهها تاریک میگردند، انسانها برای خوابیدن به رختخواب میروند. من نمیخواهم بخوابم، من از خوابیدن میترسم. انسان باید حالا بیوقفه زندگی کند، با چشمانی باز آنجا بنشیند و فکر کند. آدم تا کی میتواند تحمل کند که بدون هیچ امیدی بخواب رود و باز از خواب برخیزد؟ من زندهام و تصمیم دارم هنوز مدتی زندگی کنم، اما من دیگر آنجا نیستم. یک حس وحشتناک. من در چنین لحظهای ترجیح میدادم که کسی به رویم تف بیندازد، که کسانی مرا زیر لگد بگیرند و مرا با فحشهای متداول بمباران کنند _ زیرا بعد احساس میکردم که زندهام. بودن من را دیگران باید تأیید کنند.
آن پائین کنار بوفه سکوت حکمفرماست. چراغ خاموش گردیده و دخترها برای خوابیدن رفتهاند. باران میبارد و صدای برخورد سختِ قطرات باران بر روی کفِ بتونی حیاط به گوش میآید.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر