ما من نمیخواهم در باره دیگران صحبت کنم. اینجا فقط مربوط
به من است. برای خودت صحبت کن! امیدوارم که هر شخصی برای خود صحبت کند. شاید انسانهای
خوب و خردمندی هم وجود داشته باشند. اما این دیگر مهم نیست. امیدوارم که بیدغدغه مشغول
زندگی باشند. ما به رفتن ادامه میدهیم. "ما فقیر و درمانده در کنار سرچشمه زندگی
و حقیقت میمیریم" این نوشتهایست از شاعری که در قرن پیش میزیسته است. از آن زمان
ثابت شده است که: سرچشمه زندگی و حقیقت" وجود ندارد.
فکر کنم وقتی من شروع به حرف زدن با خود کردم کسی در راهرو
نایستاده بود. و اگر هم کسی آنجا ایستاده بوده ... من با خود طوری صحبت میکردم که انگار
با کس دیگری، با یک دشمن، یک آدم رذل با تحقیر و نفرتِ تمام در حال گفتگو هستم. کلمات خود را در یک تمامیتِ منطقی کامل نمیکردند. من میگفتم: "تو آشغال، آشغال، آشغال.
خوک. زندگی لعنتی. تهوعآور. چه میشد اگر همه چیز با یک ضربه به پایان میرسید. تو حیوان.
تو بزدل". من به صورت خود کشیده میزدم و بعد گریه میکردم. من در بالشت خود گریه
میکردم، و در این گریه کردن یک راه حل قرار داشت، یک توضیح. اتفاقاً کودکان از همه
بیشتر گریه میکنند.
من صورتم را با آب سرد شستم. میخواستم پیش یک آشنا بروم.
با خود فکر کردم که همه چیز را به او بگویم. همه چیز! من حتی پالتوی خود را پوشیدم،
اما آن را دوباره از تن در آورده و به میخ آویزان کردم. هیچکس نمیتواند به من کمک کند.
فقط به خاطر بیاور: او خودش هم پیش هر کسی طلب کمک میکرده است، از این کافه به آن کافه
میرفته، مینوشیده، صورتش را با خردل آلوده میساخته، و تو میخواهی پیش او بروی. از جایت
تکان نخور! تکان نخور. گریه کن، اما از جایت تکان نخور. این یک اخلاقگراست. اما یکبار
خیلی کوتاه مفهوم زندگی را اینطور تعریف کرده است: خوردن، خوابیدن، همخوابگی. من برای
او حرمت قائلم. این مرد دارای استعداد است، صادق است و کوشا. او حقیقتاً دارای مزیتهای
بسیاریست. و با این وجود او معنای زندگی را اینگونه و نه به گونهای دیگر تعریف کرده
است. برایم تکاندهنده بود. آیا من سخن او را شرورانه تلقی میکنم؟ نه. او این سخن را
با اعتقادی عمیق بیان میکرد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر