خاکسپاری.(5)


گورکن‌ها شروع به بیل زدن می‌کنند.
صدای "بوم" می‌دهد: "بوم، بوم".
یکی از آنها می‌گوید: "کثافت لعنتی" و بعد از استراحت کوتاهی گِل را از بیل جدا می‌کند.
دیگری می‌پرسد: "امروز در اودئون چیزی برای نوشیدن می‌دن؟"
کشیش به دیوار سالن‌های رقص خیره شده است.
گورکن اولی می‌گوید: "نمی‌دونم، بعد از کار فوری می‌ریم اونجا ببینیم چه خبره."
گاریچی در بیرون قبرستان فریاد می‌زند: "هین حیوان!، هین!"
من می‌گویم: "خداحافظ."
کشیش تکان نمی‌خورد. گورکن‌ها می‌گویند: "خداحافظ."
وقتی دروازه قبرستان را پشت سرم می‌بندم صدائی شبیه به جیغ کشیدن می‌دهد. بر روی نرده کاغذی آویزان بود. آن را برمی‌دارم؛ یک قطعه از یک روزنامه. بخش آگهی، نرم شده از باران. در سمتِ چپ روزنامه بارِ پاتریا یک گارسون خوشپوش که لباس‌هایش را خود باید تهیه کند برای استخدام جستجو می‌کرد؛ در سمت راست روزنامه کسی می‌خواست ملافه خود را با ماهیتابه عوض کند. و در بین آنها، با کناره سیاه رنگ، آگهی ترحیم:
کسی او را دوست نداشت، کسی از او متنفر نبود، امروز خدا بعد از شکیبائی ملکوتیِ دراز مدتِ تحملِ رنج درگذشت.
به داخل قبرستان نگاه می‌کنم.
یکی از گورکن‌ها داخل گودال پریده بود و با پا محکم به خاک و گل می‌کوبید. دیگری فین می‌کرد و کثافت بینی نشسته بر انگشت را به هوا می‌پراند.
در کارخانه تولید نیتروژن ماشین‌ها سر و صدا به راه انداخته‌اند، دودکش‌های آن از پائین نورانی هستند و در بالا خود را در مه گم می‌کنند. در پشت سیم‌خاردار در میدان ذغال، سربازان به وطن بازگشته ایستاده و منتظرند.
باران می‌بارد. نورافکن‌ها آنجا را مانند روز روشن ساخته‌اند؛ و در آنجائیکه نورشان نمی‌رسد شب است.
حالا دوباره صدای آکاردئون می‌آید. یکی با موزیک می‌خواند:
"!La paloma ohe"
دروازه قبرستان جیغی می‌کشد. کشیش است.
او می‌لنگد.
(نوشته شده در سال ۱۹۴۵ یا ۱۹۴۶)
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر